پرتو اشراق
🌙 📖 #دعاى_روز ششم #ماه_رمضان
⚜ اللَّهُمَّ لا تَخْذُلْنِي فِيهِ لِتَعَرُّضِ مَعْصِيَتِكَ وَ لا تَضْرِبْنِي بِسِيَاطِ نَقِمَتِكَ وَ زَحْزِحْنِي فِيهِ مِنْ مُوجِبَاتِ سَخَطِكَ بِمَنِّكَ وَ أَيَادِيكَ يَا مُنْتَهَى رَغْبَةِ الرَّاغِبِينَ؛
⚜ خدايا مرا در اين ماه به خاطر نزديك شدن به نافرمانی ات وامگذار، و با تازيانه هاى انتقامت عذاب مكن، و از موجبات خشمت دورم بدار، به فضل و عطاهايت، اى نهايت دلبستگى دل شدگان.
🌐 @partoweshraq
🌹#سواد_زندگی
🌟 خوشبختی خود بخود به وجود نمی آید،
💪 رسیدن به خوشبختی فرآیندی فعال است که نیازمند تلاش است.
💭 افکار غلط را کنار بگذارید،
❌ به اضطراب ها غلبه کنید،
❤ علاقه ها را شناسایی کنید،
💞 وارد یک رابطه معنادار با یک انسان دوست داشتنی شوید...
📚📖 از طریق کتاب با یک اسطوره بزرگ،
یک انسان ماندگار، یک فیلسوف،
یک رهبر بزرگ و قهرمان ارتباط و دوستی عمیق ایجاد کنید.
👌فراموش نکنیم انسانها خود به خود خوشبخت نمی شوند،
💪 تلاش کنید؛
💪 تلاش کنید؛
💪 و باز هم تلاش کنید...
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🏥 مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
🚗🚙 🔩 هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد!!
👨🏼 مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
🚗 تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
🏥 در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
👨🏻از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی!!
👨🏼 آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
🔩 پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
🚗 هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:
👨🏼 خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی، پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
👨🏻 دیوانه لبخندی زد و گفت:
👌من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
💠❓📚 ✍💠 #پــرســمــان
❓سئوال: #نماز_تراویج چه نمازیه، و عمر چرا این نماز و رایج کرد؟
✅ پاسخ: نماز تراویح به نمازهای مستحبی در شب های ماه رمضان اطلاق می شود که عمر سنت به جماعت خواندن آن را بنا کرد ودر زمان پیامبر (ص) و ابوبکر به جماعت خوانده نمی شد.
📚 شیعه شناسی، رضوانی، ج ٢، ص ۴١۶.
👤 بخاری در صحیح خود روایت می کند که عبدالرحمان بن قاری می گوید:
🔅در یکی از شب های رمضان با عمر به مسجد رفتیم دیدیم مردم دسته دسته و پراکنده هستند، هر کسی برای خود یا گروه خود نماز می خواند. عمر گفت اگر اینان به یک امام اقتدا کنند بهتر است لذا ابی را برای آنان به عنوان امام قرار داد شبی دیگر وارد مسجد شدیم دیدیم مردم نمازهای مستحبی شب های رمضان را به جماعت می خوانند آن گاه عمر گفت:
❌«این بدعت خوبی است!!»
📚 صحیح بخاری ،ج ٢، ص ٢۵٢.
📘موطا، مالک، ص ٧٣.
📚 کنزالعمال، ج ٨، ص ۴٠٨.
👤 قسطانی از بزرگان اهل سنت در شرح خود بر صحیح بخاری در توضیح کلام عمر می گوید:
🔅این که آن را بدعت دانست بدان علت است که پیامبر (ص) دستور به آن نداده بود تا نمازهای مستحبی ماه رمضان را به جماعت بخوانند، در زمان ابوبکر نیز سابقه نداشت.
📚 ارساد الساری، ج ۵، ص ۴.
👤 ابن ابی شیبه روایت می کند:
🔅ابن عمر نماز تراویح را به جماعت نمی خواند!»
📚 المصنف، ج ۵، ص ٢۶۴.
⛔ از دیدگاه شیعه به جماعت خواندن نماز تراویح بدعت و حرام است.
⚜ سید مرتضی می گوید:
🔅شکی نیست که نماز تراویح بدعت است.
📚 الشافی، ج ۴، ص ٢١٩.
