eitaa logo
منِ‌اسـکآف ؛
37 دنبال‌کننده
66 عکس
2 ویدیو
0 فایل
اینجا هنرِ من است، تمامِ من! کپی؟! خیر، فرهنگِ‌زیبای‌فوروارد. زیرمجموعه‌ی: @ASKAF_as
مشاهده در ایتا
دانلود
و آدمیزاد درد‌هایی را برای رهایی از درد دیگری به جان میخرد ..
آدمیزاد انعکاسِ تنهاییِ یک '' آغوش '' است!
| فلسطـین | ‹
| مهتابِ‌من | اپیزود ¹ : دارم تو خیابونِ 30 قدم میزنم، آره تو خیابونِ 30 . . نمیدونم چیشد ولی میدونم پاهام بدون اجازه‌ی من، من رو کشیدن اینجا البته همچینم بی‌اجازه نبود، آخه امروز سومین سالگرد ندیدنشه (: به رسمِ هرساله با گل لاله‌ی سفید اومدم اینجا تا سالگرد نبودنشو به دلتنگیام تسلیت بگم، امروز انگار جسمم قصدِ قتلِ روحمو کرده . . ذهنم پر میکشه به سه‌سال پیش وقتی جلوی کافه Moon کنج دنج این خیابون وایساده بودم و منتظر بودم ساعت 4 بشه تا سرُ کله‌ی خودش و دوستاش از اون سرِ خیابون پیدا شه . . اومد؛ مطمئن بودم میاد ولی اینبار جریان فرق میکرد من دیگه تو لباسِ اون باریستایِ مهربونِ لبخند به لب نبودم اینبار قرار بود خودِ واقعیم رو نشون بدم " ‌کیسان حاتمی، مدیرِ کافه Moon " همه‌ی بچه‌های این کافه از دلِ سرکش من خبر داشتن میپرسین چرا؟! آخه کیسان مغرور و لحباز همیشگی، مدتهاست که راس ساعت 4 هر چهارشنبه لباسِ باریستا می‌پوشه تا حداقل موقع گرفتن سفارشا صدای دلبر روحشو نوازش بده :) یادمه یکی از دوستاش یه بار پرسید: - آقا چرا همیشه سفارش میز مارو شما میارید؟ یا اصلا چرا بقیه روزا نیستین؟ این روزُ این میز چی داره مگه؟ - ببخشید من فقط امروز شیفتمه اگه میخواید کس دیگه سفارشارو بیاره. این حرفارو با صدای لرزون به زور کنترش شده از شدت استرس گفتم . . . ادامه‌دارد ... "عاشقانه‌ای‌کوتاه"
منِ‌اسـکآف ؛
| مهتابِ‌من | اپیزود ¹ : دارم تو خیابونِ 30 قدم میزنم، آره تو خیابونِ 30 . . نمیدونم چیشد ولی میدون
| مهتابِ‌من | اپیزود ² : بلاخره لب باز کرد، بلاخره فاصله‌ی اون دوتا لبی که شیرین‌ترین لبخند‌هارو پدید می‌آوردن شکست، حرف که چه عرض کنم با صداش شروع کرد به دلبری کردن: - شما بفرمایید آقا این دوست ما حالش خوش نیس شرمنده. میدونم که گفته بود برم میدونم که پاهام الان باید پیشخوان و هدف میگرفتن ولی . . . ولی مگه صدای ضربان قلبم میذاشت من تصمیم به رفتن بگیرم؟ بلاخره با کلی تشر و زحمت با قدمای آروم و لرزون برگشتم ولی کاش برنمیگشتم کاش میموندم و موندنیش میکردم اون روزی که تصمیم گرفتم بدون لباس باریستا رسما خودمو معرفی کنم حرفایی به تلخیِ زهر از زبونِ دلبرِ شیرینم شنیدم، که تموم وجودمو این تلخی فرا گرفت خورشید دختری که زیبایی و نور چشماش تضاد عجیبی با کافه و شخصیتِ من داشت این جملات و به زبون آورد: - بچه‌ها میدونید که امروز اومدم برای خدافظی آخه، آخه دارم از این شهر میرم ولی همیشه باهم در ارتباطیم خب؟! (: ولی من چی؟ من چجوری می‌خواستم فراموشت کنم دلبر؟ ادامه داد: - ممنون که این‌همه مدت کنارم بودید میدونید چرا این کافه رو انتخاب کردم؟ چون بهم حسِ داشتن یه خانواده رو میده، منِ خورشید میون حال و هوای خیابونِ 30 کنجِ دنجِ کافه Moon خوشحال بودم، لبخند به لب داشتم و کلی خاطره‌ی خوب ثبت کردم، ممنونم برای بودنتون ((: اینبار دیگه تا ساعت 5:30 مهمون کافه‌یِ این عاشقِ دل‌شکسته نبودن ساعت 4:30 بود که قصد رفتن کردن و قلب منم با خودشون بردن . . . ای‌وای، ای‌وای از نگاه آخرِ این دخترِ چشم عسلی، آخه خورشیدِ‌من؟! دم رفتن اینجوری با عاشق خدافظی میکنن؟! بوسه‌ای، آغوشی، برای امانت پیش من نمیذاری؟! توی فکرِ چشمای شیرینش بودم که . . . گذشت، گذشت و الان سه ساله که بعد اون روز، چهارشنبه‌ها ساعت 4 من، مدیرِ لجبازِ کافه Moon این میزو رزرو میکنم و به رسم نبودنش یه قهوه‌ی ترکِ تلخ سفارش میدم، آخه اون همیشه همینو سفارش میداد. من موندم یه دختر به اون شیرینی چرا باید قهوه به این تلخی بخوره؟! ادامه‌دارد ... "عاشقانه‌ای‌کوتاه"
منِ‌اسـکآف ؛
| مهتابِ‌من | اپیزود ² : بلاخره لب باز کرد، بلاخره فاصله‌ی اون دوتا لبی که شیرین‌ترین لبخند‌هارو پد
| مهتابِ‌من | اپیزود ³ : امروز من زیر بارون دارم سومین سالگرد نبودنشو با خاطراتش مرور میکنم، جلوی تابلوی بزرگ طرح ماه با نوشته Moon می‌ایستم، نگاهمو از کافه میگیرم و به ماهِ توی آسمون میدوزم، یادمه یه‌بار گفت: - بچه‌ها مطمئنم ماه از خیابون 30 خیلی قشنگ‌تره حتما یه روز بیایم و ببینیمش =>>> آخه بانوی بد قول میدونی این ماه سه‌ساله منتظره که بیای و نگاه عسلیتو مهمون شباش کنی؟! آخه کی ماه ُ منتظر میذاره دلبر؟! یه صدای دخترونه از پشت سرم گفت: - من آدم بدقولی نیستم، فقط یه ذره دیرتر به قولم عمل کردم مدیر کافه Moon ((((: نه‌نه باورم نمیشه، خورشید من دقیقا جلوی من وایساده بود و با همون قد نیم‌وجبی که به زور تا نصف قفسه‌سینه‌م میرسید داشت منو از پا درمیاورد. با همون صدای دلبر شروع کرد به حرف زدن و ضربان قلب من تندتر از همیشه شروع به تپیدن کرد: - همون روزی که قرار بود برم هم بارون می‌بارید اومدی بیرون و شروع کردی به قدم زدن، یکی از دوستات برات چتر آورد ولی تو نگرفتی و من اون‌روز این چتر و گرفتم و به خودم قول دادم یروزی برسونم دستت. خواستم لب باز کنم: - ولی من که . . . پرید وسط حرفمو گفت: - هیس مدیر کافه Moon ، من هر چهارشنبه برای دیدن تو ساعت 4 دوستامو مجبور می‌کردم جلوی کافه باشن، به من رسم عاشقی یاد نده که وقتی حرف از نبودنت و سپردن سفارشا به یکی دیگه زدی بغضم و با همین قهوه‌ها کنترل کردم، اصلا میدونی من قهوه‌ی ترک دوس ندارم؟ فقط برا این میخوردم که به خاطر تلخیش حواسمو جمع کنم مبادا دست دلم رو بشه. حالا مدیر کافه Moon افتخار ماهِ شبای خورشید خانم بودنو میدین؟! مطمئنم توی این لحظه حرکتی جز در آغوش کشیدنش جایز نبود پس اونو مهمون حصار دستام کردم :)))))))) حالا بعد چند سال مدریت تمام و کمال کافه Moon خورده به اسم خورشید زندگی کیسان مغرور و سرد . . . خورشید خورشید خورشید من این اسم و با همه‌ی تضادی که با اسم کافه داره دوسش دارم چون مطمئنم همین تضاد باعث درخشش خورشید من شده خواستم بگم توی زندگیتون همیشه منتظر یکی عین خودتون نباشین شاید بعضی وقتا تضاد شما بشه دوست داشتنی‌ترین نقطه‌ی اشتراکتون! پایان. "عاشقانه‌ای‌کوتاه"
مارا دگران هیچ به یاری نرسیدند جز اهلِ‌صفا، هیچ به کاری نرسیدند ای اهلِ‌صفا باده‌یِ‌می، یارِرها، بنشین بنشین که در دارِجهان چون به مکافات یک دل ز دل یار به یاری نرسیدند مارا امیدی به‌جز از این خانه بوَد عار یاری ز در این خانه بود عارِگران‌بار لیکن این عارِگران‌بار ز جانم بپرستم . . .
