قاضی ✏
#واقعی
#آموزنده
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم هر روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بودم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که با او هیچ کاری نکردم.
او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
خانه پدر زنم در یک شهر دیگر بود و در راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
خانواده ی همسرم میگفتند: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو مرد بزرگی هستی که آبرویم را نبردی. من هم به او گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت.
بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و با او کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
به در هر خانه ای بزنی
فردا در خانه ات را میزنند
در خانه مردم نزن با انگشت
که در خانه ات میزنند با مشت
📚بر گرفته از کتابی نوشته قاضی مصری
✏️ محمد خضر عریف
برای عضویت در کانال داستانک کلیک کنید👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️«ناصرخسرو قبادیانی وارد نیشابور شد، ناشناس. به دکّان پینهدوزی رفت تا وصلهای به پایافزارش زند. ناگهان سروصدایی از گوشهای از بازار برخاست. پینهدوز کارش را رهاکرد و ناصرخسرو را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد که برگشت، لختی گوشت خونین بر سر درفش پینهدوزیش بود.
ناصرخسرو سؤال کرد: چه خبر بود؟ گفت:
در مدرسهٔ انتهای بازار، ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصرخسرو فلانفلانشده استناد کرده بود که علما فتوای قتلش را دادند و خلایق تکهتکهاش کردند. هر کس به نیّت ثواب، زخمی زد و پارهای از بدنش را جدا کرد، دریغا که نصیب من همینقدر شد.
ناصرخسرو چون این شنید کفشش را از دست پینهدوز قاپید و گفت: برادر کفشم را بده. من حاضر نیستم در شهری که نام ناصرخسرو ملعون برده میشود، لحظهای درنگ کنم... این بگفت و به راه افتاد... ».
📚ضحاک ماردوش
✏️سعیدیسیرجانی
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
هدایت شده از مانیفست - داستانک
✏️از امام رضا (ع) نقل گشته است که در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد.
زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا، وای از گرسنگی.
زن گفت در چنین زمان سختی، صدقه دادن رواست.
لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد.
زن، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع میکرد، گرگی رسید و طفل کوچک را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید.
خداوند جبرئیل را مأمور نجات طفل فرمود
جبرئیل پسربچه را از دهان گرگ گرفت و به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت ای کنیز خدا، از نجات فرزندت راضی شدی؟
لقمه ای در برابر لقمه ای.
📚ثواب الاعمال
📜نیکی در برابر نیکی
✏️شیخ صدوق
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️خدا و گنجشک
روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز و نیاز و درد دل می کرد،تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت!
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
"می آید"
سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست،فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت:
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت و گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
@Manifestly
✏️گویند شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف آنها را و فرزند دومم یک سوم آنها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند.
وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟
و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به آنها کمک کند،
بنابراین آنها به نزد امام علی ع رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند
حضرت فرمود: رضایت می دهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم.
گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم، پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و در آخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود.
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️زیباترین قسم سهراب سـپهری:
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!
زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش كردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجزدیدن یار
زندگی نیست بجزعشق،
بجزحرف محبت به كسی،
ورنه هرخاروخسی،
زندگی كرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یك عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم ...
#شعر
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85dj
✏️پرسیدم: بهترین راه تربیت کردن چیست؟
گفت: فرزند خود را مثل فرزند همسایه بزرگ کن،
گفتم: چگونه؟
گفت: وقتی فرزند همسایه در خانه تو میهمان است به او احترام میگذاری،
حالش را میپرسی، ...
وقتی از مدرسه برگشت ابتدا سراغ کیف و نمرات او نمیروی،
در رابطه با نوع غذا نظرش را میپرسی،
درباره زمان خوابیدن با او مشورت میکنی،
نظر او را خیلی از مواقع جویا میشوی،
نزد او با همسرت دعوا نمیکنی،
بدان که فرزند تو و فرزند همسایه هر دو در خانه تو میهمان هستند
یکی چند روز و آن دیگری چند سال،
فقط کافی است بدانی احترام، احترام می آفریند نه احساس مالکیت
#آموزنده
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️مردی وارد خانه شد. همسرش را در حال گریه دید. علت را جویا شد. همسرش گفت: گنجشکهایی که بالای درخت هستند، وقتی بیحجابم، مرا نگاه می کنند بیم آن دارم این امر معصیت باشد! مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید. تبری آورد و درخت را قطع کرد. پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه آمد و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت. به شهر دوری رسید که مردم آن شهر مقابل کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی علت را جویا شد، گفتند: از گنجینه پادشاه دزدی شده! در این میان مردی که بر پنجه پا راه می رفت از آنجا عبور کرد. مرد پرسید: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچهای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!
