| طلایِعاشقی |
اپیزود ¹ :
یادمه اولین باری که دیدمش عصر یه روز بارونی بود، روزش؟! من دیگه بعد اون روز چیزی به اسم تقویم نداشتم روزای زندگی من خلاصه میشد تو روزایی که اون بود انگار برای من یه تقویم اختصاصی نوشته شده بود که منشأ و مبدأ تموم روزاش "اون" بودن.
حالا که نیس دیگه سال و روز و ماهی برای من نمونده همشون میون همون روزای تکراری باقی عمرم محو ُ تیره ُ تار شدن، الان که دقیقتر بهش فکر میکنم کمکم دارم صداشو فراموش میکنم اینکه چجوری اسممو با دلبری صدا میزد یا چجوری برام ناز میکرد . .
تمرکز میکنم . .
نه یادم نیس انگار این چهره و این آدم برای مغز و قلب من شده ممنوعهترین تصویر ممکن، چون هرچقدر که بهش فکر میکنم بیشتر توی ذهنم به تاریکی ختم میشه، اصلا چیشد که اومد؟ اصلا اومد؟ چیشد که رفت؟ این سؤالا با صدای بلند توی ذهنم تکرار میشن.
اولاش همهچی خوب بود، چشمامو میبندم تمام لحظات باهم بودنمون به سرعت از جلوی چشمم میگذره
همینقدر زود گذشت؟ پس من چقدر کم زندگی کردم
از همه اینا میگذرم چون من انقدری مرورشون کردم که کافی باشه برای حفظ کردنشون، پس میخوام حداقل روی خاطراتش "میممالکیت" بزارم
ولی . .
ولی حاضرم یه خاطره رو باهاتون سهیم شم، "خاطرهیرفتنش" دوس دارم انقدری این خاطره رو با بقیه سهیم شم که فقط قطعهی کوچیکی از این خاطره که متعلق به چهره ُ سکوتشِ برام بمونه.
همینقدر ساده و بیحُزن و من هیچوقت نبودشُ، رفتنشُ و نخواستنشُ باور نکنم چون از زبون معشوق چیزی یادم نمونده، و اطرافیانم همیشه درباره معشوق برایِ من غیرقابل باورن و داستانِ من به همین منوال عاشقانه و ادبی ادامه پیدا کنه ولی . . .
ادامهدارد ...
"عاشقانهایکوتاه"
#قلم_اسکآف
منِاسـکآف ؛
| طلایِعاشقی | اپیزود ¹ : یادمه اولین باری که دیدمش عصر یه روز بارونی بود، روزش؟! من دیگه بعد اون
| طلایِعاشقی |
اپیزود ² :
ولی متاسفانه من بعد از 4 سال نداشتن اون فرد که حالا یه هالهای ازش یادمه بازم تکتک ثانیههای نبودنشُ ترک کردن من کوبیده میشه توی صورتم، من تولد اطرافیانم یادم میره ولی اون خاطره مثل یه جوونه تو ذهن من زندهست.
دقیقا یک سال از باهم بودنمون گذشته بود، عصرِ همون روزِ بارونی وسط پاییز تو کافه منتظرش بودم تا سالگردمون رو جشن بگیریم آخه از سورپرایز و اینجور چیزا زیاد خوشش نمیومد ولی هرچند که خودش برای من بزرگترین سورپرایز عمرشو ترتیب دیده بود، اومد اما مشکی پوشیده بود ولی چرا؟! مگه خودش نمیگفت تو روزای شاد باید رنگای شاد بپوشیم پس چرا مشکی؟! چرا انقدر صورتش بیروح بود؟! چشماش . . چشماش یخبندون بود و لرز به تنم انداخت . .
هرچی که بود گذشت با همهی سوالای من و پیچوندنا و حرف نزدنای اون تا رسیدیم به جایی که من میخواستم کادومو بدم، بیشتر از همیشه ذوق داشتم پس با دستای لرزون و یخ زده از شوق در جعبه انگشتر تک نگین و باز کردم و همینطور که به چشمای مشکیتر از همیشهش زل زده بودم گفتم:
- دیدی تو مسابقهی دو چجوری برای رسیدن به خط پایان تلاش میکنن؟「توخطپایانمنی」من همونجوری برای رسیدن به از لحظه به لحظههای عمر و زندگیم میگذرم، اگه من اون کسی باشم که برای اولین و آخرین بار به خطِپایان میرسه، دستای تو میتونن「مدالِطلایِدورگردنم」 باشن؟
اون با کلی مکث جواب داد:
متاسفم من خیلی وقته از دور این مسابقه خارج شدم پس توهم برای منی که دیگه وجود نداره نجنگ!
و رفت . . .
اون رفت و من الان 4 سالِ رفتنشو مرور میکنم و هردفعه به این نتیجه میرسم که واقعا بینقص این اتفاق رو رقم زده مثل چشماش، همونقدر بینقص (:
پایان.
"عاشقانهایکوتاه"
#قلم_اسکآف