eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
❌تنہا در صحنہ هاے سخت زندگي است ڪہ، میزاڹ رضایت ما از خدا مشخص مي‌شود❗️ ☝️در واقـع در همیڹ لحظات سخت زندگي ایمانمـاڹ مورد آزمایش قرار مي‌گیـرد...😱 ⚠️مراقب ایمانمـاڹ بـاشیم...⚠️
🕸🚪 قسمت اول⏳🦂 بندهای شنلم را بستم و روبه آرایشگر گفتم: میشه با همسرم تماس  بگیرم؟ به چهره ام خیره شد و بعد از مکث کوتاهی لبخند رضایت بر لب هایش نشست. اما بلافاصله اخم هایش  درهم رفت، خیره ی ناخن هایم بود که خم شدم و از زیر صندلی کیفم را برداشتم. خوب داخلش را گشتم بعد با اکراه  دوباره پرسیدم: میشه یه تماس بگیرم؟ بی آنکه چیزی بگوید گوشی اش را از جیب شلوار لی اش بیرون آورد و داد دستم. در همان لحظه  از آیینه، زن چاق و سبزه ای را دیدم که وارد سالن شد و باصدای بلند گفت: خانم تیرا بهرامی... شوهرش جلو در منتظرشه! از جا پریدم که داد آرایشگر بلند شد: نگین انگشت کوچیکتو نچسبوندم هنوز! بی توجه به او با شوق از سالن بیرون رفتم . پله ها را آنقدر سریع دوتا یکی پشت سر گذاشتم که نزدیک بود با صورت زمین بخورم. کلاه شنلم را روی سرم انداختم و رفتم بیرون که کسی از پشت سر بازویم را گرفت. برگشتم.  کم سن و سال ترین شاگرد آرایشگر دستم را گرفته بود و در دست دیگرش کیفم بود. شانه هایم را بالا انداختم و فرصت ندادم چیزی بگوید. کیفم را گرفتم و رفتم بیرون. همسرم درست  جلوی در آرایشگاه کنار ماشین قدم میزد. میتوانم بگویم فوق العاده شده بود موهای کوتاه و روشنش را همانطور که انتخاب کرده بودم مدل داده بودند. کت و شلوار مشکی اش  زیر نور چراغ های رنگی تابلوی آرایشگاه،  خاکستری به نظر میرسید درست مثل چشم هایش! آنقدر محو تماشایش بودم که نفهمیدم به من نزدیک می شود. صدایم زد: تیرا جانم! سلام خانوم چقدر... پریدم وسط حرف هایش و گفتم:  دیگه همیشه ته ریش بذار خیلی جذاب تر شدی! با صدای بلند خندید. دستم را گرفت و به طرف ماشین دوید. در را برایم باز کرد و سوار شدم. سوار که شد خواست ماشین را روشن کند که دستش را گرفتم و گفتم:صبرکن، میخوام این لحظه ها بیشتر طول بکشه ... تا جای ممکن! در چشم هایش دقیق شدم. نگاهش برقی زد و گفت: ولی من میخوام هرچه زودتر بریم چون گشنمه. شروع کرد به خندیدن و ماشین را روشن کرد.  لجم گرفت. دسته گلم را بالابردم محکم کوبیدم روی موهایش با تعجب برگشت و گفت: برا کتک زدنم زود نیست یکم؟  و دوباره زد زیر خنده. یکدفعه ماشین  تکان شدیدی خورد. با صورت خوردم به شیشه ی جلو، به وضوح صدای جابه جایی و احتمالا شکستن گردنم را شنیدم. نمی توانستم تکان بخورم. پاهایم هیچ حسی نداشتند. صدای یحیی را نمی شنیدم. فکر میکردم قبل از حرکت  کمربندش را بسته باشد پس اوضاعش باید بهتر از من می بود.  از شیشه ی ترک خورده ی مقابلم دیدم که ماشین شاسی بلند سفیدی از ماشینمان فاصله گرفت و به سرعت دور شد. دهنم را به زحمت باز کردم. فکم تلق صدا کرد. یحیی را چند بار صدا زدم اما دهنم پر از خون شد و دیگر چیزی نفهمیدم. آن لحظه هرگز، هرگز فکرش را نمی کردم این تازه آغاز ماجرا باشد!   ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 @roman_mazhabi