مرد گفت: بخدا دزد را پیدا کردم مرا نزد پادشاه ببرید. او به پادشاه گفت: شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است! شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد. پادشاه از مرد پرسید: چگونه فهمیدی که او دزد است؟ مرد گفت تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی، بدان که سرپوشی است برای یک خطا!
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️ﺧﺎﻃﺮﻩ ای از رضا ﮐﯿﺎﻧﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ دکتر ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ :
ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺍﻗﻞ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺍﻣﺮﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﺧﻼﻑ ﻣﻌﻤﻮﻝﺍﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ .
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﯿﺎﻧﯿﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﭘﻞ ﺭﻭﻣﯽ ﻭ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺭﻓﺖ :
ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻣﺮﺗﺐ، ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ، ﻣﺒﻞ ﻭ ﻓﺮﺵ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺧﻮﺩﺵﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺩﮐﻠﻦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭ ...ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻣﻈﺎﻫﺮ ﺑﻮﮊﻭﺍﺯﯼ ﺑﻮﺩ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ « ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ! ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﻣﺴﺘﻀﻌﻔﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﻣﺎ ﻓﺮﺵ ﺧﻮﺏ ﻭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﭘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺍﺩﮐﻠﻦﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺳﯿﺮﺑﺎﺷﯽ؟
ﮔﻔﺖ؛ « ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺸﻖ " ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ " ﮐﻨﯿﻢ ﻧﻪ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ .
***ﭼﻮﻥ ﺍﮔﺮ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﭼﯿﺴﺖ،ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﮐﻨﯿﻢ . ﺗﺎﺯﻩﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﻫﻢﺻﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻓﻘﺮﺍ، ﺩﺭ ﻓﻘﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺑﺮﺳﻨﺪ، ﻣﯽﮐﻮﺷﻨﺪ ﻓﻘﺮ ﺭﺍ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻪ ﺭﻓﺎﻩ ﺭﺍ
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
الاغی دعا کرد؛
صاحبش بمیرد تا از زندگی خرانه خود خلاصی یابد ….
صاحب، فکر الاغ را خواند و گفت:
ای خر!!
با مرگ من، شخص دیگری تو را میخرد و صاحب میشود،
برای رهایی خویش، تو دعا کن.. تا از خریت خود، بیرون شوی …..
✏️مولانا
📚مثنوی_معنوی
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت
من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام
روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند
هر روز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند
مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست
عارف گفت شايد اقوام باشند
گفت نه
من هر روز از پنجره نگاه ميکنم
گاه بيش از ده نفر متفاوت مي ايند بعدازساعتى ميروند.
عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفر يک سنگ درکيسه انداز
چند ماه ديگر با کيسه نزد من بیا تا ميزان گناه ايشان بسنجم .
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.
بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت
من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است
شما براى شمارش بیایید.
عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه من نمی توانی بیاوری، چگونه میخواهی با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..
چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستدارانش در کتابخانه او به مطالعه بپردازند .
اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت
اما حقيقت نداشت
همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
بياييد ديگران را قضاوت نكنيم
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است .
آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.
استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.
دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد . در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.
آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟
ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.
دوزخ جای این کارهانیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیریدوقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند
شريف ترين دلها دلي است كه انديشه ي آزار كسان درآن نباشد
📚عاشقانه ها
📜عشق در جهنم
✏️پائولو کوئیلو
برای خواندن داستان های کوتاه و آموزنده کلیک کنید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️نفرین پدر
روزی امام علی علیهالسلام با امام حسین علیهالسلام به طواف خانهی خدا رفته بودند صدای نالهای را شنیدند که فردی در درگاه خدا از گناهان گذشتهی خود در حال توبه کردن بود. علی علیهالسلام جوانی زیبا و خوش اندام با لباسهای گرانبها را مشاهده کرد.
