eitaa logo
راوی راه(روایت خراسان شمالی)
191 دنبال‌کننده
51 عکس
3 ویدیو
0 فایل
روایت نویسان استان خراسان شمالی @s_Revayat1403 ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
«روایت یک روز خاص» در راهپیمایی ۱۳ آبان، یکی از صحنه‌های دل‌انگیز و تأثیرگذار، حضور پیر غلامی بود که با لباس بسیجی و عصا در دست، به جمعیت پیوسته بود. این مرد، نماد اراده و استقامت نسل‌های گذشته است که هنوز هم در میادین اجتماعی و سیاسی حاضر است. در این روز تاریخی که به یاد مبارزات علیه استکبار جهانی برگزار میشود، او با چهره ای پر از تجربه و دلی پر از عشق به وطن در کنار جوانان و نوجوانان ایستاده بود. لباس بسیجی او نه تنها نشان‌دهنده هویت ملی و مذهبی‌اش بلکه نمادی از فداکاری‌ها و ایثارگری‌هایش در دوران‌های مختلف تاریخ ایران است. این لباس، یادآور روزهایی است که او در میدان‌های نبرد برای دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی حضور داشت . عصایی که در دست داشت، به نوعی نمایانگر سال‌ها تجربه و حکمت بود. انگار هر قدمی که با آن برمی‌داشت، داستانی از مقاومت و پایداری را روایت می‌کرد. این پیر غلام با حضورش در راهپیمایی ۱۳ آبان به جوانان پیامی قوی ارسال کرد: «مبارزه ادامه دارد». او نشان داد که حتی با وجود چالش‌ها و سختی‌ها، روحیه انقلابی باید زنده بماند و نسل جدید باید این مشعل را ادامه دهد. من نیز به عنوان عکاس، توانستم لحظاتی را ثبت کنم که شاید سال‌ها بعد نیز یادآوری کننده این روز خاص باشد. فاطمه دوست زاده یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | https://eitaa.com/raviraah
13 آبان 1403 محمد حسین متولد دوم مهر هست امسال نتونست مدرسه بره چون یه روز دیرتر به دنیا اومده بود ... الان پیش دبستانی میره و سال دیگه میشه کلاس اول ساعت ۸ نشده بود که زنگ زد گفت خاله نمیای بریم راهپیمایی روز دانش آموز ؟ داشتم آشپزی میکردم و گفتم کارم تموم بشه میام دنبالت با هم بریم ؛ شعله قرمه سبزی رو تنظیم کردم برنج رو شستم و تو آب نمک گذاشتم یه دست لباس راحت مناسب پیاده روی انتخاب کردم و سریع آماده شدم و رفتم دنبالش به سمت میدان شهیدراه افتادیم هر چه نزدیکتر میشدیم جمعیت بیشتری به صورت گروهی و تک تک داشتن به سمت میدان شهید میرفتن ...بعضی دانش آموزا پرچم و پلاکارد به دست شعار میدادن "مرگ بر اسرائیل" "مرگ بر آمریکا" من و محمد حسین هم شعار میدادیم تا رسیدیم میدان شهید راهپیمایی شروع شده بودو جمعیت در حال حرکت بودن ، از محمد حسین پرسیدم چرا دوست داشتی بیای راهپیمایی ، یه فشاری به دندوناش داد و گفت اومدم بزنم تو دهن آمریکا یاد این صحبت امام افتادم که گفت من به پشتوانه این ملت تو دهن آمریکا میزنم آری اینان نوادگان خمینی کبیر هستند که امروز بعد از این همه سال راهش را ادامه میدهند ساعت 10:43 راهپیمایی روز 13 آبان خراسان شمالی بجنورد زهرا حق پناه https://eitaa.com/raviraah
🇮🇷 راوینا برگزار می‌کند: 🟠 دوره «روایت مقاومت» چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟ 🔶 علی عبدی 🔸 تاریخچه اسرائیل 🔶 محمدحسین عظیمی 🔸 روایت لبنان 🔶 محمدحسین بدری 🔸 موقعیت روایت‌نویسی 🔶 حمیدرضا غریب‌رضا 🔸 تاریخچه گروه‌های مقاومت ــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم 🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰ 📋 جهت ثبت‌نام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید: @ravina_ad ‼️ ظرفیت محدود ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
