eitaa logo
مانیفست - رمان
329 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت87 🔴تانیا👇 مجبورا کوتاه اومدم..بهشون گیر نمی دادم ولی خب دوست داشتم یه جوری اعتراض کنم
🔴تارا اخم کرد وبا حرص گفت :غلط کرده اگر همچین فکری کرده..خوب منکر اینکه خوب می خونه نمیشم ولی چشاشو در میارم اگه بخواد هیزبازی در بیاره.. نگاهی بهشون انداختم..دیگه نمی زد و اطرافیان براش دست می زدند..کم کم جمعیت پراکنده شدن و یه عده رفتن تو..یه عده هم بیرون موندن.. راشا تنها داشت به گیتارش ور می رفت..رادوین هم به ستون تکیه داده بود و اینورو نگاه می کرد..رایان هم یه دختر قد بلند با موهای بلوند و لباس فوق العاده باز کنارش ایستاده بود و دستشو دور بازوی اون حلقه کرده بود.. طولی نگذشت که یه دخترسریع از بین جمعیت رد شد و به طرف راشا رفت..درست کنارش نشست و از اون فاصله نمی شنیدم چی میگن.. موهای مشکی بلند که دورش ریخته بود.. ولی لباسش باز نبود..یه شلوار جین مشکی ویه بلوز استین کوتاه سفید.. فقط رادوین تنها ایستاده بود..هه..حتما دوست دختراشونن..پس چرا سر این یکی بی کلاه مونده؟!.. رو به تارا و ترلان که همونطور به پسرا خیره شده بودن گفتم :به چی نگاه می کنید؟..نقشه مون رو یادتون رفته؟..دیگه وقتشه.. تارا سرشو تکون داد وگفت :پس من رفتم.. تند از کنارمون رد شد..ترلان نگام کرد :بریم؟.. به پسرا نگاه کردم :بریم.. هر دو به طرف ویلای خودمون حرکت کردیم..می تونستم ندیده حدس بزنم که چقدر تعجب کردن..حتما پیش خودشون فکر می کردن که الان میریم پیششون و باز اعتراض می کنیم.. هه..از اون بدتر انتظارشون رو می کشه.. " تارا "👇 از همون راهی که اومده بودیم تو ویلای پسرا برگشتم رفتم قسمت خودمون..انقدر هیجان زده بودم که حد نداشت.. سریع رفتم تو ویلا و بدون اینکه زمان رو از دست بدم رفتم تو اتاقم..پشتمو به در تکیه دادم..نفس نفس می زدم..یه نفس عمیق کشیدم و به اطراف اتاقم نگاه کردم.. با شیطنت لبخند زدم..وای که چقدر بخندیم امشـــب.. یک راست رفتم سر وقت دستکشای مخصوصم..دستم کردم و با احتیاط افتاب که همون افتاب پرست بزرگ و خوشگلم بود رو از تو اکواریومش اوردم بیرون.. مثل همیشه اروم بود..البته این ارامشش فقط در مقابل من بود وگرنه خدا اون روز رو نیاره که یه ادم غریبه بهش نزدیک بشه..وحشیانه بهش حمله می کرد.. خودم اینطور خواسته بودم..چون خیلیا بودن که با حیوونای من مخالفت می کردن و در اینصورت کسی نمی تونست نزدیکشون بشه.. گذاشتمش زیر تخت..جوری که تا حس کرد غریبه تو اتاقه بیاد بیرون ولی کسی متوجهش نشه.. بعد از اون رفتم سر وقت پولکی..وای خیلی ناز دور خودش چنبره زده بود ..نه بزرگ بود و نه ترسناک ولی نمی دونم چرا تانیا و ترلان بیخودی از این بیچاره می ترسیدن..اخه ازاری نداشت.. اول دمشو گرفتم بعد هم پشت گردنشو..چون قبلا اموزش دیده بودم و می دونستم نسبت به حیوونای مختلف باید چطور رفتار کنم و توی این یه مورد مشکلی نداشتم.. حالا دنبال جا میگشتم که مخفیش کنم..اخه ممکن بود بخزه و بیاد بیرون ومن فعلا اینو نمی خواستم.. بنابرین گذاشتمش زیر بالشت و دورش رو با پتو پوشوندم البته یه جاییش رو باز گذاشتم تا به موقع بیاد بیرون.. تمام مدت لبخند شیطانیم رو به لب داشتم.. در قفس موش موشک رو هم باز کردم..یه موش ازمایشگاهی سفید و خوشگل که نونو دشمن خونیش بود.. همیشه دور و بر قفسش می پلکید ولی از ترس من کاری نمی کرد..امشب هم باید نونو رو تو اتاق ترلان مخفی می کردم در غیر اینصورت موش موشک رو زنده نمی ذاشت.. eitaa.com/manifest/1841 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت67 🔵نگاهش رو ازم گرفت و زمزمه وار گفت: ـ پس آرشام دهن لق بهت گفت؟! آهی کشیدم و گفتم:
🔵به کلاس رسیدیم و به پرمیس جوابی ندادم!....آروم در کلاس رو باز کردم و با دیدن جای خالی استاد لبخند پهنی زدم و وارد کلاس شدم....به سمت صندلی های خالی ته کلاس رفتم و نشستم....پرمیس هم که دید وضعیت سفیده اومد داخل کلاس و روی صندلی جفتم نشست....کلاس شلوغ بود و بچه ها کلاس رو گذاشته بودن روی سرشون!...نفس عمیقی کشیدم خداروشکر!...شانس آوردم!....وگرنه پرمیس زنده م نمیذاشت!...چند لحظه بعد استاد وارد کلاس شد و همه به احترامش از جامون بلند شدیم...با بفرمایید استاد دوباره نشستیم....استاد همونجور که کیف چرمیش رو روی میزش میگذاشت گفت: ـ بچه ها بابت تاخیر معذرت میخوام....مشکلی پیش اومد که نتونستم به موقع برسم!.... بچه های خودشیرین که همیشه صندلی اول میشستن شروع کردن به خودشیرینی و استاد اختیار دارین و از این حرفا!...بعد از چند لحظه استادشروع کرد به تدریس و من سعی کردم تموم حواسم رو جمع کنم! ********* با پایان رسیدن کلاس همه ازجاشون بلند شدن....جزوه ها و وسایلم رو توی کیفم گذاشتم و با پرمیس از کلاس بیرون اومدیم....خیلی گشنم بود و به خاطر اینکه صبح خواب مونده بودم هیچی نخورده بودم!....به سمت بوفه رفتیم....پرمیس گفت: ـ مهمون تو دیگه؟! سرم رو به حالت تاسف تکون دادم و گفتم: ـ مهمون من خسیس خانوم! خندید و به سمت یه میز دونفره رفت...منم رفتم سمت پیشخون و دوتا چایی و دوتا کیک سفارش دادم و به سمت میزی که پرمیس رفته بود، رفتم....روی صندلی نشستم....پرمیس چایی رو برداشت و گفت: ـ ای دستت طلا.... چیزی نگفتم....فردا شب پنجشنبه بود و روز خواستگاری!...عصابم دوباره بهم ریخت.... لیوان کاغذی چایی رو برداشتم و همونجور که تکه ای کیک به دهنم نزدیک میکردم گفتم: ـ گفتی دختری که میخواین برین خواستگاریش دوست مامانته؟ سرش رو تکون داد و یهو گفت: ـ عه راستی....عکسش رو دارم! ای بمیری!...عکسش رو داشتی و این همه وقت به من نگفتی؟!...از وقتی گفتی میخواین برین خواستگاری مردم و زنده شدم که ببینم طرف کی هست!...اونوقت خانوم تازه میگه عکسش رو داره!...از توی کیفش گوشیش رو درآورد....تپش قلبم بالا رفت....میخواستم رقیب عشقیم رو ببینم و همین مضطربم میکرد!...اگه از من خوشگل تر باشه چه خاکی تو سرم کنم؟!... با دراز شدن گوشی به سمتم از فکر بیرون اومدم....عکس سه تا دختر بود که با آرایش غلیظ و لباس های عجق وجق کنار هم ایستاده بودن....گفتم: ـ اینا که سه تان! خندید و گفت: ـ خب آره....دختر وسطی اسمش آرامه...همین که میخوایم بریم براش خواستگاری! به محض تموم شدن جمله پرمیس به صفحه گوشی خیره شدم و روی صورت دختر وسطی زوم کردم....نسبت به دوتا دختر دیگه ساده تر بود.....یه لباس شب فیروزه تا روی زانو پوشیده بود و موهای سیاه و بلندش رو صاف و شلاقی دورش گذاشته بود!...با اون یکی دستم که کیکی نبود و تمیز بود روی چهره دختره که حالا فهمیدم اسمش آرام بود،زوم کردم....چشم و ابرو مشکی بود و پوست سفیدی داشت...بینیش کمی کشیده بود ولی به صورتش میومد....به اندامش نگاه کردم...یکمی تپلی بود....زاویه رو عوض کردم و دوباره بهش خیره شدم...در کل ناز و تو دل برو بود...یه لبخند ملیح هم زده بود....به چهره اش نمیومد آدم بدی باشه!...با اینکه دلم میخواست بیشتر چهره اش رو آنالیز کنم ولی گوشی رو به پرمیس پس دادم....گفتم: ـ بهش نمیاد افاده ای و مغرور باشه! eitaa.com/manifest/1842 قسمت بعد
