من گریه کردم، بعدش خودمو جمع کردم و خندیدم، یع خنده طولانی، نه من خوبم، فقط دارم کم کم به ورژن گذشتم بر میگردم...
من کینه ای نیستم، زود میبخشم، ولی اگه یکاریو چند بار انجام بدی و چند بار با یه قضیه اذیتم کنی جوری کینتو به دل میگیرم که خودتم بترسی...
هدایت شده از بیمارِاتاقِ77
غم طوریه که مغزت میگه باید بخوابی، دلت میگه باید گریه کنی، معدهات میگه باید بالا بیاری و تو وسطش داری به این فکر میکنی که چرا اونجوری شد...
من به یع درجه ای رسیدم به اسم خنثی بودن، یعنی وقتی همه دارن از استرس میمیرن من کلا حسی ندارم...
از اون رفیقم که گذاشت دو هزار بار از یه قضیه حرف بزنم تا بتونم ازش عبور کنم ممنونم...