eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_پنج صبح روز بعد به همراه رامین و بقیه
📚 📝 (تبسم) ♥️ روزها پشت سرهم میگذشتند و من بخاطر مهربانی ها و توجهات رامین کم کم غم عزیزانم را به فراموشی سپردم و سرگرم زندگی جدیدم شدم. هرروز رامین با شاخه گلی به خانه می آمد و من به عنوان همسرش تمام سعیم را میکردم تا زندگی شادی باهم داشته باشیم. هفت ماه گذشت تا اینکه خاله به مناسبت تولد رامین جشن گرفت. آن روز بعد از این که رامین به سرکار رفت من هم مشغول کارهای خانه شدم. کارهایم که تمام شد روی مبل نشستم تا کمی مطالعه کنم . مشغول مطالعه بودم که تلفن خانه به صدا درآمد. شماره خاله روی گوشی نمایان بود,گوشی را برداشتم و گفتم: _الو سلام خاله -سلام خاله جون .خوبی عزیزم؟رامین چطوره؟ _ممنونم ماهم خوبیم .شما چطورین؟عزیزجون حالش خوبه؟ _اره عزیزم .همه خوبن ثمین جان امشب تولد رامینِ واسش جشن گرفتم .وسایلاتو جمع کن الان سهراب میاد دنبالت. _وای من تولد رامین رو فراموش کرده بودم _اشکال نداره خاله جون.میدونم هنوز حوصله این کارها رو ندارید .تو بیا من همه کارها رو کردم _اخه خاله من حتی واسش کادو نخریدم. _باشه میگم سهراب سرراه ببرت خرید.حالا پاشو آماده شد تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالت. _چشم الان حاضر میشم.بامن کاری ندارید؟ _نه عزیزم فعلا خدانگهدارت _خدانگهدار تماس را قطع کردم . با اتاقم رفتم تا برای شب لباس انتخاب کنم. تنهالباسی که مناسب این جشم مختلط بود کت و شلوارمشکی ام بودکه زیر تاپ قرمز رنگی داشت.همان را انتخاب کردم با روسری قرمزمشکی. تنها چیزی که نیاز داشتم یک چادر بود. بین چادرهای رنگی که با خود از ایران آورده بودم را گشتم و در نهایت یک چادر سورمه ای با گل های ریز سفید را انتخاب کردم . بعد اینکه وسایلم را جمع کردم و دوش گرفتم.منتظر عموشدم تا به دنبالم بیاید. دقایقی نگذشته بود که عمو رسید و من به همراهش به مرکز خرید رفتم تا برای رامین هدیه بخرم . بعد از کلی گشتن ,توانستم برایش یک ساعت مارک انتخاب کنم و بخرم . بعد از خرید به خانه رفتیم. خدمتکارها در تکاپوی مهیا سازی جشن بودند. خان بابا طبق معمول گوشه سالن نشسته بودو مطالعه میکرد . به خاطر احترام به سمت خان بابا رفتم و گفتم: _سلام .خان بابا _سلام دخترم خوبی؟ _ممنون با اجازه من میرم پیش عزیزجون. قبل اینکه خان بابا حرفی بزند از آنجا دور شدم هنوز حسم نسبت به خان بابا نفرت بود و نمیتوانستم ظلمی که در حقم کرده بود را فراموش کنم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... همیشه عدد سه نشانۀ آغاز حرکت است. دونده ها را دیده اید، سال ها تمرین می کنند تا بایستند پشت خط و با شنیدن شمارۀ سه، مسابقه ای را شروع کنند. مسابقه ای که برد در آن لذتی شادی آفرین و امیدبخش دارد و دنیا را برایشان پر از شور و تشویق می کند. از کدام سو هوای من حالا هم جلد سوم؛ سو من سه... «از کدام سو» یک جرقه نبود، یک موج آرامی بود که وقتی به ساحل رسید، ذهن های متلاطم و روح های تشنۀ خیلی از جوانان را همراه جوان داستان «جواد»، در قایق محکمی نشاند و در دریای دنیا به لذت رساند. نامه های جالبی از همین دوستان جوان به دستم رسید که خواهان دنبالۀ داستان بودند و می گفتند: از کدام سو را خواندیم. اما در همان سمت و سوهای لذت بخش، خیلی حال و هوا های متفاوت داریم که