eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
245 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود .یه حس دیگه ای داشتم. با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشمام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم.ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادم و گفتم _میگم ریحانه +جانم؟ _امروزچندمه؟ +بیست و سوم _عه؟ +اره چطور؟ _ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه دوباره . +ای بابا اسیر میشی که _اره به خدا خسته شدیم . +چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی _اوف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه . ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه .منم رفتم و رو تخت دراز کشیدم .تا روی تخت دراز کشیدم سیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد . دوباره دلم پر از آشوب شده بود . تاچشمم رو میبستم صحنه های بد جلو چشام نقش میبست .از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود .یه ایت الکرسی و سه تا توحید خوندم ولی کفایت نکرد.خوابم نمیبرد.رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب بستم . بعد ازنماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم.حالم بهتر شده بود. حالا اروم تر بورم. از روی اپن یه قرص پراپرانول برداشتم و گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم.دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم .این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد. ____ با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم .به ساعت نگاه کردم.یازده و ربع بود به زور به خودم تکونی دادم و رفتم سمت تلفن و بر داشتمش. _الو +سلام بابا خوبی؟صبحت بخیر _خوبم بابا جون صبح شمام بخیر +کجایی عزیزم؟ _خونه خودم +چرا نمیای اینجا؟ _چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه . +اهان. خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا _الان؟ +اره هرچی زودتر بهتر _چشم +قربونت خداحافظ _خداحافظ بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم. رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم . بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالین .ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود، زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود . ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم. خودمم رفتم تا میز رو بچینم ‌. کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه . هنوزخوابالود بودم.نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من. _بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم +چیکار ؟ _نمیدونم نگفت +وا _اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟ +نمیدونم. _پس زودتر بخور بریم ببینیم‌چی شده +باشه،ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه. _چرا؟ +یه سری کار دارم.راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است. میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟ _مدارک چی؟ +مدارک پزشکی قلبش و اینا .دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم _عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا.اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده‌. +عهه زبونتو گاز بگیر خدا نکنه لازم بشه. دردش داداشمو کشت .این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟ _به من که راجع به درداش چیزی نمیگه ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده. یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله. +اها پس خدارو شکر _میگم ریحانه ؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟ +هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره .خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد.هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدش مامان اونجوری شد. تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر .والا منم دقیق نمیدونم چیزی.اون موقع بچه بودم. فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد. برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه. بیچاره داداشم. _اره خیلی اذیت میشد،اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز...وقتی بهش گفتم نمیبخشم وبه حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی...خوب یادم نمیاد ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود،نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی،ولی حس عجیبی بهش داشتم...!
ادامه +محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه.خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد _اره .حضرت زهرا رو خیلی دوست دارم. همیشه حس میکنم محمد و از اون دارم. +گفته بود بهت هر شب نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟ _اره! با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون . _نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم. +همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی _امیدوارم... +حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟ _اره..* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚
°•○●﷽●○ 🌸 با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون . _نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم. +همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی _امیدوارم +حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟ _اره +اگه شهید شه چی؟ سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی، چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم. ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد . منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد _چیشد؟کی بود؟ +بابات _چی میگه؟ +انگار حالش خوب نبود یه جوری بود گفت چرا نمیاین ؟ _چرا نمیایم؟ +اره _یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟ +اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم _وا چرا انقدر عجیب شده +نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد _یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده +اره بریم یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار تنگ مشکی پوشیدم ‌.به خودم عطر زدم و چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم. ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین. هوا بارون عجیبی گرفته بود .با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود‌ بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود. با عجله روندم تا خونه ی بابا.با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود . استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟ _ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟ +نه ولی انگار عصبی بود _وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه. +اره منم استرس گرفتم _این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شدانقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم‌ .نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه .تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود .بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم. همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود ‌ راه لعنتی کش اومده بود.هر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم. زیر بارون خیس خیس شده بودم .خودمو رسوندم دم خونه .کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود.هیچ اختیاری رو خودم نداشتم‌.اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونم و بریدن نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم در خونه رو با دستم هول دادم و رفتم تو.یه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رو مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن.بین جمعیت دنبال اشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من.اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود.چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد _محمدم کجاست؟ دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت .دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم. افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم. صدای شکستن همه وجودم و شنیدم.نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا چشامو بستم و به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین.توان بلند کردن خودم و از روی زمین نداشتم .چادرمو کشیدم رو سرم و با تمام وجودم زار زدم. نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم .زمان واسه من متوقف شده بود‌. همه چی از این بعد ثابت بود و تکراری. همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود من همه ی وجودمو از دست داده بودم . روحمو از دست دادم.همه ی زندگیم رو از دست دادم. من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم.من دو دستی همه ی وجودم و هدیه کرده بودم!
