𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_4❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 نیمه های شب با صدای ناله ای سوزناک بیدار شدم ، ت
#مســـیر_عشـــق_5❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
با اخم ممنونی گفتم و تا اومدم درو ببندم ، محکم درو هل داد :
+ راستی موهات چه خوشگله😝
بعدم خندید و سریع رفت بالا
درو بهم کوبیدم و خودمو تو اینه کنار در دیدم . ای خاک تو سرم ، چادرم رفته بود عقب و موهام معلوم بود😢😖
دلم میخواست بشینم گریه کنم ، من از وقتی که به سن تکلیف رسیده بودم هیچ نامحرمی موهامو ندیده بود اونوقت الان...😭
همنطور که زیر لب فحش نثارش میکردم مشغول کارم شدم که متین سروکلش پیدا شد
تند تند به صورتم آب زدم تا چیزی نفهمه ، چون اگه میفهمید زندش نمیزاشت!!
.
.
امروز تو دانشگاه همایشی برگزار میشد که قرار بود منم قسمتی از برنامه اجرا داشته باشم
همینطور که قدم میزدم و جملات رو پشت سر هم تو ذهنم مرور میکردم با صدای بوق ماشینی سر بلند کردم
+ جیگر سوار شو برسونمت😍
از شدت عصبانیت نمیتونستم درست نفس بکشم ، حتی تو خیابونم این پسره عوضی عین کنه ول کن نبود😡
با فریاد انگشت اشارمو به سمتش گرفتم :
- یا میری گم میشی دیگه دور و بر من پیدات نشه🤬 یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی آقای نقیییبی🤬
نقیبی رو خیلی غلیظ و با تهدید گقتم و از اونجا دور شدم..
هرچی امید و انگیزه از صبح داشتم بر فنا رفت😪
با کلافگی وارد حیاط دانشگاه شدم و زهرا با دیدنم به سمتم پاتند کرد که با قیافه پنچر من مواجه شد
+ سلامممم مهسا خانوم گل ، چطوری؟ چرا پکری انقدر؟
- سلام عزیزم تو خوبی ، چیزی نیست استرس دارم یکم
+ آره جون خودت ، هرکی تورو نشناسه من میشناسمت . بگو چیشده؟
- حالا مفصله میگم بعدا برات ، فعلا بیا بریم الان برنامه شروع میشه
بعد از همایش دو تا کلاس هم داشتم که از شانس بدم نقیبی هم تو کلاس بود
.
حین تدریس استاد یکدفعه با حس کردن چیزی که کنار چادرم وول میخورد سرمو برگردوندم
یه مارمولک بیـــــریخت زشــــــــــــت.. منم که عین ســــــــــــــــــگ میترسیدم
با جیغی که دختر پشت سریم زد همه پاشدن و غلغله ای تو کلاس بپا شد
منم با یه دست چادرمو گرفته بودم و با یه دستم جلو دهنم
استاد با یه حرکت مارمولک رو گرفت و منم پشت بندش افتادم رو میز . فشارم حسابی افتاده بود و همه دورم جمع شده بودن
یکی از دخترا برام آب قند اورد که نگاهم به لبخند موذیانه محمد افتاد اما با صدای استاد حسابی رنگش پرید :
- نقیبی بازم؟؟؟؟😡 دیگه نمیخوام سر کلاس ببینمت!!!
+ ولی استاد..
- بیرون!😡
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬
قوانین 🔏✒️✒️ :
ارسال همه چیز در این گروه آزاد است
به جز :
محتواهایی حاوی نوشته ها و یا عکس های🔞....
ارسال محتوا حاوی
پیام فورواردی
لینک ها
و...
آزاد است 💪
خوش بگذره ♻️✅🈯️❇️
https://eitaa.com/joinchat/3225354424Gc9ad10e680
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_5❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 با اخم ممنونی گفتم و تا اومدم درو ببندم ، محکم
#مســـیر_عشـــق_6❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
بعد از ۲ تا کلاس دیگه با زهرا به سمت خونهشون رفتیم . قرار بود فردا برم شهر خودمون و خداروشکر دیگه کلاس های آموزشیم توی این دانشگاه تموم شده بود . از اینکه دیگه با نقیبی قرار نیست تو یه کلاس باشم خوشحال بودم و با خودم گفتم حالا یه مدتی هم خونمون هستن و بعدش میرن .
