هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به🌹شنبه 15 تیرماه
خوش امدی
دسته گلی میسازم
به نام"سلام
که هرگل دعایی
وهر برگش
سلامی
برای سلامتی شما
بابوی خوشِ عشق و زندگی
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
من به تلاشم ادامه می دهم.mp3
4.83M
🌺 رمان برای من بخون برای من بمون
(جلد اول )🌺
نویسنده : هاوین امیریان
خلاصه :
رمان برای من بخون برای من بمون ، داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی به یک خواننده داره . تا اینکه یک روز اتفاقی از قاب تلوزیون برق حلقه ازدواج رو تو دست خواننده محبوبش میبینه و بعد متوجه میشه که همون روز ، روزه عقد اون خواننده بوده .دقیقا توی اولین سال و اولین ترم به طوراتفاقی با پسری همکلاس میشه که … )ای بابا همچین میخونی که انگار انتظار داری کل رمان همینجا باشه …. همه رو که نمیتونم همینجا بگم . خودتون بوخونید …(تا اینکه توی یه شب فوق العاده ، قشنگترین و زیباترین اتفاق زندگی عاطفه بایه تلفن رقم می خوره ….
پایان خوش
#ژانر_عاشقانه_مذهبی_اجتماعی
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#قسمت_اول_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بازم صداش تو گوشم پيچيد. اصلا يادم رفت اومده بودم توي اتاقم که چيکار کنم. بدون معطلي سريع دويدم سمت تلوزيون توي هال. بازم ميکروفون به دست داشت مي خوند. بازم با اين آهنگ جديدش گل کاشته بود. زل زده بودم به صفحه تلوزيون. نه صداي ديگه اي مي شنيدم نه چيز ديگه اي رو مي ديدم... فقط خودش. وقتي به خودم اومدم برق يه چيزي رو توي دستش ديدم. توجه نکردم. آهنگش تموم شد. چشمام خيس اشک بود. من کي گريه کردم که خودم نفهميدم؟؟...بادستپاچگي اشکام رو پاک کردم و به بابام نگاه کردم. خداروشکر خوابيده بود. دوباره برگشتم تو اتاق و نشستم پائين تخت دو طبقه مون. بازم اشکام ريختن. اين بار با اراده خودم ريختن. توي افکارم غرق بودم که با تکون دستاي کوچولوي خواهرم به خودم اومدم. نگاش کردم. آتنا- : آبجي چي شد؟ ... شعرش که اصلا گريه دار نبود؟... خنديدم. ميون گريه. و خدا مي دونه چقد لذت مي بردم ازاين کار. آتنا-: آبجي ولي خيلي قشنگ بودا... تا حالا هيچ خواننده اي نبوده که همه ي همه ي آهنگاشو توي تلویزيون پخش کنن... يا کنسرتش رو اعلام کنن... ازبس که فقط چيزاي خوب ميخونه... يه چيزي تو دلم چنگ زد.ديگه به اشکام اجازه ريختن ندادم.دستم رو نوازش گونه کشيدم روي موهاش و با لبخند پرسيدم-: اخه تو چرا از هر کس و هرچيزي که من خوشم مياد ،خوشت مياد؟...
دوسشون داري؟؟...طرفدارشوني؟ ... آتنا-: چون سليقه ات خوبه... تو خيلي خوبي آبجي... خيلي دوستت دارم... بوسيدمش. -: منم خيلي دوستت دارم آجي کوشولو...صداي آهنگي که نشون مي داد اخبار بيست و سي داره شروع ميشه به گوشم رسيد. مطمئن بودم اين شاهکاري که امروز انجام داده رو تو اخبار هم ميگن . پس رفتم تو هال و جلوي تلوزيون ايستادم . انتظار زيادي نکشيدم چون اولين خبرشون همين آهنگ جديدش بود . گوينده کمي حرف زد و بعدش گزارشش پخش شد همراه با قسمت هايي از آهنگش که تازه ازش رو نمايي کرده بود . محو صداش شده بودم که دوباره همون برقو ديدم . دستم رو بردم جلو و گذاشتم روي صفحه تلوزيون و روبه خواهرم گفتم . -: ببين حلقه داره !!! ... بالاخره ازدواج کرد... آتنا-: نه ابجي... قبلا هم چند بار انداخته... مگه يادت نيست ؟... -: اخه اونا عقيق بودن ... اين يکي حلقه ي نامزديه انگار...نفسم رو پوفي دادم بيرون و از ته دل آه کشيدم . نه پس مي خواست بياد تو رو بگيره ؟ ... از اون سر دنيا ؟... من اگه شانس داشتم که... واي بازم داري ناشکري مي کني... هنوز که مطمئن نيستي نامزد کرده پس چيه ؟ ...چته ؟... زير لب خدا رو شکر کردم و رفتم توي اتاق تا بخوابم . -: آتنا تلویزيون و چراغو خاموش کن خوابيدني ... گوشيمو برداشتم و ساعت رو گذاشتم تا 6 صبح زنگ بزنه . پتوم رو کشيدم توي بغلم و تندوتند دعاهامو زيرلب خوندم ... و نفهميدم کي خوابم برد ! صبح با صداي اذان انتظار گوشيم از خواب بيدار شدم و از طبقه دوم تخت پريدم پايين. عادت هميشگي ام بود. بدو بدو رفتم توي دستشويي و وضو گرفتم و به نماز ايستادم . نمازم که تموم شد دوباره پريدم رو تختم و پتو مو بغل کردم. خوب شد امروز دانشگاه ندارم و مي تونم برم کتابخونه تا تحقيق رو واسه تحويل به استاد آماده کنم ... آخه من نميفهمم ترم شروع نشده چه تحقيقي آخه؟ ... اونم ترم اول ... ای بابا ...با اين فکرا دوباره خواب مهمون چشمام شد . با احساس کمر درد جزيي از خواب بيدار شدم . هميشه همين طور بود . تا يه خورده بيشترازعادت هميشگي مي خوابيدم کمرم درد مي گرفت . به زور پاشدم و دوباره از تختم پريدم پايين . ازتخت که مي اومدم پايين کافي بود 90 درجه بچرخم سمت راستم تا خودم رو تمام قد توي آينه ي روبه روم ببينم .موهام مثل هميشه ژوليده بود . اصلا تو دنيا حوصله هر کاري رو داشتم به جز رسيدن به خودم . نه اين که شلخته باشم ها .. نه ... ولي خيلي هم بزک و دزک نمي کردم . حسش نبود.کشمو برداشتمو باهاش موهامو بستم . بازم حوصله مو شونه کردن نداشتم. بدون اين که به مامانم سلام کنم دويدم توي دستشويي ... اينم يکي از اخلاق هاي گندم بود که وقتي از خواب پا مي شدم قبل از اين که برم دستشويي و سرو صورتمو صفا ندم نمي تونستم به احدي سلام کنم . خلاصه اومدم بيرون و سلام کردم . بعد خوردن صبحانه و جمع کردن تختم ، شروع کردم به لباس پوشيدن . آتنا مدرسه بود و بابا هم رفته بود اداره . جلوي آينه داشتم مقنعه امو سر مي کردم که مامانم پرسيد -: کجا ايشالا ؟ -:مي خوام برم کتابخونه تحقيق دارم... بابا ناسلامتي من مهندس اين مملکتم ... هنوز هم براي سر کوچه رفتنم بايد اجازه بگيرم و جواب پس بدم ... اوهوع ... همچين مي گم مهندس هرکي ندونه فکر مي کنه پورفسرايي چيزي دارم . مقنعه ام که جور شد چادرم رو روي سرم تنظيم کردم . روبه روي آينه که ايستاده بودم کافي بود دوباره 90 درجه بچرخم تا هال و پذيرايي خونمونو ببينم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
htt
#قسمت_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رفتم تو هال و با مامانم خداحافظي کردم و زدم بيرون . کتابخونه درست سر کوچه ي پايين کوچه ي ما بود . دو سه دقه اي رسيدم ورفتم تو . بابا کي حال داره بين اين همه کتاب دنبال تحقيق بگرده واسه استاد . من که صفري ام و تحقيق محقيق بلد نيستم ... پس اينترنت و واسه چي گذاشتن ؟ ... رفتم و از کتابدار يه باکس گرفتم و رفتم توي کافي نت کتابخونه.بازم مثل هميشه صفحه ي اينترنت رو باز کردم تحقيق و همه چي رو يادم رفت . ادرس وبلاگش رو وارد کردم . وبالگشو که باز کردم ديدم که دوباره همون مطالب قديميه . پس چرا يه مدت نمياد سر بزنه اين جا ؟ ...دوباره برق حلقش از ذهنم گذشت . اصلا نفهميدم کي نوشتم همسر محمد نصر ؟ و کي صفحه اي رو باز کردم که برچسبش روز عروسي محمد بود ؟ واي اين دل بي صاحابم يه دقه آروم نمي گيره بببينم دارم چي کار مي کنم ... بازم اين وبلاگا پياز داغشو زياد کردن حتما ...تو همين فکرا بودم که عکس بزرگ شده روبه روم باز شد . آره ... خود خودش بود ... محال ممکنه اينو نشناسم .... داشت عقد نامه رو امضا مي کرد . ولي فقط عکس خودش بود. عکس نامزدشو نزده بودن . نمي دونم چه مدت خيره شده بودم به عکس . وقتي به خودم اومدم نفسم بالا نمي اومد . يه بغض به چه بزرگي راه نفسمو بسته بود . سريع کامپيوتر رو خاموش کردمو زدم بيرون . چند روز با عذاب برام گذشت. فکر کنم دفعه صدم بود که دستمو بردم سمت لپ تاپ که روشنش کنم . بازم پشيمون شدم دلم ميخواست روشن کنم و کليپهاي محمد و نگاه کنم . همه ي مصاحبه هاشو داشتم ولي نمي تونستم نگاه کنم . عذاب وجدان داشتم . بالاخره عزمو جزم کردم روشنش کردم و فلشو انداختم توش . بعد از اسکن کردن فلش بازش کردم و دکمه ي کنترل لپ تاپو با يه دستم گرفتم و با دست ديگرم هرچي کليپ تصويري ازش داشتم رو انتخاب کردم . با يه حرکت برقي سريع دکمه ي ديليت رو فشار دادم وهمه رو پاک کردم . انگار مي ترسيدم پشيمون بشم . کاش قبل پاک کردن يه بار ديگه نگاهشون ميکردم . تو غلط مي کني دختره ي چش چرون تو حق نداري به شوهر مردم نگاه کني ... مگه دين و ايمون نداري ؟ ... پوفي کردمو رفتم سراغ آهنگاش ... نه ... واقعا ديگه از اينا نمي تونستم بگذرم. خدايا همه ي تالشمو مي کنم تا اين محمدت از مرد مورد علاقم تبديل بشه به خواننده ي مورد علاقه ام . يکي از آهنگاشو پلي کردم . دوباره محو صداش شدم . درباره ي امام رضا (ع) مي خوند .اصلا نفهميدم که چي شد من ازش خوشم اومد . اول از صداش بعد از متن و محتواي آهنگاش . بعد از حرفاشو شخصيت مذهبيش . هر وقت در مورد خدا و شهدا و ائمه حرف مي زد ذوقي ميکردم که اون سرش ناپيدا . توي دلم عروسي ميگرفتم . دلايلش رو هم نمي دونم !! تازه سه ماه بود جذبش شده بودم شايدم چيزي خيلي بالا تر از جذب !! ولي خدا جون خيلي زود حالمو گرفتي ... آره مي دونم ... همه رو بيرون کردي تا خودم باشمو خودت... خب اخه قربونت برم بيرونش که کردي حالا خودت هم حداقل بيا اين پايين نذار بپوسم از تنهايي ... آهنگ تموم شد و به طور خود کار دوباره پلي شد . بازم اشکام صورتمو حسابي شسته بودن . يه چيزي تو دلم بدجور سنگيني مي کرد . از وقتي به خودم اومدم عاشق خوندن بودم . گاهي از صداي خودم خوشم مي اومد و گاهي برام زجر آور بود. ولي به هر حال دختر بودم و اعتقادات و دينم بهم اجازه نمي دادن بخونم . پس رفتم سمت قرآن. قرآن مي خوندم و بعد ها عضو گروه سرود مدرسه شدم.از راهنمايي تا دبيرستان.خدايي عشقي که من به خوندن دارم هيچ وقت کهنه نميشه. اگه محمد مال من بود ... شايد باهاش خيلي خوشبخت مي شدم و همه اون چيزايي که دوست داشتم مي رسيدم . نه... اصلا همه آرزو هام رو بيخيال. فقط محمد اگه مال من بود ديگه هيچي و هيچکس برام جذابيت نداشت ... داشتن محمد خيلي سر تر از آرزوهام بود. باز عصبي شدم . کلا يه مدت بود که خيلي زود عصبي مي شدم . به شدت زود رنج و حساس شده بودم . فلشو درآوردم بيرون و لپ تاپ رو خاموش کردم . رفتم جلوي آيينه اتاقم ايستادم ... -: حالا که مال تو نيست ... ديگه هيچ وقت مال تو نيست ... تو احمق رو چه حسابي اينقدر اميدواري بودي که بتوني بهش برسي ... ها؟؟... از کجا معلوم همون کسيه که نشون ميده؟ ... از کجا معلوم باهاش خوشبخت مي شدي ؟ .. ها ؟؟... تو که نمي توني از ظاهرش قضاوت کني .. اصلا هر چي که بود تموم شد ... تموم شد... شيرجه رفتم سمت گوشيم . براي دختر داييم اس ام نوشتم -: ديگه اون صداي خوشگل فقط براي يه نفره ... ازدواج کرد ...