⚜ امام رضا(ع) فرمودند:
🔅«به پا داشتن تراویح به جماعت جایز نیست».
📚 وسایل الشیعه، ج ٨، ص ۴٧.
🚨 جهت آگاهی بیشتر رجوع کنید به کتاب «الانصاف فی مسائل دام فیها الخلاف»، علامه سبحانی، ج ١، ص ٣٨١، مساله ١٠.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🏜 ریشه مشکلات مردم
🌹حضرت محمد (صلی الله علیه و آله):
🔅هرگاه خداوند از مردمی خشمگین باشد ولی نخواهد بر آنها عذاب نازل نکند، مردم را به این مشکلات مبتلا می کند:
❌ قیمتها در آن بالا میرود،
❌ آبادانی اش کاهش مییابد،
❌ بازرگانانش سود نمی برند،
❌ میوه هایش رشد نمی کنند،
❌ جوی هایش پُر آب نمی گردند،
❌ باران بر آن فرو نمی بارد،
❌ و افراد شرور بر آن سلطه مییابند.
📚 الکافی، جلد ۵، صفحه ۳۱۷.
0⃣3⃣ داستان #ضرب_المثل «ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺐ ﺭﺍ ﻧﺨﺮﯾﺪﻩ، ﺁﺧﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﻨﺪﺩ!!»
👨 ﺭﻭﺯی ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ ﺍﺳﺒﯽﺑﺨﺮﺩ.
👌ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﺁﺧﻮﺭ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺴﺎﺯﻡ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﻢ» ﻭ ﺑﻠﻨﺪ
ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺸﺖ ﻭ ﮔﻞ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﺧﻮﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺯﻧﺶ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﻭ ﺭﻭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
☝«ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺐ ﺧﺮﯾﺪﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭﻝ ﺑﺪﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﻮﻡ!!»
👨 ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﺗﻮ ﻫﯿﮑﻠﺖ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺳﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺨﺮﻡ ﻧﻮﺯﯾﻦ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﻮﯼ ﻣﯽﺑﺮﺩ!!!»
👨 ﺧﻼﺻﻪ ﯾﮑﯽ ﻣﺮﺩ ﺑﮕﻮ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺯﻥ. ﺗﺎ ﺩﻋﻮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﮐﺘﮏ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻣﯽﺯﻧﺪ.
👥👤 ﺍﺯ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻥ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﮐﺘﮏﮐﺎﺭﯼ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ.
👥👤 ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ:
🐴 «ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺐ ﻧﺨﺮﯾﺪﻩ، ﺁﺧﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﻨﺪﺩ!!»
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#طنز
📗 کتابی که رهبر انقلاب توصیه کردند «خانمها بخوانند!»
«خاطرات سفیر»، داستان دختری ایرانی و مسلمان است که در کشور فرانسه، هرچند برای ادامهی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. خاطرات مختلفی این کتاب را جذابتر میکند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناسترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه.
🔺 انقلاب کردیم، چمران ها استاد دانشگاه های ما باشند.. این دوزاری ها را به ما قالب کردند!!
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🚨 کمی تأمل
🌙 فرا رسیدن #ماه_مبارک_رمضان بر شما مبارک!
🔭 بزودی شاهد خواهيم بود كه همه بدنبال استهلال #ماه_شوال و برگزاری نماز #عيد_فطر مي باشند.
🌟 فرصت های طلايی #ماه_رمضان را غنيمت شمرده و در ماهی كه هر آيه قران ثواب يك ختم قرآن دارد توشه سال بلكه توشه راه طولانی آخرت را برداريم كه؛
👣 «الرحيل قريب»:
كوچ نزديك است.
📖 تلاوت يك جزء قرآن در روز فراموش نشود.
🌌 سحر را غنيمت بشماريم اگر موفق به نماز شب نشديم، در طول روز قضای نماز شب را در هر حالتی بجا آوريم.
💣 مراقب سوراخ های توبره ثواب ها باشيم؛ «غيبت» به شدت نابود كنندهء اعمال است.
✊ جدی تصميم بگيريم به هيچ وجه غيبت نكنيم و دراين مدت هم طبق دستور روايات برای غيبت شده ها طلب مغفرت كنيم كه كفاره غيبت است.
✋ دعای برای فرج امام عصر (عليه السلام)، پدر و مادر، ذوی الحقوق، برادران و خواهران ايمانی فراموش نشود.