تو آشپزخونه پیش مامان زهرا بودم که زهرا اومد تو و گوشیشو به سمتم گرفت ،
+ مهسا مامانت زنگزده میخواد باهات صحبت کنه
گوشی رو ازش گرفتم از آشپزخونه بیرون رفتم
- سلام مامان قشنگم چطوری؟
+ سلام به روی ماهت عزیزم خودت خوبی
بعد احوال پرسی کوتاهی مامان گفت :
+ راستی مهسا زنگ زدم بگم آقا محمدم قراره فردا صبح بیاد ، پدرتم موافقت کرد.
- چیییییی؟! وای نه مامان اصلا فکرشم نکن ، خودم میام.
+ یعنی چی خودم میام؟ دختر دیوونه شدی؟
- مامان من معذبم ، تازه با اونم نمیتونم کنار بیام.
+ پس با پدرت حرف بزن ؛ دیگه من کاری نمیتونم بکنم
فهمیدم بحث کردن کاملاً بیفایده است و بابا هرچی بگه رو حرفش میمونه .
.
.
بعد از نماز دیگه خوابم نبرد و تصمیم گرفتم وسایلم رو جمع کنم .
ساعت نزدیک ۸ بود که گوشیم زنگ خورد
- بله؟
+ سلاممم مهسا خانوم . صبح شما بخیر😄
یعنی اگه یه درصدم قبول کرده بودم با این بیام دیگه پشیمون شدم
چند ثانیه ای مکث کردم و جواب دادم
- بفرمایید؟
+ اگه زحمتی نیس لطف کن آدرس بفرست بیام دنبالت😇
فقط به گفتن : (پیامک میکنم) اکتفا کردم و تماس و قطع کردم . حالم از این مفرد حرف زدناش بهم میخورد
آدرس و براش پیامک کردم و وسایلمو تا پایین بردم . با صدای بوق ماشین از زهرا و مامانش تشکر و خداحافظی کردم و رفتم بیرون .
نفس عمیقی کشیدم و با بسم الله سوار ماشین شدم که دوباره نیشش اندازه غار علیصدر وا شد
ای کاش میتونستم همینجا دندوناشو بریزم تو حلقش دیگه نتونه دهنشو وا کنه😤
چشم غره ای بهش رفتم و سرمو برگردوندم سمت شیشه
- میل ندارید راه بیوفتید؟!
- بله بله چراکه نه😃
بعد از رسیدن تشکری سرسری کردم و منتظر واکنشش نموندم
وسایلمو گرفتم و تند تند رفتم بالا که بعلههههه هنوز استراحت نکرده فهمیدم مادر گرامی زحمت کشیدن شامم خانواده آقای نقیبی رو دعوت کردن🙂💔
ولی بعد از یکم فکر کردن چیزی تو ذهنم جرقه زد...😈
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬
کسانی که این مدته قصد تبادل داشتن و نشده
واسه تب امشب
با این آیدی
@Ghaemi3133
هماهنگ کنن جهت تبادل
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تیزر سیدنا دوباره برگشت
و حواشی یک سال بایکوت رسانه ای!!
بسم الله
ما اومدیم، قوی تر از قبل
به کمک خدا و همراهی شما، شاید بتونیم
دوکلــــوم حرف دلی بزنیم تـــو این شرایط
کشور و منطقه که بتونهبه دردتون بخـوره!
.
این آیدی کانال ایتا سیدناست
یه سری به کانالش بزنید،کلیپ های خفنی قراره منتشر بشه!
@seyyedoona
@seyyedoona
@seyyedoona
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی چی گوش کنم ؟🎧
❤️حامد زمانی ❤️
❤️حسین حقیقی ❤️
❤️علی اکبر قلیچ ❤️
#حامد_زمانی
#حسین_حقیقی
#علی_اکبر_قلیچ
@istafan
بگو نه !
با صدای حامد زمانی
به مناسبت روز جهانی مبارزه با مواد مخدر
امروز ۵ تیر روز مبارزه با مواد مخدر
ترانه سرا و آهنگساز : حامد زمانی
تنظیم کننده : امیر جمال فرد
#بگو_نه
#حامد_زمانی
@istafan
Hamed Zamani - Begoo Na (128).mp3
4.93M
بگو نه !
نه به سیاهی نه ✋
بگو نه
نه به تباهی نه 🖐️
#بگو_نه
#حامد_زمانی
❎❌🚫️🚬🚫💉🚫️💊🚫☠🚫️🚬🚫🔥🚫❌❎
چكيده ي مفهومي اين اثر:
هنر #نه_گفتن به هر چي پليدي و كثيفيه! به هر پيشنهاد حتي گنگ و مبهمم! چه برسه به پيشنهادها و تعارفهايي كه بديهي مضر و مصيبت خيزند!
اينهمه حرف از #عزت زديم! آهاي بچه ها!
عزت يعني : #نه_گفتن به هر چي شرف و غيرتمون رو از بين ميبره!
#من_بلدم_بگم_نه
#من_قدرت_نه_گفتن_دارم
#موسيقي_ارزشي
#ارزشهاي_اجتماعي
@istafan
چله دعای عهد 🍃
جهت شرکت لطفا عضو گروه شوید وبعد نام مستعارتون به اضافه✅ ارسال کنید در گروه
نام مستعار مثل👇👇
یامهدی،یاصاحب الزمان، یاعلی و.....
همکاری کنید چهل نفر تکمیل بشه التماس دعا 🤲
https://eitaa.com/joinchat/2526281912Ce2a43f8ebb
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_6❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بعد از ۲ تا کلاس دیگه با زهرا به سمت خونهشون ر
ریــحـانـہ💛قـافــ🖋:
#مســـیر_عشـــق_7❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
همینطور که با عجله پله هارو دوتا یکی میکردم ، اشهدمم میخوندم چون مامان شدیدا موقع بیرون رفتن تاکید داشت زودتر برگردم تا کمکش کنم واسه شب و منم که کارم طول کشید و حالام نزدیک اذان رسیده بودم خونه
آروم درو باز کردم و با صدای بلند داد زدم : مـــــــــــــامــــــــــان
بعدم کیفمو شوت کردم تو هال که با قیافه سرخ مامان روبرو شدم . سرمو برگردوندم که...واااااااااااااای😑 اینا کی اومــــدن؟؟؟؟؟؟!!
خانواده آقای نقیبی بههمراه دوتا پسراش رو مبل نشسته بودند . محمد چشمکی زد که دلم میخواست از وسط دو شقهاش بکنم . با خجالت به سمت اتاق رفتم و خودمو انداختم رو تخت ؛ ای خاک تو سر ضایعت مهسا!! هر دفعه باید یه سوژه ای دست این ایکبیری بدی؟😫
چادرمو سر کردم و بیرون رفتم که با لبخند پرمعنای محمد روبرو شدم ، یعنی گوسفند بیشتر از تو حالیشه😒
با چشم غره از کنارش رد شدم و رفتم تو آشپزخونه ، تو فکر این بودم که چجوری سرش تلافی کنم
بعد خوردن شام مامان و سحر خانم مشغول ظرف شستن شدن ، باباها هم که طبق معمول مشغول حرفهای سیاسی بودن مونده بودیم ما ۴ نفر که منم رفتم تو آشپزخونه بلکه کمتر جلوی چشم این پشمک باشم
مامان بابا رو صدا کرد تا میوهها رو ببره ، من هم چایی رو پخش کردم که اخرین نفر واسه محمد کم اومد . به سمت آشپزخونه رفتم تا چایی بریزم که سامانه کرم ریزیم گل کرد و ۲ قاشق پر از نمک و فلفل تو چایی ریختم😈
بعدم با لبخند پیروزانه ای از آشپزخونه بیرون رفتم و چایی رو جلوی محمد گذاشتم
تمام مدت حواسم بود تا چاییش رو بخوره و بالاخره چایی رو به سمت دهنش برد ،
خوردن اولین قلپ همانا و پاشیدنش همانااااااااا😁
واااااااااااایییی قیافش شبیه گوجههای باغ میرزا ممدقلی شده بود😄😂
باباش زد پشتش که سرفه اش بند بیاد ، با حرص نگام کرد که آخ آخ اگه بدونین چنان دلم خنک شد
- مثل اینکه چای خیلی داغ بود سوختین!
+ راست میگه مادر جان داغ بود میذاشتی سرد شه
و محمدی که همچنان خفه خون گرفته بود و تو دلم گفتم لال بمونی همیشه الهی😇
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
ریــحـانـہ💛قـافــ🖋: #مســـیر_عشـــق_7❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 همینطور که با عجله پله هارو
#مســـیر_عشـــق_8❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
از زبان محمد :
صدای مهیب و وحشتناکی پیچید که رعشه گرفتم ؛ دست و پام با قل و زنجیر داغ بسته شده بود و کشیده میشدم😰
سراسر سیاهی مطلق بود و هرچی داد میزدم کسی نبود تا نجاتم بده . لحظه به لحظه حرارت بیشتر میشد و فشار زنجیر ها هم بیشتر🤯
بی اختیار فریادی کشیدم و از خدا کمک خواستم ؛ در عرض چشم بهم هم زدن حاله های دودی سیاه از بین رفت و میزی جلو روم ظاهر شد که همه جاش رو پرچم ایران پوشونده بود . سردرگم بودم و همه چیز برام مبهم بود " به سمت کتابچه قدیمی کوچیکی که رو میز بود رفتم و بازش کردم ، صفحه اولش یه بیت شعر دیده میشد اما.... یعنی چی این حرفا؟! چه خبره اینجا😟
با حس کردن سایه ای هرلحظه بهم نزدیک تر میشد ، سرمو بالا آوردم..
مردی با قامتی بلند و چهرهای که غرق در نور بود...چهرهای که بی اختیار جدبش شده بودم اما هرچی که به سمتش میرفتم دورتر میشد و دود سیاهی بینمون فاصله می انداخت..
تا جایی پیش رفتم که دوباره فضای قبل تداعی شد و و هیچ اثری از اون شخص زیبا رو نبود..
با حسرتی که مدام به دلم چنگ می انداخت گریه میکردم و فریاد میکشیدم بلکه کسی نجاتم بده تا اینکه.... صدایی تو فضا طنین انداز شد.. " خودت انتخاب میکنی منو ببینی یا نبینی!! "
با فریاد از خواب پریدم و نشستم رو تخت، قلبم محکم میکوبید و تنم عرق کرده بود .
یکدفعه در اتاق باز شد و مامان و بابا سراسیمه وارد اتاق شدن ؛ دلم میخواست بپرم بغل مامان و گریه کنم اما این غرور لعنتی اجازه نمیداد...
+ محمد؟؟ چیشده مامان خوبی؟؟؟😥
فقط یه جوری مامان و متوجه کردم که خواب بد دیدم و چیزی نیست
فشارم افتاده بود و حتی توان حرف زدنم نداشتم . بابا نشست کنارم و مامان سریع برام آب قند آورد .
خوابم میومد اما از ترس نمیتونستم بخوابم...
یاد بیت شعری که تو اون کتابچه بود افتادم و با خودم مرورش کردم.. " چشم دل باز کن که جان بینی ؛ آنچه نادیدنی ست آن بینی "
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_8❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 از زبان محمد : صدای مهیب و وحشتناکی پیچید که
سلام و عرض ادب رفقا🙂
شرمنده دیشب نتونستم پارت بزارم ، دو پارت ' جبرانی دیشب👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنگ تکفیر به آیینه مذهب
👊 هیهات ✊
@istafan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 من زاده ایرانم ✌️
@istafan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷من زاده ایرانم و آزاده و ازاد🇮🇷
😡 بیگانه پرستیدن 😡
ننگ است ، مرا ننگ
غیرت..
#گاندو
#حامد_زمانی
@istafan
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_8❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 از زبان محمد : صدای مهیب و وحشتناکی پیچید که
#مســـیر_عشـــق_9❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
از زبان محمد :
چند روزی از دیدن اون خواب میگذشت اما حسابی خواب و خوراکمو ازم گرفته بود .