#نویسنده_هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در بالای کانال مراجعه کنید👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
#قسمت_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
فرستادم . ولي پشيمون شدم . دلم نمي خواست شکسته شدنم رو ببينن . ولي شيده و شيدا که غريبه نبودن . غم ها و شاديمون با هم بودن و هر سه مون توشون شريک . تنها دوستام توي دنياي به اين بزرگي همين دوتا خواهر بودن که يکيشون دوسال ازم کوچکتر بود و يکيشون پنج سال ازم بزرگتر...صداي اس ام اس گوشيم بلند شد . هر وقت کسي خونه نبود گوشي رو از سايلنت در مي آوردم . دختري نبودم که بخوام غلطي کنم و ازش بترسم .. نه.. ولي پدر و مادرم بيش از حد روم حساس
بودن . حتي با دختر داييام هم با هزار بدبختي رفت و آمد داشتيم و همو مي ديديم. هفته اي...دو هفته اي يه بار ... شيده بود که جواب داده بود . شيده-: عاطفه توروخدا ديگه محمد رو بيخيال شو...گوشيو پرت کردم روي تخت و با گريه داد زدم -: نمي تونم لعنتي .... نمي تونم..... بفهم... آخه به کي بگم؟.. چرا کسي درکم نمي کنه ؟...چون صفري بودم يا همون ترم اولي کلاسامون دو هفته ديرتر شروع شده بود .... به خاطر ثبت نام . هفته اي يه بار زبان فارسي داشتيم که از همون جلسه اول عاشق اين کلاس شده بودم .چون شعر و داستان مي خونديم و عاششششششق شعر و داستان!!! خودمم حتي داستان مي نوشتم . يه رمان هم نوشته بودم و به اصرار دوستام که خونده بودنش بردمش براي چاپ. کارشناسا خوندنش و کلي خوششون اومده بود . باور نمي کردن اولين باره که قلم به دستم ميگيرم . ايراداشو گفته بودن تا من درستش کنم . ولي کو دل و دماغ اين کارا ؟...اون موقع با هزار تا ذوق و شوق از متن آهنگاي محمد نصر توشون استفاده کرده بودم . حالا بيخيال . بالاخره که يادم ميره.جلسه سوم ادبيات بود و من طبق معمول رديف هاي اول مي نشستم که چشم تو چشم اون پسراي خل و چل همکلاسيمون نشم. استاد هنوز نيومده بود . امروز رديف دوم بودم و رديف جلوم کاملا خالي بود.داشتم کتاب رو زير و رو مي کردم و حکايتهاي کوتاه رو پيدا مي کردم تا بخونم . يه پسره اومد و با کمي فاصله کنارم ايستاد . انگار داشت دنبال يه جايي واسه نشستن مي گشت . سرم رو آوردم بالا که نگاش کنم ...يه عکس العمل طبيعي هر بني بشري ...قلبم ريخت . عرق سردي روي پيشونيم نشست. ضربان قلبم رفت بالا .خدايا؟؟... همون لحظه پسره جاش رو پيدا کرد و رفت نشست . سمت چپ کلاس و رديف اول با چند صندلي فاصله بينمون . نشست و برگشت عقب رو نگاه کرد . يک ثانيه چشم تو چشم شديم . همون در حد يک ثانيه .نميتونستم ازش چشم بگيرم . قلبم به شدت خودشو به در و ديوار قفسه سينه ام مي کوبيد. خدايا؟ .. محمد نصر اينجا چيکار ميکرد؟...