از او پرسید ناله و سوز و گدازت برای چیست؟ گفت: نافرمانی و نفرین پدرم اساس زندگیم را از هم گسست و سلامتی را از من ربود. مرد گفت: پدر پیرم خیلی مهربان بود ولی من به کارهای زشت و بیهوده میگذشت و هر چه او مرا نصیحت مینمود نمیپذیرفتم و گاهی او را آزار و اذیت میکردم و دشنام میدادم.
روزی من به سراغ صندوق رفتم تا پولی که پدرم دارد بردارم، او جلوگیری کرد، من دستش را فشردم و او را بر زمین انداختم، خواست از جا برخیزد ولی از شدت کوفتگی و درد یا رای حرکت نداشت. او گفت: من به خانهی خدا میروم و تو را نفرین میکنم.
پدرم چند روز روزه گرفت و نمازها خواند پس از آن به خانهی خدا سفر کرد، من مشاهده کردم پدرم پردهی کعبه را گرفته است و با آهی سوزان مرا نفرین کرد. به خدا قسم هنوز نفرینش تمام نشده بود که بیچاره شدم و تندرستی از من سلب شد. در این موقع پیراهن خود را بالا زد دیدم یک طرف بدنش خشک شده و حسی و حرکتی ندارد.
بعد از این پیشامد پشیمان شدم و نزد او رفته و عذرخواهی کردم. اما او نپذیرفت. سه سال از او پوزش میطلبیدم اما او رد میکرد. سال سوم ایام حج که فرا رسید. گفتم پدر جان برو همانجایی که مرا نفرین کردی دعا کن. شاید خدا بر برکت دعای تو سلامتی را بر من بازگرداند. قبول کرد وقتی بر وادی اراک رسیدیم شب تاریکی بود ناگاه مرغی از کنار جاده پرواز کرد و بر اثر بال و تیرزدن او شتر پدرم رمید. و او بر زمین افتاد پدرم میان دو سنگ قرار گرفت و فوت کرد او را همانجا دفن کردم و من هنوز گرفتار نفرین اویم.
امیرالمؤمنین دعایی از پیامبر به او تعلیم داد که بیچارگی، اندوه، در دو مرض فقر و تنگدستی از او برطرف میگردد و گناهانش آمرزیده میشود. این دعا همان دعای مشمول معروف است که محدت قمی در مفاتیح الجنان آورده است.
در آیات و روایات ما سفارش زیادی به رای احترام به پدر و مادر شده، به خصوص مادر شده است .
در قرآن آمده است:
و اگر پدر و مادر یا یکی از آنها پیر و سالخورده شدند از رحمت نگاهداری و حمایتشان شانه خالی نکنند و کلمهی (اًف) که کوچکترین کلمهی تلخ و ملالآور است به آنان نگویند و آزارشان نمایند. مراقب باشند که همواره بر آنان مؤدب سخن بگویند و گفتارشان آمیخته بر تکرم و احترام باشد.
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️مردی با فراغ بال صبحانه می خورد. اما ناگهان، موقع مالیدن کره، نان از دستش بر زمین افتاد.
مرد پایین را نگاه کرد و با کمال تعجب دید آن طرف نان که بر روی آن کره مالیده است، رو به بالا است! فکر کرد معجزه کرده است. با هیجان به سراغ دوستانش رفت و ماجرا را برای آنها تعریف کرد. همه تعجب کردند، چون نان و کره هر وقت بر زمین می افتد، سمت کره دار به طرف پایین قرار می گیرد و کثیف می شود.
یکی از دوستانش گفت: «شاید قدیس باشی و این هم نشانه ای از سوی خداست.»
خیلی زود ماجرا در آن ده کوچک پخش شد و همه با هیجان آمدند تا ماجرا را بشنوند و ببینند که چه طور شده که بر خلاف همیشه، نان آن مرد به آن شکل روی زمین افتاده. هیچ کس نتوانست پاسخ مناسبی پیدا کند، پس به سراغ استادی رفتند که در اطراف شهر زندگی می کرد، و ماجرا را برایش گفتند.
