نام و نام خانوادگی:محمد هادی ذوالفقاری
تولد: 67/۱۱/13 – تهران
شهادت: 93/۱۱/26 – مکیشفیه سامراء
محل خاکسپاری : نجف ، وادی السلام ، سمت هود و صالح بعد از سید علی قاضی
مزار یادمان : گلزار شهدای تهران ، قطعه ی 26 ، ردیف1، شماره 25
#شهید
@dokhtaranehazrateAgha
در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب، از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد، و برای مخاطبین خود آرنولد و بت من و مرد عنکبوتی و صدها قهرمان های پوشالی می سازد، ما قهرمانان واقعی داریم که می توانند برای تمام جوامع انسانی الگوی واقعی باشند. در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده. رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد که این جوانان جنگ ندیده و انقلاب نچشیده، از جوانان پرشور ۵۷ انقلابی ترند. وقتی بر چهره نورانی مقام معظم رهبری بنگری و امام خمینی را تصور کنی، همین می شود که پر شورتر از نسل اول انقلاب؛ آماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب نمایی … آری، نسل سوم انقلاب ما اگر چه ابراهیم هادی ندارد، اما جوانانی دارد که کپی برابر اصل شهدای جنگ تحمیلی هستند، کپی برابر اصل ابراهیم هادی … اما حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت. همیشه سعی می کرد مانند ابراهیم باشد، تصویری از شهید هادی را جلوی موتورش و در اتاق خودش زده بود که بسیار بزرگ بود. با اینکه بعد از جنگ به دنیا آمده بود و چیزی از آن دوران را ندیده بود، ولی شهدا را خوب می شناخت. کتاب سلام بر ابراهیم را بارها خوانده بود و مانند بسیاری از جوانان این سرزمین، می خواست ابراهیم را الگوی خود قرار دهد. نوع لباس پوشیدن و برخورد و گفتار و رفتار او همه ی دوستان را به یاد شهید ابراهیم می انداخت. او ابراهیم هادی از نسل سوم انقلاب بود. اجازه بدهید کمتر حاشیه برویم. برخی دوستان به ما می گفتند ابراهیم هادی برای دوران جنگ بود. در آن زمان، همه مردم انقلابی و … بودند. اما حالا دیگر دوران این حرفها تمام شده، اصلاً نمی شود آنگونه زندگی کرد. اما جواب ما برای آنان که این تفکر را دارند، زندگی آقا هادی ذوالفقاری است. جوانی که زندگی اش، رفتار و اخلاقش برای ما درس شد. و نشان داد که خلق و خوی ابراهیم هادی را خوب فرا گرفته. پس با هم این اوراق را ورق می زنیم تا هادی نسل سوم را بهتر بشناسیم.
سال 1367 بود که محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد.او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد.
#شهید
@dokhtaranehazrateAgha
او ویژگی های خاصی داشت :
همیشه دائم الوضو بود.
مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت.
اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد.
وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست.
هادی علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.ودر خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود.
از خصوصیات بارز هادی کمک پنهانی به نیازمندان چه در ایران و چه در عراق بوده است که این از اظهارات بعضی نیازمندان بعد از شهادتش روشن شد.
انرژیاش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود و بیشتر وقتش در مسجد محله و پایگاه در کنار دوست صمیمی و استادش زنده یاد همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی و انجام کارهای فرهنگی می گذشت. پس از پرواز ناگهانی سید علیرضا در تابستان سال 88 هادی آرام و قرار نداشت و بسیار غمگین بود. زیرا نزدیکترین دوست خود را در مسجد از دست داده بود. سال بعد از عروج آقا سید علیرضا همه ی دوستان را جمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات سیدعلیرضا مصطفوی چاپ شود. او همه ی کارها را انجام می داد اما می گفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید.