🕸🚪 قسمت دوم⏳🕳 چشم هایم را بازکردم و بستم. دوباره چشم هایم را بازوبسته کردم. ذهنم خالیِ خالی بود. مثل یک کاغذ سفید بی هیچ خط و نقطه ای! درست مثل اتاقی که در آن بودم.  ترسیدم. احساس بی پناهی کردم. روی گردنم دست کشیدم. یک گردنبند با آتل های بلند، دورتا دور گردنم بسته شده بود. پاهایم را حس نمی کردم. به دست هایم نگاه کردم. پشت دستم رنگی بود...شایدهم خون خشک شده بود. یکدفعه فکری مثل صاعقه وجودم را لرزاند: یحیی! باصدای بلند پرستار را صدا زدم. درِ اتاق به سرعت باز شد و یک دختر جوان با روپوش سفید به طرفم دوید. پیش از آنکه چیزی بگوید پرسیدم:حال شوهرم چطوره؟ پرستار سرنگی را از جیبش بیرون آورد و بی توجه به من، آن را در سِرُم فرو کرد. شروع کردم به داد و بیداد کردن، گفتم: چرا کسی جوابمو نمیده، شوهرم کجاست؟ اما پرستار بی آنکه واکنشی نشان دهد، داشت بیرون میرفت که روپوشش را محکم گرفتم و با التماس پرسیدم: حالش خوبه مگه نه؟...اصلا...ز..زنده س؟ پرستار اخم هایش را ازهم باز کرد و آهسته گفت:نه ته دلم خالی شد. دستهایم را روی سرم فشار دادم و جیغ زدم. انگار که تمام وجودم به یکباره فرو بریزد روی تخت افتادم. سرم به شدت تیر می کشید. کم کم احساس کردم تمام تنم شل می شود و بی اختیار چشم هایم روی هم آمد. (چهار سال بعد-سالروز حادثه) روی صورتش زوم کردم. به چشم های گرد و قهوه ای اش خیره شدم. دست های   بلند و باریکش که به دوربین اشاره کرده بود را از نظر گذراندم. با خودم فکر کردم چطور ممکن است از مردی که روزی عاشقش بودم چیزی را بخاطر نیاورم؟! ناخودآگاه روی جای شکستگی پیشانی ام دست کشیدم. درِ اتاقم کوبیده شد .گوشی  از دستم افتاد زیر تخت. مادرم وارد شد و پرسید: میتونی حرف بزنی؟ فقط نگاهش کردم. بی صدا لب هایش را تکان داد که:خانم امیریه! دستم را دراز کردم و مادرم گوشی را به من داد. نگاه نگرانی به چهره ام انداخت و بیرون رفت. تلفن را نزدیک گوشم بردم، خانم امیری از پشت تلفن صدایش را بالابرده بود: الو...تیرا...الو...تیرااا ناگاه در انتهای ذهنم جایی شبیه تاریکی یک چاه عمیق، خاطره ی گنگی مثل یک کبریت روشن شد. خودم را دیدم که دست هایم را مشت کرده ام و به پسربچه هایی که دوره ام کرده اند با خشم نگاه میکنم. صدای خس خس سینه ام در گوشم می پیچد. آنها کف میزنند و همصدا میگویند:تیدا، تیدا،تیدا تکرار صداهایشان دهانم را به فریاد باز میکند: بسه!!! خانم امیری از پشت گوشی با نگرانی گفت: چی بسه عزیزم؟ خوبی؟ تیرااا ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @roman_mazhabi