آل الله آقا سیداحمد عبودتیان مثل همیشه پرشور و محکم داشت از زیبایی‌های شخصیت سید مقاومت حرف میزد، یه خاطره اش دلمو سوزوند که چرا اینقدر دیر داریم این سید خدا رو می‌شناسیم. آقا ابراهیم می گفت: بهش گفتن سید اگر همین طور در برابر صهیونیست ادامه بدید، حزب الله نابود میشه! میگه سید با انگشت مبارکشون به آسمون اشاره کردن و گفتن: خدا با ماست، ما نابود نمیشیم ... ما سپر بلای ایرانیم، چون حرم ایرانه ... چقدر جمله سید برام آشنا بود؛ حرم!! ایران ... !! مثل برق و باد به ذهنم، حرفِ عزیزترین سردار عزیزمون که پر مسماترین یادگار ماست، خطور کرد : " امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند ... " کاش همه بفهمند که ایران واقعا همان حرم آل الله ست و جبهه های مقاومتِ لبنان، فلسطین، یمن، عراق، سوریه و ... سپربلای این حرمند. https://eitaa.com/raviraah
بسم الله الرحمن الرحیم چند وقتیه از اهالی هنر و دوستان و اطرافیان شنیدم که همرزمان دوران دفاع مقدس شهرستان ، شنبه شبها شب خاطره دارند. هر هفته که این جلسه رو از دست میدادم به طریقی از دور و اطراف میشنیدم که جلسه ارزشمندیه. تا اینکه امشب بالاخره من هم به این محفل نقلی و نورانی شهدا راه پیدا کردم. طبقه بالای دارالقرآن در اتاق جلسات، میز دوره ای بود که فضای جلسه رو رسمی تر از تصورم میکرد. بعضی از آقایان در سفر راهیان نور دیده بودم که راویان مناطق عملیاتی بودند و با بعضی دیگر امشب آشنا شدم. نخ تسبیح همه راویان این جمع،خاطراتی بود که با سردار رجبعلی محمدزاده گذشت. از اون دست جلساتی بود که باید کنج دنجی پیدا کنی و سرتا پا گوش بشی و بدور از هیاهوی شهر فقط بشنوی، از آدم هایی که جنگ رو زندگی کردند و اسوه هایی مثل سردار رجبعلی محمدزاده دیدن و عاشقانه خدمتش کردند.یه عده از آقایان همرزمان آقا رجب بودند در هشت سال دفاع مقدس و عده ای بعد از جنگ در حلقه دوستان سردار، در صف مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور حضور داشتند. خاطره ها لقمه لقمه میشدند و در کنار چای قندپهلو، بر جان ما می نشستند. به تاریخ ۱۹ آبان۱۴۰۳
خاطره نویسی از شب خاطره به مناسبت سالگرد شهادت شهید محمدزاده 👇👇👇
🗨 خاطره گو: آقای قربانزاده _ بیسیم چی مخابرات ⭐خاطره متعلق به بعد از دوران جنگ تحمیلی است. ⭐ شمال شرق کشور و قضیه اشرار مرز شرقی، یکی از تهدیدهای مهم بود. بچه های اطلاعات یک دوربین دید در شب گرفته بودن، جدید بود و می خواستند در اختیار بچه های تیپ بذارن. اما سردار کسی نبود که قبل اینکه خودش تست کنه، این ابزار رو به نیروهاش بِدِه. همیشه خودش وسط بود و باید مطمن می‌شد بعد بچه ها رو وارد معرکه می کرد. این دوربین رو هم گفت باید تست کنه. مکان هم بالطبع باید لب مرز می‌شد همونجا که قرار بود این وسیله بیشترین استفاده رو داشته باشه. نیمه شب سوار ماشین مخابرات شدیم. سردار چفیه‌شو بست به سرش و بعد سر رو تکیه داد به پشتی صندلی. زیر لب شروع به زمزمه "کجایید ای شهیدان خدایی کرد‌". این نوا همیشه زیر لبش بود و در اینجور زمان‌ها اینو تکرار می کرد. به موقعیت مورد نظر رسیدیم. بین دوغارون و موسی آباد، بعد این قسمت، خاکریزهای مرز ایران و افغانستان بود. دوربین رو دستش گرفت، بچه ها بهش گفتن سردار بذارید ما بریم، خطرناکه اتفاقی نیافته براتون. سردار با صلابت و طمأنینه خاص خودش گفت نه، باید خودم چک کنم. دوربین رو برداشت و رفت بالای خاکریز، و تست کرد. دقیق باهاش کار کرد. (ما هم از ماشین پیاده شدیم و اطراف سردار گشت زدیم مواظب بودیم غریبه ای به سردار نزدیک نشه.) وقتی آمد پایین یکی از بچه ها گفت: سردار اگه یکی از این اشرار شمارو می زد، خودش که به هیچی نمی ارزید اما شما سردار این مملکت هستید. سردار محمدزاده با سرش به بالا اشاره کرد و گفت: اُستا کریم، هوای بنده هاشو داره نگران نباش. بریم....