📿 برای توفيق عبادات از سفرهدار مهمانی الهی، امام عصر (عليه السلام) مدد بخواهيم.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
👍 میلیون ها نفر این ویدئو را لایک کرده اند!
🌐 @partoweshraq
💧 نصفی از روز نداريم به خدا تابِ عطش
💧 من بميرم كه سه روز آب نخوردی تو حسين
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
🌐 @partoweshraq
#شعر
🕑 💠🌹💠 بـہـجٺ خـــوبـان
⚜ پرسش و پاسخ از آیت الله بهجت (قدس سره)
❓به نظر جنابعالی در چه شرایطی دعا مستجاب است؟
✅ جواب:
🔅بسمهتعالی، شرط استجابت دعا، ترک معصیت است.
📖 «أَوفُوا بِعَهدي أُوفِ بِعَهْدِکُمْ»، [بقره:۴٠]
📖 «فَاذْکُرُوني أَذْکُرکُمْ»، [بقره:١۵٢]
📖 «أُدْعُوني أَستَجِبْ لَکُمْ» [مؤمن:۶٠].
🔅گاهی مصلحت در غیر تعجیل است، و گاهی مصلحت در تبدیل به احسن است. داعی خیال میکند مستجاب نشده است و اهل یقین میفهمند.
🖥 مرکز تنظیم و نشر آثار آیت الله بهجت (قدس سره)
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕓 💠🚻💠 مشاوره خانواده
⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜
🌟 خوبه که بدونیم:
💔 گله ها و ناراحتيهاي خود را با متانت و نرمي با شوهر در ميان بگذاريد:
❌ در موقع ناراحتي گله خود را اظهار نكنيد.
⏳تحمل كنيد تا وقتي شما و شوهرتان در آرامش روحي و خيال هستيد آن وقت شكايت خودتونو بگوييد و
✅ اينكه تنها باشيد فقط شما و شوهرتان.
✅ اينكه لحن حرف زدن شما تند نباشد و بوي تحكم وبرتري جويي ندهد.
✅ اينكه طريقه گفتن شما طوري باشد كه واقعاً يكراست برويد سر اصل مطلب و ساعتها مقدمه چيني نكنيد و رنجش خود را به شوهرتان بفهمانيد.
👌مثلاً بگوييد: «من از اين كه تو فلان حرف رو پيش خانوادت به من زدي رنجيده خاطر شدم»، و در ادامه بگوييد: «چه خوب بود كه اگر هم حرفي داري وقتي تنها هستيم به خودم بگويي» وامثال اينها.
✅ اينكه عاقل و متين و منطقي باشيد.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🌹امام صادق (صلوات الله علیه):
📙 «تورات» در ششم #رمضان،
📗 «انجیل» در دوازدهم رمضان،
📘 «زبور» در هجدهم رمضان،
📓 و «قرآن» در شب قدر نازل شده است.
📚 وسائل الشیعه، ج ۷، ص ۲۲۴.
🌐 @partoweshraq
#حدیث
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت صد و سوم
🛌 با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینهام مرده باشد، از جریان زندگی در رگهایم خبری نبود.
☀ در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از سرما میلرزید.
تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم جریان داشت.
عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع رعشههای بدنم شوند.
🛌 ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بیحرکتم را جان دهد.
👣 عطیه بیصبرانه بالای سرم اشک میریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندانهای لرزان و فَکِ قفل شدهام، نفسم هم به زحمت بالا میآمد چه رسد به قطرهای آب!
👴 پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوبِ در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد.
👥👤 مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای مادری است که من لحظهای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر مرگش را شنیده بودم.
🛌 محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد:
🗣 الهه! الهه! یه چیزی بگو...
🛌 و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهرهام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینهام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد.
👤 محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد:
❓پس چرا مجید نیومد؟
👤 و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد:
📞 زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد.
🛌 اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط نالههای مادر بود که هنوز در گوشم میپیچید و تصویر صورت زرد و بیمژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد.
احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینهام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر.
👤 عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند.
👤 عطیه به صورتم آب میپاشید و ابراهیم چانهام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند.
🛌 صداهایشان را میشنیدم که وحشت کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریههای بلندش به کسی التماس میکرد:
👤 آقا مجید! به دادِش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!
👁 از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بیرنگ و بدن بیجانم شده بود.
👣 قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الههای که دیگر تا مرگ فاصلهای ندارد، برساند که مُهرِ لبهایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم:
پست فطرت...!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq