• عاشقانهایکوتاه •
محوِ صدای زیارتعاشورایی که میشنیدم قدمام سست و آروم شد انگار این صدا داشت به اعماق قلبُروحم نفوذ میکرد، من حسش میکردم اینکه چطور داره روحمو جلا میده و قلبمو گرم میکنه، انقدر محو این صدا شده بودم که حتی متوجه تموم شدن دعا و اعلام ختم جلسه نشدم، با صدای همهمه اطرافم تکون شدیدی خوردم و سرمو بلند کردم، من تاحالا صاحب اون صدارو ندیده بودم و نمیشناختم ولی چرا قلبم تمایل عجیبی داشت به اینکه باور کنه این کسی که جلوم وایساده صاحب همون صداست؟!
نمیدونم چقدر تو چشمای به رنگ شبش غرق شدم که بلاخره با پایین انداختن سرش سیاهیِ عمامهش جای سیاهیِ چشماشو گرفت، اومد و با قدمای آروم و محکم مثل نسیمبهاری از کنارم گذشت ولی انگار ردپای صداش روی قلبم جامونده بود .
و اینجا، میان این لحظات شیرین، نخستین گامهای عشق برداشته میشود.
#قلم_اسکآف
• عاشقانهایکوتاه •
قدمهای کوتاه و آرامم را با تردید یکی پس از دیگری بر روی زمین میگذارم؛
برگشتم دوباره و دوباره راهم را سمت این حسینیه کج میکنم، شدهام پای ثابت این روضههای هفتگی شاید خودخواهی باشد یا شاید کفر ولی من میآیم که در کنار تمام عزاداریها صدایشرا بشنوم، نوای حسین گفتنشرا، مداحی کردن های بینقصشرا، و میدانم که توهم این را خوب میدانی چرا که قبل از شروع مداحیهایت یک بیت از دفترشعرم که آنشب در هیاهوی بینالحرمین زمانی که کل کسانی که آنجا بودند محو شدند و تو آشکار، امانت به دستان تو سپردهام، نجوا میکنی . .
چشمانم در چشمانت گره میخورد چند قدم آنورتر ایستادهای، خیره به همدیگر آرام زیر لب شعرِ امروز را تکرار میکنیم:
[ گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید ]
این دیدار، یک راز است؛ رازی که در دل مه پنهان شده و تنها برای ما آشکار است.
#قلم_اسکآف
• عاشقانهایکوتاه •
باد چادرمو آروم نوازش میکرد نفس عمیقی میکشم و چشمامو میبندم . .
حضورشو حس میکنم قبل از اینکه چشمامو باز کنم عطرشو محکم وارد ریههام میکنم، کاش میشد از این بو عکس گرفت، حفظش کرد و ثبتش کرد توی آلبوم خاطراتِ قلبت؛
چشامو باز میکنم و زیرچشمی نگاهش میکنم آروم نشسته و به روبرو خیره شده حواسمو جمع دستام میکنم یه دستهگل رزسفید!
آروم گلبرگهاشو نوازش میکنم و بوشو عمیق نفس میکشم . .
دستهگل و محکم بغل میکنم حس یه آغوشصادقانه سرتاسر وجودمو فرا میگیره . .
نرم و آروم به سمت همدیگه برمیگردیم و من متنی که امروز از میون صفحات کتابی روی دلم حک شده بود و زمزمه میکنم، آروم اما پر از عشق:
[ در آن لحظه که چشمانمان برای اولین بار به هم گره خورد، فهمیدم که عشق میتواند در یک نگاه متولد شود. دیدار کوتاهمان، جرقهای بود که آتش اشتیاق را در دلم شعلهور کرد. منتظر دیدار دوبارهات هستم، تا این داستان عاشقانه را با هم ادامه دهیم.” ]
#قلم_اسکآف
• عاشقانهایکوتاه •
بارون میومد . .