خاطره آقای شجاع آقا رجب درس های زیادی به ما می داد خیلی از این درس ها در دوره های عالی ندیده بودیم، تو دوره های دافوس ندیده بودیم، خود آقا رجب بالاترین دوره فرماندهی ستاد در دافوس دیده بود. واقعا یک فرمانده تمام و کمالی بود که جزئیات صف و ستاد و رزم و غیر رزم مورد بررسی قرار می داد. یه شب در پادگان شهید نوری، در جاده لنگر تو برف موندن طوری برف اومد که کامل رو پاترول گرفت.ما لودر فرستادیم که ماشین از زیر برف بیرون بکشن مسئول شب آقای افروز بود،می گفت آمد اینجافکر نمی کردیم در این برف و باران بیاد برای چی رفته بود؟ برای اینکه بره ببینه آسایشگاه سربازا سرده یا گرم. همه مانده بودیم این پاترول چطور باید از زیر برف بیرون بکشیم. بعد اینکه رسیدیم به پادگان، شب در آسایشگاه خوابید به نگهبانا سپرده بود که کسی به سربازا اطلاع نده اومدم. غذای سربازا،تخت سربازا سرکشی میکرد اونجا خوابید تا از وضعیت گرمایش آسایشگاه مطمئن شد. این موضوعاتی که آقا رجب دنبالش بود برای همه ما درس بود. https://eitaa.com/raviraah
حضور نمایندگان روایت نویس خراسان شمالی در نشست تخصصی سه روزه نویسندگان راوینا به میزبانی استان قم
بسم الله الرحمن الرحیم شروع همدلی بین الطلوعین شنبه است و ما در مسیر برگشت، داخل اتوبوس همچنان مثل امواج دریا در تلاطم جاده ایم. پیام های دوستان دوره راوینا را در گروه نشست می خوانم. سه روز است که صاحب قلمان روایت ها را شناخته ام. چه دلنشین است ،در پایان هر متن نامی آشنا می بینی که پشت هر نام، فرهنگ و لهجه ای به قدمت تاریخ کهن ایران زمین است. سه روز در مجتمع فرهنگی مهدی موعود نویسندگانی از جنس ظهور کنارهم گرد آمدیم. تا بیاموزیم هر حادثه بزرگ منتهی به ظهور را، چطور در کمترین زمان روایت کنیم؟ و بعد از روایت چگونه جریان ساز باشیم؟ در این میان دغدغه ای داشتیم که انگار هنوز به ثمر نرسیده بود. فارغ از کلاس های آموزشی باید شناخت ما از هم عمیق تر میشد. بنابراین شب آخر در سوئیت ویژه،نشستی صمیمی میان بانوان راوینا اتفاق افتاد. مهمان نوازی شیرازی ها،پذیرایی اصفهانی ها،شوخ طبعی کرمانی های خونگرم،ایده های جذاب سمنان، کاشمر،خراسان شمالی و.... همه و همه دست به دست هم میداد تا دیگر از پس نام و نشان روایت های استان ها در راوینا حجمی از محبت و همدلی برای یک مقصد الهی را کشف کنیم ودرنهایت روضه مادر بود که همچون اناری در دلها شکفت. به گمانم دیگر وقتش رسیده که در معرکه جنگهای آخرالزمانی ماهم برای عملیات آماده شویم... به امید پیروزی جبهه حق علیه باطل «روایت همچنان باقیست...» 25آبان ماه ۱۴۰۳ سارا رحیمی https://eitaa.com/raviraah
69.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 📌 *نشست راویان حماسه شهید جمهور* اولین نشست نویسندگان راوینا در قم برگزار شد. این نشست تنها میزبان ۴۰ نفر از نویسندگان شبکه مردمی راوینا با محوریت موضوع شهادت شهید رئیسی بود. در این نشست نویسندگانی از سراسر کشور و از استان‌های آذربایجان شرقی، گیلان، گلستان، خراسان شمالی، خراسان جنوبی، سمنان، قم، اصفهان، یزد، کرمان، لرستان، سیستان و بلوچستان و خوزستان حضور داشتند. از اهداف نشست می‌توان به «ارتقای فنی نویسندگان در مباحث کارگاهی مطرح شده»، «هم‌دلی و انسجام» و «برنامه‌ریزی برای ثبت و مانا کردن روایات حماسه مردم در ایام شهادت شهید جمهور» اشاره کرد. اولین نشست نویسندگان راوینا ۲۲ تا ۲۵ آبان ۱۴۰۳ | جمکران به میزبانی حوزه هنری انقلاب اسلامی ــــــــــــــــــــــــــــــ *🇮🇷 | روایت مردم ایران* @ravina_ir https://eitaa.com/raviraah