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت سوم⏳📃 تلفن را رها کردم روی زمین، دستهایم را روی سرم فشار دادم. مادرم با یک لیوان آب و یک شیشه شربت وارد  شد.  آمد کنار تختم  و روی دو  زانو  نشست. لیوان را جلوی دهانم  گرفت. با صدای گرفته ام گفتم: نمی خورم -وقت داروته مادر جان، نیم ساعتم گذشته... -نمیخواااام ، ولم کن -دخترم، جونِ مامان مهسا، لااقل این مسکنو  بخور که آروم شی صدای زنگ در،  در گوشم  پیچید. دست هایم را روی گوش هایم فشار دادم. چشم هایم را بستم و در اعماق تاریکی دردناک وجودم فرو رفتم. دقایقی بعد دیگر هیچ صدایی نمی شنیدم. آنجا دیگر هیچ چیزی نبود. ناگاه از انتهای افق نوری درخشید، کسی به طرفم آمد.  یحیی بود! مثل همیشه در خوابهایم می خندید. به من که رسید با دست به سمت راستش اشاره کرد. خانه مان را دیدم. مادرم روی مبل نشسته بود و صورتش را بین دستهایش گرفته بود و گریه می کرد. پدرم همانطور که ایستاده بود، گفت : شاید نباید بدون مشورت دکتر نویاز قرصاشو قطع میکردیم.  با بهت به یحیی نگاه کردم. ناگاه همه چیز در اطرافم محو  شد.  پیش از آنکه بتوانم چشم هایم را باز کنم صدای مادرم را شنیدم که با بغض  گفت: ولی دکتر محمدی گفت اون قرصا حالشو بدتر میکنه! چشم باز کردم. تنم مثل یک تانک جنگی سنگین شده بود. به سختی بلند  شدم و دستم را به دیوار گرفتم. تلو تلو خوران وارد راهرو  شدم. پدرم مرا که دید از جایش بلند  شد و به طرفم  آمد. دستم را گرفت و کنار مادرم  نشاند. به چشم های خیس مادرم نگاه  کردم، انگار زبانم سنگین شده بود و در دهانم نمی چرخید، لب های خشکم را از هم جدا کردم و گفتم: اون...داروهایی که یکی دو ساله نمیخورم... نگاه نگران پدر و مادرم به هم گره خورد. با بی تفاوتی ادامه  دادم: چه دارویی بود...یعنی اسم اون قرصا... مادرم میان حرفم پرید و با لبخند تصنعی  گفت: از همین آرام بخشو و داروهای اعصاب... به لب های بسته ی پدرم نگاه  کردم. بلند  شدم و به اتاقم رفتم.  روی کشو و میز و تختم را گشتم. با صدای بلند گفتم:مامان گوشیمو ندیدی؟ صدای مادرم را در جواب  شنیدم که گفت: قبل از اینکه خانم امیری زنگ بزنه دستت بود، وقتی رفتی تو اتاقت.  اطراف تختم را گشتم. پتو را بلند کردم. زیر بالشت، حتی تشک را برداشتم ولی گوشی ام نبود. ناگاه یادم  افتاد. روی زمین دراز کشیدم و زیر تخت را نگاه کردم. چیزی مشخص نبود. نزدیک پایه های تخت  شدم و تاجای ممکن دستم را دراز کردم .  روی پارکت های زیر تخت دست کشیدم. گوشیم را پیدا کردم. برش داشتم. میخواستم دستم را از زیر تخت بیرون بیاورم که متوجه بسته ای شدم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @roman_mazhabi
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
🏴روزی که گل وجود من را بسرشتند❤️ 🏴بر لو‌ح‌ دلم❤️ نام تو را بنوشتند 🏴گفتندحسین حسین بگو تا دم مرگ❤️ 🏴این رشته الفیست که درمن بسرشتند❤️ یااباعبدالله الحسین
💚∞ •|من،بیقـرار،روضہ،و •|بـےتابِ 💔 •|تو،حضرت حسینۍو •| ،ڪربلا❥ •| ات🌙🍃 •|قشنگـےِ دنیایِ زشت مـا🌾 •|جانم،فداے قبلہ ے✨ •|جـذابِ 😭💔
ای کاش جهان پرتو نورت می‌شد می‌آمدی و محو حضورت می‌شد این لشکرِ اربعینِ ارباب حسین ای کاش که لشکر ظهورت می‌شد 🌼
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
💢آدم‌هـاے خودخواه فقط گرفتارِ مسائڸ خودشـاڹ هستند ❌ایڹ افراد نمي‌تواننـد خلیفہ (جانشیڹِ) خدا روے زمیـ🌍ـڹ بـاشنـد📛 👌رفاقت ڪردڹ بہ سبڪِ خدا، تو را شبیہ خدا مي‌ڪنـد❣ 💠تـا مي‌تواني شریڪ درد دیگراڹ بـاش...
❌آیا مي‌دانید بزرگتریڹ ویروسي ڪہ مي‌تواند روحت را نابـ🔥ـود ڪند، چیست؟ ✔️ایڹ است ڪہ خطایي، در نظرت ڪوچڪ باشد و از انجامش، نگراڹ نبــاشي‼️ قطـ💧ـره قطـ💧ـره جمــع گردد وانگہي دریـ🌊ــا شـود💥
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت چهارم⏳🚫 گوشی ام را بیرون آوردم و چراغ قوه اش را روشن کردم. نور را زیر تخت گرفتم . یک جعبه ی کوچک بود. یکدفعه مادرم وارد اتاق شد. و با تعجب پرسید: حالت خوبه؟ گوشی ام را بالا گرفتم و نشستم بعد خیلی عادی گفتم: پیداش کردم. و پیش از آنکه چیزی بگوید به خانم امیری زنگ زدم. بعد از اولین بوق آزاد، گوشی را جواب داد: -الو تیرا جان -سلام استاد -سلام...بهتری؟ -بله ببخشید که... -مسئله ای نیست عزیزم،  فقط میخواستم بهت بگم برام یه سفر دو روزه اجباری پیش اومده، میشه امشب بری  دفتر وکالت؟ -مگه تخلیه اش نکردین؟ -نه کاملا، طبقه آخر قفسه و احتمالا کشوی میز گوشه دفتر رو نگاه نکردم هرچند فکر نکنم چیز مهمی باقی مونده باشه ولی یه نگاه بنداز ...راستش میخوام کلیدو تحویل مدیر ساختمون بدی. امروز روز آخر قرار داده و حسابی شاکی شده! -حتما باید امروز باشه؟ -  میدونم امروز چه روزیه واقعا شرمندتم ولی پدرشوهرم حالش بد شده باید برم دنبال شوهرم شهرستان -باشه ولی منکه کلید دفترو ندارم - کلید دستِ سرایداره بهش گفته بودم خودش کلیدو تحویل بده که گفت هنوز دفتر کامل تخلیه نشده، ممنون میشم یه نگاه بندازی... پس با مدیر ساختمون تماس میگیرم، میگم نهایتا تا امشب کلیدو تحویل میدی -آره بعد تلفن را قطع کردم و رو به مادرم گفتم: دارم میرم بیرون مادرم ابروهای باریکش را بالا داد و گفت: وا، خداحافظی نکرده تلفونو رو استادت قطع کردی؟ بلند شدم و در حالی که گوشی ام را در  کوله ام میگذاشتم گفتم: یادم رفت. یعنی...احتمالا عادت داره، فکر نکنم ناراحت بشه. مادرم آهی کشید و پیش از آنکه  بیرون برود گفت: اول باید بریم سر خاک . -خاک؟ -یحیی دیگه...امروز سالگردشه -جدی؟ -خدامرگم بده تیرا یادت نبود؟ -توکه میبینی اوضاع منو، مگه ندیدی تا همین چند سال پیش  تو و بابا روهم یادم نمی اومد. -مادرت بمیره الهی ... -دور از جون...شاید دیروقت برگردم -یعنی نمیخوای بیای؟ -یه روز دیگه میرم سر خاکش -باورم نمیشه تیرا -بذار طرحمو بگذرونم بعد اصلا هر روز میرم سرخاکش. اونکه مرده براش فرقی نمیکنه -یه سال تموم با  بابات جرو بحث داشتی تا  به این ازدواج رضایت داد. تو عا.. -بسه مامان هر روز دارم این حرفا رو میشنوم. واقعا لازمه هر روز به روم بیاری عاشق مردی بودم که جلو چشام مرده، اونوقت من اگه عکساشو هرازگاهی نبینم حتی قیافش یادم نمیاد؟! مادرم چیزی نگفت و باناراحتی بیرون رفت. در را بستم و جعبه را از زیر تخت بیرون آوردم. کار خودم بوده! حتما قبلا جعبه دارو هایی که پدر و مادرم از من پنهان میکنند را اینجا گذاشتم. جعبه خالی را داخل کوله ام گذاشتم و آماده شدم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @roman_mazhabi