ياحسين... چقد اين بشر شبيه محمده نصره؟ ... فقط مدل دماغش فرق مي کنه ... بيا ... اينم از شانس ما ... خودش که پريد و ازدواج کرد ... حالا خدا يه کپي از خودشو فرستاده جلو چشمم... حالا اين مي خواد بشه آيينه دق من... ديگه تا آخر کلاس هيچي نفهميدم. ساعت بعد هم ادبيات داشتم.کلاس که تموم شد پريدم بيرون دختردايي بزرگم که همين جا تو همين دانشگاه درس مي خوند رو بستم به زنگ که شيده الا و بلا بايد بياي سر کلاس ادبيات. ازش پرسيدم کجاست رفتم و پيداش کردم وکشون کشون بردمش سمت کلاس . تو همون حال همه چيز رو براش تعريف کردم . خنديد. شيده-: خب سر يه کلاس ديگه اتون مي اومدم مي ديدم ...-: نه نميشه ... اون هم کلاسيه من نيست رشته اش فرق مي کنه ... شيده-: خب حالا اسمش چي هست ؟ ...-: نمي دونم ... حالا اين ساعت تو حضور غياب حواسمونو جمع مي کنيم... رفتيم تو کلاس و يه گوشه نشستيم که به خوبي ديد داشته باشيم خيرسرمون چادري و مذهبي
هستيم!!!!!!!... خب چه کنم دست خودم نيست که... آخه اين دل بي صاحاب مقصره ديگه...اون پسره هنوز نيومده بود استاد اومد و کلاس شروع شد . يه سقلمه زدم به پهلوي شيده و آروم دم گوشش گفتم. -: اخه نمي دونم خدا شانس دادني من کجا داشتم بند کفش ميبستم ... حالا امروز غايبه... نميخواد بياد...شيده-: ديوونه نکنه توهم محمد نصر رو زدي؟؟؟
چپ چپ نگاهش کردم. -: ديگه دراين حد هم عاشق و مجنون نيستم که.... همين لحظه ضربه اي به در کلاس زده شد و در باز شد. اومد تو. بازم ضربان قلب من رفت روي هزار. با صدايي که از ته چاه درمي اومد رو به شيده گفتم: ايناهاش...اينه... شيده يکم نگاهش کرد و بعد زد زير خنده!! حالا نخند و کي بخند. تا آخر کلاس هم هر وقت نگاهش بهش مي افتاد مي خنديد. استاد که گفت خسته نباشيد حمله کردم طرفش و گفتم -:به چي مي خنديدي؟ شيده-: به خدا هيچي... از بس شبيهش بود نتونستم خودمو کنترل کنم....خييللليييي شبييههنننن استاد اسمم رو خوند. دست بالا بردم و گفتم -: بله... اه خاک تو سرم مثلا مي خواستم ببینم اسمش چيه ها... استاد آخرين اسم رو خوند....
#نویسنده_هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#همسرانه
#همسرداری
🍃 عواملی که باعث کمرنگ شدن عشق، میان زوجین میشود؟!
👈 بد زبانی
👈 دروغگویی
👈 وقت نشناسی
👈 شکم پرستی و پرخوری
👈 بیتوجهی به خواستههای منطقی همدیگر
👈 رسیدگی نکردن به سر و وضع و بیتوجهی به اصلاح و آرایش صورت
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_سوم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ فرستادم . ولي پشيمون شدم . دلم نمي خواست شکسته شدنم
#قسمت_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
استاد حسن پور -: امين موحد
صداي بله اي به گوش رسيد.