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت88 🔴تارا اخم کرد وبا حرص گفت :غلط کرده اگر همچین فکری کرده..خوب منکر اینکه خوب می خونه
🔴اوردمش بیرون و فرستادمش گوشه ی اتاق....چون پرده ها بلند بود رفت پشتشون ..بهتر از این نمی شد..یه اتاق پر از جک و جونورای درشت و باحال..حالا چی می طلبه؟..سه تا پسر مزاحم و پر دردسر تا اینجوری ادب بشن که دفعه ی بعد یادشون بمونه خانما هم می تونن هر کاری بکنن..فقط اگر بخوان که وقتی هم بخوان دیگه مردا که هیچ دنیا هم جلودارشون نیست.. بعد از اینکه پنجره رو چک کردم و از قفل بودنش مطمئن شدم از اتاقم اومدم بیرون..جلوی در ایستادم که دیدم ترلان و تانیا هم سر و کله شون پیدا شد.. تانیا با لبخند گفت :چی شد؟..همه چی حله؟.. با اطمینان لبخند زدم :شک نکن..چه شبی بشه امشـــــب..کرکره خنده ست به خدا.. ترلان هم خندید وگفت :وای اره..راستی بچه ها گوشه ی اتاق تارا دوربین کار گذاشتم ..کنترلش اینجا پیش خودمونه..همین که رفتن تو ازشون فیلم می گیریم..بعد می تونیم با این فیلم حالشون رو حسابی بگیریم..چطوره؟.. با ذوق گفتم :ایول داری ابجی ترلان..وای چرا به فکر خودم نرسید..ایده ت حرف نداره.. رو به تانیا گفتم :خب کی نقشه رو اجرا کنیم؟..تانیا به ساعت موچیش نگاه کرد :باید صبر کنیم مهموناشون برن..الان ساعت ۱ نصف شبه..دیگه کم کم باید زحمتو کم کنن.. با لبخند و نگاه شیطنت امیز گفتم : و اونوقته که من وارد عمل میشم و .. هر سه با هم گفتیم :خلااااص.. خندیدیم..هر سه هیجان زده بودیم و بی صبرانه منتظر اجرای نقشمون.. *************** هانی فشار کمی به بازوی رایان اورد وبا عشوه گفت :عزیزم بهتر نیست بریم تو؟..درضمن امشب زیاد تحویلم نگرفتی.. پشت چشم نازک کرد و با ناز سرش رو برگردوند.. منتظر نازکشیدن رایان بود که بر خالف تصورش رایان گفت :همینجا خوبه..تو که از سر شب همه ش پیش منی .. همه جوره ام تحویلت گرفتم..پس دیگه چی میگی؟.. هانی با تعجب به او نگاه کرد..ولی رایان کاملا خونسرد بود..رادوین که به ستون تکیه داده بود رفت داخل .. پریا یکی از شاگردان راشا بود چه توی اموزشگاه و چه خارج از اونجا همیشه چشمش دنبال راشا بود.. به عقیده ی خودش تنها به خاطر او مایل بود که گیتار زدن را یاد بگیرد..قبلا صدای راشا را درمهمانی که میزبان ان دوست نزدیکش بود شنیده بود .. از همانجا شیفته ی او شده بود و به بهانه ی یادگیری گیتار در همان اموزشگاهی که راشا تدریس می کرد ثبت نام کرده بود.. روز به روز بیشترخود را به راشا نزدیک می کرد ولی راشا تنها او را به چشم یکی از شاگردانش می دید..در صورتی که پریا اینطور فکر نمی کرد.. پدرش تاجر فرش بود و پریا هم تک فرزند ان خانواده..دختری با چشمان عسلی..پوست سفید و گونه های برجسته..بینی کوچک ..صورت نسبتا زیبایی داشت ولی رویایی نبود..بیشتر بانمک بود .. راشا تو محیط کارش کاملا جدی بود..با کمتر کسی شوخی می کرد به طوری که شاگردانش او را کوه غرور می نامیدند.. در حقیقت راشا انقدر اهل غرور نبود که به او چنین لقبی داده شود ولی عقیده داشت که تو محیط کار نباید بیش از حد با شاگرد واطرافیان اُنس گرفت..تا همینطور احترام ها حفظ شود.. پریا نسبت به بقیه پا فراتر گذاشته بود و وقتی از مهمانی او مطلع شده بود گیتار را بهانه قرار داد..کوک گیتارش مشکل پیدا کرده بود که به همان بهانه ادرس ویلای انها را از راشا گرفته بود.. می توانست داخل اموزشگاه این مشکل را برطرف کند ولی اصرار داشت که این موضوع برایش مهم است و باید هرچه زودتر رفع شود وبه ناچار راشا قبول کرده بود.. از طرفی از بین شاگردانش بیشتر با پریا هم صحبت می شد که ان هم به خاطر اخالقِ راحت و خودمانی پریا بود.. https://eitaa.com/manifest/1856 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت68 🔵به کلاس رسیدیم و به پرمیس جوابی ندادم!....آروم در کلاس رو باز کردم و با دیدن جای
