𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_54❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 هنوزم اون برقی که شب عاشورا تو چشمش دیدم تو ذه
#مســـیر_عشـــق_55❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
+چه خبره اینجا؟ چیه صداتو انداختی تو سرت؟
نگاهم و دادم به ماهان که اومده بود ببرون و سر پله وایساده بود
کولمو برداشتم و از کنارش رد شدم رفتم بالا
آره آقا محمد آره...تازه اولشه حالا حالاها برنامه ها داری.. خانواده خودت یا طرف خانواده مهسا یه طرف تازه بعد از این فامیلا یه طرف.. تازه اونام به دو دسته خاله اینا و بقیه تبدیل میشن
یکم دیگه بگذره بابد واسه هرچیزی بشینم عین دخترا گریه کنم ولی فکر کنم مهسا فقط به مشکلاتش اخم میکنه ، نه واقعا چیکار میکنه؟
الان دلم میخواست بشینم ناهار بخورم ولی کلا اشتهام کور شده بود
یکی از کتابهایی که امیرعلی بهم داده بود برداشتم و دراز کشیدم روتخت ، حدود نیم ساعت کتاب خوندم که داشت خوابم میبرد اما دوست نداشتم ببندمش ،
داشتم با خودم به داستان زندگی مادری فکر میکردم که اعتقادات و عشق به خدا و ائمه براش مهم تر از بچش بود
در اتاق اروم زده زده شد و مامان اومد تو
چشم دوختم به کتاب که مثلا دارم میخونم
+بیا غذات سرد شد..
_نمیخورم..
+محمد...با توام از صبح گرسنه ای..
_مگه مهمه؟
+ میفهمی چی میگی؟
_ نه من نفهمم مامان جان
+این چه طرز حرف زدنه؟ الان برا چی غمبرک زدی؟
_هیچی روبه راه نیست مامان ، شما انقدر خواهرت برات مهمه که که به خاطرشون منم نادیده میگیری ، مادر من شما حتی به خاطر احساس و آینده پسرتم حاضر نیستی یبار جلوی خواهرت نه بیاری . واقعا فکر میکنی من و اسرا با هم ازدواج کنیم میتونی خوشبختیمو ببینی؟
+نظرت برام مهمه ، من دلم میخواست اسرا عروسم باشه ولی اگرم قسمت نشه مهسام برام مثل دخترم میمونه
بعدم با لحن آروم تری ادامه داد
+ حالا بابات قراره زنگ بزنه ببینه آخر هفته چی میشه..
با ذوقی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم واقعا؟
+آره حالا بیا غذاتو بخور عزا نگیر مامان .
+چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟
_ واقعا راست میگی؟
+من کی بهت دروغ گفتم؟
_ الان راضی شدی؟
+ مگه چاره دیگه ایم جز این دارم؟
_وای عاشقتم مامان😍
**
لحظه شماری میکردم واسه دو روز دیگه
صبح به بابا گفتم در حضور خودم زنگ بزنه اما قبول نکرد و گفت شب که اومد نتیجه رو میگه
کلافه نشسته بودم رو به تلویزیون و بی هدف کانالارو عوض مکردم
دیدم آروم و قرار ندارم ، پاشدم وضو بگیرم و دو رکعت نماز بخونم
داشتم وضو میگرفتم که تلفن زنگ خورد . مامان که خونه نبود ، منتظر بودم ماهان جواب بده که اونم به لطف خدا وقتی اون بالاست کر میشه
تلفن که قطع شد پشت بندش گوشیم زنگ خورد . مامان بود .
_سلام جانم؟
_چییییییی؟؟؟؟؟
_ مامان امشب؟
_ تو کجایی؟ کی میای؟ اونا از کجا فهمیدن مامان؟
_وای نه توروخدا امشب نه..
_باشه
تماس و قطع کردم....
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