تقدیم میکنیم:
#یک_داستان_امنیتی واقعی برای دوستداران این گونه رمان ها
از امروز (در بخش ظهر گاهی)
زنان عنکبوتی🙎♀️🕸
.
فرا داستانی
که از میان
جامعه ایران
سر بلند میکند...
#زنان_عنکبوتی
پ.ن:
ماجرای یک پرونده ی #واقعی...🧨🔎
♨️♨️♨️♨️♨️
من فقط عکسای خودمو می ذاشتم.📸 عکس های مهمونیا و گردشایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.🏞
عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک ❤️و پیام هم داشته باشم💌.
پیجم مثل بچه ام شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم، هم توش راحت بودم💞. خیلی راحت...
همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم.
💠💠💠💠💠
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
از امروز با رمان جذاب و امنیتی #زنان_عنکبوتی در بخش ظهر گاهی در خدمت شما خواهیم بود
ماجرای یک پرونده ی #واقعی...🧨🔎
رمان شماره: 3️⃣4️⃣
📚 #زنان_عنکبوتی
👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 فراداستانی
از میان جامعه ایران 👀
داستان زنانی که
مرزها را میشکنند😱
و مردانی که فرا
مرزی زندگی میکنند
#کلیپ_معرفی_رمان
سید با توجه به تمام اطلاعات، خط سیر ذهنی خودش را نشان داد.
دقایقی در سکوت پیش رفت و آخر که صفحه ی دیتا که خاموش شد.
سینا نوشته بود:
-پول و گناه!
شهاب نوشته بود:
-تجارت ناموس!
آرش نوشته بود:
-انقلاب رنگی زنان!
و امیر که لب زد:
- مدلینگ!
📕 #زنان_عنکبوتی
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #زنان_عنکبوتی
♥️ #قسمت_اول
چند روز بود که رابط مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود
و دیگر هیچ خبری بعد از آن نشده بود.
بلا فاصله از فرانسه هم یک پیام دریافت شده بود مبنی بر کلید خوردن پروژه ای در ایران!
اما هر دو رابط، بعد از فرستادن پیام در سکوت رادیویی فرو رفته بودند و امکان هیچ نوع ارتباطی هم نبود.
امیر یک نیرو را به طور ثابت پای سیستم نگه داشت
تا به محض آمدن پیام برای رمزگشایی اقدام کند.
روز پنجم، در سکوت اول صبح اداره، وقتی امیر وارد اتاقش شد
بولتن سبز رنگ روی میز وادارش کرد تا ببیند بچه ها کار را چه طور انجام داده اند.
خیالش از سیر خبرها که راحت شد، صفحه ی لب تابش را روشن کرد،
باید نظر نهایی اش را روی گزارش مفصل گروه های خبرنگاری می داد
تا برای اقدام وارد گردش کار اداره شود.
هنوز چند صفحه نخوانده بود که در با شدت باز شد.
نه سرش را چرخاند و نه نگاه از صفحه برداشت.
فقط سینا بود که وقتی خبر خاصی داشت تمام آداب یادش می رفت.
امیر غرید:
– اگه خوش خبری بگو و الا برو!
سینا بدون تامل گفت:
– آقا امیر… رابط ترکیه ارتباط گرفته!
چشم از صفحه ی مانیتور برداشت و نگاهش را ثابت کرد روی سینا تا بهتر بشنود.
سینا نگاه کنجکاو امیر را که دید جرات پیدا کرد و قدم داخل گذاشت و گفت:
_بفرستم به آرش تا ببینن چی فرستاده؟
– رابط ترکیه برای همه، سر نخ پروژه های مهمی بود که خیلی کم اما خیلی حیاتی ارتباط می گرفت. تا پیام برود روی میز بچه های رمزنگار، ظهر شده بود.
آرش خودش هم همراه پیام آمد و برگه را مقابل امیر گذاشت؛
تنها چند اسم بود و پروژه هایی که با نام خاص کلید خورده بود.
رابط تنها توانسته بود همین ها را بفرستد.
آرش می دانست باید چه کند. اجازه گرفت و از اتاق بیرون رفت. امیر رو به سینا کرد و گفت:
– شهاب کجاست. پیداش کن و بگو تا یه ربع دیگه اینجا باشه!
سینا که رفت امیر از پشت میزش بیرون آمد و منتظر در اتاق قدم زد.
نگاهی به صفحه بزرگ مانیتور انداخت و روشنش کرد.
چند قدم عقب رفت و رو گرداند سمت تخته ی سفید. ماژیک مشکی را توی دست گرفت.
ذهنش داشت چینش صفر تا صدی انجام می داد.
همیشه قبل از نوشتن، اول مطالب را در ذهنش منظم می کرد تا وقتی پیاده سازی می شد،
به نتیجه نزدیک تر باشد و خطای کمتری وجود داشته باشد.
در ماژیک را باز کرد؛ اما بدون آن که چیزی بنویسد، با فشار انگشت دوباره بست.
در دوران دبیرستان و دانشگاه مسئله های سخت را راحت حل می کرد.
این جا هم زیاد معادله حل می کرد و نقشه ها را بازخوانی می کرد و هر بار هم برای پیدا کردن متهمین تشویق می شد،
اما نمی دانست چرا این بار با پیام رابط و حدس هایی که داشت می زد، روحش را می آزرد.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
♥️ #قسمت_دوم
صدای تقه، سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد. نگاهش از صورت خندان سینا تا ابروهای در هم شهاب کشیده شد.
سینا گفت:
– با تاخیر اما دست پُر، سلام!
دستِ پیش آمده ی شهاب را فشرد و منتظر ماند تا پشت میز جاگیر شوند. سینا سر بالا گرفت و گفت:
– آقا امیر میدان کارمان مشخصه؟ یعنی اصلاً می دونیم کجاییم و چه کار باید بکنیم؟
امیر لب برچید و دستانش را به تایید تکان داد و وسط تخته نوشت:
– این بار میدون کار، شده قلب ایران!
کوچه خلوت بود و در سرمای پاییزی نگاه سینا مانده بود روی پیرمردی که شهاب را به حرف گرفته بود.
دل سینا شور می زد و از اینکه پیرمرد شهاب را رها نمی کرد عصبی شده بود.
داشت کم کم پیاده می شد تا پیرمرد را به طرف خودش بکشد که شهاب دست پیرمرد را فشرد و به سمت ماشین آمد.
وقتی شهاب در ماشین را باز کرد و سوار شد، تازه سینا نفس راحتی کشید:
– این پیرمرده کی بود؟ سرایدار خونه روبه رویی بود؟ چی گفت بهت؟ نصف عمر شدم!
شهاب دستی بین موهایش کشید و صندلی ماشین را کمی عقب داد تا پاهای بلندش راحت باشد و گفت:
– الان راه بیفت که دیگه اینجا امن نیست.
غیر از دوربین بالای خونه، دوربین ساختمون روبه رویی هم، روی در این خونه تنظیم شده.
از اون دوربین من رو دید که اومد سراغم.
سینا ماشین را روشن کرد و دنده عقب از کوچه بیرون رفت.
کمی عقب تر ماشین را پارک کردند و در ماشین دیگر و از انتهای کوچه وارد شدند و دوباره خانه را تحت نظر گرفتند. سینا میان راه پرسید:
– چی می گفت؟ چقدر سمج بود!
– داداشتو دست کم گرفتی! یه جوری پیچوندمش که نزدیک بود برای صرف قهوه هم دعوتم کنه.
– تاریک هم بوده، خیلی دید به دوربین نداشتیم!
شهاب ارتباط گرفت با آرش که در اداره منتظر تماسشان بود:
– سلام ببین آرش جان خونه دوتا دوربین داره،
یه دوربین هم برای خونه ی روبه روییه که روی در این خونه مسلطه.
رصد این سه تا دوربین با خودت.