🔵سرش رو تکون داد و گفت: ـ میدونی....آدم کم حرفیه....اصلا حرف نمیزنه و اگه بخواد حرف بزنه شروع میکنه به فیس و افاده! با تعجب گفتم: ـ این دیگه چه آدمیه! خندید و گفت: ـ آره....آدم کم حرفیه ولی همون حرف نزنه بهتره!....برای همینم ازش بدم میاد!.... لبخند تصنعی زدم و چیزی نگفتم....پرمیسم دیگه ادامه نداد و مشغول خوردن چایی و کیکش شد....قیافه آرام رو به ذهنم سپردم....آرام....چه اسمی!....آرام و پارسا!....نه پارسا و آرام!....اسماشون بهم نمیاد!... نفس و پارسا!...یا پارسا و نفس!....قربون اسم خودم بشم!....حس میکردم اسم منو پارسا بهم میاد و خیلی دلم میخواست در این موردنظر پارسا رو هم بدونم!...وای خدا پس من چم شده؟!...فردا شب پارسا میره خواستگاری و من دارم به تشابه اسمامون فکر میکنم؟!!... ـ نفس پاشو دیرمون شد... با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم....نگاهی به ساعت مچیم کردم....راست میگفت!...برای کلاس بعدی دیرمون داشت میشد!... از صندلی بلند شدم و باقی مونده کیکم رو خوردم....کیفم رو روی شونه م گذاشتم و روبه پرمیس گفتم: ـ بریم..... ****** همه کلاس هارو گذروندیم....پرمیس در خونه رسوندم....گفتم: ـ عصر کلاس داریما!...یادت نره! لبخند زد و گفت: ـ من اگه یادم بره پارسا یادم میاره!...نگران نباش! حس کردم حرفش منظور خاصی داره!...ولی بیخیال حسم شدم و از ماشین پیاده شدم...دستی براش تکون دادم و به سمت خونه رفتم.... وارد خونه شدم....آخیش آرامش!....فکر اینکه امروز نگار خونه مون نیست و مجبور نیستم اخلاق مسخره اش رو تحمل کنم،باعث میشد ذوق مرگ میشدم!...کفشام رو درآوردم و گفتم: سلـــــام! وقتی جوابم رو گرفتم به سمت اتاقم رفتم....خیلی خسته بودم....نگاهی به ساعت کردم....ساعت سه و نیم بود....یه ذره بخوابم تا ساعت پنج که برم کلاس زبان!...زیاد گشنه نبودم...بی خیال غذا شدم و به سمت تخت خواب رفتم....اخیش...یه اتاق آرام و بدون حضور نگار!....زیر پتو خزیدم....آلارم گوشیم رو برای ساعت 5 تنظیم کردم و چشمام رو بستم..... https://eitaa.com/manifest/1858 قسمت بعد
سلام پارت ویژه امشب از کدوم رمان بزاریم؟ 🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69 لینک ابر گروه
عکس مربوط به شخصیت تارا #قرعه
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت89 🔴اوردمش بیرون و فرستادمش گوشه ی اتاق....چون پرده ها بلند بود رفت پشتشون ..بهتر از ای
🔴هانی نگاهی به ویلای دخترا انداخت و گفت :اونجا کی زندگی می کنه؟!.. رایان مسیر نگاه او را دنبال کرد وبا اخم جواب داد :همسایه هامون.. هانی پوزخند زد :خب اینکه معلومه..تو یه ویلا هستید؟..چند نفرن؟.. -نه..می بینی که ویلاهامون جداست..3 نفر.. بیش از ان ادامه نداد.. اینبار پرسید :اون سه تا دختری که اون گوشه ایستاده بودن..همونایی که تیپشون مشکی بود..کی بودن؟!..اخه تمام وقت با اخم نگاتون می کردن..بعد هم یهو غیبشون زد.. رایان با لبخند گفت :حواست به همه جا هستا..نمی دونم..لابد از مهمونا بودن.. بعد از ان برای اینکه هانی بیشتر از ان بحث را ادامه ندهد به طرف ویلا حرکت کرد:من میرم تو..خواستی بیا.. هانی با لبخند بازویش را گرفت :من که از اول گفتم بریم تو.. *********** پریا رو به راشا گفت :می تونم راشا صداتون کنم؟!..