نیاز است یکی درک کند، بشنود و چند کلمه برایمان بگوید... درخواست همان ها هم بود که داستان آرشام را در «هوای من» شکل داد و به یک سال نرسیده چاپ دهم را رد کرد. اولین بازتابش هم از دانشگاه ها رسید که همه سراغ هوای من را می گیرند و برای هم تعریف می کنند، اما چه شد که «سو من سه» به دنیا آمد. حرف عجیبی نیست اگر بگویم باز هم درخواست ها بود و اینبار بیشتر، که قصه را ادامه دهید. داستان در دنیای وحید است که علیرضا را به تصویر می کشد و آرشام و جواد را همراه خودش تا آخر کتاب می برد. سو من سه؛ شاه نشین این سه جلد است و کلید تمام گره های ذهن جواد و آرشام، وحید و علیرضا و مصطفایی که مرام رفاقت می گذارد وسط... سو من سه، شاید برای خیلی ها آغاز حرکت بشود و ریزگرد های معلق مانده در ذهنشان را با بارانی لطیف و بهاری بشورد و ببرد! که هوای صبحِ پس از باران لذتی دارد وصف ناشدنی. و این صبح در انتظار من و توست... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
روی ماسه های گرم شده از تابش آفتاب دراز می کشم و گوشم را می دهم به صدای موسیقی که علیرضا با ولوم بالا روشن کرد. و چشم می بندم از نور خورشید. علیرضا لم داده روی صندلی ماشین و با موبایلش ور می رود. دو روز است که آمده ایم شمال. برای حال جواد که نه، برای حال آرشام هم نه، به خاطر شرطی که آرشام باخت، مجبور شد ماشین پدرش را بردارد و الآن کنار ویلایشان، دریا با ما حال می کند. پدرش با خیال راحت ماشین را داد دست آرشام و ما با هزار پررویی سوار شدیم. شانس، هیچ پلیسی به تورمان نخورد و الّا که چهار تا بی گواهینامه وسط جاده... همین خودش یک حالی دارد که بقیه مواقع ندارد. جواد با نگین به هم زده، آرشی با... علیرضا از خانه فراری و من اما فقط با نگاه سنگین بابا و سکوت مادر راهی شدم و الآن هم از زیر دست موج ها فرار کرده ام و دارم حمام آفتاب می گیرم. - هوووی وحید برنزه مفتی؟ دست تکان می دهم اما حال سر بلند کردن ندارم. خوابم می آید. دیشب تا خود صبح بازی کردیم و از بس چشم به صفحۀ تلویزیون دوختم تا نبازم، چشمانم درد گرفته است. - تکون بده اون هیکل رو! تصمیم ندارم به چیزی توجه کنم. فقط وقتی حس می کنم دارم روی هوای جلو می روم چشم باز می کنم که هم زمان پرت می شوم وسط دریا... سنگ را برمی دارم و سر بالا می گیرم. پنجرۀ اتاق علیرضا مثل همیشه بسته است و پرده های قهوه ایش چفت هم شده اند. تاریکی اتاق همزاد زندگیش است. دست بالا می برم و با ضرب سنگ را پرتاب می کنم. صاف می خورد وسط شیشۀ اتاقش. عقب می کشم تا در سایۀ دیوار قرار بگیرم. بعد از چند ثانیه هم زمان با کنار رفتن پرده، پنجره باز می شود... دقیق جای ایستادن من را نگاه می کند. چیزی زمزمه می کند که می دانم و سر داخل می برد. قدم رو می کنم تا بیاید پایین. دیشب از شمال دیر رسیدیم. بابا حالم را با نگاه عمیقی که به سرتا پایم انداخت گرفت و مامان هم حاضر نشد دفاع کند. امروز هم از کتابخانه زده ام بیرون. با بچه ها قرار تئاتر شهر داریم. جواد رفت دنبال آرشام و من هم آمدم تا با علیرضا برویم. در را باز می کند و موتورش را هم بیرون می کشد. نصف شرقی غربی صورتش پر از ابروهایش است و نصف شمالی جنوبی هم که گیر درهم پیچیدن همان دو ابرو است. این یعنی وضعیت قرمز خانگی و باید تا ردیف شود، قیافۀ سنگش را تحمل کنم... سوار می شوم و سه تا کوچه و دو تا خیابان را که رد می کنیم خودش به حرف می آید: - امروز این استاد زبانمون عین چی زد زیر همه اوقاتمون. دقیقا این مشکلش نیست. علیرضا شش تا معلم را می گذارد توی جیبش و درمی آورد. دست می گذارم روی شانه اش و فشار می دهم. آخ آرامی می گوید. دستم را عقب می کشم و می گویم: - زبانه دیگه! خودش مزخرفه. چه توقع از بقیه اش داری؟ - نه آخه. دو تا داستان زپرتی کپی گرفته می گه بخون، از حفظ هم بخون. از هرجاییش هم پرسیدم بلد باش. آخه احمق جون! من شاهنامۀ فردوسیشم نمیفهمم که زبون ننه بابامه! حالا بیام برای تو بگم داستان چرند چی می گه. باز هم این مشکلش نیست. آن یکی دستم را عمداً می گذارم روی شانه اش. دوباره ناله می کند. می گویم: - به ما باید فردوسی یاد بدن که بعدا بتونیم چارتا کلوم با زن و بچه اختلاط کنیم. به چه درد می خوره هِلو هُلوی من، وای بای مای مای عشقم؟ ایت ایز وای من خاک بر سر. می خندد علیرضا و با آرنج می کوبد به پهلویم که عقب می کشم: - هوی، آرام آرام. - وحید سر به سرم نذار که آدمش نیستم امروز. می رسیم سر قرارمان با جواد و آرشام. آن ها هنوز نیامده اند. موتور را می زند روی جک و یله می شود رویش. کمی عقب جلو می کنم و می نشینم روی نیمکت و زل می زنم به علیرضا. دست می کند و موبایلش را بیرون می کشد. نمی دانم چه می بیند که دوتا فحش حواله اش می کند و دوباره هُل می دهد توی جیبش. شاخۀ درخت بالا سرم را پایین می کشم و تکه چوبی می کنم. می گذارم بین دندان هایم و می جوم. نگاهم را که می بیند با اخم می گوید: - هوم... چیه مثل گربه زل زدی به من؟ پاهایم را کش می دهم. لگدی حوالۀ پایش می کنم و می گویم: - می گی یا نه؟ بازم مثل همیشه است؟ رو برمی گرداند و می گوید: - تو که از هفت دولت آبادی. ننه بابا نیستن که من دارم. از دیشب تا حالا دوباره مثل چی به جون هم افتادن. مجبور شدم برم جلو یارو که نزنه، بی وجدان کوبید توی گردنم. اصلا نتونستم بخوابم. نگاه از روی چشمانش برمی دارم و می اندازم روی گردنش. پس بگو روی موتور صاف نشسته بود. برای خودش غر می زند: - من نمی دونم برای چی کنار هم موندن توی اون طویله. طویله در ذهنم جان می گیرد. علیرضا را نمی توانم در فضای بدبوی آنجا تصور کنم. حیف می شود. گاو و خر و گوسفند وجه تشابه شان با علیرضا خیلی کم است. هرچند که خوراک و خواب و شهوت شان مرز مشترک باشد. - پس کدوم گوریند این دوتا جواد و آرشام از دور پیدایشان می شود. @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_اول روی ماسه های گرم شده از تابش آفتاب دراز می کشم و گوشم را می دهم به صدای موسیق
ما چهار نفر با هم خیلی مچ شده بودیم. با بقیه هم شاید رفت و رُب داشتیم اما اصل حالمان و محورمان، جواد بود. چند سالی من و جواد دوتا قطب متضاد بودیم که مدام در کلاس، جرقه میزدیم. هیچ چیزمان به هم نمی خورد الا میل مان به تفریح. خلاصه شد آنچه نباید می شد. یعنی اینقدر کنارش بوده ام که حتی حرف مردمک چشمش را هم میتوانم بخوانم. چشم قهوه ای روشن جواد حالات خاصی دارد. من همۀ حالاتش را می دانم. هم خوشی و لودگی هایش را. هم ناراحتی و خستگی اش را. من همۀ حالاتش را حفظم؛ عصبانیتش را، مخصوصا وقتی که کاری را بخواهد انجام دهد و کسی مانعش شود. کلا جواد هر کاری را اراده بکند باید مطمئن باشی که آن کار تمام است و وای به وقتی که نشود. یعنی کسی مقابلش قد علم کند، کار شدنی را نشد کند. جواد روز و شبش مالیده میشود. من، همۀ نگاه های جواد را می خواندم. چشمانش یک معرفت خاصی داشت که هیچ کس نداشت. کافی بود یک بار از یکی مرام ببیند، بعد اگر هزار بار هم نامردی می دید تا برایش مَرام وسط نمی گذاشت نامردی هایش را تحمل میکرد. بعد که با هم مساوی میشدند کلا قید طرف را میزد. یک طور لوطی دلبر بود. من کلا جواد را از بر بودم. یک بار حاضر میشد دنیایت را بسازد. یک باره هم که از این دنیا خسته میشد دنیا را به چاه میسپرد و تمام. دلش سیر می شد از هرچه داشت و آسمانش گرفته و ابری... انگار که دنیا برایش کوچک بود؛ به در و دیوار میزد برای یک جای بزرگ تر. تنگش می گرفت از همه چیز و خسته می شد، همین هم گِل می زد به حال همه. آرشام هم یک سال بعد از رفاقت من و جواد، شد رفیقمان. خیلی رام نبود. جفتک هایش بی حساب و کتاب بود. اما خب یک پالون خوبی داشت، آن هم اینکه دل این را نداشت کسی را خراب ببیند. همان لطافت کودکی! اول شاید داد می زد، اما بعدش کوتاه می آمد و یواشکی می رفت دنبال اینکه بفهمد چرا داد زده بود. یعنی خودش می رفت هرچه پاره کرده بود را رفو می کرد. اولش شاید حق بهجانب برخورد میکرد، اما دلش، دل بود. میرفت حل و هضمش میکرد. حالا با یک ماچی و پوچی، یک فست و فودی، یک بستنی حتی لیسی... اما علیرضا از روی سادگی دوست داشتنی بود. همین بود که بود و بلد نبود دو زار عقلش را به کار بگیرد. خانوادۀ پر پول بی عقلی هم داشت که کاش نداشت. پرورشگاه بزرگ میشد بهتر از دامن این ننه و لقمۀ این بابا بود. همیشه یکجوری در جمع ما خودش را آرام میکرد و ما سه تا هم میدانستیم. جواد جمع ما را به او وصل کرد؛ به مهدوی. مهدوی فوق لیسانس شریف داشت. یک موجود از لپ لپ درآمده بود. ذهن خلاقی داشت. حداقل در برخورد هایش با ماها که طور دیگری بود. از بچگی هرچه معلم دیده بودیم دو حالت بیشتر نداشت. یا کلا فکر ما را نمیکرد، یا که اصلا فکری نداشتند. خون ما را می کردند توی شیشه که درس، قلمچی، آزمون، تست... نداشت ها هم که بیخیال موجودی به نام انسان بودند. بود و نبودمان را در درس و مدرک میدیدند. برایمان یک کاخ می ساختند که از سیفونش تا سالن پذیرایی اش بر یک معادله بنا میشد؛ درس و مدرک. نداشت ها هم مثل چغندر میدیدند همۀ دانش آموزها را؛ که آمده اند از زیر بتّه و باید بمیرند کنار همان بتّه. تو بگویی هر دو دسته گاهی، نگاهی، آهی خرج ما کنند. اَبَدا. اینکه ما غیر از تِست، نیاز به نان تُست داریم برای زنده ماندن اصل مسلم بود اما... آموزش و پرورشمان یک چمن زار راه انداخته است و یک تابلو زده بالای سر درش: مدرسه!! اما این مهدوی از لپ لپ درآمده بود، فرق داشت. به موسی(ع)قسم، معلم نبود. اشتباهی آمده بود. همان موقع ها هم همراه موسی(ع)از کوه طور آمده بود پایین که به خاطر طول عمر کشیده بود به دورۀ ما. شاید هم با عیسی(ع)رفته بود آسمان، الآن آمده بود. شاید هم چون ما خیلی بی پدر و مادر بودیم، دل ها برایمان سوخته بود و خلاصه مهم این بود که مهدوی پیامبر جدید بود. آمد و آمد و آمد خورد به تور یک قوم ظلم های که از قضا اسمشان دانش آموز بود. هرچه که بود، تک بود. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_دوم ما چهار نفر با هم خیلی مچ شده بودیم. با بقیه هم شاید رفت و رُب داشتیم اما اصل
من و جواد ریاضی می خواندیم. علیرضا و آرشام تجربی. مدرسه مان جدا شد اما رفاقتمان پابرجا ماند. هرچند علیرضا هنوز با من مچ تر است تا آرشام. امروز هم انقدر حواسش پرت بود که نتوانست کتابخانه بماند. قبل از اینکه من سوار موتورش بشوم گاز کش رفت. از وقتی که رفتیم شمال و برگشتیم متوجه یک چیزهایی شدم که برایم کمی ترس داشت. علیرضا داشت کاری می کرد که مثل همۀ کارهای خلاف ما نبود. یک راست رفتم در خانه شان. کسی پشت آیفون می گوید که با دوستانش رفته است بیرون. با جواد تماس می گیرم و نیست. علیرضا با آرشام هم نیست. کمی معطل می کنم شاید بیاید. پیام ها و تماس هایم هم فایده ندارد. راهی خانه می شوم. در را که باز می کنم بوی کیک می زند توی سر و صورت و گوش و چشمم و آب از گوشه های میانی دهانم راه می افتد. توی راه پله ها دعا می کردم که بو از خانۀ خودمان باشد که باش... باش، آمین شد. پا می کشم سمت آشپزخانه و اول گیسوی کمند خواهرم ملیحه را می بینم که دستانش پر از آرد و در دنیای خودش غرق است. دنیایش را دوست دارد. آهسته می روم و انگشتم را فرو می کنم وسط خامه های تازه ریخته شده روی کیک. چنان جیغ می کشد که خودم هم می ترسم و... دستانم را به نشانۀ تسلیم بالا می برم. می افتد روی صندلی. حال ندارد چیزی بارم کند فقط می نالد: - وحید پینوکیو آدم شد... تو چرا آدم نمی شی؟ تکه ای از کیکش را می کنم. گرسنه ام شده و بوی کیک بدتر کرده من را: - اون کارتُن بود، کارتُن. برایم تکه ای کیک می برد و توی بشقاب می گذارد. همین خوب است. دختر باید مهربان باشد. آخرش یک ماچ از لپش می کنم و یک ده هزار تومانی می دهم و آرامش می کنم. چه زندگی پرخرجی... آخر شب علیرضا سه ساعت آنلاین است اما پیام های هیچکدام از ما سه نفر را نمی خواند. جلوی چشمان مادرم اوکی می کنم قهوه خانه را! کمی نگاهم می کند اما می داند که سر به سر یک جوان هفتاد کیلویی گذاشتن فقط لجبازی نتیجه می دهد. دو روز است که بچه ها را ندیده ام و با علیرضا هم کَل انداختم سر حال و احوالش و حالا هم با اشارۀ جواد، جمعی می رویم پاتوق! جواد محشر قلیان می کشید. نی را که می گذاشت روی لب هایش، سی ثانیه کام می گرفت و بعدش سی تا حلقه دود، بیرون میداد. قیافۀ جواد دیدن داشت موقع پُک زدن. فرقی هم نمی کرد سیگار و قلیان. حریص نمی کشید؛ شیک می کشید. هیچ وقت هم همراهش نبود، برایش می آورند. علیرضا فندک طلایی برایش خریده بود، سیگار را که تعارفش می کرد، حاضر نبود خم بشود و بردارد، باید جعبه را تا بالاترین حد، مقابلش می گرفت، با منش خودش، می کشید بیرون و می گرفت دست چپ و... جواد همیشه هم نمی کشید. راحت می گفت: نه! اوقاتی که حالش خوب بود نه می آمد شیره کش خانه یا همان قلیانسرا، نه دست چپش بالا و پایین می شد. بچه ها دیگر عادتشان شده بود، اما جواد به قول خودش به تنگ که می آمد و بدبخت که می شد در قلیانخانه را هل می داد. مادرم همیشه می گفت: «ظاهر چپق خانه ها از توی خیابان همیشه خوب است. نمای جذاب. اما با همان هُل باید دوزاریتان بیفتد که دستی که هل می دهد از همه جا کوتاه است که رفته آنجا.» علیرضا با همان حال بدبختی مقابلمان چهار زانو می نشیند و نگاهش را هم می دزدد. جواد محلش نمی دهد. من مشغول موبایلم می شوم و آرشام با پا می کوبد به پایش و می گوید: - سرت کدوم وری چرخیده که ما رو نمی بینی؟ دستی به صورتش می کشد و می گوید: - خیلی به من ور نرید. با این حرفش جواد براق می شود توی صورتش و می گوید: - باشه پس مثل آدم بگو چی شده! دلم نمی خواد حالت خرابتر که شد همه رو به غلط کردن بندازی! علیرضا نگاه طولانی به صورت جواد کرد و بلند شد و رفت. فضا پر از دود بود و تا از بین همۀ دودها برود بیرون سه تایی نگاهش کردیم. جواد کلافه شده بود و هر سه تایی عصبی. قهوه خانه برایمان تنگ شده بود. هوا کم آورده بودم. از درز و دورزش دود است که بیرون می زند، چون از تمام سوراخ های صورت و بدن آدم های تویش که همین بچه های چهارده تا سی ساله های بدبختند، دارد دود بیرون می آید. اصلا حرف بوی سیب و لیمویش نیست. نفهم که نیستیم... اینها هم مثل رنگ اسمارتیز است. تویش همان شکلات، بیرونش قرمز و زرد و آبی!! جواد دست می کند توی جیبش و یک تراول می گذارد روی فرش و بیرون می رود. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال یکی ازطلاب کہ متاهل می باشند،بہ خاطرمشکل مالی؛نمازوروزه استیجارے ونیزختم قرآن،براے اموات انجام می دهند. چله زیارت عاشورا هم انجام میشه (همه موارد باهدیہ ے کم و پایینتر از عرف). بنده صلاحیت ایشونو تا حدی از طریق دوستان بررسی کردم و مشکلی ندارند (اگه لازم بود ایشون حاضرند مدارک طلبگی خود را به مراجعین نشان دهند) برای اطلاع بیشتر یا گرفتن آیدی ایشان به خادم مجموعه کانال های مخاطب محور مراجعه کنید آیدی خادم مجموعه کانال های مخاطب محور👇🏻 @contactsadmin
در این عمرے ڪه میدانی فقط چندے تو مهمانی به جان و دل تو عاشق باش ... رفیقان را مراقب باش مراقب باش تو به آنی دل مورے نرنجانی ڪه در آخر تو میمانے و مشتے خاک ڪه از آنی...! 🌙⭐️ 🍂|❀  @ROMANKADEMAZHABI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_ششم روزها پشت سرهم میگذشتند و من بخاطر
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمت پله های طبقه بالا میرفتم که چشمم به عزیزجون افتاد که روی صندلی چرخدارش نشسته بود از پنجره به بیرون نگاه می کرد. وسایلم را همان جا روی پله ها گذاشتم و به سمت عزیزجون رفتم و از پشت سر دستانم را روی چشمانش گذاشتم و گفتم: _ خانم خوشگله گفتی من کیم؟ عزیزجون که بعد فوت خانوادم دیگه نمی توانست حرف بزند ,دستش را روی دستم گذاشت و لمس کرد. روبه رویش ایستادم و گفتم: _سلام عزیزجونم.خوبی قربونت برم؟خیلی دلم براتون تنگ شده بود . اگه تا حالا نیومدم اینجا ,عزیزجونم نزار پای بی وفاییم. بزار پای بی پناه شدنم . نمیتونستم اینجا رو تحمل کنم,جایی رو که بدترین خبر عمرم رو دادند.درکم کن عزیزجونم ,بی خیال گذشته عزیز دوست دارم امروز که اینجام همه کارات رو خودم انجام بدم. افتخارمیدی عزیزباهم بریم حموم ,بعدش هم لباس خوشگل تنت کنم تا دخترای مجلس وسایلشون رو جمع کنن و برن. خب عزیزجونم بریم. عزیزجون لبخندی زد و چشمانش را باز و بسته کرد به معنای جواب مثبت. صندلی عزیز را به سمت اتاقش که پایین بود حرکت دادم و وسایلم را به اتاق عزیزجون بردم و عزیزجون را به حمام بردم. بعد از نهار به اصرار خاله به اتاق سابق رامین رفتم تا استراحت کنم. روی تخت دراز کشیدم و گوشیم را روی ساعت 16 تنظیم کردم تا خواب نمانم. نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم ببرد. با صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم هنوز احساس خستگی میکردم ولی چاره ای نبود باید حاضر میشدم تا دوسه ساعت دیگه مهمانها میرسیدن. از روی تخت برخواستم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم. بالاخره بعد از کلی سرگردانی لباسهایم را پوشیدم. ساعت هفت بود که حاضر و آماده جلوی آینه ایستادم . بعد از مرتب کردن چادرم به طبقه پایین رفتم .فقط تعداد کمی از مهمان ها آمده بودند. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمت انها رفتم و با یکایکشان احوال پرسی کردم .سپس به سوی خاله رفتم و گفتم: _سلام خاله جون کمک نمیخواین؟ _سلام به روی ماهت عزیزم .نه خاله جون کاری نیست تو برو پیش مهمونا بشین ,هرچی باشه تو الان صاحب مجلسی .برو عزیزم _این چه حرفیه خاله جون صاحب مجلس که شمایید .من این مهمونا رو یکی دوبار بیشتر ندیدم برم پیششون چی بگم اخه؟من میرم پیش عزیزجون ,شما هم برو پیش مهموناتون بشین این طوری بهتره _باشه عزیزم .تو برو منم الان میام. -چشم,راستی به رامین گفتید بیاد اینجا ؟ _اره عزیزم زنگ زدم گفتم بره خونه .لباساشو عوض کنه بیاد _یعنی بهش گفتید جشن تولدشه ؟ _معلومه که نه منو دست کم گرفتی .عزیزم بهش گفتم عموش اینا واسه دیدن عزیزجون میام اونم پاشه بیاد. _آفرین به شما .خب من میرم پیش عزیزجون با اجازه . پیش عزیزجون نشستم .کم کم مهمونا اضافه شدند و من مجبورشدم با خوشرویی با انها احوال پرسی کنم. بعضی ها نگاه مهربان و همراه با احترام به من میکردند و بعضی نگاه تحقیر آمیزی به من می انداختندو میرفتند. کنار عزیزجون ایستادم و به مهمانها نگاه میکردم . گروهی از دختر و پسر ها دور هم نشسته بودند و به من نگاه میکردند و بعد میخندیدند. بارها این کار را تکرار کردند ,احساس خوبی نسبت به این مهمانی نداشتم . باشنیدن صدای زنگ خانه صدای موزیک قطع شد و همه مهمانها ساکت ایستادند . خاله با لبخند به سمتم اآمد و گفت: _خاله جون برو در رو باز کن برو عزیزم. با اکراه از کنارعزیزجون بلندشدم و به سمت در ورودی رفتم . به زور لبخندی زدم و در را باز کردم. رامین درحالی که با لبخند به من نگاه میکردگفت: _سلام عزیزم .اجازه هست بیام داخل. خجالت زده لبخندی زدم و از جلو در کنار رفتم . تا رامین پایش را داخل گذاشت همه شروع کردن به دست زدن وخواندن آهنگ تولدت مبارک.با لبخند به رامین نزدیک شدم و گفتم: _تولدت مبارک رامین جان .ان شاءالله صد ساله بشی عزیزم. _ممنونم عزیزم.واقعا عافلگیر شدم. رامین دستم را گرفت و باهم به سمت مهمانها رفتیم و با انها احوال پرسی کردیم.بعد به سمت همان جمعی که به من میخندیدند رفت و گفت: _سلام .بچه ها خیلی خوشحالم میبینمتون. پسرها به سمتش آمدند و رامین را به آغوش کشیدن و باهم خوش و بش کردند . در برابر چشمان متعجب من دخترها هم به سمت رامین آمدند و او را درآغوش کشیدن و تولدش را تبریک گفتند.هنوز تو شک رفتار انها بودم که پسرها به سمتم امدند و دستشان را دراز کردند .به رامین نگاهی انداختم تا به انها بفهماند من این کار را نمیکنم ولی او برخلاف انتظارمن با چشم و ابرو اشاره میکرد با انها دست بدهم. باورم نمیشد رامین انقدر نسبت به من بی تعصب و بی غیرت باشد . شوکه بودم از رفتار دوستان رامین که با اینکه میدیدند من یک مسلمانم و حجاب دارم ولی بازهم دستشان را دراز میکنند. به شدت از دست رامین عصبانی بودم ولی با این حال به دوستانش گفتم: _ببخشید من با آقایون دست نمیدم .از آشناییتون خوشحال شدم با اجازه اتون. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️