#شهید
@dokhtaranehazrateAgha
ثواب یهویی
فروردین🌸:10صلوات🌸
اردیبهشت🌹: یکصفحهقرآن🌹
خرداد🌱: یکآیهالکرسی🌱
تیر🌞: ۱۰ ذکرالحمدلله🌞
مرداد🍉:۱۰ ذکراستغفرالله🍉
شهریور🌴:خواندنسورهحمد🌴
مهر🍁:خواندندعایفرج🍁
آبان🍂:خواندندعایسلامتیامامزمان🍃
آذر🌧:خواندنسورهناس🌧
دی🌨:خواندنسورهاخلاص🌨
بهمن:خواندندعاینادعلی
اسفند🌦:10ذکریاغفار🌦
روزتولدت:👇👇👇
۱:تقدیمبهشهید(ابراهیمهادی)😍
۲:تقدیمبهشهید(جهادمغنیه)🌹
۳:تقدیمبهشهید(محسنحججی)💮
۴:تقدیمبهشهید( خرازی) 🌸
۵: تقدیمبهشهید( باهنر)🌼
۶: تقدیمبهشهید( رجایی)🌱
۷: تقدیمبهشهید(عمادمغنیه)🍃
۸: تقدیمبهشهید( علاحسننجمه)🌿
۹:تقدیمبهشهید( ابراهیمهمت)🌹
۱۰: تقدیمبهشهید( محمدجهانآرا)🌌
۱۱: تقدیمبهشهید( ابراهیمرشید)🥀
۱۲:تقدیمبهشهید(حمیدسیاهکالی )✨
۱۳: تقدیمبهشهید( مهدیمحسنرعد)❄️
۱۴: تقدیم به (شهیدجوادمحمدی)💫
۱۵: تقدیمبهشهید( حسینمحرابی)💐
۱۶: تقدیمبهشهید( جواداللهکرم)🌺
۱۷: تقدیمبهشهید( رضایینژاد)⚡️
۱۸: تقدیمبهشهید( احمدیروشن)🥀
۱۹:تقدیمبهشهید(حاجقاسمسلیمانی)🌹
۲۰:تقدیمبهشهید( مظفرینیا)🍃
۲۱:تقدیمبهشهید( پورجعفری)❤️
۲۲: تقدیمبهشهید( زمانینیا)💙
۲۳:تقدیمبهشهید( احمدمشلب)💚
۲۴:تقدیمبهشهید( امیرحاجامینی)🤩
۲۵:تقدیمبهشهید(محمدرضادهقانامیری)😇
۲۶:تقدیمبهشهید( مهدی باکری)💕
۲۷:تقدیمبهشهید( بابکنوریهریس)🌈
۲۸:تقدیمبهشهید( عارفکایدخورده)💎
۲۹:تقدیمبهشهید( طهرانیمقدم)💓
۳۰: تقدیمبهشهید( محمدخانی)🧡
۳۱:تقدیمبهشهید(مصطفیصدرزاده)🌹
#شهیدانه
#فدائیان_رهبر
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سیزدهم
رهام که رفت من هم به بیرون رفتم و در حالی که به آسمان نگاه میکردم شماره ستاد شمس را گرفتم.
وقتی تماس برقرارشد دلهره پیدا کردم .نمیدانستم کارم درست است یا نه؟با صدای استاد شمس به خودم آمدم و گفتم:
_الو
_بفرمایید
_سلام استاد
_سلام شما
_ادیب هستم
_خوب هستید خانم ادیب
_ممنونم استاد شما خوب هستید ببخشید بد موقع تماس گرفتم
_نه خواهش میکنم .بفرمایید در خدمتم
_راستش....نمیدونم چطوری بگم
هرجور راحتید بگید
_خب راستش بخاطر شما زندگیم خیلی بهم ریخته
_بخاطر من؟؟؟
_اره یعنی نه بخاطر شخص شما نه بخاطر حرفهای شما
_چرا زندگیتون بخاطر حرفهای من بهم ریخته؟
_میدونید دیگه هیچی مثل قبلا نیست .کارهایی که قبلا دوست داشتم الان واسم دوست داشتنی نیست.
_میتونم بپرسم چه کارهایی؟
با باز شدن در اصلی به پشت سرم نگاه کردم .
پسر جوانی که حالت طبیعی نداشت و مشخص بود بیش از حد نوشیدنی خورده در حالی که حرفهایش را میکشید گفت :
_وای خوشگلم تو اینجا چیکارمیکنی
انگار قلبم دیگر نمیزد, با چشمانی ترسیده به او نگاه میکردم که دوباره گفت:
_عزیزم چرا ترسیدی بیا بریم باهم برقصیم
اولین قدم را که به سمتم برداشت از شوک خارج شدم وعقب تر رفتم و گفتم:
_اشتباه گرفتی اقا برو مزاحمم نشو
_نه عزیزم مگه میشه عشقمو نشناسم.