غیر از این که حواست باشه یه ساعاتی این دوربینا باید خاموش بشن!
ارتباط را که تمام کرد، چشم گرداند روی ساختمان های کوچه و گفت:
– معلوم نیست کدوم همسایه خبر داده.
این دو روز که این جا هستیم ظاهراً رفت و آمد خونه خیلی غیر معقول نیست؛
فقط این که یه خونه شده موسسه،
دلیل نمیشه که همسایه ها اعتراض خاصی بکنند؛
این قدر خونه ها بزرگ هست که صدا به صدا نرسه!
خانه های بزرگ و کم جمعیت این محله ها، رفت و آمد های غیر متعارف را زود مشخص می کرد.
برای ساکنین خانه ها شاید همسایه ها چندان اهمیت نداشته باشند.
اما این سردی روابط بینشان دلیل نمی شود که به امنیت خودشان اهمیتی ندهند.
سینا با این فکر هایی که در سرش دور می زد گفت:
– البته با کشف امشب که یه خونه ی دیگه هم رفت و آمد مشکوک داره میشه گفت حتما یه چیزی دیدن!
– اون چیزی که دستمون اومده اینه که این جا توی شریعتی یه خونه است که بیشتر از نود درصد رفت و آمد این خونه رو زن ها دارن
فقط سه تا مرد، ثابت صبح وارد میشن و عصر هم همون سه تا خارج میشن.
یعنی به طور کل فضای خونه رو باید زنونه حس کرد و زنونه برخورد کرد و زنونه اطلاعات به دست آورد.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
از امروز با رمان زیبا و جذاب امنیتی (واقعی) #زنان_عنکبوتی در بخش ظهر گاهی و
رمان عاشقانه و زیبای #مهر_و_مهتاب در پارت شامگاهی در خدمتتون هستیم
لطفا نظرتون در مورد رمان جدید #زنان_عنکبوتی و هر گونه انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻
@serfanjahateettla
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_هشتاد_چهارم آنقدر گریستم تا دلم سبک شد. وقتی طل
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتاد_پنجم
نزدیک ماشین، هردو ایستادیم.حسین معصومانه گفت:
- مهتاب ببخشید که ناراحتت کردم...ولی از طرفی خوشحالم که دیگه حرفی تو دلم نمونده.سبک شدم.
من هم می دانستم که عاشق شده ام و اصلا هم از این موضوع ناراحت و نگران نبودم.
پایان فصل 22
فصل بیست و سوم
بعد از آنکه از سرگذشت حسین باخبر شدم،یاد و فکر حسین لحظه ای رهایم نمی کرد.به هرجا می رفتم و به هرکس نگاه می کردم،چشمان مظلوم و صورت معصومش پیش چشمم جان می گرفت.به امتحانات پایان ترم نزدیک می شدیم و من حتی کلمه ای بلد نبودم.در تمام مدت،فکر می کردم چطور باید مسئله را به پدر و مادرم بگویم؟اگر آنها مخالفت کنند که حتما همینطور می شد،چه باید بکنم؟قهر و دعوا یا صبر و استقامت؟اصلا می توانستم با اخلاق و اعتقادات حسین،کنار بیایم یا نه؟آینده مثل شهری در مه،ناپدید و نا پیدا بود.با کمکهای لیلا و اصرار شادی،شروع به درس خواندن کردم.با اینکه امتحانهای کمی داشتم ولی آمادگی همیشگی را نداشتم و تقریبا با نمرات مرزی،ترم تابستان را گذراندم.همه چیز قاطی شده بود و من خسته و سردر گم می دویدم.به مراسم نامزدی سهیل زمانی نمانده بود و همه در حال رفت و آمد و خرید بودند.قرار بود مراسم در خانه پدر عروس برگزار شود،بنابر این ما کار عمده ای نداشتیم.فقط باید برای لباسهایمان پارچه می خریدیم و هدایایی هم برای خانواده عروس تهیه می کردیم.سهیل در حال جوش و خروش بود.آنقدر در آن چند هفته باقیمانده دوندگی و فکر و خیال داشت که لاغر شده بود.از آن طرف هم خاله ام داشت مهیای رفتن به آنسوی آبها می شد.مادر بیچاره ام بین دو واقعه بزرگ زندگیش گیر افتاده بود.جدایی از تنها خواهرش و عروسی تنها پسرش!البته از طرفی خدا را شکر می کردم که اوضاع آن همه درهم ریخته است و کسی متوجه حال دگرگون من نیست.لیلا را هم برای نامزدی دعوت کرده بودم و قرار بود باهم برای خرید پارچه به خیابان زرتشت برویم.روز قبل مدل های لباسمان را از روی ژورنال زیبا خانم ،خیاط ماهری که لباسهای مادر و خاله ام را می دوخت،انتخاب و اندازه پارچه و نوع آن را با دقت یادداشت کرده بودیم.بعد از خوردن صبحانه،صدای زنگ در بلند شد.می دانستم لیلا است.وقتی قرار بود باهم جایی برویم خیلی بی طاقت می شدو از کله سحر حاضر و آماده جلوی در بود.آیفون را برداشتم و با خنده گفتم:
- لیلا...بیا تو.
صدایش بلند شد:مگه نمیای خرید؟
خندیدم:چرا،گفتم خرید،نگفتم خوردن کله پاچه.بنده خدا،مغازه های زرتشت مثل اداره ها نیستن که از هشت صبح باز باشن!اونا خیلی لردی میرن سرکار!زودتر از ده امکان نداره قدم رنجه کنن.بیا تو.
لحظه ای بعد لیلا در خانه مان بود.به مادرم سلام کرد و پرسید:
- خوب چه خبرا،خانم مجد؟
مادرم با ظرافت سری تکان داد و با ناز گفت:چی بگم لیلا جون؟ داره پدرم در میاد!تازه فهمیدم چقدر دختر شوهر دادن سخته!ما که خانواده دامادیم انقدر دوندگی داریم...وای به حال اون بیچاره ها
لیلا با خنده گفت:خوب تمام این دوندگی ها موقع عروسی برعکس میشه.اون موقع فامیل عروس میگن بیچاره خانواده داماد.
مادرم با حالتی نمایشی دستش را روی گونه زد:
- وای،خدا مرگم بده.راست میگی،موقع عروسی حتما من سکته می کنم.
به میان حرف هایش پریدم:حالا کو تا موقع عروسی!از حالا حرص نخورین.
بعد با لیلا به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.لیلا مانتو و روسری اش را درآورد و روی صندلی انداخت.نگاهی به درو دیوار اتاق انداخت و گفت:
- خوب چه خبر؟
روی تخت کنارش نشستم:از کجا خبر میخوای؟
خندید:خوب معلومه،از حسین.
شانه ای بالا انداختم و گفتم:تقریبا یک هفته است ازش خبر ندارم.خودمم دلم براش تنگ شده.
لیلا متعجب نگاهم کرد:مهتاب،این واقعا تویی؟...اصلا باورم نمیشه تو بخوای با یک چنین آدمی زندگی کنی!
