💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
فراموش کنید😐 جلسه لغو شد.
جلسه جبرانی:
چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹
ساعت ۲۰
﷽؛انار، پادشاهی ست وارونه با تاجی رو به زمین چرا که انار پادشاه درختان آسمان است که قدش تا زمین کشیده شده. اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/100270145C4e53c7d0f6
نمایشگاه باغ🔻
@anarstory
جلسه نقد شعر در حال برگزاری
#قسمت1
اطلاعیهی باغ انار را خواندم که گفته بود با پرداخت وجه ناقابلی، وارد یکی از گروههای تخصصی میشویم. در ضمن میتوانید استاد خود را، خودتان انتخاب میکنید. به خاطر همین، به پیویِ یکی از اساتید رفتم و گفتم که من را به شاگردی قبول کنید که متاسفانه نکردند و گفتند:
_اساتید دیگر هم هستند؛ مخصوصاً آقای ابراهیمی.
دیگر سرنوشت را نوشته بودند و بعد از پرداخت وجه موردنظر به آقای موسوی، وارد تالار انتظار شدم. تالار خوب و زیبایی بود. به خاطر همین، از توی جیبم مدادم را برداشتم و تصمیم گرفتم روی دیوارهایش یادگاری بنویسم. مشغول نوشتن بودم که آقای موسوی خطاب به من گفت:
_هوی بچه! اینجا تالار انتظاره، تخت جمشید نیست که.
جواب دادم:
_تا کِی انتظار؟ زیر پامون علف سبز شد.
آقای موسوی جواب دادند:
_اندکی صبر، طلوع نزدیک است.
ذهنم از این جواب کَف کرد که دستی را، روی شانههایم احساس کردم. برگشتم که استاد واقفی را دیدم. لبخندی زدم که با همان لهجهی شیرین یزدی گفتند:
_نیشِت رو ببند.
نیشم را بستم که ادامه داد:
_واسه ظهور مولا که صبر نکردی. حداقل واسه گروههای تخصصی صبر کن.
سپس راهش را کشید و رفت. حرفش منطقی بود. تصمیم گرفتم بیشتر صبر کنم.
بالاخره انتظارها به پایان رسید و وارد گروه جلال آل انار، به استادیِ حسین ابراهیمی شدم. پس از معرفی خودم و گفتن رزومهی نداشتهام، سِیر خوشآمدها، به سمتم سرازیر شد. بعد خوشآمد گویی استاد، نوبت به خوشآمد گوییِ خانوم صالحی شد. خانومی که اوایل خیلی بیشتر فعال بودند، اما حالا چند روز یک بار فعال هستند و در گروه رفت و آمد میکنند. در ضمن به تازگی یه کار بلند هم شروع کردهاند و من از همینجا بهشان تبریک میگویم. البته این کار بلند، باید پیوستگی داشته باشد و علائم نگارشی و ویرایشی، بیشتر در آن رعایت بشود تا با خشم برگی روبهرو نشود. نفر بعدی خانوم شبنم بود که با وجود چهار عدد فرزند، خیلی خوب فعال هستند و تمارین را انجام میدهند. مخصوصاً تمارین احف را. البته بعد از مدتها یه کار کوتاه را شروع کردند که به مرور بلند شد. البته بعد از مدتی، به بهانهی تحقیق کردن، آن کار هم فعلاً به بنبست خورده است و امیدوارم دوباره شاهد کارشان باشیم و بفهمیم که آن روحانی، از رفتن به خانهی آن دختر، قصدش چه بود. از خانوم مقیمی بگویم که با داستان بلندشان به اسم ندا، ما را مشغول و معتاد کردهاند. البته چن روزیست که ندا در حال بیات شدن است و ما نمیتوانیم از وجودشان فیض ببریم. از خانوم شاگرد شهدا بگویم که فعال شدنشان، خیلی دیر به دیر اتفاق میافتد؛ اما هربار که فعال میشوند، یک غافلگیری به همراه خود دارند. مثلاً دفعهی اول که فعال شدند، گفتند بینوایان را شروع کردهام و دفعهی بعد که فعال شدند، گفتند بینوایان را تمام کردهام. از همینجا دعا میکنم که به زودی رمان در حال نگارششان هم تمام بشود. از خانوم ایرجی بگویم که دیرتر از سایرین به گروه اضافه شدند، اما از همان اول، با فن بیان و اطلاعات نویسندگیای که داشتند، میان همه محبوب شدند. بنده از همینجا ازشان تشکر میکنم که به رمانم، در مسائل مختلف کمک کردند و امیدوارم با خواندن کتابشان به نام "آوارگی در پاریس"، زحماتشان را جبران کنم. از خانوم قاسمی بگویم که بی سر و صدا آمدند و خیلی پر سر و صدا داشتند میرفتند که نگذاشتیم بروند و سِیری از پیامهای انگیزشی را به طرفشان فرستادیم و ایشان هم دریافت کردند و ماندگار شدند. البته کار اینجا تمام نشد و همهی ما، مجبوریم که هرشب یک ایده به ایشان بدهیم تا دربارهاش بنویسند که برای ما سعادتی است. این را هم بگویم که ایشان تازه از مشهد مقدس برگشتهاند و بنده از همینجا، به ایشان زیارت قبول مجدد میگویم. از خانوم فرجامپور و راعی بگویم که خیلی شرمندهشان هستم. چون متنهایشان را از ابتدا دنبال نکردم و نمیتوانم دربارهشان نظر بدهم. این را هم بگویم که وقتی این دو عزیز دربارهی متنهای بندهی حقیر نظر میدهند، از خجالت آب میشوم. از خانوم سیاه تیری هم کمی بگویم که در زمینهی حقوقی، به تکمیل رمانم خیلی کمک کردند و من از همینجا ازشان تشکر میکنم. همچنین از خانوم احد که زحمت گذاشتن تمارین احف را در باغ انار را میکشند و همچنین خانوم آرمین.
#امیرحسین
#991211
#قسمت2
تا این جا از خانومها گفتم، اما کمی هم از آقایان بگوییم. از استاد ابراهیمی عزیز که اوایل خیلی فعال و پرکار بودند، اما این اواخر به خاطر مشغول شدن به شغل شریف اسنپ و البته جابهجایی مکان زندگیشان و همچنین مشغلههای دیگر، کمتر حضور دارند. البته دَمِشان گرم که در این وقت کم، باز حواسشان به جلالیها هست و برایمان وقت میگذارند و بنده به شخصه، چیزهای زیادی ازشان یاد گرفتم. گفتم جلالیها، یاد استاد واقفی افتادم. چند روز یک بار داخل گروه میشوند و میگویند:
_سلام و نور. جلالیها چطورند؟
و سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشند، میروند. ماشالله ماشالله بختک را، داخل جیب کوچکشان گذاشتند و هرجا که میرویم، ایشان هم هستند. از آقا سپهر بگویم که داستان سپهر را گاه با بحران، و گاه بدون بحران پیش میبَرند و من منتظر هستم که ببینم سپهر و نرگس، بالاخره به هم میرسند یا نه. البته صدای خوبی هم دارند و در باغ درختان سخنگو، سعادت گوش دادن به صدایشان را داشتم و دارم. از آقای جعفری که معلمند بگویم که فوقالعاده احساسی و دلسوز هستند و باهم رابطهای دوستانه داریم. البته دیگران، رابطهی ما را با تیکه پاره کردن انواع تعارفات میشناسند که با تذکر به جای استاد ابراهیمی، این تعارفات کمتر شده است. البته امید است که به فراموشی سپرده نشود. از آقای مختاری بگویم که داستان دوربرگردانشان را، بدون استثنا، همه دنبال میکنند و بسیار هم طلبهی موفقی هستند. این را هم بگویم که تقریباً همگی، موافق بودند که روغن تراریخته را از داستانشان حذف کنند. در نهایت خیلی مشتاقیم که ببینیم سرنوشت هانیه چه میشود. از آقای حیدر جهان کهن بگویم که لقبشان پیاده است، اما همیشه سوار بر رخششان هستند و سعادت گفتوگو با ایشان، خیلی کم نصیبمان میشود. و همچنین دیگر اعضا که خیلی کم آفتابی میشوند.
در جمع بنده از همشان تشکر میکنم و واقعاً از تک تکشان، چیزهای زیادی یاد گرفتهام. در ضمن این متن صرفاً جنبهی طنز و مزاح برگی دارد و امیدوارم من را به خاطر شوخیهایم ببخشند!
#امیرحسین
#991211
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از حیدر جهان کهن (پیاده)
به نام خدای مهربان
کنار تو همیشه...
مادرم به خاله ام
وعده زرشک داد
مرتضی به خان عمو
قول عطر مشک داد
با پدر قرار بود
زائر شما شویم
از گذشته بیشتر
با تو آشنا شویم
قبل از آن سفر زمین
خورد ناگهان تکان
خانه ها شکسته شد
کرد غرّش آسمان!
بیاجازه، زلزله
آمد و نزد به در!
بود فکر ما، فرار!
بود فکر ما، پدر!!
ریخت آسمان نمک
روی زخم شهر زود
توی خانه زلزله
توی کوچه برف بود
دوستانت آمدند
پیش مردمان ما
شهر پر امید شد
با محبت خدا
بود یاد تو پدر
در تمام لحظه ها
وقت سختی و خوشی
گفت یا امام رضا
تقدیم به کودکان معصوم هم استانی ام در شهر زلزله زده ی #سیسخت که شبهای سختی را میگذرانند.
حیدر جهان کهن #پیاده #زلزله_سیسخت
#نقد
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
جلسه جبرانی: چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹ ساعت ۲۰
#یادآوری
کارگاه جبرانی
🔹🔸چهارشنبه
🔻13 اسفند99
ساعت20
🖊 چگونه برای همسر و برادر شهیدمان با تم داستانی زندگی نامه بنویسیم.
▫️باغبانِ گرامی خانم زینب پاشاپور باغبانِ #یه_قاچ_انار
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله
🔴برگزاری یازدهمین کنفرانس درسرچشمه نور
🔹️تحلیل قالب کتاب خوشه های خشم
🔹️زمان شروع امشب ساعت ۲۰:۳۰
🔹️منتظرحضورگرمتان هستیم .
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
دروازه باز شد و یاد، خسته و کوفته از آن بیرون آمد و بلافاصله خود را روی مبل راحتی انداخت.
مادرش، پای گاز ایستاده بود و آن طور که بویش می آمد، داشت کباب ماهیتابه ای درست می کرد.
_محمد مهدی؟... وقتی میای نباید سلام کنی؟!
یاد، به آرامی گفت:سلام.
_علیک سلام. دست تو هنوز نشستی؟ بدو برو یه آبی به دست و صورتت بزن. پنج دقیقه دیگه ناهار رو میارم.
یاد، ایستاد و به سمت دستشویی رفت. وقتی دستانش را شست، وضو هم گرفت.
_مامان میگم نمی خواد زحمت بکشی. چند تا کباب بذار لای نون با خودم می برم...
مادر بر افروخته شد: اون روز اولی که گفتی می خوام این کارو انجام بدم، تاکید کردم اگر هر جا بهت یه کاری رو گفتم که انجام بدی، نه و نو توش نیاری. الانم میای سر سفره با آرامش غذاتو می خوری، نمازتو می خونی و به سلامت...
و شعله گاز را خاموش کرد.
زبان پسر بند آمده بود. پس از دستور اطاعت کرد و به سمت آشپزخانه رفت تا سفره را بیاورد...
غذا را خورد. از مادر تشکر کرد. و یادش آمد ابتدای غذا بسم الله نگفته. به سرش کوبید. هربار فراموش می کرد و از این وضع ناراضی بود.
نماز ظهر و عصر را خواند. بعد، وقتی مادر در اتاقش بود، به آشپزخانه رفت و نانی برداشت. سپس چند کباب درشت برای خودش روی نان چید و آن را لقمه کرد.
وقتی آماده رفتن بود، ایستاد. به سمت یخچال بازگشت و یک بستنی عروسکی هم برداشت.
وقتی دروازه باز شد، یاد بلند گفت: خدافظ مامان. من دارم میرم...
صدایی از اتاق آمد: آشغالا رو هم با خودت ببر. برو به سلامت.
یاد، لقمه را در جیب سویشرت اش چپاند و بدون فوت وقت، کیسه زباله باد کرده را از دم در خانه برداشت و به دروازه رفت...
#داستانک
#مامان
#یاد
دروازه باز شد و یاد، بیرون آمد. یک بستنی نصفه در دستش بود و یک کیسه زباله در دست دیگرش.
یک دفعه جا خورد.
استاد واقفی، دست به سینه جلویش ایستاده بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. اخم خاصی در نگاهش، باعث می شد یاد اعتماد به نفسش را از دست بدهد.
_شنیدم برای منم بستنی آوردی...
یاد، مبهوت بود که یکدفعه، آقای احف از پشت استاد واقفی پیدا شد. چشمش به کیسه سیاه رنگ افتاد و با شیطنت گفت: بچه ها!... یاد برامون بستنی آورده!...
یکدفعه سیصد و بیست و هفت نفر از میان درختان بیرون دویدند و هلهله کنان به سمت یاد، هجوم آوردند.
پسر ژولیده هول کرد. کیسه را روی زمین انداخت و قبل از اینکه دروازه پشت سرش به طور کامل بسته شود، به داخل آن پرید.
استاد موسوی زودتر از همه به کیسه رسید. دستانش رابالا برد و داد زد: لطفا ساکت باشید!... همگی ساکت!... خوبه. الان خودم تقسیم شون می کنم.
صدای دست و جیغ و هورای درختان فضا راپر کرد.
استاد موسوی خم شد. گره کیسه را به زور باز کرد و با تعجب به آن خیره شد. استاد واقفی جلو آمد و پایین را نگاه کرد. چشمان او هم چهارتا شد.
تا احف چشمش به پوست پیاز و تفاله چای و استخوان مرغ افتاد، فریاد کشید: یاااااااد!!!.... مگه دستم بهت نرسهههههه!!!...
#داستانک
#بستنی
#یاد
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
آماده میشوم و از خانه بیرون میزنم. گوشه چادرم را محکم روی صورتم میچسبانم و قدمهایم را محکم میکنم.
هر رهگذری را نگاه چپی میاندازم و تا محو شدنشان در افق چشم از آنها برنمیدارم.
به مغازه میرسم و داخل میشوم.
مغازهدار روبهروی در ایستاده است.
در سکوت خیرهاش میشوم.
-خانوم چیزی میخواید؟
خواستم بگویم اگر چیزی نمیخواستم نمیآمدم اما سکوت میکنم و سر تکان میدهم.
-یه کمدی، قفسهای چیزی میخوام.
دست میگذارد روی کمدی صورتی رنگ و دخترانه...
-صورتی نمیخوام...
-چه رنگی مد نظرتونه؟ آبی و سبز هم داریم...
-بیرنگ میخوام...
-میخواید کمدتون شیشهای باشه؟
-نه! جنس محکم میخوام!
-خب دقیق بگید چی میخواید...
-اصلا رنگ و جنسش رو ولش کنید. فقد یه چیزی باشه کشو مشو زیاد داشته باشه...
-یدونه دارم دوازده تا کشو داره...
این را که میگوید میخندد. خیال میکنم مسخرهام کرده باشد.
-من گفتم خیلی کشو داشته باشه... خیییلی...
-واسه چه کاری میخواید؟
باز خیره نگاهش میکنم و هیچ نمیگویم
-قصد فضولی ندارم، میخوام ببینم چه کشویی مناسبتونه...صدتا کشو کافیه؟
پلک میزنم و میگویم: افکار...
-آها بله بله. فهمیدم! دنبالم بیاید...
به سمتی حرکت میکند و پشت سرش میروم.
کشویی را نشانم میدهد که کشوهایش، دست کمی از ساختمان صد طبقه ندارد.
روی آن میزند و میگوید: این کاملا مناسبه...
هرچند که میدانم کوچک است اما بی هیچ حرفی آنرا میخرم.
به خانه که میرسم فوری افکارم را پخش زمین میکنم تا مرتبشان کنم.
افکار قدیمیرا ورق میزنم. بعضیهارا تمیز و بعضیرا دور میریزم.
بعضیهایشان آنقدر احمقانه است که ترجیح میدهم توی بخش خاطرات بگذارمشان....
روی کشوی اولی که صدتای خودم توی آن جا میشود مینویسم "شبهه"
تمام شبههها را میریزم توی آن و کشوی اول را پر میکنم.
میروم سراغ بزرگترین کشو که خیال میکردم میتوانم کل دنیا را توی آن جا کنم.
اما افکار من از کل دنیا بزرگتر است و کشوی دومیرا هم پر میکنم.
بلند میشوم و چند قدم عقب میروم.
دُم یکی از افکارم را میگیرم و میکشم، سرشان به هم وصل است و مانند ریسهای که از کلاه شعبدهبازی در میآید، بلند و بیانتها توی دستانم چرخ میخورند.
یکیاز آنها دور گردنم میپیچد و میخواهد خفهام کند.
فوری با فکر دیگری، اورا از خود جدا میکنم و نگاهی به کشوهای سربهفلک نگاه میکنم. گردنم درد میگیرد بس که بلند است.
کشوها جلو، عقب و چپ و راست میشوند.
ندایی از درونم میگوید: افکارتو اشتباه دستهبندی کردی خنگه...
دست به کمر میشوم
-چرا ندای درونم باید بهم توهین کنه؟
عصبانی میشوم و همینطور که دستانم را از افکارم پر میکنم و توی کشو میریزم باخود میگویم: من حتی بلد نیستم چجوری دستهبندیشون کنم!
کشوها را یکییکی پر میکنم و خودمرا خسته روی زمین میاندازم.
میخواهم فکر نکنم...
چشمانمرا روی هم فشار میدهم.
سرمرا میان دستانم میگیرم و میگریم...
کشو باز میشود، فکری از درون آن بیرون میآید و بر شانهام میزند....
.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344