اینکه هی صداتون کنم اقای بزرگوار برام سخته..اینجوری راحت ترم..مشکلی نیست؟!.. راشا با لبخند سرش را تکان داد..همانطور که به گیتار پریا ور می رفت تا عیب وایرادش را برطرف کند گفت :نه..راحت باش.. پریا لبخند زد و به راشا خیره شد:خیلی خوب گیتار می زنی..صدات هم معرکه ست..قبلا توی اموزشگاه گیتار زدنتون رو دیده بودم ولی تا حالا ندیده بودم بخونید..می تونم بگم محشره.. راشا نگاهش کرد..پریا چشمان جذابی داشت.. -ممنون..اونقدرا هم تعریفی نیست..ولی خب..از بچگی هم به موسیقی علاقه داشتم و هم خوانندگی..اولی رو ادامه دادم چون شدت علاقه م نسبت بهش بیشتر بود.. پریا با لحن خاصی گفت :خوش به حالشون.. راشا با تعجب نگاهش کرد :چی؟!.. ه..هیچی..خب دیگه به چی علاقه دارید؟..یا بهتره بگم به کی؟!.. اخم کمرنگی روی پیشانی راشا نشست..سرش را برگرداند.. پریا که حس کرده بود بیش از حد پیش رفته است من من کنان گفت :وای ببخشید..قصد فضولی نداشتم..شرمنده اگر ناراحتتون کردم.. اخم هایش باز شد و سرش را تکان داد :مهم نیست..گیتارت دیگه مشکلی نداره..همه چیزش رو چک کردم.. گیتار رو به طرف او گرفت..پریا با لبخند دستش رو دراز کرد و دقیقا دستش را همانجایی گذاشت که دستان راشا گیتار را گرفته بود.. با این حرکت انگشتان کشیده ش درست روی دست راشا قرار گرفت.. راشا نگاه تندی به او انداخت ولی پریا خود را بی خیال و خونسرد نشان داد.. راشا گیتار را رها کرد و از جایش بلند شد..پشت به پریا به طرف ویلا قدم برداشت که با شنیدن صدای پریا در جایش ایستاد.. -استاد..یعنی..راشا.. راشا ارام برگشت..هنوز هم اخم به چهره داشت..با لحنی سرد و جدی گفت :خانم صمدی بهتره همون استاد صدام کنید..در اینصورت من راحت ترم.. روی بالکن ایستاد ..به طرف پریا برگشت..همانطور ایستاده بود و به راشا نگاه می کرد.. راشا: دیگه خیلی دیروقته..اگر ماشین نیاوردید زنگ می زنم اژانس..چطور تا این موقع بیرون هستید و خانواده تون نگران نشدند؟.. پریا بدون اینکه خود را ناراحت نشان دهد با لبخند گفت :دَدی و مامی عادت کردن..من بیشترمواقع تو مهمونی های دوستام شرکت می کنم..اونا هم به خاطر اینکه راحت باشم واسه م ماشین گرفتن..برای همین مشکلی ندارم.. لبخند کجی روی لبان راشا نشست..با لحنی که درش تمسخر موج می زد گفت :چه جالب..خانواده ی روشنفکری دارید.. به ماشین پریا اشاره کرد وادامه داد :و همینطور دست و دلباز ..که چقدر هم به فکر دخترخانمشون هستند..این یعنی اخره مسئولیت..افرین.. پریا که متوجه لحن پر از تمسخر راشا شده بود لبخندش محو شد.. راشا :پس حالا که ماشین دارید و می دونید مشکلی نیست بهتره هر چه زدتر برگردید خونه..خدایی نکرده خانواده دلواپس می شن و این خوب نیست..شب خوش.. سرش را کمی تکان داد و بعد از ان وارد ویلا شد.. پریا دستانش را مشت کرد و با عصبانیت دور خودش چرخید.. https://eitaa.com/manifest/1857 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت90 🔴هانی نگاهی به ویلای دخترا انداخت و گفت :اونجا کی زندگی می کنه؟!.. رایان مسیر نگاه ا