استاد حسن پور-: موحد کجايي هستي؟ موحد-: اصفهان استاد... از اونجايي که به خاطر محمد نصر خيلي به اصفهان حساس بودم برگشتم ببينم کيه. خو آخه محمد نصر اصفهاني بود ديگه... يا خدا... اينم اصفهانيه؟؟.. نکنه خودشه؟؟.. محمد نصره؟... شايد دماغشو عمل کرده... استاد حسن پور-: من يه دوست دارم توي دانشگاه صنعتي اصفهان... اونم موحده....باهاش نسبتي داري؟موحد-: نه استاد...استاد-: حيف شد... مي خواستم اگه ميشناختيش نمره اتو از الان کامل بدم بري... امين موحد-: نه استاد داداشمس... کلاس ترکيد از خنده. ولي من هم چنان تو بهت بودم. با چشماي گرد به شيده نگاه کردم. اونم دست کمي ازمن نداشت.تقريبا دو ماهه که محمد نصر نامزد کرده. لعنتي از يادم نميره. از ذهنم پاک نميشه. از خاطرم محو نميشه. هر وقت فکر مي کنم از سرم پريده بازم يا اسمش مياد يا صداش يا آهنگ جديدش و بازم بغض من مياد و اشکام و دلتنگيام. سرمو گذاشتم به سجده. -خدايا...خودت کمکم کن...يه راهي پيش روم بذار...نجاتم بده..يه کاري کن..هرکاري که دوست داري...هرکاري که به صلاحمه...خدايا... دارم عذاب ميکشم..از اين که به شوهر کسي ديگه فکر کنم.. گناهه چشم داشتن به مال غريبه ها.... سر از سجده برداشتم. خاطرات اين دو ماه عذاب کشيدنم جلوم مي رفتن.
مثل اونروزي که داشتم درس مي خوندم که آتنا به دو اومد توي اتاق و داد و بيداد که محمد نصر رو داره تو تلويزيون نشون ميده. همچين کتابو پرت کردم که فکر کنم جر خورد. مهمون برنامه زنده بود. بغض کردم. با ديدن حلقه اش. مامانم هم نشسته بود و تکيه داده بود به پشتي و داشت نگاه مي کرد. ديگه اراده ام داشت از دستم در مي رفت . سريع يه متکا گذاشتم روي زمين و جلوي تلویزيون و دراز کشيدم تا اشک هام رو کسي جز خدا و صفحه تلوزيون نبينن. يا مثل اونروزي که خونه عمه ام مهموني بوديم و با دختر عمه و دختر عموم به ترتيب مريم و ياسمن توي اتاق حرف مي زديم و مي خنديديم. بچه فسقل هاي خونواده هم توي اتاق پيش ما دم گوش من... نوبت نوبتي آهنگاي محمد نصر رو مي خوندن و همش اسشمو مي بردن. تا جايي که فقط به جاي صداي صحبت و خنده دخترا ، آهنگا و اسم محمد نصر رو مي شنيدم... تاجايي که ديدم بازم سر و کله اين بغض مزاحم پيداش شد. باز عصبي شدم. برگشتم سمت بچه ها و با خشونت زيادي سرشون داد زدم که -: بسه ديگه... سرمو برديد... هي محمد نصر محمد نصر...بيچاره ها هنگ کردن.