استاد از آنها یک شب وقت خواست تا دعا کند، فکر کند و از خدا بخواهد پاسخ این سؤال را به قلبش الهام کند. روز بعد، همه، بی قرار شنیدن پاسخ، آن جا جمع شدند.
استاد گفت: «خیلی ساده است. در حقیقت نان دقیقا همان طوری روی زمین می افتد که باید بیفتد؛ تقصیر کره بوده که به اشتباه، در طرف دیگر نان مالیده شده.»
📚قصه هایی برای پدران،فرزندان،نوه ها
📜نانی که چپه به زمین افتاد
✏️پائولو کوئیلو
حکایات کوتاه و آموزنده و داستانهای بلند👇
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
هدایت شده از Fzhamed
اطلاعیه
با سلام خدمت همراهان کانال رو به رشد مانیفست
داستان هزار و یک شب(یاهزار داستان هخامنشی) پس از عضو گیری کافی به صورت قسمتی و هر شب در کانال مانیفست تقدیم شما عزیزان میگردد.
@Manifestly
مانیفست - داستانک
اطلاعیه با سلام خدمت همراهان کانال رو به رشد مانیفست داستان هزار و یک شب(یاهزار داستان هخامنشی) پس
#هزار_و_یک_شب
قابل توجه عزیزان
این داستان به صورت کامل در دست میباشد و در فضای اینترنت به صورت کامل موجود نمیباشد
و به صورت اختصاصی از کانال مانیفست-داستانک ارائه شما عزیزان خواهد شد
حکایت✏️
شتری با گاوی و قوچی در راهی می رفتند. یك دسته علف شیرین و خوشمزه پیش راه آنها پیدا شد. قوچ گفت: این علف خیلی ناچیز است. اگر آن را بین خود قسمت كنیم هیچ كدام سیر نمی شویم. بهتر است كه توافق كنیم هركس كه عمر بیشتری دارد او علف را بخورد. زیرا احترام بزرگان واجب است. حالا هركدام تاریخ زندگی خود را می گوییم هركس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچی كه حضرت ابراهیم بجای حضرت اسماعیل در مكه قربانی كرد در یك چراگاه بودم.
گاو گفت: اما من از تو پیرترم، چون من جفت گاوی هستم كه حضرت آدم زمین را با آنها شخم می زد.
شتر كه به دروغ های شاخدار این دو دوست خود گوش می داد، بدون سر و صدا سرش را پایین آورد و دسته علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن. دوستانش اعتراض كردند. او پس از اینكه علف را خورد گفت: من نیازی به گفتن تاریخ زندگی خود ندارم. از پیكر بزرگ و این گردن دراز من چرا نمی فهمید كه من از شما بزرگترم. هر خردمندی این را می فهمد. اگر شما خردمند باشید نیازی به ارائه اسناد و مدارك تاریخی نیست.
📚مثنوی معنوی
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️یک استاد و دانشمند سرشناس نقل می کند:
در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گذراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم.
یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای می گذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوب دستش را تکان می داد و به سمت ما میدوید،
در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را
می شناختند،
ماشین را نگه داشتیم،
چوپان به ما رسید و نفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره…
به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست…
در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است…
من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم:
چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره…
به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود،
دکتر معاینه کرد و گفت سرما خوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد.
دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم.
یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی ، را
استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر می کنیم…!!
من و دکتر، هاج واج ماندیم،
و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟
تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتاد.
با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم،
واز او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟
پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود…
پسرم هروقت به اینجا میاید،
لباس چوپانی می پوشد و با زبان محلی صحبت میکند.
من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم،
هیچکس را دست کم نگیرم!
و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم.
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، اواسط ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان. یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی ﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ
ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ. ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوشت. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ، ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
✏️ امیرمحمد نادری قشقایی
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ🇮🇷🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
پادشاهی روزی به وزیر خویش گفت :
چه خوبست اگر پادشاهی جاودانه باشد
وزیر گفت :
اگر جاودانه بود
نوبت به تو نمی رسید.
📚 کشکول
✏️شیخ بهائي
✏️پادشاهی صبح زود برای شکار بیرون رفت. مردی زشت برابر او ظاهر شد، آن را به فال بد گرفت و دستور داد تا او را حسابی بزنند.
