eitaa logo
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
464 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
وَڪَفیٰ‌بِرَبِّكَ‌هادیاًوَنَصیراً [برای‌هدایت‌ویاری‌تو،پروردگارت‌کافی‌ست💗. ] تولدمون : 1402/1/8 ^^ کپی؟!قبلش یه صلوات برای سلامتی بابامهدی بفرست :)✨ درخدمتم : @Axjrjgx
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۳۰ تایی شدنِ علیهان مبارک 🥺✨
قرار شد ک ۱۳۰ تایی بشیم دوتا پارت باهم بزارم .. چشششششمممم😝💕!'
همسایه جانا 130 تایتون مبارک 🌸 ❣️ ان شاء الله بیشتر و بیشتر بشید ❤️‍🩹 🌷 از طرف : 😍@r3t4i5p0u8w9 😍 تقدیم به: 😍 @ALiHan_313😍
جوری که همه دارن خریدای اربعینشون رو میکنن و ساک میبندن و من با اشکی که حتی نمیخواد بباره و خلاصم کنه دارم نگاشون میکنم . .💔)
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت‌پنجم #رمان_اقیانوس‌مشرق +‌ 《صدای گریه ی زخم ها؟!》 _ آری . این زخمها که من کف
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد : _ آیا قدم به قدم نگاه کردی؟! + آری . قدم به قدم نگاهم به برهوت بود . . گامِ آخر را که شِمردم ، افتادم . _ و من صدای کسی را شنیدم که به درِ خانه ام خورد و افتاد! تو برابرِ خانه ی من افتاده بودی . + برابرِ خانه یک پیته دوز ؛ درست همانگونه که او گفته بود . . پینه دوز پیاله را کنار میگذارد و با دو دست ، شروع میکند به مالیدنِ پاهای عمران . عمران ادامه میدهد : + من در برهوتی اسیر بودم که دور تا دورش خاک بود و خاک بود و خاک! هیچ راهِ فراری نبود . چهل گام که هیچ ، چهار فَرسَخ تا چهار فرسخِ من کویر بود ؛ نه آبی ، نه درختی ، نه پرنده ای و نه جانوری . تنها من بودم و خاک بود و آسمان . آخر چگونه من به چهل گام ، چهار فرسخ پیمودم و به خانه ی تو رسیدم؟! پینه دوز اشاره میکند به دیوار ، به مشکی که از میخی آویزان است : _ و عجیب تر ، آن مشک! +تو به من بگو پینه دوز ، آیا من جادو شده ام؟! پینه دوز 《یاعلیِ》 دیگری میگوید و از جا برمیخیزد . از پشتِ صندوقچه ی چوبیِ کنارِ دیوار ، پارچه ای بلند و باریک برمیدارد و دوباره در برابرِ پاهای عمران می نشیند : _ کدام جادو؟ :/ این که تو میگویی اعجاز است . . پارچه را میانِ دندان میگیرد و با دست میکشد . پارچه با صدای خِش ، به دو نیم می‌شود . نیمی از آنرا دورِ یکی از پاهای عمران می‌پیچاند و میگوید : _ به خداوندیِ خدا ، اعجاز بوده! . . . عمران به پینه دوز نگاه میکند . پینه دوز با حرکتِ تندِ دستهایش ، پارچه را دورِ پاهای عمران گره میزند : + آن اسم که گفتم ... همان که گفتی بارها تکرار کردم . . چه بود؟! _ در تب بودی که گفتی . بیش از هزار بار! و هربار منو دخترم ، راحله ، اشک ریختیم . عمران با تعجب نگاه میکند : + اشک :\ ؟ پینه دوز لبخند میزند و پای دیگرِ عمران را به دست میگیرد : _ آخر تو مدام ، اسمِ مولا و آقای مارا میبردی . علی بن موسی الرضا امامِ ما شیعیان است . . :) پارچه را دورِ پای عمران میپیچد . عمران سر تکان میدهد : + آری . همین بود که گفتی! علی بن موسی الرضا . . پینه دوز گره دوم را میزند و پیاله سفال را بر میدارد و با 《یاعلی》 برمی خیزد . عمزان نگاهش میکند : + پس تو این مرد را میشناسی! ... _کدام مرد را؟ +علی‌بن‌موسی‌الرضا را . پینه دوز دستش را به احترام بر سر میگیرد ، جوری که سرش به خمیر آغشته نشود ، و با صدایی لرزان میگوید : _ کاش بشناسم جوان! هرکه علی بن موسی الرضا را بشناسد ، به حقیقت خدارا شناخته . با شناختِ او ، سختی های قیامت آسان خواهد شد . . عمران نگاه میکند : _ در تب هرچه خواستی گفتی ، اما نگفتی چرا در برهوت راه گم کرده بودی؟ از کجا آمده بودی و به کجا می‌رفتی؟ عمران به پاهای در پارچه پیچیده اش نگاه میکند : + من مسافری از جنوبم ، از دریای پارس . _ به کجا میروی؟ + به دریای شمال . پینه دوز سر تکان میدهد : _ از دریا به دریا ، از جنوب به شمال ؛ .. به سوی پرده سبز رنگ میرود و صدا میزند : _ " راحله " نگاهِ عمران میچرخد طرفِ پرده . سایه دخترانه ای پشت پرده شکل میگیرد و دستِ دخترانه ای از پسِ پردا پیش می آید . پینه دوز پیاله را به دستش میدهد . پرده می افتد و نگاهِ عمران خیره به پرده می‌ماند . . . پینه دوز می آید و برابرش می‌ایستد . خمیرِ میانِ انگشت هایش را با دستمالی پاک میکند و میگوید : _ من فردا عازمِ خراسانم! [پ.ن : خوشبحالش :)] اما تو میتوانی در این منزل بمانی تا زخمِ پاهایت التیام یابد . آن وقت میتوانی به سوی مقصدت بروی . + مقصدِ من دریای شمال است .. چشمه آبِ حیات! پینه دوز با تعجب نگاهش میکند : _ کجا؟! :/ ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت‌ششم #رمان_اقیانوس‌مشرق پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد : _ آیا قدم به
