✏️حسین بن منصور حلاج را در ظهر روز صیام،
گذر به کوی جذامیان افتاد!
جذامیان به نهار مشغول بودند
و به حلاج تعارف کردند!
حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد..
جذامیان گفتند:
دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند
و از ما می ترسند.
حلاج گفت آنها روزه اند و برخاست.
غروب ، هنگام افطار حلاج گفت :
خدایا روزه مرا قبول بفرما
شاگردان گفتند :
استاد ما دیدیم که روزه شکستی!
حلاج گفت :
ما مهمان خدا بودیم.
آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
@Manifestly
✏️مرد ثروتمند خسیسی با زنی مهربان و بخشنده ازدواج کرد
زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد ثروتمند را به من داده است، حتی اگر او خسیس باشد، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی مهربان بود و رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان ازمرد و زن کمک خواستند.
زن با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های خودش خرج میکند برایم مهم نیست»
مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد.
زن نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند که پول را برمیگردانند.
زن گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.»
این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد.
بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
مرد، به فکر فرو رفت. سپس ازهمسرش پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟» زن جواب داد:« مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند.
من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» مرد در حالی که اشک میریخت از تیزهوشی و مهربانی همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
#آموزنده
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
برای شروع نباید عالی باشی اما برای اینکه عالی باشی باید شروع کنی.
#انگیزشی
@Manifestly
✏️نامه اي براي خدا
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسیدو چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم ? فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند...
#آموزنده
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمد و گفت: به گردنت بزنم یا به لبت؟ چوپان گفت: آیا سزای خوبی این است؟ مار گفت: سزای خوبی بدی است!! و قرار شد تا از کسی سوال کنند، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند چاره ی کار را. روباه گفت: من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم. برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند، مار به استمداد برآمد و روباه گفت: بمان تا رسم خوبی از جهان بر افکنده نشود.
🔻نه باید مثل چوپان خوب خوب بود نه مثل مار بدِ بد. باید مثل روباه بود و دانست چه کسی ارزش خوبی کردن دارد!
📚کلیه و دمنه
✏️رابیندرانات تاگور
@Manifestly
کارگر✏️
در یک کارخانه شکلات سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه هایش در خط تولید، بسته بندی خالی رد می کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته های خالی، باعث نارضایتی مشتریان می شده است.
مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته بندی های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.
با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشینها آمد و گفت:
بله درست است، در دستگاههای ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد.
نگرانی ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.
فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟
گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.
نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود.
به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه هدیه دادم.
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
اطلاعیه با سلام خدمت همراهان کانال رو به رشد مانیفست داستان هزار و یک شب(یاهزار داستان هخامنشی) پس
🔴توجه
مژده به مخاطبین کانال مانیفست
داستانهای هزار و یکشب (با سه هزار سال قدمت و زیباترین کتاب داستان شناخته شده بعد از افسانه گیلگامش)از فردا شب به صورت شبانه یک قسمت ارائه می شود.
داستانهای موجود در این کتاب بهم مرتبط نمیباشد و هر داستان مستقل است.
داستان شهریار و شاهزمان(مقدمه)
داستان بازرگان و عفریت
داستان مرد ماهیگیر و عفریت(داستان صیاد)
داستان سه خاتون بغدادی
داستان غلام سیاه دروغگو
داستان نورالدین و شمس الدین
داستان شایان مصری
داستان کوتوله دلقک
داستان پریوش و ساسان
داستان غانم و فتنه و فتّان
داستان ملک نعمان
و ....
✏️وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هر شب یه آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برام اسباب بازی بخره؛ میگفت «میخرم به شرط اینکه بخوابی» یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت «میبرمت به شرط اینکه بخوابی». یه شب پرسیدم: اگه بزرگ بشم به آرزوهام میرسم؟ گفت «میرسی به شرط اینکه بخوابی». هر شب با خوشحالی میخوابیدم. انقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهام کوچیک شدن.
یه شب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید «هنوزم شبا قبل از خواب به آرزوهات فکر میکنی؟» گفتم: شبا نمیخوابم. گفت «مگه چه آرزویی داری؟» گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.
گفت «سعی خودم رو میکنم به خوابت بیایم، به شرطی که بخوابی».
👤چارلی چاپلین
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.
صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.
مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش در خیابان شمس تبریزی زیارتگاه مردم تبریز شد.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند.
#آموزنده
#مذهبی
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
اطلاعیه با سلام خدمت همراهان کانال رو به رشد مانیفست داستان هزار و یک شب(یاهزار داستان هخامنشی) پس
#هزار_و_یک_شب
مقدمه
داستانهای هزار و یک شب یک کتاب تاریخی و داستانی پارسی می باشد که تاریخی دیرینه و نزدیک به ۳ هزار سال دارد و داستانهایش در عین جذابیت خارق العاده،زنده کننده هویت ایرانیست.
نحوه روایت داستان در این کتاب به صورت هزارتو(ماز) میباشد و داستانهایی در دل داستانهای دیگر نهفته است و تو در تو میباشد.