اتنا -: خب آبجي داريم شعراشو مي خونيم ديگه...براي جلوگيري از ريزش اشکام و رسوا شدنم ، و صدام رو بردم بالاتر . -: اولا شعر نه و آهنگ... دوما اينهمه شعر... خب يچيز ديگه بخونيد...خداروشکر که آتنا مي فهميد چه مرگمه. همش ده سالش بود ولي تنها کسي بود که هميشه هوامو داشت و دردمو مي فهميد. وقتي بغضمو با هزار زحمت فرو دادم و سرمو آوردم بالا ، با نگاه هاي پر از سوال دخترا مواجه شدم . آتنا بلند شد و همه فسقلي ها رو برد بيرون. خدا رو هزار مرتبه شکر که بيشتر از سنش مي فهميد و درکم مي کرد.-: من نمي فهمم چرا اينقدر احمقم خدايا...آخه چرا اينهمه از ازدواجش ناراحت شدم.. با چه عقلي دل بهش باختم و از ازدواجش دارم زجر مي کشم؟... آخه اون مي خواست بياد منو بگيره؟.. ميخواس با من ازدواج کنه؟.. آخه با کدوم عقلي جور در مياد؟... آخه اصلا مگه همچين چيزي امکان داشت؟... اگه قبلا هم امکان داشت ديگه الان به هيچ وجه من الوجوه نداره.. اون ديگه زن داره... عين اين دختر بچه هاي دبيرستاني عاشق يه خواننده شدي.. مثال تو رو عاقل ميدونن.... ديگه دارم از خودم قطع اميد ميکنم... بلند شدم و جانمازم رو جمع کردم و رفتم سراغ کمد لباسام. خير سرم فردا امتحان تربيت بدني داشتم داشتم. آآآآآآخخخخ فردا ادبيات هم داشتمممم... يعني محمد نصر رو مي ديدم. -: اي تو روحت عاطفه .. محمد نصر چيه.. بدبخت اسم داره واسه خودش.. اسمش قشنگه هااااا... امين موحد... اصلا به تو که قشنگ هست يا نيست.. تو همون محمد نصر صداش کن ...به افکار خودم خنديدم يه سوئي شرت برداشتم ، هندزفريو چپوندم تو گوشم زدم حياط تا يکم ورزش کنم . آهنگاي محمد نصرو گوش مي دادم. اصلا اگه صداش نبود درس هم نمي تونستم بخونم. نمي تونستم تمرکز کنم چه برسه به ورزش...تو تموم اين مدت تمام دلخوشيم زير زيرکي نگاه کردن به امين موحد بود .خدا ببخشه منو. -: خو آخه قربونت برم... تقصير خودته ديگه... چرا اينقدر اين بشر شبيه محمد منه؟... محمد تو؟؟؟... هه.. به همين خيال باش...خودمو مشغول ورزشم کردم تا اينکه بالاخره خسته شدم و چشام سنگين شد. پا شدم مسواک زدم و از پله هاي تختم رفتم بالا و شيرجه زدم رو تشک. چند ثانيه اي طول کشيد تا تشک فنري آروم بگيره . يه خنده ريز بي صدا کردم و گوشيمو برداشتم....
#نویسنده_هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#قسمت_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يه بار واسه نماز صبح زنگ گذاشتم و يه بار هم واسه هشت صبح که پاشم برم به دانشگاهم برسم. گوشيو طبق عادت هميشگيم خاموش کردم و از تخت آويزون شدم گذاشتمش روي طاقچه...با لذت پتومو کشيدم تو بغلم و به فکر فرو رفتم.به اينکه دلم واسه رمانم تنگ شده.رمان دفاع مقدسي عاشقانه. که به عشق عموي شهيدم نوشته بودمش. -: ديگه خيلي بيش از حد بلا تکليف موندي رمان قشنگم... بذار امتحانام تموم بشه...بهت قول شرف ميدم که ايندفعه واقعا ببرمت واسه چاپ...يهويي مغزم يه جرقه زد. -: چطوره از استاد حسن پور کمک بخوام؟...شايد راضي بشه بخونتش و ببينه چطوره؟اونوقت نظرشم بگه که عالي ميشه...مي تونم ايراداشم رفع کنم....يادم باشه فردا باهاش صحبت کنم...دلم نمي خواست شعراي محمدو از توش پاک کنم. -: خدايا توکل به تو زير لب دعاهايي که هرشب ميخوندم رو زمزمه کردم و خوابيدم. صبح با صداي آلارم گوشيم از خواب پريدم و طبق عادت هميشگيم به جاي استفاده کردن از اون نردبون خوشگل ، مثل يه چيزي از تخت پريدم پائين. بعد خوردن صبحونه به اتفاق خانواده و طبق معمول شونه نکردن موهام، آماده شدم و راه افتادم سمت دانشگاه. ساعت ده کلاس داشتم ولي به لطف اتوبوس ها دير رسيدم. وارد ساختمون انساني شدم که چند تا از بچه هاي کلاس رو ديدم.