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 _ کجا؟ :/ + چشمه آبِ حیات . پینه دوز در چشم هایش دقیق نظاره میکند . ناگهان با ناباوری ، میزند زیرِ خنده : _ آبِ حیات؟! کدام آبِ حیات؟ :\ عمران از خنده اش دلگیر میشود : + همانکه هرکه بنوشد ، زندگی جاودان پیدا میکند . نگو که چیزی درباره آن نشنیده ای ... من میدانم که تو از آن باخبری... پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد : _ من از کجا باید بدانم؟ عمران با بهت نگاهش میکند : + از آن قلعه چه؟ آیا از آن قلعه که چشمه آبِ حیات در آن نهُفته است نیز بی خبری؟! پینه دوز با لبخند نگاهش میکند : _ کدام قلعه؟ کدام چشمه؟ می آید نزدیکش و با تعجب به عمران چشم میدوزد : _ از په حرف می‌زنی جوان؟! ... آهسته به دیوار تکیه می‌زند و همانجا می‌نشیند . عمران نکاهی به پاپوش های در دستش می اندازد و نگاهی به پینه دوز : + شاید خیال کنی مجنون و دیوانه شده ام ؛ اما اینکه میگویم نه سِحر و جادوست و نه حدیث جِنیان و دعا نویسان . من در پِیِ آبِ حیات بودم!.. _ آبِ حیات؟! + آری . جایی در کنارِ دریای شمال . در مسیرِ همین راه بود که در برهوت اسیر شدم و راه گم کردم و آن مرد که برای نجاتِ من آمده بود ، گفت به خانه پینه دوزی برو که راهِ آن قلعه را نشانت خواهد داد! پینه دوز لبخندی ناباورانه می‌زند : _ کدام قلعه؟ من نه قلعه ای میشناسم و نه آبِ حیاتی. عمران مَأیوس نگاهش میکند : + نمیشناسی؟ به سُخره ام گرفته ای یا خود را به ندانستن میزنی؟! _ تو مهمانِ من و حبیبِ خدایی . چرا باید تورا به سُخره بگیرم؟! + پس نگو که آبِ حیات را نمیشناسی پیرمرد! از آبی حرف میزنم که با نوشیدنش حیاتِ جاودان در رگ ها جریان می‌یابد و هرگز کُهولَت و مرگ در تن اثر نمی‌کند . پینه دوز با همان لبخند ، سر تکان می‌دهد : _ آری ، قبول دارم . این آبِ حیات که میگویی ، در قِصَص و تعالیمِ ما آمده است . عمران خوشحال میشود : + کسی میشناسی که از آن آب خورده باشد؟! _ آری میشناسم! + چه کسی؟ کجا؟ _ او خِضرِ نبی است که اکنون ، در پسِ پرده غیبت است و از چشمها دور است . + خضر نبی؟! .. و او اکنون زنده است؟! پینه دوز لبخندی می‌زند و پاپوش های کهنه را از پای دیوار برمی‌دارد و به دست می‌گیرد : _ آری ، اما از آن آبِ حیاتی که تو در میِ آنی ، بی خبرم ؛ + گوش کن پینه دوز! آنچه من در برهوت دیدم خواب نبود . خودت ادعا میکنی که اعجاز بوده ؛ نبوده؟! اکنون به حرفهای من گوش کن . آن چشمه که خضر نبی از آن نوشید ، جاییست در کنارِ دریای شمال . من موقعیت آن چشمه را پیدا کرده‌ام ؛ اما هیجوقت نمیدانستم ممکن است آن چشمه در حصارِ یک قلعه باشد . خوب میدانم که تو از جای آن قلعه باخبری . هرجقدر بخواهی به تو خواهم داد تا مرا به آن قلعه برسانی! ... پینه با جِدیت نگاهش میکند و چیزی نمیگوید . عمران ادامه میدهد : " قبول؟! " پینه دوز هنوز ساکت مانده است . صدای دخترانه ای از پشتِ پرده سبز بلند میشود : _ پدر ... پینه دوز از جا برمی‌خیزد . عمران سر میچرخاند طرفِ پرده . سعی دارد از پسِ پرده ، چهره ی فردِ پشتِ پرده را ببیند . کمر صاف میکند و گردن کج میکند و ... اما پرده می افتد و سایه دخترانه پشتِ پرده محو میشود! ... ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
Hossein Sotoude - Oomadam Eteraf Konam (320).mp3
3.34M
هیشکی منو نمیخواد ، که الان اینجا نشستم . . 💔 ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313
امشب شبِ جمعست دوستان . . 🌚🖤 مارو از دعاهای قشنگتون محروم نکنین💔!'