راه فراری نبود، با اینکه مال من نبودی اما اینبار فرصت دور شدن نداشتی، حتی اگه بازم بری، برمیگردی، برمیگردم. آینده ای رو توی خواب دیدم که به واقعیت خواهد پیوست و تو و من درکنار هم خواهیم بود، با قلب هایی ترمیم شده از جنس شبنم؛ اینبار تلاش هات بی فایدست، متاسف، الان چیزی رو میدونم که تو شاید هرگز نفهمی، شاید میدونی و باز ازش فرار میکنی، مهم نیست. من جایگاهی رو دیدم، دیدمش، رویا نبود، اون یه حقیقت پنهان در آینده بود، سرنوشت، چیزی که میرسیم و درکش میکنیم، تلاش کن، اما مطمئن باش هیچ وقت و هرگز، گم نمیشی، چون هر دفعه دنبالت میگردم و باز پیدات خواهم کرد.
اینبار مهم نبود اگه رها میکردی، دستامو، رد میکردی آغوشمو، و اهمیت نمیدادی به وجودم، من خودم دستاتو میگیرم، در آغوش میگیرمت، و تمام احساساتمو کنار تو خرج میکنم؛
اگه برای من نیستی، نباش، برای کسی باش که باید باشی..
اما فقط کنارم باش!
«G.N»
مینوشت و هی پاره میکرد، باز شروع به نوشتن میکرد، اما سرانجام تمام نوشته هایش را پاره کرد، درون آتش انداخت، اینبار چشمانش رو بست، و در مغزش فریاد کشید؛ امیدوار بود فریاد ساکتش به گوش او برسد، اما در واقعیت سکوت زجر آوری بیش نبود.
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
If you tell me you leave me
I'll make it easy..
It'll be Ok;
(G.N)
نیاز دارم سکوت کنم و یکی برام داستان تعریف کنه، از اتفاقات روزمره اش صحبت کنه و چیزای فان تعریف کنه؛ اما فعلا فقط مجبورم تلاش کنم که حرف بزنم، تا بیشتر از این نابود نشدم.
اما حرف زدن همه چیو بدتر میکنه.
پس شاید بهتره به سکوت و تصور دنیاهای خیالی ادامه بدم.
پارادوکس آتش فشان ها این بود که آنها، نه نماد های نابودی، بلکه زندگی بودند.
هنگامی که گدازه کند و سرد شود، جامد میشود؛ سپس با گذشت زمان تجزیه و به خاکی غنی و حاصلخیز تبدیل میشود.
آن یک سیاه چاله نبود، بلکه یک آتشفشان بود و او مانند یک آتش فشان نمیتوانست از خودش فرار کند، او محبور بود آنجا بماند.
او میتواند درون خود جنگل بکارد.
«کتابخانه ی نیمه شب »