اونام مثل من دير رسيده بودن. معلومه منم اين همه تو خوابگاه بزک دوزک مي کردم دير مي رسيدم. باهم سلام احوالپرسي کرديم و يکيشون در رو زد و بقيه با عذر خواهي وارد کلاس شديم و منم که آخرين نفر بودم در رو بستم و دنبال دخترا به راه افتادم. صندلياي کلاسا معمولا سه تا سه تا به هم وصل شده بودن و توي دو رديف پشت سر هم به زمين جوش داده شده بودن. دنبال دخترا به سمت ته کلاس راه افتادم هر کدوم يه جا نشستن و ديدم ديگه جاي خالي نموند. چرخيدم رديفاي اول که معمولا خالي بودن و نگاه کردم.رديف دوم يکي از صندلي ها خالي بود.اونم درست صندلي کنار امين موحد. از خدا خواسته سريع رفتم نشستم سمت راستش. يه نيم نگاه بهم کرد. امين وسط بود من سمت راستش و دوست صميميش وحيد سمت چپش استاد داشت درس ميداد منم سريع وسيله هام رو درآوردم.کتاب و مداد که در آوردم متوجه شدم اين رديفي که من و امين و وحيد نشستيم مخصوص چپ دست هاست. ميز صندلي من که بايد کتابام رو روش مي ذاشتم سمت چپم بود و من بايد به سمت امين متمايل مي شدم. ولي اون کتابش رو گذاشته بود رو پاش و از ميزش استفاده نمي کرد و اين باعث بيشتر نزديک شدنمون به هم مي شد.قلبم داشت از حلقم ميزد بيرون از بس هيجان زده شده بودم. گوشيمو درآوردم و خواستم به شيدا اس بدم. ترسيدم ببينه.منصرف شدم. استاد همينطور داشت درس مي داد ولي من همه حواسم به بررسي تک تک حرکات امين موحد يا همون محمد نصر خودم پرت بود.خم شد دم گوش وحيد يه چيزي گفت. وحيد در يک حرکت بسيار ضايعانه!! خم شد نگام کرد. يه جوري شدم. صداي امين که بيش از حد نزديکم بود رو مي شنيدم که اروم و با حرص به وحيد ميگفت امين-: نگاه نکن تابلوووو...خنده ام گرفته و لذت مي بردم. چون کپيه محمد نصر بود دوست داشتم بهم توجه کنه. خيلي برام لذت بخش بود و همه اين ها به خاطر اين بود که من اونو امين موحد نمي ديدم. اون براي من محمد نصر بود...و ديگه هيچي...سعي کردم خودمو با حرفاي استاد سرگرم کنم . ديگه حواسمو جمع درس کردم. نزديکاي آخر کلاس بود که استاد يه تمريني برامون مشخص کرد و خسته نباشيد رو گفت بالاخره. امين يه کش و قوسي به بدنش داد و همونطور که با وحيد صحبت مي کرد دستش رو باز کرد پشت صندلي من. خودش سريع متوجه شد چه کاري کرده دستشو برداشت و عذر خواهي کرد. بازم خنده ام گرفت.امين سريع از جاش بلند شد و رفت سمت استاد. اي وااايييي من کار داشتم با استاد. منتظر شدم تا کارش تموم شه. عجله داشتم. بايد سريع مي رفتم سلف و بعدش نماز و ازونجام سريع سالن ورزش تا حداقل يکم تمرين کنم واسه امتحان تربيت. امين -: استاد ميشه ايميلتونا بدين؟ استاد حسن پور-: آره... ميخواي تمرينتو ايميل کني؟ امين-: بله...اگه بشد... واااييي چقد شيرين بوووود لهجههه اصفهاااننيييششش... خيلي دوست داشتم. هلاک اصفهان و لهجه اش بودم . گوشيش دستش بود. ايميل استادو نوشت . يهو پسراي کلاس ريختن سر استاد و خواهش و تمنا که استاد جلسه آخره بياين يه عکس بگيريم. اووف اگه واميستادم ديرم ميشد. فوقش هفته بعد به استاد ميگم...اي بابا...هفته بعدم که امتحان پايان ترممونه.همونطور تو فکر بودم و ايستاده بودم که دور و برم شلوغ شد...دخترا واستاده بودن کنارم و داشتن به عکس گرفتن پسرا با استاد نگاه مي کردن. خداييش زشتاشون خيلي خنده دار بود. امين هم قاطيشون شد و گوشيشو داد تا عکاس ازشون عکس بندازه.من مبهوت از اينهمه شباهت ايستاده بودم و زل زده بودم به امين.چقد شباهت؟ آخه خدايا چرا اينهمه شباهت؟
#نویسنده_هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️