دیدی تو مسابقه‌یِ دو چجوری برای رسیدن به خط‌پایان تلاش میکنن؟ خطِ‌پایان من تویی، من همونجوری برای رسیدن به تو از لحظه به لحظه‌های زندگی و عمرم میگذرم، اگه من اون کسی بودم که برا اولین و آخرین بار به خط‌پایان رسید، دستایِ‌تو میتونن مدالِ‌طلای‌ِدور‌گردنم باشن؟! : )
به‌جا مانده از اعتکاف سالِ 1403 ؛ ‹
| طلایِ‌عاشقی | اپیزود ¹ : یادمه اولین باری که دیدمش عصر یه روز بارونی بود، روزش؟! من دیگه بعد اون روز چیزی به اسم تقویم نداشتم روزای زندگی من خلاصه میشد تو روزایی که اون بود انگار برای من یه تقویم اختصاصی نوشته شده بود که منشأ و مبدأ تموم روزاش "اون" بودن. حالا که نیس دیگه سال و روز و ماهی برای من نمونده همشون میون همون روزای تکراری باقی عمرم محو ُ تیره ُ تار شدن، الان که دقیق‌تر بهش فکر میکنم کم‌کم دارم صداشو فراموش میکنم اینکه چجوری اسممو با دلبری صدا میزد یا چجوری برام ناز میکرد . . تمرکز میکنم . . نه یادم نیس انگار این چهره و این آدم برای مغز و قلب من شده ممنوعه‌ترین تصویر ممکن، چون هرچقدر که بهش فکر میکنم بیشتر توی ذهنم به تاریکی ختم میشه، اصلا چیشد که اومد؟ اصلا اومد؟ چیشد که رفت؟ این سؤالا با صدای بلند توی ذهنم تکرار میشن. اولاش همه‌چی خوب بود، چشمامو میبندم تمام لحظات باهم بودنمون به سرعت از جلوی چشمم میگذره همینقدر زود گذشت؟ پس من چقدر کم زندگی کردم از همه اینا میگذرم چون من انقدری مرورشون کردم که کافی باشه برای حفظ کردنشون، پس میخوام حداقل روی خاطراتش "میم‌مالکیت" بزارم ولی . . ولی حاضرم یه خاطره رو باهاتون سهیم شم، "خاطره‌ی‌رفتنش" دوس دارم انقدری این خاطره رو با بقیه سهیم شم که فقط قطعه‌ی کوچیکی از این خاطره که متعلق به چهره ُ سکوتشِ برام بمونه. همینقدر ساده و بی‌حُزن و من هیچوقت نبودشُ، رفتنشُ و نخواستنشُ باور نکنم چون از زبون معشوق چیزی یادم نمونده، و اطرافیانم همیشه درباره معشوق برایِ من غیرقابل باورن و داستانِ من به همین منوال عاشقانه و ادبی ادامه پیدا کنه ولی . . . ادامه‌دارد ... "عاشقانه‌ای‌کوتاه"