اتفاقاً شکار خوبی داشت و حیوانات زیادی شکار کرد و خوشحال بازگشت. یادش آمد که آن مرد فقیر را بدون دلیل اذیت کرده است به همین خاطر تصمیم گرفت او را صدا کند و از او عذرخواهی کند. دستور داد او را حاضر کنند.
وقتی آمد، پادشاه از او عذر خواست و خلعتی همراه با هزار درهم به او داد. مرد گفت: ای پادشاه من خلعت و انعام نمی خواهم اما اجازه بده یک سخن بگویم، گفت: بگو.
گفت: صبح، اولین کسی را که تو دیدی من بودم و اولین کسی را که من دیدم تو بودی، امروزِ تو همه به شادی و طرب گذشت و روزِ من به رنج و سختی، خودت انصاف بده، بین ما دو تا کدام شوم تر هستیم؟؟!
کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید
حکایات کوتاه و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️مردی به گلفروشی رفت تا گلی بخرد و برای مادرش پست کند
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ گلفروشیﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩی ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﺧﺘﺮم ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺎ ﻣﻦ بیا ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ شروع به رفتن به سَمتی کرد.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ، قبرستان نزدیک است و ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮی مرد ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ
ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ٬ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮوشى برگشت ، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ !
🔹به جای تاج گلی که بر سر مزارم می آوری شاخه ای از آن را امروز به من هدیه کن
👤شکسپیر
🔻پانوشت:
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
🚩 @Manifestly
✏️عابدی در بنی اسرائیل از مردم کناره گیری کرد و مدت هفتاد سال مشغول عبادت شد.
خداوند علیم، فرشته ای را نزد او فرستاد و فرمود عبادات تو قبول نمی شوند و خودت را دچار مشقت منمای و جِد و جَهد مکن.
عابد در جواب گفت چون آنچه به من واجب است عبودیت و بندگی می باشد، لذا باید وظیفه خود را همیشه انجام دهم ولی قبول شدن و قبول نشدن موکول به معبود من است.
وقتی آن فرشته مراجعت نمود، خداوند متعال فرمود عابد چه گفت؟
فرشته گفت پروردگارا، تو عالم تری که او چنان و چنین گفت.
خدای سبحان فرمود نزد آن عابد برو و بگو ما طاعات تو را به خاطر این نیت ثابتی که داری قبول کردیم.
📚تفسير آسان
📜بندگی
✏️محمد جواد نجفی خمینی
کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید
حکایات کوتاه و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
در معرفی 50 کتاب برتر تاریخ جهان به انتخاب گاردین بوستان سعدی و مثنوی معنوی در رتبه های ۱۳و۱۴ این فهرست هستند
کتاب داستانهای هزار و یک شب(به زودی در کانال مانیفست) رتبه ۷این لیست را دارد.
@Manifestly
✏️غرور
#عاشقانه
با هم همکلاسی بودیم او تنها پسری در مدرسه بود که وقتی نگاهم میکرد تمام وجودم می لرزید تنها کسی بود که مرا اینگونه عاشق کرد دلم می خواست بدونه که چقدر دوستش دارم اما او همیشه بامن رسمی بود و به من میگفت خواهر.
دوست داشتم بهش بگم من نمیخوام خواهرت باشم من میخوام تا ابد با تو باشم.
به خاطرش به علاقه خیلی ها پشت کردم.
یک روز به هم برخورد کردیم ازم دعوت کرد احساس خوبی داشتم اونروز خیلی حرف زدیم اما خیلی رسمی بود به من میگفت خواهر منم بهش میگفتم برادر
سالها گذشت درسمان هم تمام شد اخرین باری بود که می دیدمش یعنی میدانستم که این اخرین بار است اخرین حرف ما فقط یه نگاه بود ......
و دراخر گفت خواهر خدانگهدار...
ولی من نمیخواستم خواهر اون باشم...
من رفتم و اورفت من با اندیشه او و او با اندیشه فرداها....
زمانی گذشت با خبر شدم که ازدواج کرده.
سالها گذشت او را دیدم این بار جسم بی روحش را
در مراسم خاک سپاریش سرمای خاصی حاکم بود...