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت پنجم⏳💊 از اتاق که بیرون رفتم پدرم گفت:بابا جان صبر کن برسونمت در حالی که کفش هایم را می پوشیدم گفتم : نه ...ممنون عجله دارم با  تاکسی میرم. بعد رو کردم به چشمان بیقرار مادرم و گفتم: مراقبم نگران نباش! از پله ها که پایین میرفتم زنگ زدم تاکسی. در حیاط آپارتمان کنار ورودی پارکینگ ایستادم و موبایلم را چک کردم. که تلفنم زنگ خورد. سارا هم کلاسی دانشگاهم بود، میخواستم رد تماس بدهم که فکری به سرم زد. تلفن را جواب دادم: -الو، سلام -سلام تیرا ، چرا تلفنتو جواب نمیدی از دیروز بیست بار زنگ زدم... -پسرعموت برگشته یا هنوز خارجه؟ -چی؟ -همونکه رفته بود تخصص بگیره.. -میدونم بابا مگه چندتا پسرعمودارم، فقط یادم نمیاد درموردش بهت چیزی گفته  باشم! -میشه دیدش؟ -آره فقط اگه میخوای ببینیش باید یه سر بری آلمان -مزه نریز، کار واجب دارم -خب حالا کار واجبت چیه؟ -کاری نداری؟ -یه دیقه قطع نکن...الو تیراااا..لوس نشو خب -چیه؟ -بیا خونمون چت تصویری میکنیم اگه کاری داری -وقت ندارم ...ولی باید امروز باشه... -عجله ات چیه خب سرفرصت بیا... -نمیفهمی یه چی درست حسابی تو مخ تعطیلم نمی مونه! -عصبانی میشی چرا...اگه سوالی داری بگو من ازش میپرسم بهت میگم -فکر خوبیه...یه عکس میفرستم  میخوام هرچی میدونه راجع بهش بهم بگه..اصلا بپرسه تحقیق کنه نمیدونم فقط اینجا کسی نفهمه -باشه حالا عکس کی هست؟ -کی نه چی، یه دارو -خب بفرست...راستی میخواستم بهت بگم فردا امتحان داریم زودبیا بشینی پیشم برسونم بهت با اون مخ تعطیلت نیفتی... تلفن را قطع کردم. صدای بوق ماشین مرا به خود آورد. بیرون رفتم و سوار تاکسی شدم. همانطورکه مسیر را به راننده میگفتم، جعبه را از کوله ام درآوردم و عکسش را برای سارا فرستادم. در راه  با خودم فکر کردم اگر سارا درمورد پسرعمویش به من چیزی نگفته من از کجا میدانستم؟ تازه اگر هم گفته بود طبیعتا یادم نمی آمد! در همین فکرها بودم که راننده پرسید: همین ساختمون شیشه ایه؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @roman_mazhabi
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت ششم⏳🔍 به سمت چپم نگاه کردم و درحالی که پیاده میشدم گفتم:بله،ممنون راننده دستی به سرش کشید و گفت: البته قابل نداره! چیز تازه ای نبود بازهم فرآموش کرده بودم. کرایه را حساب کردم و به طرف ورودی ساختمان اداری-تجاری که دفتر وکالت استادم در آنجا بود رفتم. نگاهی به نگهبانی انداختم، نگهبان دستش را بالا آورد و آمد سمتم. قبل از آنکه چیزی بگوید گفتم: بله میدونم زمان تخلیه  دفتره برا همین اومدم. نگهبان از جیبش کلیدی بیرون آورد و گفت: سرایدار صبح کلیدو تحویلم داد و رفت. یعنی تسویه کرده کلا دیگه... حوصله نداشتم. سری تکان دادم  کلید را گرفتم و