با صدای زنگ گوشی از افکارم در اومدم و گوشی رو جواب دادم
- به ، سلام آقا متین - چرا؟ - مطمئن؟ - باش الان میام ، فعلا
همینطوریش ذهنم درگیر بود که متینم گفت میخواد چیزی بهم بگه . با عجله آماده شدم و رفتم پایین ؛ متین کنار دروازه مشغول حرف زدن با گوشی بود که با دیدن من سری تکون داد و زودتر تماس و قطع کرد . به سمتش رفتم و بعد از احوال پرسی کوتاهی قرار شد بریم پارک..
.
.
دستامو تو جیبم فرو کردم و همزمان که با پام سنگ کوچیک رو زمین رو جابجا میکردم ، گوشم به حرفای متین بود :
+ محمد آخر هفته قراره بریم راهیان نور از طرف بسیج دانشگاه ، یه نفرم جای خالی داریم تو میای؟
با شنیدن اسم راهیان نور جا خوردم ، من اصلا نمیدونستم چی هست!! اولش فکر کردم داره مسخرم میکنه اما اون کاملا جدی بهم زل زده بود و منتظر جواب بود . متین که سکوتمو دید سوالی نگاهم کرد :
- راهیان نور؟ این دیگه چجور جاییه؟
متین کمی رو صندلی جابجا شد و مایل به سمتم نشست ، بعد با لبخند جواب داد
+ میدونستم چیزی ازش نمیدونی😊 راهیان نور اسم مکان نیست ، اسم یه طرحه و طرحش دیدار از مناطق جنگی جنوبه 'خیلی با صفاست خیلی...😍
چنان با وجد مثال نزدنی از این سفر حرف میزد که دهنم از تعجب باز مونده بود
تو دلم گفتم: اینا دیگه کین؟ آخه دیدار از مناطق جنگی هم شد سفر؟! بریم تو بیابون خاک و خل بخوریم که چی بشه؟؟؟!
متین ادامه داد ؛ + تو یه جمله بگم : همه این قهرمانا و اسطوره هایی که تو کتابا میخونیم ، اونجا به صورت ملموسی حقیقی میشن🙃 البته بازم تا خودت نری و از نزدیک نبینی نمیتونی احساسش کنی.. حالا نظرت چیه؟
با خودم فکر کردم حالا به بهونهی راهیان نور میرم اما خوش میگذرونم .
- آره میام ، فقط کی قراره بریم ، کجا قراره بمونیم؟ + آخر هفته احتمالا صبح . بعدم با خنده دستشو گذاشت رو پام و گفت : واسه جاهم نگران نباش ، تو بیابون نگهت نمیداریم داداش😄
لبخندی زدمو سرمو تکون دادم که یکدفعه انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت به طرفم و دستامو گرفت
+ اوه اوه راستی محمد یه چیزی یادم رفت بهت بگم🤦♂
- دیگه کجا قراره بریم؟💁♂
چشماش برقی زد و گفت + عه تو از کجا فهمیدی بازم قراره جایی بریم😀
ببین بعد از ظهر قراره پیکر یه شهید مدافع حرمی رو بیارن ، گلزار شهدا برنامست ، حتما بیا بریم☺️
- شهیدِ چی چی؟؟؟
+ مدافـــع حـــرم...
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـگـذرد !
بــگــذرد !
بـــگـــذرد !
• #حامد_زمانی ♬
• #مجال ♬
• #بگذرد ♬
• #هدف ♬
• #پست ›
https://rubika.ir/ista_ghelich
@istafan
هفت تیر با صدای حامد زمانی به مناسبت شهادت آیت الله دکتر بهشتی
خواننده : حامد زمانی
شاعر : قاسم صرافان
تنظیم : نیما نور محمدی
تدوین : مهدی متوسلی
تهیه کننده : حامد زمانی
@istafan
HamedZamani-7Tir.mp3
16.98M
هفت تیر با صدای حامد زمانی به مناسبت شهادت آیت الله دکتر بهشتی
خواننده : حامد زمانی
شاعر : قاسم صرافان
تنظیم : نیما نور محمدی
تدوین : مهدی متوسلی
تهیه کننده : حامد زمانی
@istafan