تصور کنین در شیشهای کمد شکست
من زیرش وایساده بودم
از بالا افتاد رو کمر و سر من بعد اون لبهی شکستش افتاد رو مچ دستم فقط خدا رحم کرد ساعت دستم بود ساعتمو شکست انقدر عمیق دستمو نبرید
خلاصه افتاد زمین ریزریز شد
هدایت شده از اُطـاقصفر ؛
چندثانیه تو شوک همین جوری وایساده بودم
تیکه بزرگهی شیشههم تو دستم کنار پام بود
فکت :
همهی دخترا یهجای زندگیشون [ حسرت شنیدن تبریك روز دختر از طرف یکی ] میمونه تهِتهِ دلشون . .
میخواین خوشحالم کنین؟ برام « اسنکبادومزمینی » بگیرین .
پ.ن : اصلا میپرستم این خوراکی و انقدر که خوبه : ]