فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 با صبر کردن میتوانیم به تعادل برسیم
#استادپناهیان
@gordan_bar_khat
*شھید شدن اتفاقے نیست...*
▫️اینطور نیست ڪه بگویی:
گلوله ایے خورد و مُرد...
شھید...✨
رضایت نامه دارد...
و رضایت نامه اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میڪنند...
بعد مُھر
حضرت زهرا(س)میخورد...
شھید🕊
▫️قبل از همه چیز دنیایش را به قربانگاه برده...
او
▫️زیرنگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده...
شھادت اتفاقے نیست...
▫️سعادتے ست ڪه نصیب هر ڪسے نمیشود..
▫️باید شهیدانه زندگے ڪنے
تا شهیدانه بمیری...
@gordan_bar_khat
#با_شهدا 🥀
⚘شب ڪه دیر مے اومد خونه؛
در نمے زد،
از روی دیوار مے پرید تو حیاط
و تا اذان صبح صبر مے ڪرد.
بعد به شیشه مے زد و
همه را برای نماز صبح بیدار مےڪرد.
⚘بعد از شهادتـش
مادرم هر شب با صدای برخورد باد به شیشه
مے گفت: ابراهیم اومد...
#شهید_ابراهیم_هادی✨🌱
@gordan_bar_khat
شهیدانه🥀
دفعه دومی که میخواست کربلا برود، به او گفتم: «حسین جان! ما کربلا نرفتیم. ما پدر و مادرت هستیم. ما را هم کربلا ببر». سال بعد، ما را هم کربلا برد.😊
اصلاً اهل بازار رفتن و خرید کردن نبود. در نجف در راه که به زیارت میرفتیم به مغازهها و مردمی که خرید میکردند نگاه میکردم. گفت: «مامان! از این که مردم اینجا میآیند و کفن میخرند و تبرک میکنند یا آب فرات را بهعنوان تبرک میبرند، بدم میآید». گفتم: «مگر بد است»؟
گفت: «مگر امام حسین (ع) کفن داشت؟ این آب را باید روی آب ریخت. آب زمزم را باید برای تبرک برد». حالا فکر میکنم و میبینم چه میگفته و به چه چیزهایی فکر میکرده است. چقدر فکرش بالا بوده؛ یک روز این جریان را برای پدرش تعریف کردم، پدرش هم میگفت: «این چیزها به فکر من که پدرش هستم، نمیرسد»
#شهید_حسین_حریری
@gordan_bar_khat
#شهیدانہ
محكمبغلشکردموگفتم:
اگرمارونديدى،حلالكن..👋🏼
دارممیرممكه..✈️
.
خنديدوگفت:
توهمحلالكن..
توميرىمكه،منمميرمفكه..✌️🏼
ببينيمكدوممونزودتربهخـداميرسه...😉
.
آبزمزموتسبيحآوردهبودمبراش..📿
باكلـىخاطرهواسهتعريفكردن..💁🏻♂
.
پيچيدمتوكوچشون..🚶🏻♂
پارچهسردرخونشونميخكوبمکرد!😨
شلشدوتكيهدادمبهديوار...💔
.
#شهيدسعیدشاهدی🌱
@gordan_bar_khat
#شہیـدانہ 🕊
ما همیشه فکر میکنیم شهدا یه کار خاصی کردن که شهید شدن؛
نه رفیق..
شهدا خیلی کارهارو نکردن که شهید شدن!
#شهید_حسینمعزغلامی
@gordan_bar_khat
🦋••
نماز یادتون نره ها😉🌿
شیطون گولتون نزن ها🙁💔
100چک درست حسابی سهم شیطان از هرکدوممون 😬🤗😍ای جااان😋
اره تا دلش بخواد ما گولشو نمیخوریم 😝
لعنتی خدا لعنتش کنه😍
@gordan_bar_khat
"گــــــــــــــــࢪدانبࢪخـط"
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_پنج 💥 #دختر_بسیجی یعنی دیگه با ازدواجمون مخالف ن
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_شش
💥 #دختر_بسیجی
آرام من دوستت دارم و هیچ کس و هیچ چیز هم نمی تونه مانع رسیدنم به تو بشه! حالا هم برو و با آرامش سوال رو جواب بده و بدون جواب تک تکشون برای من مهمه .
_باشه! پس فعلا خداحافظ .
_خداحافظ .
برای اولین بار خداحافظی کردم و منتظر موندم تا اول او تماس رو قطع کنه .
گوشی رو کنارم انداختم و همراه با بستن چشمام سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم که چند دقیقه بعدش صفحه ی گوشیم روشن شد و من با خوشحالی گوشی رو برداشتم و عکس آرام رو باز کردم .
آرام توی عکس روسری بنفش سرش بود و نه تنها لباش خندون بودن که چشمای رنگیش هم می خندیدن .
آوا رو صدا زدم که با دو خودش رو بهم رسوند و گوشی رو به سمتش گرفتم تا عکس رو ببینه که گوشی رو از دستم در آورد و با دقت به عکس نگاه کرد...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
"گــــــــــــــــࢪدانبࢪخـط"
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_شش 💥 #دختر_بسیجی آرام من دوستت دارم و هیچ کس و ه
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت
💥 #دختر_بسیجی
به صورتش زل زدم و گفتم :خب نظرت چیه؟
_با اینکه محجبه است ولی قشنگه به هم میاین !
گوشی رو ازش گرفتم که گفت: می شه عکسش رو به منم بدی؟
_آره چرا که نه بلوتوث گوشیت رو روشن کن تا برات بفرستمش .
با خوشحالی کنارم نشست و مشغول روشن کردن بلوتوث گوشیش شد .
دو روز بیشتر به جشن نامزدیم نمونده بود و من کلافه از نبود آرام توی شرکت، پشت دیوار شیشه ای وایستاده و به بیرون چشم دوخته بودم که کسی در زد و لحظه ای بعدش نازی سرش رو توی اتاق کرد و گفت : آقا، یه آقایی اومدن و با شما کار دارن چی بهشون بگم .
به سمت میز کارم رفتم و در همون حال جواب دادم:بگو بیاد تو !
هنوز روی صندلی ننشسته بودم که محمد حسین وارد اتاق شد و من با دیدنش به سمتش رفتم
و ضمن سلام کردن باهاش دست دادم و تعارفش کردم روی مبل بشینه .
بعد اینکه از مش باقر خواستم برامون چایی بیاره رو به روش و روی مبل نشستم که با جدیت گفت :من زیاد مزاحمت نمی شم فقط اومدم اینجا که مردونه باهات حرف بزنم و اتمام حجت کنم...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
"گــــــــــــــــࢪدانبࢪخـط"
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت 💥 #دختر_بسیجی به صورتش زل زدم و گفتم :خب نظر
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_هشت
💥 #دختر_بسیجی
در سکوت بهش نگاه کردم که ادامه داد: حتما آرام بهت گفته که من با ازدواجتون موافق نیستم!
_آره گفته !
_ولی برای اولین بار آرام تو روی من وایستاد ! و گفت تو رو می خواد و می خواد باهات ازدواج کنه و من اصلا دلم نمی خواد یه روز با پشیمونی برگرده و بگه داداش اشتباه کردم .
_مطمئن باشین همچین اتفاقی نمیوفته .
_مطمئن نیستم! تو باید بهم قول بدی که همه جوره هواش رو داری و مراقبشی .
_بهتون قول می دم نزارم لحظه ای غصه بخوره یا سختی ببینه .
روی پاش وایستاد و من هم به طبعش از جام برخاستم و اون گفت : همیشه دعا می کنم من از مخالفتم پشیمون باشم تا آرام از انتخابش .
چیزی نگفتم که به سمت در رفت ولی قبل اینکه در رو باز کنه در باز شد و مش باقر با سینی چای توی چارچوب در قرار گرفت...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
"گــــــــــــــــࢪدانبࢪخـط"
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_هشت 💥 #دختر_بسیجی در سکوت بهش نگاه کردم که ادامه
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_نه
💥 #دختر_بسیجی
بی توجه به مش باقر روبه من گفت :نمی خوام آرام از اومدن من چیزی بدونه .
با گفتن این حرف از کنار مش باقر گذشت و از اتاق خارج شد .
رو به مش باقر که هنوز توی چارچوب در بود گفتم چایی نمی خورم، و خودم رو روی مبل رها کردم و صدای بلند پرهام رو از داخل سالن شنیدم و حدس زدم دوباره داره ناراحتی ای که این چند وقته باهاشه و با کسی در موردش حرف نمی زنه رو سر کسی خالی می کنه .
خیلی پاپیچش شده بودم که بدونم چشه ولی او خیال حرف زدن نداشت و من هم دیگه چیزی ازش در این مورد نپرسیدم .
*کنار آرام که زیر لب آیه ای رو زمزمه می کرد و سر سفره ی عقد نشسته بودم و عاقد برای بار سوم از آرام اجازه خواست تا صیغه رو بخونه که آرام قرآن رو بست و قبل اینکه چیزی بگه خانم جوونی که حدس می زدم دوستش باشه گفت:عروس زیر لفظی می خواد .
مامان جعبه ای که از قبل آماده کرده بود رو با در باز روی میز گذاشت و من منتظر بله گفتن آرام به سرویس طلای توی جعبه چشم دوختم که عاقد دوباره گفت :حالا عروس خانم اجازه می دن صیغه رو بخونم؟
آرام به آرومی جواب داد: با توکل به خدا و اجازه ی پدرم و بزرگترا بله...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
"گــــــــــــــــࢪدانبࢪخـط"
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_نه 💥 #دختر_بسیجی بی توجه به مش باقر روبه من گفت
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_سی
💥 #دختر_بسیجی
با جواب آرام! صدای هلهله و دست و صوت فضارو پر کرد که با تشر عاقد سر و صدا کم شد و عاقد صیغه ی عقد دائم رو خوند .
با تموم شدن صیغه، عاقد و مردایی که موقع خوندن صیغه حضور داشتن از اتاق عقد خارج شدن و من می بایست چادر رو از روی سر آرام بر می داشتم .
من برای این لحظه، لحظه شماری می کردم ولی حالا که به خواسته ام رسیده بودم عرق کرده بودم و اینکار برام مثل کوه کندن سخت بود .
در میان صوت و دست بقیه چادر رو از روی سرش برداشتم و به چشماش که حالا با خط چشم و آرایش بزرگتر و رنگی تر به نظر می رسیدن خیره شدم .
اون هم که به چشمام خیره بود به روم لبخند زد که دستش رو توی دستم گرفتم و حلقه ی ساده ای رو توی انگشتش جا دادم .
باورم نمی شد که این دختری که جلوم وایستاده و توی لباس قرمز بهم لبخند می زنه همون آرامی باشه که همیشه جلوم حجاب و اخم داشت...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
"گــــــــــــــــࢪدانبࢪخـط"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_بیست_و_پنج 💥 #پسر_حاجی قدم به قدم نزد
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_بیست_و_شش
💥 #پسر_حاجی
تا آخر عمر شرمندتم. قول ميدم كاري كنم كه اين بي تجربگي رو فراموش
كني.
-ميدونم تو لياقتش رو دارى...خب حالا بيا پارشون كنيم تا دلِ هر دومون
خنك بشه.
نواب با خوشحالي نگاهي به سفته ها انداخت و رو به نارون گفت:
-آبجي اينا بايد چهار تا باشن ها.
نارون هول زده سرش را نزديك سفته ها برد و گفت:
- مگه چندتان؟
- سه تا؟
كالفه نفس عميقى كشيد و سرش را عقب برد و با لبخند اطمينان بخشي
گفت:
- حتماً افتاده تو ماش ين. خب ريز ريزشون مى كنى يا ريز ريزت كنم؟
همين كه يكباره رنگ و روي نواب برگشته بود؛ مي ارزيد به تمام هنجارشكني
هاي زندگي اش. فقط خودش مي دانست كه اگر لازم بود باز هم عقب گرد
مي كرد و جلوي پاي حاج محمود، زانو كه نه بلكه التماس به سر مي داد كه
نوابش را از آن منجالب به بالا آمده رها سازد. او متوجه شده بود كه بعد از
دوره اى بدبياري؛ دوره ى جديدى از خوش بياري روي زندگي اش به غلتك
ميافتاد و اميدوار بود حالا كه كمي از استرس مالي اش كاسته شده است،
بتواند از اين دوره ى مثلا خوب؛ استفاده كند...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
"گــــــــــــــــࢪدانبࢪخـط"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_بیست_و_شش 💥 #پسر_حاجی تا آخر عمر شرمن
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_بیست_و_هفت
💥 #پسر_حاجی
در اتاقش را بست و به او تكيه زد. شماره عماد را با عجله گرفت:
- بله؟
-الو عماد؛ شماره حاجي رو مي خوام.
بايد تكليف آن تك سفته ي پنجاه ميلي وني را مشخص مي كرد؛حداقل اش
مطمئن مي شد دست آدمش افتاده است نه شغال هاى اين روزگار. او نگران
بود. چون سفته ها حكم عماد را امضا مي كردند.
از سرعتش كم كرد تا وقت بيشتري را در ماشين بخرد. اصلا دوست نداشت
با او تا به كافه يا حتي رستوران برود و كم كم روي دوشش سوار شود.
همانگونه كه جدي به جلو خي ره بود گفت:
-مي شنوم!
يلدا نيمچه اخم مصنوعي روي پيشاني اش نشاند و با لبخند كنترل شده اي
گفت:
-شاهين جون تو گفتي كه من بيام؛ پس من بايد بشنوم.
محراب پوف كلافه اي به سر داد.
- اون روز تو فروشگاه... راجب به مهموني اون شب يه چيزايي مي گفتي. اونو مي خوام بشنوم!
يلدا قهقه اى مستانه به سر داد و با نوك انگشتانش ضربه اي به روي دست
محراب زد...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
"گــــــــــــــــࢪدانبࢪخـط"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_بیست_و_هفت 💥 #پسر_حاجی در اتاقش را بس
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_بیست_و_هشت
💥 #پسر_حاجی
عزيزم من فقط گفتم اون شب خيلي خوش گذشت...چي ميخواي بدوني؟
اصلا مگه اتفاق ي افتاده؟
محراب متوجه شد كه يلدا فقط با او بازی كرده است، تا شمارش را به دست
بياورد. ابرويي بالا انداخت و نفس محكم ي را با خيال آسوده به بيرون فرستاد.
- هيچي همينطوري پرسيدم... محض كنجكاوي!
يلدا سرش را نزديك نيمرخ محراب برد و با صداي مخمور و پر نازش نجوا
كرد.
- يعني من رو هم همين طوري آوردي بیرون؟
محراب پوزخندي زد و كمي سرش را به سمت مخالف كج كرد.
-نه با نيت هاي شوم اومدم سراغت.
-نيت شوم اگر از تو باشه...من مشكلي ندارم. محراب كمي سكوت كرد و بعد
جدي شد.
-كجا پياده ميشي كه برسونمت؟
يلدا دست كشيده اش كه به لطف ناخن هاي بلند و نوك تيز كاشته شده اش؛
كشيده تر به نظر ميرسيد را روي شانه محراب گذاشت و آرام آرام پايين
آورد.
- باوركنم نمى خواى راجب من فكر كني؟ يعني اينقدر به ستاره
پايبندي؟...(صدايش را آرام تر كرد)...باور كن من بيشتر از ستاره ميتونم
راضيت كنم...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
"گــــــــــــــــࢪدانبࢪخـط"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_بیست_و_هشت 💥 #پسر_حاجی عزيزم من فقط گ
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_بیست_و_نه
💥 #پسر_حاجی
یك لحظه چيزي درون محراب فرو ريخت. آخر چگونه مي توانست اين حجم از كلمات با ناز، ادا شده را پس بزند. ماشين را گوشه خيابان پارك كرد.
- هيچ راضي كردني واسه من ابدي نيست.ستاره واسه من تموم شده تو هم یه روزي تموم ميشي.
برق ي در چشمان كش يده يلدا نشست. با لبخند دندان نمايى گفت:
-اين يعني من رو قبول كردي؟
مهراب متقابال سرش را جلو برد و عسل چشمانش را به لنز آبي يلدا دوخت.
- ولي واي به حالت واسم دردسر درست كني؛ اون وقت روزگارت رو سياه مي
كنم.
بي توجه به محراب بوسه ى كوتاهى كنار لب محراب نشاند و به همان نزديكي گفت: تو كار يلدا دردسر نيست شاهين جونم.
با خوردن تقه اى حكم به ماشين؛ هر دو ترسيده از هم فاصله گرفتند. محراب
با دستاني لرزان شيشه را پايين كشيد و با ديدن فردي در لباس سبز رنگ
نظامي قالب تهى به خود گرفت.
-جانم سرگرد؟
سلام روزتون بخير اينجا پاك ممنوعه.
-آها؛ بله بله چشم. الان حركت مي كنم...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
"گــــــــــــــــࢪدانبࢪخـط"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_بیست_و_نه 💥 #پسر_حاجی یك لحظه چيزي در
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_سی
💥 #پسر_حاجی
یه لحظه... شما و اين خانوم چه نسبتي داريد؟
نفس بريده بريده محراب و دستان لرزان يلدا كه روسرى اش را جلو مي
كشيد؛ سكانس طولاني را رقم زد.
- نامزدم هستن.
- ولي من حلقه اى توي دستاتون نميبينم.
محراب به تيزبينى اين پليس از راه رسيده فحش آبدارى نثار كرد.
-درش اورديم كه عوضش كنيم.
پليس كلافه اطرافش را نگاهي انداخت.
- دروغ به مامور دولت؟ مسخره مى كنين من رو؟
محراب شتابان از ماشين پياده شد و با لبخند لرزاني گفت:
- اى بابا جناب سرگرد مسخره چيه؛ باور كنيد رابطمون جديه.
- الان گزارش تون رو ميزنم.. شما هم همراه خانم بايد تشريف بياريد آگاهي
واسه روشن كردن اين رابطه جدى.
محراب هول زده دست به جيب زد و كيف پولش را بيرون كشيد و چهار
تراول پنجاه هزار توماني را در جيب پليس گذاشت و آهسته در گوشش گفت:
-دويست تومان ناقابل واسه اين همه زحمتتون.
پليس اخمى پر و پيمان روى چهره نشاند با لحن و چهره جدي اى از او جدا
شد و محراب را كنار زد...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
هدایت شده از 💫دریای بندگی 💫
کانال💫دریای بندگی 💫
مداحی های زیبا 💚
سخنرانی های بسیار🎤🎧
کانال آسمانی ,انقلابی ,مذهبی🌹
پر از 🌸مطالب های زیباوآموزنده 🌸
☘ سوالات مذهبی ☘ با هدایای معنوی مثل تم و صلوات والیپر های مذهبی
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
⇶ @daryabandegiii
┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅┅
آن قدر عاشق خدا باش
که غیرخدا را فراموش کنی
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
⇶ @daryabandegiii
┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅┅
اگـه وجــود خـــــــدا ﺑـــــــــــاورت بــشــه
خـــــــــــــــدا یــه نـــقــــــطــه میندازه زیــر بــاورت.
مـــیـــشــه: ﻳــــــــــــــــﺎﻭﺭت💖
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
⇶ @daryabandegiii
┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅
📸|•
سربازان امام زماݩ عضو شــݧ✌️🏼🌿
https://eitaa.com/joinchat/159383655Cfadb9a6839
روزۍ شـیوه جݩگ، سخت بـود
امـا امروز شیوه جݩگ، نـرم است
امـا دشمن هـمان دشمݧ است
و ما نیز همان نسݪ آزاده ایم...:)
https://eitaa.com/joinchat/159383655Cfadb9a6839
#پاٺـوقدختـرانۍازتبـاࢪحیـدر
کاناڷ جـهـادےدخټراݩ فاطمیہ