رفتم. مثل همیشه از پله ها بالارفتم. شاید رسیدن به طبقه پنجم آن هم با پای پیاده نفس گیر باشد اما از سوار شدن در یک قفس آهنی بهتر است. لااقل آن لحظه اینطور فکر میکردم. من از زندگی گذشته ام هیچ تصوری نداشتم. تنها خاطراتم از گذشته به حدودا دو سال پیش برمیگشت آن هم نه به طور واضح! به خودم که آمدم جلوی درِ دفتر بودم. تابلوی اسم استادم هنوز بر سردر دفتر نصب بود. کلید انداختم و وارد شدم. مثل شهری خالی از سکنه، تاریک و ساکت بود. جایی شبیه ذهن خودم! چراغ را روشن کردم. طبقه آخر قفسه را نگاه انداختم یک کلاسور خالی دو پرونده و یک پوشه باقی مانده بود. پوشه و پرونده ها را در کوله ام گذاشتم میخواستم بروم که چشمم خورد به میز گوشه ی دفتر، کوله ام را روی میز گذاشتم و خواستم کشو را بازکنم اما گیر کرده بود. نفسم را حبس کردم و محکم کشو را کشیدم، کشو کامل  از جایش بیرون آمد،  و همراه کوله ام کف زمین پخش شد. هم زمان صدای خوردن چند ضربه ضعیف به در، توجهم را جلب کرد. نگاهی به زمین انداختم و با کلافگی گفتم:بله همان موقع مدیر ساختمان وارد شد و سلام کرد.  و بلافاصله بعد از شنیدن جواب سلام، خم شد و شروع کرد به جمع کردن برگه ها. من هم به جای تشکر معذرت خواستم و برگه ها را دسته شده از او گرفتم. یکدفعه زن میانسالی با مانتو و مقنعه سرمه ای وارد شد و بی آنکه توجهی به من داشته باشد گفت:آقای محبی، خانم عظیمی برای بستن قرارداد اومدن. آقای محبی نگاهی به من انداخت و گفت: باشه الان میام من برگه ها را در کوله ام گذاشتم و درحالی که زیپش را می بستم گفتم: اگه میشه یه دیقه صبر کنید کلیدو تحویلتون بدم. آقای محبی به در اشاره کرد و گفت: البته روی در جاگذاشته بودینش، منم برش داشتم. دیگه چیزی از دفتر نمیخواین بردارید؟ سری تکان دادم و پشت سرش راه افتادم که گمان کردم کسی پشت سرم ایستاده، نفس گرمی را کنار صورتم احساس کردم. برگشتم. هیچکس نبود. آقای محبی همانطور که کنار منشی اش بیرون در ایستاده بود، پرسید: مشکلی پیش اومده؟ نفسم را آهسته بیرون دادم و گفتم:نه بیرون رفتم و میخواستم در را ببندم اما چشمم به دفتر کوچکی افتاد که زیر میز افتاده بود. چرا ندیده بودمش؟ نکند بین پرونده ها بوده و از کوله ام افتاده !  نگاهی به آقای محبی انداختم که تلفنش را برداشته بود و آن را چک می کرد. سریع رفتم داخل دفتر، خم شدم و دفترچه سیاه رنگی که زیر میز افتاده بود را برداشتم. خاک روی شلوارم را پاک کردم و شالم را مرتب کردم و بیرون رفتم. آقای محبی چراغ را خاموش کرد و پرسید: تموم شد؟ به نشانه تایید سرم را تکان دادم و فقط گفتم:خدانگهدار بی آنکه متوجه باشم دویدم سمت آسانسور، وارد آسانسور شدم و دکمه همکف را زدم. با کنجکاوی تمام، دفترچه را که درست اندازه کف دستم بود، باز کردم اما  چیزی را که  دیدم باورم نمی شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @roman_mazhabi