روایت استقبال و تشییع شهیدان گمنام خراسان شمالی https://eitaa.com/raviraah
وقتی خبر استقبال از شهدای گمنام را شنیدم و اینکه مسیر هم از میدان آزادگان به سمت میدان شهید است، دلم پَر کشید که بتوانم پا به پای مردم همراهی کنم این عزیزان دل ملت را. کمردرد و پادرد چند سالی هست گریبان گیرم شده و مسیر طولانی نمی‌توانم راه بروم، شهید گمنام قبلی را هم فقط یک کنار به انتظار ایستادم و به ماشین‌ها تکیه دادم تا امدن و از جلوی چشمانم عبور کردند. اما این‌بار از همان اول دلم پر کشید برای همراهی. با دوستم قرار گذاشتیم برویم. دوستم گفت ۳ و نیم هم راه بیافتیم خوبه می‌رسیم، احتمالا مثل سری های قبل با تاخیر حرکت کنن. ما ۳ و نیم راه افتادیم، دوستم به دوستش زنگ زد تا مطمن شود، کاروان استقبال حرکت کرده یا نه، دوستش گفت راه افتاده و در مسیر طالقانی هستن! دل توی دلم نبود، ما از بلوار استقلال رفتیم که به تقاطع طالقانی بخورد دقیقا کنار پارک شهر، پلیس چند متر مانده به تقاطع، ماشین ها را از فرعی هدایت می‌کرد. ما پیاده شدیم. هنوز کاروان نرسیده بود. از پیاده روی سمت راست به سمت کاروان رفتیم. ما داشتیم مخالف حرکت کاروان میرفتیم و رودرو با جلوی کاروان شدیم. تا حالا اینجوری از روبرو به استقبال شهدا نرفته بودم. دوستم رفت وسط خیابان و چند عکس گرفت، او هم از اینکه روبروی کاروان شهدا درآمدیم خوشحال بود. اولین نیمکت کنار پیاده رو را دیدم، خوشحال از اینکه کسی روی اون ننشسته، چند لحظه ای نشستم. کم کم تعداد آقایان استقبال کننده زیاد شد و نمیشد ما همانجا بایستیم. بلند شدم و در پیاده رو همراه موج جمعیت شدیم. پرچم های جبهه مقاومت در انتهای موکب به زیبایی کنار هم چیده شده بود. جایگاه تابوت شهدا هم قشنگ تزیبن شده بود. در یک قسمت تصاویر شهید صفا و شهید محمدنیا را دیدم و جلوی کاروان هم شهدای مقاومت ، تصاویرشان همراهی می کرد. دلم گرم شده بود که می توانستم همراهی کنم این جگرگوشه‌هایی را که معلوم نیست مادر پدرشان کجا چشم انتظارشان بودند. هوا سرد بود سرد پاییزی، اما دلها گرم بود. در پیاده رو، صاحب یک مغازه قهوه فروشی، پشت در شیشه‌ای ایستاده بود و نگاهش قفل شده بود به کاروان، یک مرکز تعلیم رانندگی هم درش باز بود و دو خانم تکیه داده بودند و داشتند لابد با شهدا صحبت می کردن. سمت چپ خیابان، طبقه دوم یک اپارتمان، دو خانم هم از بالا داشتند کاروان را نگاه می کردن. آدم‌های مختلفی بودن. و هر کدام در سکوت نظاره گر بودند. نمی دانم در دلهایشان چه می گذشت، حتما حرفهای مهمی برای گفتن داشتن. مادحین، نوبت به نوبت اشعاری حماسی یا فاطمیه می خواندند. حواسم به تک تک جملات جمع نمیشد. خوشحال بودم از اینکه مسیر تقریبا طولانی را توانستم همراهی کنم. به کوچه کلانتری ۱۲ و نزدیک دبیرستان سمیه که رسیدیم روی نیمکتی خالی نشستم. دوستم و دوستش را گفتم ادامه بدهند من دیگر قادر به همراهی نیستم. دور شدن آدم‌ها را می دیدم. قراری گذاشتم با آنها، یک کار مهم که به آن برکت بدهند. این شهدا می توانند شفاعت کننده باشند. خوش آمدید به شهر ما، حضورتان به شهر ما برکت می دهد، ما هیچوقت رشادت شما را فراموش نمی کنیم. چقدر شهر به هوای شهید نیاز دارد. انگار ریه ها با تنفس این هوا، جور دیگری باعث تپش قلب می شوند. قلبمان گرم شد. https://eitaa.com/raviraah
🌼🌸🦋روایت مادرانگی ✍در دوره ای درسم را در دانشگاه شروع کردم که تفکر غالب اون زمان حواله به بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی بود، منم جزو همون دخترها بودم که جمله " قصد دارم ادامه تحصیل بدهم "ورد زبانم شده بود، اما خواستگار مُصرّی داشتم که به شدت پیگیر بود و کوتاه نمی آمد از این رو در دوران دانشجویی در دوره کارشناسی ازدواج کردم و به خاطر اهداف به ظاهر متعالی که برای پیشرفت تحصیلی خودم تعیین کرده بودم تا ۵ سال صاحب فرزند نشدم. بعد از ۵ سال با تولد نوزادی در خانواده (برادرزاده ام☺️) احساسات مادری من غلیان کرد و تصمیم گرفتم من هم مادری را تجربه کنم از همان لحظه عزمم را جزم کردم و در دوره دانشجویی در مقطع دکتری با تولد پسر اولم دنیای من متفاوت شد. اما گویا خیلی آسان نبود☺️ بی قراری و گریه های گاه و بیگاه نوزادم اون هم به دلیل نداشتن مهارت و ناپختگی در فرزند پروری باعث شده بود در همه حال حتی در حین مطالعه و تحقیق آغوشم مامن همیشگی وجود لطیف اش شود و با حمایت های همسر و مادرم مدتی زمان برد تا مادرانگی را آموختم. دوسال که از تولد فرزندم گذشت سه مقاله پذیرش شده داشتم و از رساله ام دفاع کردم. با وجود داشتن فرزند در دانشگاه مشغول به تدریس شدم. بعد از ۷ سال احساس تنهایی پسرم مرا به فکر فرزند دوم انداخت و با تجربه ای که از فرزندپروری داشتم شیرینی مادرانگی را در تولد و مراقبت از فرزند دومم بیشتر چشیدم و این شیرینی باعث شد که به فکر داشتن فرزندان بیشتر باشم . با تولد دخترم (فرزند سوم) و به برکت وجود این هدیه الهی، تعدادی از مقالاتم که مدت زیادی از تاریخ ارسالشان گذشته بود ناگهان پذیرش و منتشر شد و خوشحالی ام را دو چندان کرد. ودر حال حاضر که در محضر شما هستم ۲۷ مقاله علمی پژوهشی و ۱۴ مقاله کنفرانسی دارم و تجربه اجرای طرح پژوهشی، دبیری و عضویت در کمیته های علمی کنفرانس ها و بیش از ۱۰۰ داوری آثار پژوهشی و راهنمایی و مشاوره پایان نامه دانشجویان تحصیلات تکمیلی را در سابقه خودم دارم و همه این موفقیت های تحصیلی و اقتصادی ام با تولد فرزندانم ( البته به برکت بودنشان) همزمان شده و الان پشیمانم چرا زودتر به فکر فرزندآوری نیفتادم ‌... 💝وقتی از من خواسته شد روایتگر تجربه مادرانگی ام باشم فقط به این خاطر پذیرفتم که شاید روایت من مانع افرادی گردد که به خاطر اشتغال و تحصیل قصد کرده اند از چشم پوشی کنند.👩‍🍼 🧕 روایت دکتر صدیقه باروت کوب دانشیار گروه ریاضی و معاونت علوم پایه دانشگاه دولتی بجنورد ♦️در رویداد بانوی مهتاب 🗓۲۶ آذرماه ۱۴۰۳ ✍ آمنه عزیزی https://eitaa.com/raviraah