هوس بیرون رفتن کردم، داشتم آماده میشدم و تموم مدت به این فکر میکردم که من خیلی عوض شدم از وقتی که اولین بار زیر بارون دیدمش عاشق بارون شدم، من با اینکه زادهی فصلِ بارونم ولی از هوای ابری متنفر بودم اما الان لحظه شماری میکنم تا بارون بیاد و بدون چتر زیرش قدم بزنم و به لبخنداش، نگاهش، چشماش و تموم وجودش فکر کنم؛
آروم از پلهها میام پایین رو پلهی دوم چشمام میخِ درِ خونهی روبرویی میشه، باورم نمیشه، اینکه اونم بدون چتر چشماشو دوخته به در خونهمن
بیاراده لبخند میزنم تو دلم میگم عشق آدما رو عوض میکنه، عشق باعث میشه عاشق دوستداشتنیهای طرف مقابلت بشی و من میبینم که زیرلب زمزمه میکنه :
[ میدونستم میای دخترِ بارونیِ من ]
#قلم_اسکآف
• عاشقانهایکوتاه •
میون قبر شهدا قدم میزنم
با همین لباس نظامی مستقیم اومدم اینجا چون امروز دلم بدجوری بیقراری میکرد . .
میرسم به سنگقبر رفیق شهیدم آروم میشینم کنارش و با بطری گلاب شروع میکنم به شستنش؛ بوی گلاب باعث میشه آرامش بگیرم، مشغول درد و دل میشم، نمیدونم از کجا شروع کنم به گفتن، راستش شرم دارم، از اینکه من هر روز این ساعت با عجله میام اینجا چون میتونم بودنشو حس کنم، ولی اینبار چند دقیقه از ساعت همیشگی میگذره و نیومده، تو همین فکرا بودم که یهو یه گل آروم گذاشته میشه رو سنگقبر لازم نیست سرمو بلند کنم همین تلاطم درونم واضح به رخم میکشه که کی روبروم وایساده بلند میشم صاف میایستم و کوتاه سلام میدم و اون خیلی آروم با صدایی که باعث محکمتر کوبیدن قلبم به قفسهسینم میشه جوابمو میده و من توی دلم تکرار میکنم:
[ پس شنیدن صدای دلبر دلیل همهی بیقراریام بود، امروز قرار بود برای اولین بار این صدا روحمو نوازش کنه! ]
#قلم_اسکآف
• عاشقانهایکوتاه •
طبق روال هر ساله چون ما سید محلهایم روز غدیر آشنذری داریم . .
امسالم به کمک همسایهها آش و پختیم و تو محله پخش کردیم
مثل همیشه همسایههایی که کمک کردن باهم سر یه سفره جمع میشدن و افطار میکردن اما امسال فرق داشت چون اونم بود و این منو مضطرب و هیجان زده میکرد
تا الان چندبار جلو آینه روسری و چادرمو چک کردم تا مطمئن بشم خوبم
اومد بلاخره اومد؛
و من تمام سعیمو میکردم تا ازش دوری کنم ولی انگار همهچی دست به دست هم داده بود تا ما روبرو بشیم دقیقا وقتی که سفره رو میچیدم اومد کمک و . .
وای از چشماش، وای از نگاهش که مثل اقیانوس آدمو غرق میکرد همینجوری که نفسم تو سینه حبس شده بود خیلی آروم زمزمه کردم:
[ من مشتاقانه و با لبخند خودمو تو اقیانوس چشمات غرق میکنم! ]
#قلم_اسکآف
• عاشقانهایکوتاه •
آروم کنار دریا قدم میزنم . .