🔴دوست داشت یک جوری حرصش را خالی کند.. به طرف بوته های کنار دیوار رفت و با حرص به ان لگد زد ..گل هایش را چید و لگدمال کرد.. زیر لب با خشم گفت :مرتیکه ی نفهم..از خدات باشه که با من حرف می زنی..فکرکردی کی هستی؟.. با شنیدن صدای ظریف دختری با تعجب برگشت..اونطرف توریِ فلزی دختری با چشمان مشکی براق با خشم به پریا زل زده بود.. تارا با عصبانیت دستش را به کمرش زد و گفت :اوهوی..مگه ماله باباته که اینجوری بهش لگد می زنی؟.. پریا که از دست راشا عصبانی بود و حرف تارا بهانه ای برایش شده بود تا حرصش را جایی و بر سر کسی خالی کند تقریبا داد زد :به تو چه ؟..اگه ماله بابای من نیست واسه بابای تو هم نیست..هر کار دلم بخواد می کنم..گرفتی؟.. تارا گارد گرفت :خفه شو دختره ی فضول..عجب رویی داری تو..معلومه که ماله بابای منه.. پریا که تعجب کرده بود ولی هنوز هم خشمگین بود داد زد :اصلا تو کی باشی؟..اینجا چی می خوای؟.. تارا دستش را تو هوا تکان داد :به تو ربطی نداره..این منم که باید بپرسم کی هستی و اینجا چه غلطی می کنی؟..اصلا با اجازه ی کی به اموال شخصی ما خسارت می زنی؟.. پریا پوزخند زد و گفت :اموال شخصی ما؟!..برو بابا تو هم..من.. راشا :اونجا چه خبره؟!.. پریا برگشت و با دیدن راشا صاف ایستاد..تارا بیشتر اخم کرد ولی با یاداوری نقشه ای که کشیده بودند اخم هایش باز شد .. راشا کنار پریا ایستاد ..بی توجه به او رو به تارا گفت :چیزی شده؟!.. تارا دست به سینه نگاهی به پریا انداخت و گفت :از ایشون بپرسید .. راشا پرسشگرانه به پریا خیره شد..ولی پریا حرفی نزد و تماما تو چشمای راشا زل زده بود.. تارا به بوته اشاره کرد وگفت :نگاه کنید..خودتون می فهمید.. راشا به بوته ای که کنارش بود نگاه کرد..گل هایش کنده و روی زمین له شده بودند..چند تا از شاخه هایش هم شکسته بود.. اخم کرد..سرش را بلند کرد وبه پریا نگاه کرد.. پریا که به لکنت افتاده بود با انگشت به تارا اشاره کرد :اصلا ایشون کی هستن؟..که اینطور با من حرف می زنن؟..درضمن من با این بوته کاری نداشتم..اصلا بهش دست هم نزدم تارا دستش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی گرد شده گفت :ا ِ..عجب رویی داری ..د اخه اگرمن سر نرسیده بودم که کل ویلا رو نابود می کردی.. رو به راشا ادامه داد :همچین با حرص بهش لگد می زد که تابلو بود دلش از یه جا پره.. رو به پریا گفت :قبلا هم بهت گفتم من کی هستم..پس لازم به بازگو کردنش نیست.. با مسخرگی به پریا اشاره کرد رو به راشا گفت :از مهموناتون هستن دیگه؟..کاملا مشخصه.. پوزخند زد و برگشت..تا وقتی وارد ویلا شود راشا با چشم دنبالش کرد.. پریا که نگاه خیره ی راشا را روی تارا دید با اخم گفت :اون داشت دروغ می گفت..اصلا من.. راشا نگاهش کرد..سرد گفت :بسه..مهم نیست کی راست میگه کی دروغ..یه بوته هم ارزش اینو نداره بخوام اینجا وایسم و جر وبحث کنم..شب خوش.. بدون انکه به پریا اجازه ی حرف زدن بدهد از انجا دور شد.. پریا نگاه تندی به ویلای دخترا انداخت .. بعد از ان هم سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد.. *********** "راشا"👇 با خستگی خودمو رو کاناپه پرت کردم..ساعت ۱۲ بود و همه ی مهمونا رفته بودن..خیلی خسته بودم..چشمام باز نمی شد.. رادوین خمیازه کشید و رایان هم این موقع شب سیب گاز می زد.. هر سه سکوت کرده بودیم که.. - کمک..یکی بیاد کمک کنه.. چشمام تا اخرین حد باز شد..یه بار دیگه گوش کردم..یه دختر کمک می خواست..به رادوین و رایان نگاه کردم تا ببینم اونا هم شنیدن یا نه؟.. وقتی نگاه پر از تعجبشون رودیدم از جا بلند شدم..اونا هم ایستادن.. رایان:شماها هم شنیدید؟..انگار یکی کمک می خواد.. رادوین جلو افتاد ما هم پشت سرش..از در رفتیم بیرون..تانیا و ترلان مضطرب توی حیاط ایستاده بودن .. در خروجی باغ از دو سمت باز می شد..هم سمت دخترا و هم سمت ما..یعنی درکل از دو در تشکیل شده بود..برای همین خروجمون راحت تر می شد بدون اینکه دخالتی تو حریم هم داشته باشیم.. از در رفتیم بیرون و جلوی درشون ایستادیم..همین که خواستیم در بزنیم باز شد.. https://eitaa.com/manifest/1873 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت69 🔵سرش رو تکون داد و گفت: ـ میدونی....آدم کم حرفیه....اصلا حرف نمیزنه و اگه بخواد حر
