eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
76 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_24❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 میخواستم خدارو امتحان کنم یا خدا میخواست منو ام
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 نور خیره کننده ای از دور دست ظاهر شد و لحظه به لحظه نزدیک تر میشد.. اسب سواری با صورت نورانی به سمتم می‌تاخت که دستمو حائل صورتم کردم.. کم کم حرکت اسب آروم تر شد و روبروم ایستاد.. دستمو از صورتم کنار بردم و محوش بودم که گفت " ' من دروغ نیستم.. من اباعبدالله الحسینم..!! تا الان اذن نداشتم بیام..ولی به حرمت مادرم ، فاطمه زهرا(س) اومدم... اینم اُجرت قولی که دادی..🖤' بعدم دستشو به سمتم دراز کرد تا پارچه چند لای مشکی که خط های سبز روش نقش بسته بود رو بگیرم.. . با صدای چند تقه که به در ماشین خورد از خواب پریدم.. ماهان با لبخندی که رو لبش نقش بسته بود تند تند میکوبید به شیشه ماشین... همینکه درو باز کردم بی مقدمه گفت :+ چرا تو ماشین خوابیدی؟؟ اونم جلوی بیمارستان..😅 از خنده رو لبش هم متعجب شده ببودم و هم حرصم گرفته بود.. _ چیشده؟ تو چرا میخندی؟! با بغضی که به خندش اضافه شده بود گفت : + مژدگونی بده... _ من اعصاب ندارما ماهان . چیشده میگم؟؟ + مامان به هوش اومد.. ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
https://pay.eitaa.com/v/?link=bW759
بفرمایید 🌹🌸🌸🌼🌷لطفا نظر فراموش نکنید و ستاره دوستان 🌹🌹🌸
دوستان اشتباهی شده برای پرداخت جبران میشه 🌹✅
🌹🌸دوستان تا کیف پول شارژ بشه کمی طول میکشه ولی لطفا صبر کنید ممنون میشم 🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ▫️ چشماتو ببند و اسکرین بگیر ببین امام زمان بهت چی گفته؟ ♥️
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_25❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 نور خیره کننده ای از دور دست ظاهر شد و لحظه به
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 سه هفته بعد : زل زده بودم به دیوار و به این فکر میکردم که از کجا شروع کنم؟ مامان به طرز معجزه واری برگشته بود و همه دکتراشم حیران و ویران مونده بودن.. سوالی که هرسال رو پارچه های مشکی کنار هیئتا زده بود حالا ذهن منم درگیر کرده بود..( این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟) تا اومدم یه قدم به جلو بردارم در اتاق با لگد باز شد. ( اینم داداش ما) سرشو آورد تو و گفت : +داری چیکار میکنی؟ _ دارم میرقصم داداشم +بی مزه ، زل زدی به دیوار میخوای بفهمم چی تو سرته؟ اووو نکنه میخوای باز از این عکسای فشنی بچسبونی به دیوار😈 اخمی کردم و جواب دادم _بجای این گزافه گویی بیا کمک کن تخت و کمد و میز رو ببریم بیرون.. با صدای بلند و کشیده ای گفت : + هنو بهمنه تو میخوای اتاق تکونی کنی؟؟؟؟ _مشکلیه؟؟ بجم با کمک ماهان وسایلو بیرون بردیم و بعدم دکش کردم تا مزاحم افکارم نباشه دونه دونه عکسای دیوار و کندم و انداختم تو راهرو.. یه کیسه زباله مشکی ورداشتم و تک تک شیشه های مشروب و الکلی رو ریختم توش یعنی کل اتاقم همین کثافتیا بود. هر چند دقیقه با یه سطل بزرگ آب از جلوی چشمای متعجب مامان و ماهان میگذشتم و میرفتم بالا تو اتاق جا به جای اتاق رو با آب شستم و صلوات دادم دلم میخواست زودتر دکور جدیدمو بچینم. دلم میخواست یه اتاق داشته باشم مثل اتاق متین که توش آرامش موج میزد. یه پارچه خشک ورداشتم و همه جاهای خیس و خشک کردم.. عکسایی که مال خودم بود و ورداشتم و بقیه رو پاره کردم ریختم تو کیسه زباله ماهان و صدا کردم تا وسایلو بیاریم تو همونطور غرغر زنان از پله ها بالا میومد +حالا من یه روز خونه موندم تو هی ک.... بقیه حرفشو خورد و دستشو گذاشت رو چهارچوب در اتاق گردن کشید تو اتاق و دورتادور اتاق چشم چرخوند . بعد دید زدن نگاهی به کیسه زباله انداخت... ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_26❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 سه هفته بعد : زل زده بودم به دیوار و به این فک
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 با اعتراض رو کرد به سمتم و گفت + دیوونه شدی؟ میگم‌چرا قبلنا بیگاری میکشیدی ازم.. الان نذاشتی بیام کمک به طرف کیسه زباله رفت و سرشو کنار زد.. + برا چی عکسارو پاره کردییییی دیوانهههه همونطور که به کمد اشاره کردم تا اون طرفشو بلند کنه گفتم _ دیگه نمیخوام اینا تو اتاقم باشه کمد و هل داد کنار دیوار و دستشو گذاشت رو پیشونیش + من‌میگم‌ چیزیت شده میگی نه! حالا پس فردا یه پارتی گرفتیم بیام بگم این داداش ما خل شد رفت براق شدم تو صورتش و گفتم _ تو بیجا میکنی پارتی بگیری ، اونام غلط میکنن پاشونو بزارن اینجا😠 جلو رفتم و در کمدو باز کردم که چشمم به جعبه مخمل مشکی و طلایی تو کمد افتاد‌. یکی از دخترای دانشگاه واسه تولدم خریده بود ، اخرا که بهش گفتم یه دوست معمولی باشیم کلی ادا اطوار در آورد و کولی بازی نشونه گرفتم و جعبه رو پرت کردم تو کیسه زباله که صدای ماهان بلند شد +هوی روانی برا چی کادوی سارا رو انداختی آشغالی؟؟ همونطور که قاب عکسی رو از لای لباسا میکشیدم بیرون گفتم _ به تو مربوطه آیا؟؟ نگاهی به قاب انداخت و با تمسخر گفت + لابد میخوای اینو قاب کنی رو دیوار!😏 دستی کشیدم به شیشه قاب عکسی که متین بهم داده بود _ عشقم بکشه آره میکنم! + داداش مارو باش . تحت تاثیری هاااا ، یه چار روز ولت کردیم با این پسره ؛ کم مونده مث خودشون امل شی! بعدم درو کوبید و رفت بیرون. نمیدونست دیگه امل شدم رفت! نگاهی به لبخند مهربون تو عکس انداختم . زیر عکس با خط نستعلیق نوشته بود " شهید مدافع حرم نوید صفری" چشمامو دوختم به یه جفت چشم که یه عالم حرف برای گفتن داشتن متین میگفت اینا چشماشون یکاری میکنه آدم نتونه گناه کنه.. تو اتاق متین پر بود از عکس شهدا . اسم تک تکشونو گفته بود ولی من فقط شهید هادی و شهید همت رو یادم مونده بود.. قاب عکس رو تو دید ترین جای ممکن رو دیوار زدم و دست به کمر با لبخند زل زدم به قاب عکس.. ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