ادامه فقط نمیدونستم این بار آسمون داره واسه کی ناله میکنه؟ واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم! دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه این درد واسم مرگ بود ،یه مرگِ تدریجی ! محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن. ریحانه داد میزد و گریه میکرد.بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود.مردی که حتی تو عزای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید! مامان یه جمله هایی زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚
°•○●﷽●○ 🌸 روح الله شمیم ونرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن. ولی من هیچی نمیفهمیدم.گوشم هیچ صدایی و نمیشنید.چشمام هیچکیو نمیدید.ساکی که براش بسته بودم و جلوم گذاشتن. دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم،بوش کنم.زیپ ساک رو باز کردم .همه چی مرتب تر از اولش بود چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقتم تموم شد _آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟لباسات هنوز بوی عطرتو میده محمد زندگیمو با خودت بردی لباسشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم.تو دلم جنگ شده بود.انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید. لباسشو بوسیدم و گذاشتمش سر جاش. پوتینشو از تو ساک برداشتم.دستمو به کفِ پوتینش کشیدم و بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم. همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید. از هق هق به سرفه افتاده بودم.نفسام دیگه یکی در میون به بالا میومد .حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه. از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم. همچی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود. سریع عاشقش شدم.عجیب عاشقشم شد. عجیب ازدواج کردیم و زود از پیشم رفت. _محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت! چیکار کنم حالا بدون تو؟ حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم.هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت . بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم رهام نمیکردن .هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت .انقدر جیغ زده بودم خسته شدم.با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود.فاطمه بدون محمدش نمیتونست. وزن سرم رو هم نمیتونستم تحمل کنم. همش خنده هاش به یادم میومد.شوخی هاش،صداش ، چشماش... داشتم دیوونه میشدم،این اتفاق هم ‌نمیتونسم باور کنم،مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود. هی خودم و گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد،اینا یه خوابه،شوخیه ولی تا نگام به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است. (شما که عزیزِ دلِ ماییُ لوسِ من... رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار... خیلی دوستت دارم...) _محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است.محمد تو رو جونِ زینبت، من دیگه نمیتونم.محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه.تو که بی رحم نبودی. بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتنو بلندم کردن.قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم. کمرم شکسته بود.همه ی جونم از بدنم رفته بود.بردنم تو اتاق خودم. پشت سرم چند نفر دیگه هم می اومدن . زینب تو اتاق رو پای سارا بود.سارا هم مثل بقیه گریه میکرد.دیدن این چشمای گریون حالم و بد میکرد.دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین،بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم... با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد .انگار از من زودتر باخبر شده بودن.لابد من اخرین نفر بودم.روی تخت نشستمو و چادرمو روی سرم کشیدم. خاطره هاش ولم نمیکرد.من این مدت و چطوری باید فراموش میکردم؟ اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم همه ی عمر و زندگیم و با خودش برد! بی وفا...کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه.کاش بیدار میشدم و مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد و کنار خودم میدیدم.کاش هنوز داشتمش. کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکام و پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی! کاش همه چی یه جور دیگه بود ‌.کاش محمد نمیرفت... ____ +تا فردا ان شالله میرسه پیکرش. _اطلاع رسانی کردین؟ +بله ان شالله انجام میشه! _پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن! +ان شالله. بچه ها تو تدارکن _حواستون باشه هیچی کم نباشه . +چشم فقط وداع تو مصلی اس دیگه؟ _اره +شهیدو خونشون نمیبرین؟ _فعلا قطعی نشده خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره +خانومش... _جز اون ک کسی نمیدونه! +چشم. صداهاشون تو سرم اکو میشد.اطرافم یکم خلوت تر شده بود .زینب و که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن . چشام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم.بیچاره داداش علی. از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود .کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد.اشک چشمای منم تمومی نداشت. قلبم داشت از جاش کنده میشد. نمیدونستم باید چیکار کنم. دلم میخواست فقط ببینمش. کم کم داشتم این اتفاق و هم باور میکردم چون میدونستم محمد من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من و ببینه و برنگرده. محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش و داشت. ____ بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن. به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم. همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بزاره بره؟ نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته. هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده. هواپیمایی که دلبرمو واسم اورده . به هواپیما نزدیک تر شدیم.یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن* ادامــہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚
ادامه ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش شم که مرگشو نبینم،ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و. از گریه به سرفه افتاده بودم هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن.خیلی دلم براش تنگ شده بود،حق داشتم که بعد از اینهمه روز سیر نگاش کنم ولی نمیزاشتن دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم _به آرزوت رسیدی محمدم.خلاصه خیلی عاشقتم. وقتی برگشتم دیدم زینب و اوردن پارچه ی سبز کنار صورت محمد و کشیدن به صورتش. دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش.زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش اروم شده بود* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡💚
°•○●﷽●○ 🌸 چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون،که بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجراییه که سر من اوردی!در هواپیما باز شد. هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود. دستمو از تو دست بابا و سارا در اوردم.دقیقا روبه روی تابوت بودیم،از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی ارزوهام پرپر شد.همه دنیا به چشمام سیاه شد،سیاه تر از همیشه . به احترام حضور محمدم سجده کردم رو زمین .لرزش بدنم به وضوح احساس میشد.از رو زمین بلندم کردن.به قولم عمل کرده بودم،روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم، همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود.محمد و همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم.امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم. تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه .از خودم خسته بودم . از اشکام خسته بودم .از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم .دلم میخواست باهاش حرف بزنم . قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم.ادمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سر ماها بود ‌. زیر لبم گفتم _خدایا خودمو به خودت میسپرم.به من صبر بده. دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلوم رو ببینم‌ .انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش.کارشون که تموم شد گذاشتنش تو امبولانس.قرار بود ببرنش. قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن.میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینم و ببوسمش...میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟ اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی.من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم.دنیا برام کما بود. ____ کنار تابوتش نشستم.‌‌‌‌‌‌وقتی سر تابوت و برداشتن جلو دهنم و گرفتم که صدای جیغم و نامحرم نشنوه.یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه... منی که تو عمرم تو تشییع هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟ به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کلنا عباسک یا زینب بهش بسته بود .دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد.من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره،برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم. کنار گوشش گفتم _تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک. آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه .محمد تو رو خدا چشاتو باز کن ببینم چشاتو .دلم واسشون تنگ شده . آقا محمدم موهات چرا پریشونه ؟ آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟ محمد تو رو خدا پاشو ببینم قدو بالاتو تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو،یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نفسم رفت.محمد زینبت بی قراری میکنه. محمد زیر چشمات کبوده،نکنه پهلوتم شکسته ؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه،ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا.محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای ‌. مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم. سلام منم به خانم برسون .مرتضی دوستت دارم مرتضی!دستمو گذاشتم رو مژه هاش،مثل همیشه بلند،خوشگل و پرپشت. تو این حالتم چشاش دلبری میکرد‌‌‌.چه رازی داشت تو چشاش ؟ _خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟ لابد چشمات امام حسینو دیده ‌اره؟ دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم .کل چادرم از اشک چشمام خیس بود . ابروهاشو با انگشت شستم مرتب کردم.انقدر اطرافم شلوغ میکردن که کلافه شدم . اخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم. هر کی بالا سرش جیغ میکشید. بابا خم شد و پیشونیشو بوسیدبه موهاش دست کشید و زد به صورتش. مامان ،ریحانه ،علی ؛محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش.‌‌ خواستم بگم زینبمم بیارن باباشو ببینه که چشم افتاد به محسن که با گریه سمت پای محمد و بوسید و گفت +داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون نمیدونستم اصلا زینب دست کیه اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن. به صورت محمد زل زدم. با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود خم شدم چشماشو،روی ابروهاشو بوسیدم.تو دهنش پنبه گذاشته بودن
https://harfeto.timefriend.net/16207344967118 بیاین تو این چالش شرکت کنین خودتون رو بزارین جای فاطمه😔💔
‹♥️💭› • دیدۍوقتےتشنہ‌باشۍ آب‌میخورۍ‌خیلےمیچسبہ؟! شاید‌ارباب‌میخواد‌تشنہ‌تر بشیم‌واسہ‌ڪربلاش ... • 📕⃟♥️¦↫ "؏" ﹏﹏﹏﹏﹏••﹏﹏﹏﹏﹏
↯دعاے‌ࢪوز ماه‌مباࢪک‌ࢪمضان •{بسم الله الرحمن الرحیم}• اللهمّ وفّر حظّی فیهِ من النّوافِلِ واکْرِمْنی فیهِ بإحْضارِ المَسائِلِ وقَرّبِ فیهِ وسیلتی الیکَ مـن بیـنِ الوسـائل یـا مـن لا یَشْـغَلُهُ الحاحُ المُلِحّین. خدایا، بهره ام را در این ماه از مستحبات فراوان ڪن و مرا با تحقق درخواست ها اکرام فرما و از میان وسایل، وسیله ام را به سویت نزدیک ڪن،ای آنڪه سرگرمش نکند اصرار و سماجت اصرار کنندگان. •🌙| @shahid_dehghan
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 گفت‌وگوی حاج محمود کریمی با مادران شهدای مدافع حرم افغانستانی در بهشت رضا علیه‌السلام مشهد 🆔@ghasem_girls
⭕️حقوق دانان غربی در به در دنبال قانونی کردن ازدواج پدر و مادر با فرزندانشان! 🔻این بشر افسارگسیخته‌ی مادیات طلب به مرحله‌ای رسیده که دست و عقل شیطان هم نرسیده بود 🔺اینه نتیجه‌ی آرمان‌های آزادی خواهی در پوشش و روابط یک روز ازدواج با خود و حالا ازدواج با پدر و مادر😐🤐🤣
‏یک طرف داعش، ‎ را به خاک و خون کشید یک طرف اسرائیل، ‎ را به خاک و خون کشید پشتیبان اصلی هر دو هم آمریکاست! بزک کنندگان آمریکا هنوز هم بدنبال ‎ و وین هستند! این‌ها همه ثمره دولت ذاتاً تروریست آمریکاست. "داود مدرسی یان" 🆔 @ghasem_girls
📸 | تصویری از🌷 جهت استفاده در پس زمینه 🆔@ghasem_girls
📝دفتر یکی از دانش آموزان افغان که در انفجار دیروز کابل شهید شد. ✍خدایا برایت روزه گرفتم و با روزیت افطار میکنم ای بخشنده ی گناهان مرا ببخش. ≡°@ghasem_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shahed_sticker۱۱۸۰.attheme
51.3K
📲 • شهید محمدرضا دهقان •🌱| @shahid_dehghan
بنام مرد 🇵🇸
لطفا لف ندید و بمونید واسمون🌱
بنام مرد 🇵🇸
https://harfeto.timefriend.net/16207344967118 بیاین تو این چالش شرکت کنین خودتون رو بزارین جای فاطمه
منتظر نظرات شما عزیزان هم هستیم☺️ جواب های شما رو هر شب تا پایان رمان در کانال قرار میدیم
37.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🌹کلیپ بسیار دیدنی و تاثیر گذار یک قسمت از برنامه زندگی پس از زندگی که از شبکه ۴ پخش شد و تجربیات پس از مرگ آقای حامد طهماسبی عنوان شد شاید این فیلم بیشتر از مطالعه دهها ساعت کتاب و مقاله و سخنرانی تاثیر داشته باشد در این فیلم اثرات اعمال خوب و بد بعد از مرگ و نقش روح به زیبایی تشریح شده است لطفا حداقل یکبار با دقت این فیلم را ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تصاویری که از حمله تروریستی به مکتب کابل منتشر شد باید جهان را تکان می‌داد، باید وجدان خوابیده جهان را بیدار می‌کرد و همه صدا بلند می‌کردند که چرا؟ و به چه جرمی؟ 🔹آمارهای منتشر شده از طرف بیمارستان‌های کابل پایتخت افغانستان نشان می‌دهد که در حمله به مدرسه سیدالشهدای غرب کابل ۵۵ نفر شهید و ۱۵۱ تن زخمی شده‌اند که بیشتر آنان از دانش آموزان هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال رسمی دلنوشته شهید مدافع حرم《محمدرضا دهقان امیری》 ♡~♡~♡ 📜 🎶 📱 "همراه جایزه"✨ 📿 🌹 #و.... _دلنوشته ها نحوه آشنایی و داستان تحول شما به واسطه شهید محمدرضادهقان امیری .. +زیر نظر خانواده معظم شهید ♥️ ♻️ 🌹 ♥️قطعا رسیدن این پیام به تو اتفاقی نبوده😉👇... 💟🌹⃟—ʝσiŋ↷ ❮ @Delneveshte_shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{📿💎} شهداء دعا داشتند؛ ادعا نداشتند📿 نیایش داشتند؛ نمایش نداشتند✨ حیا داشتند؛ ریا نداشتند♥️ رسم داشتند؛ اسم نداشتند🍎
به وقت پیام ناشناس👇🏻