عصبی گفتم:چرا؟مگه من چطوری هستم؟
- تو هیچ طوری نیستی.ولی حسین هم مثل تو نیست.عقاید و تربیت این تیپ آدمها با ماها فرق داره.ببین الان تو در مهمانی و عروسی بدون حجاب می گردی،بعدا باید بری زیر چادر،می تونی؟...الان سرگرمی ما ،شرکت در مهمانی هایی است که به مناسبت های مختلف می گیرن ،بعدا باید بری تو مساجد و تکیه ها،گریه و زاری کنی،می تونی؟دیگه میشی همسر یک جانباز...با چادر و حتی روبنده،دائم در حال نماز و دعا و قرآن خوندن،در حال گریه و زاری... عاشورا،تاسوعا،محرم و صفر!سی روز روزه و خلاصه تمام کارهایی که تو یکبار هم تو عمرت نکردی!اصلا باهاشون آشنا نیستی!بعدش هم الان وضع جامعه رو نگاه کن.به نظرت همه چیز عالی و در حد کماله؟درست و منطقی است؟حالا میخوای بری با یک آدم با اون طرز فکر ((همه چیز خوب و عالیه))زندگی کنی...؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتاد_ششم
پریدم تو حرفش و با هیجان گفتم:
- همه حرفهات درست!مسلما بهم خیلی سخت میگذره تا بتونم حسین رو راضی نگه دارم.اما حسین هم مثل ماها یک آدمه،نه یک غول!نه یک خشکه مقدس و جانماز آبکش،ماها از تمام آدمهایی که در طرز تفکر و دین و مذهب مثل ما فکر نمیکنن می ترسیم،بدمون میاد.البته کسانی هستند که از این ترس، استفاده می کنند و بدشون نمیاد جامعه دو دسته بشه،اما آخه چرا؟اون موقع که عراق به ایران حمله کرد،همین به قول تو آدمهای خشکه مقدس ،دویدن جلو و سینه هاشون رو برای امثال ما سپر کردن.سوای همه تفاوت های فکری و عملی مون،ما همه هموطن هستیم.حالا قصد ندارم برات داستان تعریف کنم و بگم چقدر ایثار و چقدر فداکاری!ولی چیزی که هر عقل سلیمی میپذیرد اینه که تو اون شرایط این آدمها با هر طرز تفکر و راه و روشی جلوی اشغال کشور رو بدست یک مشت آدم وحشی و بی تمدن گرفتن.هیچ فکر کردی اگه کشورمون به دست عراقی ها می افتاد چی میشد؟مطمئن باش اولین کارشون غارت و چپاول خانه های امثال من وتو و ***** به دختران و زنانی مثل من و تو بود.حالا چه دزدی ها و غارت های بزرگتر و چه فجایع بیشتری پیش می آمد،بماند!حالا این آدم تو دفاع از امثال من وتو که حالا حتی خودمون قبولشون نداریم،مجروح شده!نه جراحتی که با یک چسب زخم و کمی بتادین خوب بشه ها!نه!شیمیایی شده...می دونی یعنی چی؟یعنی ذره ذره آب میشه و تموم میشه.یعنی زجر و دردش هیچ درمونی نداره،یعنی اینقدر سرفه میکنه تا تموم ریه اش تیکه تیکه بیاد بالا ،و سرانجام بعد از این همه درد و رنج و ناراحتی،بمیره!بدون اینکه کاری از دست ماها،مفت خورهای پرمدعا بر بیاد.حالا هی برید و بگید اینها سهمیه ای هستن،دانشگاه قبول شدن!اینا سهمیه دارن،پارتی دارن،فلان جا کار پیدا کردن...اینا جانبازن،نور چشمی ان!اینا جاسوس حراست هستن...همینطور بگیرو برو تا آخر.اما اگر یک روز یکی پیدا بشه یقه یکی از همین حرف مفت زنها رو بگیره و بگه تمام این مزایا مال تو و جراحت و نقص این جانباز هم مال تو!به نظرت قبول میکنه؟این مزایا در مقابل چیزی که اینها از دست دادن مثل یک پفک نمکی بی ارزش در مقابل بچه های گریان است.همین خود تو که قبل از کنکور سینه میزدی که چه فایده ما این همه درس بخونیم،سهمیه جانبازا و شهدا انقدر زیاده که همه اونها بدون زحمت و درس خوندن بهترین رشته ها و در بهترین رشته ها قبول میشن.حاضری به جای حسین باشی؟ حاضر بودی به جای حسین ،سرفه کنی و خون بالا بیاری؟حاضری توی پات پلاتین کار بزارن؟حاضری دایم بهت کورتن و مورفین تزریق کنن؟حاضری از شدت سرفه،نتونی شبها بخوابی،با تنفس هر بوی محرک به حال مرگ بیفتی و هوا برای نفس کشیدن نداشته باشی؟...راست بگو حاضری؟
لیلا سر به زیر انداخت و حرفی نزد.با بغض گفتم:
- این ما آدمها هستیم که بین خودمون فاصله انداختیم.عده ای مخصوصا این فاصله رو بوجود آوردن،تا یک عده از آدمهاتوسط عده ای دیگه مورد ظلم و ستم قرار بگیرند.اما حقیقت اینه که این بچه ها،مثل خودمون تو یک خانواده بزرگ شدن،مثل ما عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرشون بودن.مثل ما با یک لالایی و با یک سری قصه شبها می خوابیدن. اینها هم مثل ما داستان بزبز قندی و کدوی قلقله زن رو بلدن،اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف می خوندن.مثل ما یک جور غذا برای صبحونه و نهار و شام خوردن،می دونن کوفته تبریزی و ته چین مرغ چیه! می فهمی لیلا!اینها همه هموطن هستند،مثل ما خانواده دارن.همه آدرس بازار و امامزاده صالح رو بلدن، شبها به همون آسمونی خیره میشن که ما نگاه می کنیم. حالا چرا انقدر از هم فاصله گرفته ایم؟خدایی که اون بالاست انقدر بخشنده و مهربونه که ما بنده ها نباید به جاش تصمیم بگیریم و آدم ها رو دسته بندی کنیم.من حسین رو دوست دارم.فکر نکن به حالش رحم آوردم و از روی دلسوزی دنبالش افتادم!نه!مثل یک جریان عادی که بین همه دخترها و پسرها بالاخره پیش میاد،من هم از حسین خوشم آمد.بهش علاقه پیدا کردم،بعد فهمیدم کیه و چکاره است.حالا بیام و بخاطر این اختلاف نظرهای ناچیز که تو گفتی،عشق و علاقه مو نادیده بگیرم؟تمام امتیازات مثبت حسین رو،منکر بشم؟
لیلا نگاهم کرد و آهسته گفت:نمی دونم چی بگم!من تا حالا اینطوری فکر نمی کردم.حرفهات منطقی است،ولی قبول کن این شعارها هرچقدر هم درست و منطقی،نمی تونه فاصله بین تو و حسین رو پر کنه...اگه تونستی با این حرفها پدر و مادرت رو قانع کنی،اون شرطه!
آن روز،بعد از کلی پیاده روی و دیدن پارچه ها سرانجام خرید کردیم و از همان جا یکراست پیش خیاط رفتیم و پارچه ها را تحویل دادیم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتاد_هفتم
موقع خداحافظی،لیلا گفت:
- مهتاب آرزو می کنم موفق بشی.
با خنده گفتم:آدم اگه از ته دل چیزی رو بخواد خدا نا امیدش نمی کنه.
شب موقعی که وارد خانه شدم،پدر و سهیل مشغول صحبت درباره مراسم نامزدی و انتخاب محضر مناسب ثبت ازدواج بودند.مادرم با دیدنم جلو آمد و گفت:
- چقدر دیر کردی،حالا خدارو شکر روزها بلنده و هوا هنوز تاریک نشده... چیزی خریدی؟
خسته و بی حال گفتم:آره،هم من،و هم لیلا خرید کردیم.
مادرم با اشتیاق گفت:ببینم؟
- بردم دادم زیبا خانم.وقتی نمونده،ممکنه لباسم رو نرسونه.
میلی به شام نداشتم و بی توجه به حرفهای سهیل و پدر و مادرم رفتم به اتاقم و در را محکم بستم.چند وقتی بود که فرصت پیدا نکرده بودم حالی از حسین بپرسم.دلم برایش تنگ شده بود.می دانستم الان تنها در آن اتاق نمور و تاریک نشسته و حتما مشغول خواندن کتاب است.آهسته شماره ها را گرفتم.یکی دو بوق ممتد و بعد صدای خسته حسین:
- الو؟بفرمایید.
با شوق گفتم:سلام حسین.منم!
