گردان برخط "سـࢪباز"
#رمان #شهیدانه #بدون_تو_هرگز 8♥️🕊 🖇قسمت هشتم : "خرید عروسی" مادرم پشت گوشی با نگرانی تمام گفت: س
#رمان
#شهیدانه
#بدون_تو_هرگز 9♥️🕊
🖇قسمت نهم :"غذای مشترک"
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم تا غذا درست کنم.
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم
برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم
بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، بلد بودن آشپزی و هنر بود.
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
اما از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت.
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود.
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید؛
- به به، دستت درد نکنه
عجب بویی راه انداختی ...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم!
انگار فتح الفتوح کرده بودم ...
رفتم سر خورشت و درش را برداشتم.
آبش خوب جوشیده بود و حسابی جا افتاده بود.
قاشق رو کردم توش بچشم که؛
نفسم بند اومد...
نه به اون ژست گرفتن هام ،نه به این مزه غذا!
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...شور شده بود!
گریه م گرفت!
خاک بر سرت هانیه! مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر...
و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد
خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟
پدرم هر دفعه اگه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت بیچاره بودیم!
- کمک می خوای هانیه خانم؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم!
قاشق توی یه دست، درب قابلمه توی دست دیگه!
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود!
با بغض گفتم ... نه علی آقا
برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
کاری داری علی جان؟
چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت کمتر سخت گرفت...
- حالت خوبه؟
- آره، چطور مگه؟
- چرا شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ؟!
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ...
من و گریه؟
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ...
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ...
چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم ...
قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
@ARMED_FORCES_IRAN
گردان برخط "سـࢪباز"
#رمان #شهیدانه #بدون_تو_هرگز 9♥️🕊 🖇قسمت نهم :"غذای مشترک" اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم تا غذا
#رمان
#شهیدانه
#بدون_تو_هرگز 10♥️🕊
🖇قسمت دهم : دستپخت معرکه
علی چند لحظه مکث کرد ...
زل زد توی چشم هام ...
- واسه این ناراحتی و می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ..
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم.
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت.
غذا کشید و مشغول خوردن شد ...
یه طوری غذا می خورد که اگه یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه !
یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم.
می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ها! نه؟! چطوری داری قورتش میدی؟از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت.
گفت خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟
- نه به خدا ...
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ...
جدی جدی داشت می خورد!
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ...
گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه.
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم!
و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود!
مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ...
حتی سرش رو بالا نیاورد که منو ببینه.
مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ...
سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ...
- برای بار اول، کارت عالی بود
اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ...
اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ،برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
@ARMED_FORCES_IRAN
سرسفـرهعقـدنشستـہبوديم؛
عاقدڪہخطبـہروخواند،
صداےاذانبلنـدشد...
حسيـنپاشدوضوگرفت،
وشروعڪردبهنمازخوندن...
دوستمڪنارموایسادوگفت:
اينمردبراےتوشوهرنمیشه:)
متعجبونگـرانگفتم:چرا؟!
گفت:ڪسےڪہانقدربہنمازومسائل
عبادیشمقيدباشـهجاشتوے
ايندنيانیسـت :)
#شهیدانه
🇮🇷الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج
تیمجهادیگردانبرخط
♡@ARMED_FORCES_IRAN♡
گردان برخط "سـࢪباز"
#رمان #شهیدانه #بدون_تو_هرگز 10♥️🕊 🖇قسمت دهم : دستپخت معرکه علی چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی
#رمان
#شهیدانه
#بدون_تو_هرگز ۱۱♥️🕊
🖇قسمت یازدهم : " فرزند کوچک من "
هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد...
لقبم "اسب سرکش" بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ...
چشمم به دهنش بود ،تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ...
من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام ...
علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه...
هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره ...
خصوص زمانی که فهمید باردارم
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد...
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ...
این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد
مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی
نباید به زن رو داد ...
اگر رو بدی سوارت میشه و...
اما علی گوشش بدهکار نبود ...
منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو هم بکنه
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم و...
منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم ...
9 ماه گذشت ...
9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود
اما با شادی تموم نشد ...
وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت به مادرم گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات ،مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد ...
مادرم پای تلفن خشکش زده بود ...
و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
@ARMED_FORCES_IRAN
گردان برخط "سـࢪباز"
#رمان #شهیدانه #بدون_تو_هرگز ۱۱♥️🕊 🖇قسمت یازدهم : " فرزند کوچک من " هر روز که می گذشت علاقه م بهش
#رمان
#شهیدانه
#بدون_تو_هرگز 12♥️🕊
🖇قسمت دوازدهم : "رحمت خدا"
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ...
بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ...
و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده!
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت...
نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... خنده روی لبش خشک شد.
با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت، نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین:
- شرمنده ام علی آقا،دختره
نگاه علی خیلی جدی شد.
هیچ وقت، اون طوری ندیده بودمش!
با همون حالت، رو کرد به مادرم:
- حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید؟
مادرم با ترس ،در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه...
بدجور دلم سوخته بود ...
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟!
دختر رحمت خداست ، برکت زندگیه ... خدا به هر کی نگاه کنه بهش دختر میده...
عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم ...
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ...
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاقه و با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
دخترم رو بغل کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار زد/
چند لحظه بهش خیره شد ...
حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ...
دونه های اشک از کنار چشمش سرازیر شد ...
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ؛ حق خودته که اسمش رو بزاری
اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ...
زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید...
خوش آمدی زینب خانم... خوش اومدی عزیز دل بابا...
و من هنوز گریه می کردم ...
اما نه از غصه، ترس و نگرانی.... از سر شوق...
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
@ARMED_FORCES_IRAN
گردان برخط "سـࢪباز"
_
«🕊🌿»
•+میدونۍچرٰامیگیمرِفیقشَھید..!؟
خیلۍکمَڪتمیکُنِہ..؟!'
+بَراۍاِینڪہرِفیقرویرفیق
اثَرمیزارِھシ✋🏻!'
مَعرِفَتبِھخَرجمیدهوَ
یہࢪوزبـِہرَسـمِرِفٰاقَتمیبَرَتت
پـیشخودش❤️!
#شهیدانه
#رفیق_شهیدم
🇮🇷الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج
تیمجهادیگردانبرخط
♡@ARMED_FORCES_IRAN♡
2.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهیدانه
بگید خدای من یکیه...
هیچ معبودی جز او نیست...
منم توکلم به اونه، خودش هدایتم میکنه ان شاء الله
شهید نوید صفری🌷
🇮🇷الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج
تیمجهادیگردانبرخط
♡@ARMED_FORCES_IRAN♡
#خاطراتطنزشهدا📚
زنبور🐝
توی عملیات بعد از اینکه قله ها را تصرف کردیم، داخل سنگری شدیم که کمی استراحت کنیم. متوجه زنبوری شدیم که داخل سنگر پرواز می کرد. آن قدر که زنبور می ترسیدیم از خمپار و توپ نمی ترسیدیم. چفیه هامان را در آوردیم و شروع کردیم تکان دادن توی هوا تا زنبور بیرون رفت. کمی هم دنبابش رفتیم که برنگردد. یک دفعه سوت خمپاره و سنگر رفت هوا. از آن به بعد ارادت خاصی به زنبورها پیدا کردیم😂.
#شهیدانه🕊
#شهیدانه
میگفت:
ازاینبهبعدهرغذاییدرستکردیم
نذریکیازائمهباشه ،
اینباعثمیشهماهـرروزغذاینذر
اهلبیـتبخوریموروینَفْسِمـــون
تاثیرمثبتداشتهباشه!
- شهید حمید سیاهکالی مرادی🕊❤️
🇮🇷الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج
تیمجهادیگردانبرخط
♡@ARMED_FORCES_IRAN♡
#شهیدانه
#عاشقانه
زمان تولد بچه مان در خرداد 1363 ، در اندیمشک بودیم. من باردار بودم، عباس لباس های رزمش را نمی آورد خانه؛ همان جا خودش می شست تا من اذیت نشوم. نزدیک وضع حمل که شد، آمد و مرا برد دزفول. در راه آدرس بیمارستان را پرسید. بنده خدایی گفت:" آخر همین خیابان بیمارستان حضرت زهرا(س) است." اسم بیمارستان را که شنید، آه عجیبی کشید، بنده دلم پاره شد. پرسیدم : "عباس ؟" گفت :" یا زهرا رمز زندگی من است. در عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، با زنی ازدواج کردم به نام زهرا، حالا هم تولد بچه ام بیمارستان حضرت زهراست."
به روایت همسر شهید عباس کریمی🙂♥️
🇮🇷الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج
تیمجهادیگردانبرخط
♡@ARMED_FORCES_IRAN♡
#شهیدانه
خدایا!
میخواهم فقیری بی نیاز باشم،
که جاذبه های مادی زندگی،
مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند .
- شهیدچمران -
🇮🇷الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج
تیمجهادیگردانبرخط
♡@ARMED_FORCES_IRAN♡