بنا به رسم هنگام دفن او صفحه ای از دفتر خاطراتش را خواندند
اخرین نوشته اش مربوط به اخرین دیدارمان بود،
امروز برای اخرین بار دیدمش چقدر زیبا شده بود هم زیبا بود هم مهربان وقتی نگاهم میکرد دلم می لرزید برق نگاهش نگذاشت بگویم که چقدر دوستش دارم،او همیشه به من میگفت برادر ولی من نمیخواستم برادر او باشم من میخواستم فقط تا ابد با او باشم
من دیگر به تنهایی خود فکر نمی کنم به غروری که فاصله را رقم زد می اندیشم.
کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید
حکایات کوتاه و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند
بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد .
داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی .بهلول گفت حیف که الساعه کار
خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم .
داروغه گفت حاضری بری و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی ؟
بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت . داروغه
پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این
قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود .
کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید
حکایات کوتاه و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️یک روز مردی در خیابانی در نیویورک قدم میزد و دید که سگی به جان دختر بچه ای افتاده ، مرد سریع به طرف دختر رفت و سگ را کشت بعد پلیس از راه رسید و به مرد گفت آفرین شما یک قهرمانید .
صبح روز بعد روزنامه ها چنین نوشتند : یک نیویورکی شجاع، جان دختر بچه ای را نجات داد!
مرد به دفتر روزنامه رفت و گفت من نیویورکی نیستم ، آن ها عذر خواهی کردند و مرد رفت . فردا روزنامه ها چنین نوشته بودند : یک آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای رانجات داد .
مرد آمد و گفت ولی من که آمریکایی نیستم! آن ها از وی پرسیدند پس کجایی هستی ؟! مرد گفت که من ایرانی ام!
بعد،روزنامه نگار ها در روزنامه بعدی به خاطر اشتباهاتشان از مردم عذر خواهی کردند و چنین نوشتند :
یک مسلمان تند رو ، سگ بی گناه آمریکایی را کشت!!!
#واقعی
کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید
حکایات کوتاه و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️روزی لویی شانزدهم سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. پرسید: از چه نگهبانی می کنی؟ سرباز گفت: قربان افسر گارد به من گفته خوب مراقب باشم. لویی، از افسر گارد پرسید: این سرباز چرا اینجاست؟ افسر گفت: من طبق برنامۀ افسر قبلی عمل کردم. مادر لویی او را صدا زد و گفت: زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود. و از آن روز 41 سال می گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم می زند. روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید
حکایات کوتاه و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
اگر یک نفر می تواند کاری را انجام دهد، تو هم میتوانی آن را انجام دهی!!
اگر هیچ کس نمیتواند کاری را انجام دهد، تو باید انجامش دهی و راه آن را به دیگران بیاموزی.
#شعار_ژاپنی
@Manifestly
#آموزنده
#انگیزشی
✏️امام جعفر صادق علیه السلام فرمود:
روزی دو فرشته از آسمان به زمین می آمدند که یکدیگر را ملاقات کردند.
یکی به دیگری گفت: «برای چه کاری فرو می آیی؟»
او پاسخ داد: «خداوند، مرا مأمور کرده است که به دریای نیل بروم و یک ماهی نادر را برای حاکمی ستمگر که به آن میل پیدا کرده است بالا بیاورم، تا او در کفرش به نهایت آرزوی دنیایی برسد.
تو برای چه کاری می روی؟»
فرشته دیگر پاسخ داد: «من مامورم کاری شگفت انگیزتر از کار تو انجام دهم!
به سوی بنده مؤمنی می روم که روزه دار و نمازگزار بوده و دعا و صدایش در آسمان شناخته شده است.
می روم تا ظرف غذایش را که برای افطار آماده کرده است، بریزم تا به نهایت آزمون در ایمانش برسد...
بنابراین هر بلایی که برای آزمودگی مؤمن به او می رسد، آثار پر برکت آن برایش ذخیره می شود.
خداوند میفرماید:
ای محمد!
اگر بنده ای را دوست بدارم، او را با سه چیز مواجه می سازم:
دلش را غمگین،
بدنش را بیمار
و دستش را از بهره دنیا تهی می کنم...
و آن گاه که بر بنده ای خشم گیرم، او را با سه حالت همراه می کنم:
دلش را شاد،
بدنش را سلامت
و دستش را از بهره های دنیا پر میکنم.
📚اصول کافی
📚بحار الانوار
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d