موجهای آب باعث میشن حس آزادی پیدا کنم، به دریا نگاه میکنم و عمیق توی فکر فرو میرم، فکر به اینکه یعنی میشه یه روزی منم دستاشو داشته باشم؟ اینکه میشه یه روزی باهم بدون هیچ محدودیتی اینجا قدم بزنیم؟
سرمو که بالا میارم یه چیزی توی دلم گرم میشه، صدای موجهای آب بلندتر و گوشنوازتر میشن، میبینمش که تو امتداد دریا وایساده و داره نگاهم میکنه لبخند میزنم، لبخند میزنه، قدم برمیدارم، قدم برمیداره، میایستم، میایسته و با لبخند جوری که من بشنوم میگه:
[ حاضرم باهات تا ته این دریا قدم بزنم حاضری دستامو بگیری و باهام قدم بزنی؟ ]
#قلم_اسکآف
• عاشقانهایکوتاه •
در گلفروشی کوچیک و هل دادم و آروم بازش کردم، میدونستم الان از دانشگاه اومده و مشغول کار تو گلفروشیِ خودشه ، کار که چه عرض کنم بیشتر یه تفریح با عطر و بوی آرامش؛
محو دنیای رنگی اطرافم شده بودم،
انقدر محو که متوجه نگاه خیرش نشدم، با صداش به خودم اومدم:
[ مثل همیشه؟ گلِیاس؟ ]
و من با لبخند تایید کردم:
[ مثل همیشه گلِیاس ]
لبخند زد و مشغول پیچیدن گلها شد و من بیاختیار تموم حرکاتشو با لبخند زیر نظر داشتم بعد تموم شدن کارش آروم گفت:
[ من هربار فقط امروز به اندازهی دستِگل شما گلیاس میارم، از اولین روز که شما این گلهاییاسُ خریدین این برام تبدیل به یه باور شد که گلهایِیاسِگلفروشیِمن، متعلق به شماست! ]
#قلم_اسکآف
• عاشقانهایکوتاه •
پادکستی که براش فرستاده بودم پلی شد، نشستم روی چمنا و مشغول بازی با گربهها شدم، انقدر این پادکستو گوش داده بودم که ثانیه به ثانیهشو حفظ بودم؛
سرمو بلند کردمو به آسمون نگاه کردم، به ابرایی که داشتن تو آسمون میرقصیدن و به خورشیدی که با زیبایی تمامش میتابید . .
با کشیده شدن سیم هندزفری شوکه سرمو آوردم پایین، باورم نمیشد اینجا دقیقا کنار من نشسته بود و داشت لحظه به لحظهی پادکستو تکرار میکرد .
چیشده بود؟ چیشده بود که این پادکست همیشگی با صدای اون زیباتر و دلنشینتر بود؟
بین جملات تکراری پادکست زمزمه کرد:
[ من هرچیزی که به تو مربوط باشه رو عاشقانه میپرستم زیبایِمن ]
#قلم_اسکآف
• عاشقانهایکوتاه •
اینجا کنار پنجره میایستم و به ماه نگاه میکنم، زیبایی وصف ناپذیرش منو یاد چشماش میندازه، یاد صورت بینقصش، یاد وجودِ تمام و کمالش؛
آهنگای پلیلیستمو زیر و رو میکنم، همهچی برام زیادی تکراریِ حتی آهنگای مورد علاقم، میدونم که بهونه گیر شدم آخه دلم برای صداش تنگ شده . .
چشممو میارم پایین و . . با دقتتر نگاه میکنم، ماتِ این صحنه میشم، امکان نداره مگه نه؟ اون؟ اینجا؟ دقیقا زیر پنجرهی اتاق من تکیشو داده به موتورش و با دقت و لبخند بهم نگاه میکنه، لب میزنم:
[ تو؟ اینجا؟ مگه ممکنه؟ ]
و یه صدایی با حالت تمسخر تو ذهنم میگه:
[ چیه نکنه فکر کردی عاشقت شده؟ اینا همش توهمه ]
انگار که ذهنمو خوند و با حرفی که زد اون صدا کاملا خاموش شد، گفت:
[ مگه میشه عاشقت نشد؟ عاشق تویی که انقدر عاشقانه زندگی میکنی! ]
#قلم_اسکآف