🔵با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...نگاهی به ساعت کردم....از جام بلند شدم و موهام رو با کلیپس جمع کردم....احساس گشنگی میکردم ولی وقتی نداشتم!...خو یه لقمه که وقتی نمیگیره!...یه لقمه میخورم بعد میام آماده میشم!....به سمت آشپزخونه رفتم....مامان و بابا تو هال نشسته بودن و داشتن حرف میزدن....گفتم: ـ سلام...پس بقیه کجان؟ مامان با غیض و حرص گفت: ـ علیک سلام....اومدی دو کلوم با مادرت حرف بزنی؟!...یه راست رفتی تو اتاق!...نیم ساعت دیگه هم باید بری کلاس!....اصلا مگه من تورو تو خونه میبینم؟! حق رو به مامان دادم....ولی خو خسته بودم!....برای اینکه از دل مامان در بیارم لبخند پهنی زدم و گفتم: ـ ببخشید دیگه مامانم...خو خوابم میومد! مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت: ـ گشنت نیست؟ خواستم چیزی بگم که بابا خندید و گفت: ـ حتی وقتی داری باهاش دعوا میکنی به فکرشی؟!... لبخندم رو عریض تر کردم و گفتم: ـ خب الان میرم غذا میخورم!..غذا داریم که؟ مامان سرش رو تکون داد و گفت: ـ آره... به سمت آشپزخونه به راه افتادم و صدام رو بالا تر بردم تا به گوش مامان برسه و گفتم: ـ دستت درد نکنه مامانی! وارد آشپزخونه شدم....به سمت اجاق گاز رفتم....در قابلمه رو برداشتم...ای جان...ماکارونی!....دور و برم رو نگاه کردم و دستم رو بردم داخل قابلمه و بدون وسواس و سوسول بازی دستم رو پر از ماکارونی کردم و مشغول خوردن شدم... ـ با دست؟! با صدای آرشام هول شدم و هرچی خوردم پرید تو گلوم!...وقتی هم دارم غذا میخورم سر و کله اش پیدا میشه!...باقی ماکارونی که توی دستم مونده بود رو خوردم و درقابلمه رو گذاشتم و برگشتم و پشتم رو کردم به اجاق گاز و روبه آرشام که با پوزخند و تاسف نگاهم میکرد گفتم: ـ چی با دست؟! با همون پوزخندش گفت: ـ با دست ماکارونی میخوری؟! تک سرفه ای کردم و گفتم: ـ نه...کی گفته؟!... به خودش اشاره کرد و گفت: ـ من میگم!....پس داشتی چیکار میکردی؟! ـ میخواستم ببینم....غذا چی داریم!! سرش رو تکون داد و گفت: ـ پس اون روغن پایین لبت چیه؟! اوه اوه اگه من اعتراف کنم با دست داشتم ماکارونی میخوردم که راحتم نمیذاره!....تا یه مدت سوژه میشم!...دیدم ‌ دارم ضایع میشم برای همین گفتم: ـ اصلا برای چی اومدی اینجا؟! به سمت یخچال رفت و همونجور که بطری آب رو بیرون می آورد گفت: ـ اومدم یه لیوان آب بخورم که با همچین صحنه ای روبه رو شدم! به سمت سینک رفتم و همونجور که دست های روغنیم رو میشستم گفتم: ـ من که همچین کاری نکردم! شیر آب رو بستم و برگشتم....یه جوری نگاهم کرد که یعنی خر خودتی!....منم شونه ای بالا انداختم و از کنارش رد شدم....برگشتم به اتاقم....خب باید آماده شم....من نمیدونم چرا هر وقت دارم یه کاری میکنم سر و کله این آرشام پیدا میشه؟!... اصلا چرا باید به ماکارونی خوردن من گیر بده؟!...یکی نیست بهش بگه مگه تو فضولی؟!... همونجور که زیرلبی غرغر میکردم به سمت کمدم رفتم....مانتو و شلوار و رودوشی بافت و کلاه بافت ستش رو از توی کمدم بیرون آوردم....لباس هام رو عوض کردم و گوشیم رو توی کیفم گذاشتم....کیفم رو روی دوشم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم...خب پرمیسم تا ده دقیقه دیگه میاد دنبالم....همونطور که از خونه خارج میشدم با صدای بلندی گفتم: ـ من رفتم...خداحافظ.... https://eitaa.com/manifest/1859 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت70 🔵با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...نگاهی به ساعت کردم....از جام بلند شدم و موهام رو