لحظه ای سکوت شدو بعد صدای حسین که از شدت شادی می لرزید:
- مهتاب!...براین مژده گرجان فشانم رواست!کجایی تو؟می خوای منو بکشی؟
با خنده گفتم:ببخشید.خیلی سرم شلوغ بود.اول امتحانها و حالا هم مراسم نامزدی سهیل!ولی همش به فکرت بودم.
خندید و گفت:خدارو شکر که گرفتاریهات همه خیر بودن.فکر کردم دیگه نمی خوای باهام حرف بزنی.
- وا؟چرا نخوام باهات حرف بزنم؟
- خوب،اومدی اینجاو فکر کردم فهمیدی که چقدر فاصله بین من وتو هست!
بی حوصله گفتم:حسین بس کن!امروز به اندازه کافی درباره فرق و فاصله و این چرت وپرت ها نظریه شنیدم.یک حرف تازه بزن.
حسین با خنده گفت:حرف تازه من تو هستی مهتاب،به جز تو چی بگم؟تو تعریف کن.حتما سهیل الان خیلی خوشحاله،نه؟
- نه بابا آنقدر در حال بدوبدو است فرصت خوشحالی نداره...
- تو که از ته دلش خبر نداری.هر پسری از اینکه دختر مورد علاقه اش رو به عقد و ازدواجش درآورد خوشحال است.
با خنده گفتم:شاید هم!تو از کجا می دونی؟نکنه زن گرفتی و ما خبر نداریم؟
قهقهه حسین بلند شد:من و زن گرفتن؟ من کفن ندارم که گور داشته باشم،تو خیالت راحت باشه.
آرام گفتم:خدا نکنه احتیاجی هم داشته باشی.
تا چند دقیقه صدایی از آن طرف خط نیامد،بعد زمزمه ای بلند شد:
- مهتاب،خیلی دوستت دارم.
و بعد تماس قطع شد.به گوشی که دستم مانده بود،خیره شدم.می دانستم حسین از شدت شرم و خجالت گوشی را گذاشته،قلبم پر از احساس نشاط شد.
پایان فصل 23
فصل بیست و چهارم
دوباره صدای کل و هلهله فضا را پر کرده بود. بوی اسفند و عرق و عطر و غذا در هم آمیخته و معجون فیل افکنی به وجود آورده بود. به اطرافم نگاه کردم. زن و مرد در حال چاخان کردن و فخر فروختن به همدیگر بودند . سرویسهای طلا و جواهرات زیر نور چلچراغ ها چشم را خیره می کرد. پارچه های ساتن و اطلس و گیپور در مدلهاو رنگهای مختلف می درخشید. بعضی از مردها در حال چشم غره به زنانشان و لبخند به زنان دیگر بودند. لحظه ای با دقت به منظره روبرویم خیره شدم. اگر جواهرات و لباسها و آرایشها پاک می شد و کنار می رفت چه برجا می ماند؟... مشتی آدم سطحی نگر و چاق و چله . سعی کردم این افکار را کنار بگذارم . تا چندی پیش من هم مثل همین ادمها از داشتن
لباسهای زیبا و مدل جدید طلاجات سنگین و آرایش مد روز لذت می بردم چه به سرم آمده بود؟ ساکت گوشه ای نشستم . مادر و پدر گلرخ سنگ تمام گذاشته بودند چندین نوع میوه روی میز های سنگی و گرد به زیبایی چیده شده بود. لیوانهای شربت خنک بین مهمانها توزیع می شد. زنان و مردانی با لباس یک شکل در حال خدمت به مهمانها بودند. همه چیز کامل و عالی بود. لباس منهم خیلی زیبا شده بود . شب قبل با لیلا پیش زیبا خانم رفتیم و لباسها را گرفتیم.
پس از چند ساعت لیلا هم وارد جمع مهمانها شد.
با دیدنم به طرفم آمد و کنارم نشست. مشغول صحبت بودیم که صدای هلهله و کف زدن حرفمان را قطع کرد. لیلا آهسته گفت :
- فکر کنم عروس و داماد آمدند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay