#رمان 🌸📖📖
#هرچی_تو_بخوای
✨قسمت شانزدهم✨
محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت:
_مگه شماره تو داره؟😳
باحالت بی گناهی گفتم:
_نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده.🤭
-باهات تماس گرفته؟🤔
-امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم.
-از کجافهمیدی سهیله؟😳
-بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد.
چی گفت؟🤔
-گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😢
-با احترام گفت؟
-آره.بیا خودت ببین.👀
-لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟☝️
-باشه.👍
تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد...
ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم.✋
محمد باتأکید گفت:
_دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی.☝️
گفتم:باشه.👍
اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....😴😴
✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای نمازشب بیدارم کرد.📿
تاظهر کلاس داشتم...😓
دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه.👌
خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد.👍
رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم.😔
دیروز هم دانشگاه نیومده بود.امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت:
_شنیدم دیروز کولاک کردی!😄
-از کی شنیدی؟😳
-حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....☺️
-خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟😉
-ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت سوپ وآبمیوه و.. امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.😢😔😂
هر دومون خندیدیم...😂😂
#رمان_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون 🌺
#گردان_بر_خط 😎✊
∆∆∆🌹∆∆∆🌹∆∆∆🌹∆∆∆🌹
#لینک_کانالمون 🤩👇
#یادتون_نره_مارو_زیاد_کنید 😉☺️
¶¶@gordan_bar_khat¶¶
#رمان 🌸📖📖
#هرچی_تو_بخوای
✨قسمت هفدهم✨
هردومون خندیدیم...😂😂
از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج.🚪
جلوی در بودم آقایی گفت:
_ببخشید خانم روشن.☝️
سرمو آوردم بالا،آقای امین رضاپور بود.سرش پایین بود.
گفت:سلام
-سلام
-عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید.
-الان میگم بیاد.👍
یه قدم برداشتم که گفت:
_ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود👏.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب...
همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد☺️ و اومد سمت من.
-سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟🤔
-سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.😔
رو به امین گفت:
_تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.
امین گفت:
_باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.🚗
گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت...🤚🚶♂
آخر هفته شده بود...🗓
دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت.
مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.😓
بوی عید 🌳میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود.🔒
هر سال این موقع مشغول تدارک اردوی راهیان نور بودم.👍
ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی.😔😔😎
باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم...🚗
هفت? تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها.🚌🚌
چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.🙂
خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن.🚌
مسئول کل اردو امین بود.👍
تعجب کردم....😳
#رمان_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون 🌺
#گردان_بر_خط 😎✊
∆∆∆🌹∆∆∆🌹∆∆∆🌹∆∆∆🌹
#لینک_کانالمون 🤩👇
#یادتون_نره_مارو_زیاد_کنید 😉☺️
¶¶@gordan_bar_khat¶¶
#رمان 🌸📖📖
#هرچی_تو_بخوای
✨قسمت هجدهم✨
تعجب کردم ...😳
اخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست...☹️
ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه.😢
چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم.✌️
جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم.👌
توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم.
اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت.😧😔
چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم.🤭
اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود.😶
ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم.😪🙄
چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن.👍
سوژه ی دخترها شده بودم...😦
منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم.😨
هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم،
میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم...😔😔
یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم.😰
امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت:
_خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید.😤
من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...😔😐
#رمان_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون 🌺
#گردان_بر_خط 😎✊
∆∆∆🌹∆∆∆🌹∆∆∆🌹∆∆∆🌹
#لینک_کانالمون 🤩👇
#یادتون_نره_مارو_زیاد_کنید 😉☺️
¶¶@gordan_bar_khat¶¶
#رمان 🌸📖📖
#هرچی_تو_بخوای
✨قسمت نوزدهم✨
من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...😔😐
فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت.😢
توی اون سفر بیشتر شناختمش...👌
آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت.👍
یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد...😭
و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست.😍
چپیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود.😐
از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم.😅
از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی
حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه.😞
البته امین خیلی محجوب بود.
میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم.👌
یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه.👍
همه رفته بودن...🚶♂🚶♀
وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم:
_میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟😉
سرش پایین بود.گفت:
_بفرمایید
گفتم:
_شما میخواین برین سوریه؟😢
تعجب کرد...😳
#رمان_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون 🌺
#گردان_بر_خط 😎✊
∆∆∆🌹∆∆∆🌹∆∆∆🌹∆∆∆🌹
#لینک_کانالمون 🤩👇
#یادتون_نره_مارو_زیاد_کنید 😉☺️
¶¶@gordan_bar_khat¶¶
#رمان🌸📖📖
#هرچی_تو_بخوای
✨قسمت بیستم✨
تعجب کرد...😳
برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت:
_شما از کجا میدونید؟😳
-اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا...🤔
پرید وسط حرفم و گفت:
_حانیه هم میدونه؟
-من به کسی چیزی نگفتم.🤐
خیلی جدی گفت:
_خوبه.به هیچکس نگید.✋
بعد رفت بیرون....🚶♂
متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.من😔
ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت نکنه.☹️
پنج فروردین اردو تموم شد.🗓
فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود.🔒
معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم.
روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما.
حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه☺️
مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن.👍
صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😢
منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😅
یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت:
_نظرت درمورد امین چیه؟😉
همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم:
_تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😐
حانیه گفت:
_چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😁
بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن.👍
ریحانه بالبخند گفت.....
#رمان_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون 🌺
#گردان_بر_خط 😎✊
∆∆∆🌹∆∆∆🌹∆∆∆🌹∆∆∆🌹
#لینک_کانالمون 🤩👇
#یادتون_نره_مارو_زیاد_کنید 😉☺️
¶¶@gordan_bar_khat¶¶
حتما" بخوانید 🌱
فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند...
که ناگهان نامش خوانده شد...
"چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند؟
دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند...
او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود،را فریاد می زد...
نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و...
التماس میکرد ولی بی فایده بود.
او را به درون آتش انداختند.
ناگهان دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید.
پیرمردی را دید و پرسید:
"کیستی؟"
پیرمرد گفت:
"من نمازهای توام".
مرد گفت:
"چرا اینقدر دیر آمدی؟
چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟
پیرمرد گفت:
چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی!
آیا فراموش کرده ای؟
در این لحظه از خواب پرید.
تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد.
*نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازی است که میخوانی.
خدا ميفرماید:
من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم.
ﺗﺨﻤﻴﻦ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ 93% ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ،ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ اندیشند ...
#نشر_دین_صدقه_جاریه_است 🕊
✨🌿@Gordan_bar_khat🍃🍃