نسخه اصلی آن(هزار افسان) امروزه در دسترس نمی باشد اما قرن ها پیش به زبان عربی ترجمه شد و قسمت های زیادی از آن بنا به نظر نویسندگان دربار هارون و الرشید تغییر یافت و نام هارون هم در کتاب به چشم میخورد سپس به مصر رفت داستانهایی به آن اضافه شد و به فرانسوی ترجمه شد سپس این کتاب دوباره به فارسی برگردانده شد با این وجود همین کتاب هم نسخه ارزشمندی است و تنها نسخه ای است که اکنون در دسترس است.
🔴در این کتاب شهرزاد روایتکننده قصهها برای شهریار(پادشاه) است. و همه داستانهای این مجموعه توسط شهرزاد برای شهریار روایت میشود.
این کتاب در غرب به عنوان بهترین کتاب «ادبیات پارسی» شناخته شدهاست.
#هزار_و_یک_شب ۱
#داستان_شهریار_و_شاهزمان 👈قسمت ۱
حکایت کنند که یکی از ملوک آل ساسان ؛ سلطان جزایر هندوچین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت به نام های شهریار و شاهزمان.
شهریار که برادر "بزرگتر" بود به داد ودلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاه سمرقند بود هر دو ۲۰ سال تمام در مقر سلطنت خود به شادی حکومت می کردند و پس از آن شهریار آرزوی دیدار برادر کرده وزیر خود را فرستاد تا برای دیدار،شاهزمان را دعوت کند.
شاهزمان فردای همان روز مملکت به وزیر خود سپرد و با وزیر برادر از شهر بیرون رفت ودر لشگرگاه فرود آمد . شبانگاه یادش آمد گوهری که برای هدیه به برادر برگزیده بود ؛ بر جای مانده است و با دو تن از خادمان به شهر بازگشت و به داخل قصر رفت و خاتون(ملکه) را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته اند.جهان در نظرش تیره وتار شد.تیغ برکشیده هر دو را بکشت و به لشگرگاه بازگشت.صبح فردا شاهزمان که بسیار ناراحت بود ؛ برای دیدار برادر حرکت کرد و در راه فقط به خیانت خاتون فکر می کرد تا به مقر حکومت برادرش شهریار رسید شهریار با روی بسیار خوش به استقبالش آمد و با ابراز خوشحالی از آمدن برادر از هر دری با وی سخن گفت تا احساس تنهایی نکند.اما شاهزمان که از رفتار همسرش بسیار غمگین بود ناراحت و خاموش کنار برادر نشسته اصلا حرف نمی زد تا اینکه شهریار متوجه حال برادرش شد و از شاهزمان پرسید :
چرا غمگینی برادر ؟ ما که بعد از بیست سال همدیگر را دیده ایم ؛ دیگر جای ناراحتی و نگرانی نیست ؛ باید بینهایت خوشحال و شادمان باشیم . دوست دارم شما نیز از این ملاقات خرسند باشید .
در این حال شاهزمان لب به سخن گشوده و گفت :
گر من ز غمم حکایت آغاز کنم
با خود دل خلقی به غم انباز کنم
خون در دل من فسرده بینی ده توی
چون غنچه اگر من سر دل باز کنم
شهریار گفت : با این حال بهتر است به شکارگاه برویم ؛ شاید دل را نشاط پدید آید .
شهریار گفت :
گر روی زمین تمام شادی گیرد
ما را نبود به نیم جو بهره از آن
شهریار چون از موضوع آگاه شد ناراحت گشته خود به تنهایی به شکارگاه رفت و شاهزمان در قصر تنها ماند.در باغ قصر غمگین قدم می زد که ناگهان همسر برادرش را در میان کنیزان زیبا رو دید که تفرج کنان جامه ها از تن در آورده در آن حال غلامی سیاه و قوی هیکل را صدا زد ؛ خاتون با او هم آغوش گشت و کنیزکان دیگر نیز با غلامان درآمیختند .
چون شاهزمان آن حالت بدید بسیار ناراحت و غمگین شد و ناراحتی خود را فراموش کرد چون برادرش از شکارگاه بازگشت با روی خوش به استقبالش رفت. شاهزمان گفت ای برادر سبب غم اندوهم این است و سپس ماجرای زن خویش و غلام زنگی و کشتن هر دو را برایش گفت. اما می خواهم اسراری را نیز برایت آشکار سازم که آن خیانت خاتون زن تو می باشد و شاهزمان ماجرای زن و کنیزکان را با غلامان زنگی که در باغ دیده بود برای شهریار تعریف کرد شهریار نتوانست باور کند.
شهریار گفت : من به خاتون اعتماد دارم و آنچه تو می گویی به گمانم خیال و افسانه ای بیش نیست . سرای من را با سرای خود اشتباه گرفته ای و به همه چیز بدبین شده ای. شاهزمان سوگند خورد. شهریار گفت : ای برادر شاید راست بگویی ؛ اما من تا با چشم خود نبینم باور نمی کنم.
ادامه دارد...
@Manifestly