eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
906 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم عبور یاس، حائز رتبه برتر از درد به خودم می‌پیچم. نفس در سینه‌ام حبس شده. از شدت درد کمر، روی زمین می‌نشینم و عرق سردم را با پشت دست، پاک می‌کنم. حتی نمی‌توانم کیشیا را صدا کنم. کاش باز هم با حس تلپاتی‌اش به دادم برسد. یاد صبح می‌افتم که سیدمحمد گفت: «من برم دیگه مطمئنی؟ فندق بابا هوس اومدن نکنه یه‌وقت! تا برم هیات مرکزی بیام شب میشه‌ها. آخه‌ برنامه‌ی نماز جماعت و سخنرانی بعد از افطاره.» دستش را گرفتم و گفتم: «ببین آقاسید، اگه دلت میخواد پیش خانوم خوشگلت بمونی بگو. لازم نیست پای فندوق‌و بکشی وسط.» کمی به من نزدیک‌تر شد. سرم را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «آی لاویو طاهره» بعد هم خندید و انگشت اشاره اش را در چال گونه‌ام فشار داد. آرام سرم را بلند کردم و با تعجب گفتم: «شما از کجا فهمیدی خندیدم که چال لپمو نشونه گرفتی؟» - آخه مگه میشه من انگلیسی حرف بزنم و بگم دوستت دارم، بعد تو دلت ضعف نره و نیشت باز نشه؟ چشمان گرد شده‌ام را همان‌طور که همیشه خوشش می‌آمد، چند دور تاب دادم. میدانستم هدف از شوخی‌هایش گاهی رسیدن به این حالت صورتم است، برای همین با حالت جدی و دست به کمر گفتم: «میگم این رُفقای کِنیایی‌تون احیاناً نیومدن دنبالتون؟ از مراسم جا نمونید یه وقت وگرنه من با این حجم از دلبر بودنتون غش می‌کنم.»... و الان با حالتی غش‌گونه، خودم را تا رختخواب پهن شده‌ی کنار اتاق کشیده‌ام‌ و با نفس های کوتاه کوتاه، به در اتاق نگاه می‌کنم. خاطرات روزهای اول ورودم به این خانه در ذهنم تاب می‌خورد... روزی که رسیدیم، تصورم نسبت به این‌جا چیز دیگری بود. توی ذهنم یک شهر قدیمی و به دور از تمدن با مردمانی شبیه سرخ پوست‌ها بود اما برعکس تصورم، وارد یک شهر ساحلی زیبا شدیم. مومباسا با این‌که بافت قدیمی و دلگیری داشت اما بخاطر جاذبه‌ی گردشگری‌اش، مکان‌های مهم شهر مثل استراحتگاه‌های ساحلی، رستوران‌ها، پارک حیات وحش، موزه، کتابخانه‌ و بیمارستان، بسیار زیبا و جذب کننده ساخته شده بود. از مرکز شهر دور شدیم. نیم ساعتی در حرکت بودیم که با رسیدن به محیط بومی و قدیمی شهر، حس غربت تمام وجودم را گرفت. انسان‌های سیاه پوست با لباس‌های محلی متناسب با فرهنگ مخصوص آفریقا را فقط در مستند‌های مربوط به این قاره، در تلویزیون دیده بودم و حالا آن‌هارا در کنار بازار محلی مومباسا در حال خرید و فروش می‌دیدم. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم بوی ادویه‌جات، ترشی‌جات و روغن‌های معطر محلی کنیا را انقدر از نزدیک استشمام کنم. در کوچه‌های تنگ و باریک مومباسا در حرکت بودیم که مسئول هماهنگی دانشگاه کنیا، ما را رو‌به‌روی خانه‌ای پیاده کرد. خانه‌ی کوچکی که نمای گچی سفیدرنگی داشت و بالکن کوتاهش با میله‌های آهنی سبز رنگ احاطه شده بود. نگاهی به در چوبی خانه که رویش طرح‌های پر زرق و برق موج می‌زد، انداختم و وارد خانه شدم. فضای داخلی خانه ساده و تمیز بود با مختصری از وسایل ضروری. حس عجیبی داشتم. چند لحظه بعد سیدمحمد رو به رویم ایستاده بود و به من که هاج و واج خیره به نقطه‌ای مانده بودم، نگاه می‌کرد. دستان سردم را گرفت و گفت: « ولکام مای مومباسایی» خوش آمدگویی طنزگونه‌اش که تلاش داشت صدای غمگینش را بپوشاند، بغض و خنده‌ام را در هم ریخت اما سعی کردم قوی بمانم. عهد کرده بودم برای خودش و دغدغه‌هایش، همراه محکمی باشم. لبخندم را که دید، نفس عمیقی کشید و گفت: «قول میدم اینجا رو هم مثل خودم، خوشگل کنم.» و بعد برای در امان ماندن از چشم غره‌ی احتمالی من، فوری چرخید و به سمت آشپزخانه رفت... و حالا بعد از گذشت هفت‌ماه با نگاه به سرتاسر اتاق،می‌بینم که به قولش عمل کرده. خانه‌ی ما اگرچه در تنهایی و غربت است اما زیبا و عاشقانه است، درست مثل خودش! سرم را آهسته به سمت راستم می‌چرخانم. گلدان‌های سفالی کنار در ورودی را خیلی دوست دارم. هر کدامشان پر از برگ‌های سبز و زیباست. از کنار ساحل بامبوری که پاتوق پیاده روی و گردش‌مان است، خریده‌ایم. دیوار سمت چپ در، از هنر دست خودم که کیشیا یادم داده است، پر شده. بافت‌های پارچه ای با مهره های رنگارنگ چوبی. قالیچه‌ی کوچک سنتی از پشم بز را گوشه اتاق پهن شده که هدیه‌ی دانشجویان سیدمحمد است. رنگ و لعابش انرژی خاصی به من می‌دهد. چشمم به قاب کوچکی می‌افتد که نقاشی یک کودک در آغوش مادر است. مادری که دامنش از گل‌های سفید و زیبا پر شده. هدیه‌ی یک دوست عزیز در روز‌های اول مهاجرت... روز سوم مهاجرت، درست وقتی که حالت تهوع، امانم را بریده بود، حس کنجکاوی کیشیا او را به در خانه‌‌ی ما کشاند. در را که باز کردم، سفیدی دندان هایش که از بین لبان درشت و گوشتی‌اش پیدا بود، چشمم را نوازش کرد. قد بلند و هیکل درشتش، پوست قهوه ای رنگ و صافش، لباس و شال متفاوتش و رشته‌ای از دانه‌های چوبی رنگی بسته شده روی پیشانی‌اش، نتوانسته بود، مهربانی‌اش را بپوشاند.