🔵یه چند دقیقه ای منتظر موندم تا پرمیس بیاد....وقتی اومد به سمت ماشین رفتم و سوار شدم....بعد از سلام و احوال پرسی ماشین رو حرکت داد و به سمت آموزشگاه روند....پرمیس داشت از اینکه این چند روز ماشین دستش نبوده غر میزد که از توی آینه بغل ماشین نگاهم به شاسی بلند مشکی که پشت سرمون بود افتاد....سرنشیناش دوتا پسر جغله بودن که مشخص بود راننده تازه گواهینامه اش رو گرفته و نشسته پشت فرمون!....ولی حسابی روی مخ بودن...!اهمیت ندادم....ولشون کن بابا بذار خوش باشن دیگه!...به پرمیس نگاه کردم و به حرفاش گوش دادم....بعد از چند دقیقه شاسی بلند از ماشین جفتیش سبقت گرفت و همونجور که ماشین ما و کنار پرمیس جفت میکرد،یکی از پسرا کله اش رو از توی پنجره بیرون آورد و با مسخره گفت: ـ دست فرمونی داری هااااا! پرمیس بدون اینکه بهشون توجه کنه شیشه رو که تا نیمه پایین کشیده بود تا شیشه هارو بخار نگیره، رو بالا دادو رو به من گفت: ـ اینم از نوجوونای ما!...سن دوتاشون رو روی هم بذاری 65 سال نمیشه...اونوقت میان به من تیکه میندازن! خندیدم و گفتم: ـ ولشون کن....ولی چطوری سن دوتاشون رو روی هم بذاری 65 سال نمیشه؟! پرمیس که دید یه خورده....فقط یه خورده چرت و پرت گفته تک سرفه ای کرد و گفت: ـ خب ببین....منظورم من اینه که... با سبقتی که شاسی بلنده ازمون گرفت و اومد روی دست پرمیس،با تعجب به روبه روم خیره شدم....پرمیس هم حرفش رو برید و با عصبانیت گفت: ـ عجب دیوونه هایی هستن اینا!.... و با غیض دستش رو گذاشت روی بوق و پاش رو روی گاز فشار داد....با نگرانی به پرمیس نگاه کردم و گفتم: ـ بابا ولشون کن روانی ان! پرمیس فرمون رو پیچید و با غیض گفت: ـ من تا روی اینارو کم نکنم ول کن نیستم!... و بی توجه به ترس و نگرانی من سرعت ماشین رو بیشتر کرد! ******** خیلی شیک با شاسی بلند کورس گذاشته بود!....به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ خره....ولشون کن....از کلاس جا میمونیم!.... همونجور که به روبه روش خیره بود و زیرلبی به راننده شاسی بلند فحش میداد گفت: ـ نگران نباش...اولا استادش داداشمه!...دوما دانشگاه که نیست!...این الان واجب تره....من باید روی این دوتا رو کم کنم.... کمربندم رو توی دستام فشردم و با ترس به جلو خیره شدم....عجب آدمی بودما!.... هم از شنا میترسیدم....هم از پله برقی....هم از سرعت ماشین!....اصلا من آدم ترسویی بودم این پرمیس هم کله خراب و نترس!....من نمیدونم چطور این همه مدت با پرمیس دوست بودم!...پرمیس با مهارت از میون ماشین ها رد میشد ولی از شاسی بلنده عقب بود...من بدبخت هم داشتم سکته ناقص رو رد میکردم! با ترمز یه دفعه ای ماشین و جیغ پرمیس نفسم حبس شد و با چشمای گرد شده به روبه روم خیره شدم....صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین توی گوشم پیچید و با وجود کمربند به جلو خم شدم....با برخورد پیشونیم با شیشه ماشین چشمام سیاهی رفت و سرم به دوران افتاد....چشمام رو بستم و به صندلی تکیه دادم.... پرمیس دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت: ـ نفس....آجی....خوبی؟ https://eitaa.com/manifest/1869 قسمت بعد
سلام به همه صبحتون بخیر🌺🌺 همه برید تو گروه یه نظرسنجی در مورد رمان جدید داریم،نظر سنجی رو سنجاق کردیم بخونید نظرتونو تو همون گروه بگید. 🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69 لینک ابر گروه