دوباره به سمتم آمد که عقب تر رفتم و پا به فرار گذاشتم و به پشت ویلا دویدم
صدای استادشمس از پشت خط می آمد که مرا صدا میزد
_خانم ادیب.خانم ادیب حالتون خوبه؟
به تاریکترین قسمت حیاط پناه بردم هنوز صدای پاهای او را میشنیدم که دنبالم میگشت.
در حالی که بغض کرده بودم گوشی را بالا آوردم و به استاد گفتم :
_من ....من خوبم
_اتفاقی افتاده؟
در حالی که به گریه افتاده بودم گفتم: ببخشید و تماس را قطع کردم .
با ترس به اطرافم نگاه میکردم هنوز صدای پایش می آمد .
شماره رهام را گرفتم تا نجاتم بدهد .
چندبار تماس گرفتم ولی جواب نمیداد برای بار آخر تماس گرفتم این بار تماس برقرارشد.
با گریه گفتم:
_رهام
صدای دختری به گوشم رسید که گفت:
_عزیزم .رهام رفته و گوشیش رو اینجا جا گذاشته!!!
در حالی که شوکه شده بودم گفتم:
_چیییی؟بدون من کجا رفته؟؟؟
_عزیزم با دوست دخترش رفت .حتما مزاحم نمیخواسته.
در حالی که گریه میکردم تماس را قطع کردم و باخودم گفتم:
_خدایا حالا چه غلطی کنم ؟یعنی رهام انقدر نامرده که خواهرش رو بین این همه پسر رها کنه و بره
شماره ساسان را گرفتم تا شاید او بتواند کمکم کند ولی اوهم جواب نمیداد.نا امید به درخت کنارم تکیه زدم و در حالی که گریه میکردم گفتم :
_خدایا نجاتم بده .قول میدم دیگه پامو تو این مهمونی ها نزارم.
در حال التماس به خدا بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد.
با فکر اینکه رهام منو فراموش نکرده بدون توجه به شماره تماس را برقرارکردم و گفتم:
_داداشی من خیلی میترسم تو رو خدا بیا کمکم .
_خانم ادیب!!
با شنیدن صدای استاد شمس گفتم:
_ببخشید فکرکردم داداشمه
_خانم ادیب حالتون خوبه؟چرا گریه میکنید؟میشه بگید کجایید؟
در حالی که گریه ام شدت گرفته بود گفتم:
_با داداشم اومدم مهمونی ولی اون منو فراموش کرده و گذاشته رفته
با تعجب گفت:
_فراموش کرده .یعنی چی فراموش کرده
_نمیدونم وقتی...
با شنیدن صدای پسری که دنبالم میگشت و میگفت:
_عزیزم من دیگه واقعا دارم عصبانی میشما کجا قایم شدی ؟؟؟
هینی کشیدم و سعی کردم خودم را بیشتر از دیدش مخفی کنم .دوباره صدای استاد شمس اومد که گفت:
_خانم ادیب
در حالی که دست خودم نبود و بیش از حد ترسیده بودم گفتم:
_اون داره میاد سمتم .من میترسم .
_خانم ادیب کی داره میاد سمتتون ؟مگه کجایید شما؟؟
_همون پسره که میخواست دستمو بگیره
با گریه گفتم:
_من فرار کردم ته این باغ مخفی شدم .ولی اون داره میاد! صدای پاش رو میشنوم.
استادشمس با صدایی که کمی عصبانیت چاشنی آن بود گفت:
_خانم ادیب فقط بگو ادرس کجاست ؟خودم میام دنبالتون!!
_نمیدونم.
_یعنی چیییی نمیدونم؟
دوباره صدای گریه ام بلند شد .استاد شمس که کلافه شده بود گفت:
_خانم ادیب انقدر گریه نکنید گوش کنید ببینید چی میگم. میتونید لوکیشن بفرستید واسم؟
_بله
_خوبه.اول لوکیشن بفرستید واسم .دوم تماس رو قطع نکنید و به جای گریه کردن کمی ذکر بگید تا آروم بشید .من سریع میام
-ذکری بلد نیستم
؟باشه من میگم شما تکرار کن
_باشه
_الا بذکر الله تطمئن القلوب
_حالا تا شما این ذکر رو تو دلتون تکرار کنید من خودمو رسوندم .
_باشه
_خب آدرس رو دیدم الان تو راهم تا بیست دقیقه دیگه اونجام..
@dokhtaranehazrateAgha