eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
76 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_45❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 ماشین و پارک کردم و رفتم بالا . از بوی خوب دستپ
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 اصلا مامان یه جوری شده بود.. جدیدا هی میرفت و میومد میگفت کجا میری؟ چیکار میکنی؟ کی میری کی میای؟ و... الانم مطمئن بودم یه چهره شاد پشت این نقاب مضطربش بود.. رفتم پایین و منتظر موندم تا متینم بیاد. بعدم حرکت کردیم سمت حسینیه هرچی نزدیک تر میشدیم راه برام آشنا تر میشد.. تا اینکا جلوی یه مکان داربست زده نگه داشت.. با دقت به اطراف نگاه کردمو سعی کردم به یاد بیارم چرا انقدر اینجا برام آشناست..؟ یدفعه یاد اون شب ترافیکی و جمعیت مردم کنار ایستگاه صلواتی یادم اومد.. با دستی که جلوی صورتم چرخید حواسم پرت شد که صدای متین و شنیدم +محمد؟؟؟ _ها بله؟ چیه؟ + وای فکر کردم سکته زدی . سه ساعته دارم صدات میکنما بیا بریم دیگه چرا وایسادی _باشه باشه پشت سر متین راه افتادم و وارد حسینیه شدیم سمت چپ یه دری بود که متین بلافاصله بعد در زدن رفت تو حدود ۹.۱۰ نفری پسر بودن و هرکدوم مشغول یه کاری...که متین با همه دست داد و بعدم منو معرفی کرد بینشون فقط امیرعلی رو میشناختم اما کم کم با همشون گرم شدم چند نفر مشغول طراحی پوستر بودن . متینم رفت پرچمارو بیاره + خب اینم تموم شد ببرین بیرون نصبش کنین امیرعلی زود جواب داد + بده من میبرمش پشت سر امیرعلی رفتم بیرون و دوتا از پسرا هم اومدن جمع خیلی صمیمی و خونگرمی بودن ، بخاطر همینم سعی کردم مثل خودشون باشم امیرعلی بنر و گذاشت رو چهارپایه و دست به کمر وایساد + خب کدومتون دراز ترین برین بالا؟ *عععع مودب باش برادرم +تو قندتو فوت کن باباااا _جریان چیه آقا؟ یدفعه جواد زد زیر خنده و گفت + هیچی این داداش مبینمون رفته خواستگاری ، از هول قندو بچای چایی فوت میکرده😔😂 با تعجب نگاهی به مبین انداختم که داشت با نگاهش برای جواد خط و نشون میکشید چشمش که به من افتاد اونم منفجر شد _چیه؟؟؟ بریده بریده جواب داد +محمد یه نگاه پر از تاسفی بهم انداختی🙊 ایندفعه باهم زدیم زیر خنده که اخر امیرعلی دادش در اومد + دو دیقه ببندین توروخدا ، تعادلم بهم میریزه میوفتم میمیرمااا مبین با لحن شیطونی ادامه داد + وای من خیلی وقته حلوا نخوردم!😋 ++ آهااااای از خودت مایه بزار نا.....وای ببین چیکار کردی مبین دستمو بریدممم +نکنه میخوای بشینی یکمم مثل دخترا گریه کنی؟حالا اونور که ترکش نوش جون کردی چی؟🤓 امیرعلی چند بار نامحسوس ابروهاشو بالا داد که یعنی نگو نفهمیدم منظورش از اونور کجا بود؟؟ نکنه امیرعلی میخواست بره سور.... وای نه خدایا حتی تصورشم سخت بود +تموم نشد کارتون؟؟ داره اذان میگه ها.. امیرعلی دستمالی از جعبه بیرون کشید و گفت + تموم شد اومدیم بچه ها رفتن تو و منم چند دقیقه ای خیره موندم به پارچه های مشکی نصب شده همون شعره بود... همون که تا پارسال با تمسخر از کنارش رد میشدم و کی فکرشو میکرد یه روزی خودم تو برپا کردنش کمک کنم؟؟ بی اختیار زیر لب زمزمه کردم.. (ای که مرا خوانده ای ، راه نشانم بده..❤️) ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
کوهیمـ‌ما تا ایستادیمـ‌روی‌پاهامون @ISTAFAN
ماهیم🌙تا خورشید ☀️باشه رهبر رامونـ @ISTAFAN
ایــنْ بـی خَبَرــی دادِهـ خَبَر کِـه خَبَرــی هَسْــت:) @ISTAFAN
جای خالی حامد زمانی تو روزهایی که هنر؛ یک ملت را تحت تاثیر میگذارد واقعا خالیست برای آزادی آزادی بیان برای خواننده انقلابی:) @ISTAFAN
Azan - Hamed Zamani(1).mp3
12.41M
اذان مغرب را با صدای حامد زمانی بشنوید 🕌👂 @istafan التماس دعا🤲♥️
یک آدم باهوش میخوام که بگه غلط املائی این سوره ﮐﺠﺎﺳﺖ؟😊 ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ . . . . . . . . ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﺮﺩید ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺛﻮﺍﺏ یک ﺧﺘﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ توی این ماه ﺑﺮﺩﯼ ﻣﻨﻢ توی ﺛﻮﺍﺑﺘﻮﻥ ﺷﺮﯾﮑﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭید ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺛﻮﺍﺏ ﺑﻬﺮه مند ﺑﺸﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﺑذﺍﺭ. «صلوات» میدونی اگه کپی کنین چند هزار تا توحید خونده میشه؟ ده ثانیه بیشتر طول نمیکشه...😊
به جون خاطرات خوبمون بمون تورو به جون خاطرات تلخمون نرو...:) @ISTAFAN
وقتی دارن عکس میگیرن جایی واسه تو نیست 😂😂😂😂😂😂😂😂 @istafan
دل به سختی به نهادم ♥️ پس از آن دل به تو دادم ♥️🌹 @istafan
بعد از سالها تلاش بی‌ فایده برای تحریم و تخریب و تحریف رسانه‌ای، حرفه‌ای و اقتصادی، سیاستهای متعارض، مسموم کردن فضا، ایجاد محدودیت و فشار، دروغ و شایعه پراکنی نه فقط در فضای رسانه‌ای، بلکه در فضای جامعه و نیز حاکمیتی کشور و بعد از سالها تلاش بی‌وقفه و بی‌امان و همه‌جانبه برای مصادره‌ی حزبی و جناحی و بعد از عدم موفقیت در این امر، به راه انداختن جنگی ترکیبی و همه جانبه برای توقف، انزوا و از بین‌بردن این جریانِ  بی‌مانند و اصیل و مستقل و انقلابی، کما فی‌السابق و در مقطع فعلی، میکنیم از هر و که به هرنحوی ارتباط پیدا کند با مسببین، عاملین و شرکاء ضربات پی‌درپی، ممتد و ناجوانمردانه به جسم و روح این جریان و بویژه شخص آقای که در نهایت منجر به غیبت چند‌ساله‌ی ایشان و نیز غمی شد که سالهاست یک لحظه رهایمان نمیکند. ‌ ‌ و....
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_46❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 اصلا مامان یه جوری شده بود.. جدیدا هی میرفت و
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 کم‌کم تعداد زیادتر شد و خیابون و اطراف ایستگاه صلواتی حسابی شلوغ شد یه‌سری از بچه‌های هیئت به‌صورت خودجوش رزق‌های معنوی درست کرده بودن. یه عالمه کاغذ کوچیک تو سینی ریخته‌شده بود که روی هر کدوم یه‌چیزی نوشته بود یه کاغذ برداشتم و بعدم رفتم کنار بچه ها. نگاهی به کاغذ سبزرنگ توی دستم انداختم. نوشته‌ای با این مضمون روش خودنمایی می‌کرد (رزق امشب شما ترک یک گناه جهت تعجیل در فرج آقا امام‌زمان <عج> ) لبخندی روی لبم نشست هم‌زمان با صدای سلامی سرمو بالا اوردم که چشمم به مهسا افتاد همون روسری مشکی که تازه خریده بود سر کرده بود و یه گیره مشکی و طلایی هم کنار سرش زینت‌بخش رو سریش کرده بود . صورت سفیدش تو اون روسری مشکی می‌درخشید و معصوم ترش کرده بود یکم بلندتر از خودش سلام کردم یه کاغذ از توی سینی برداشت و به سمت ورودی خانوما رفت نفسم و به‌یک‌باره فوت کردم بیرون. خودمم دلیل این‌همه آشفتگی رو نمی‌فهمیدم... هی می‌خواستم این حسم و ندید بگیرم اما انگار فقط بدتر می‌شد *مهسا* عبای عربیمو انداختم و روی روسریم مرتبش کردم . کیفمو برداشتم و راه افتادیم سمت هیئت همیشه عاشق محرما بودم ، اصلا حال‌وهوای خیلی خاصی داشت برام . مثل هر شب که از کنار ایستگاه صلواتی رزق کاغذی برمی‌داشتم رفتم سمتش یه‌ کم که دقت کردم دیدم محمد هم وایساده . تو فکر بود و منو ندید رفتم جلو و آروم سلام کردم. صدام انگار از ته چاه درمیومد اما انگار شنید که سرشو آورد بالا. سریع یه کاغذ برداشتم و الفرااار.. وقتی فاصله گرفتم تازه متوجه تپش قلبم شدم. به خودم نهیب زدم که وای حالا مگه چی‌کار کردی؟؟ ( ۲ ماه بعد ) دیشب که مامان جریان خواستگاری آقای صادقی رو تعریف کرد و اجازه گرفت برای خواستگاری اول جا خوردم ولی بعد اجازه دادم بیان صادقی پسر یکی از دوستای مامان بود البته فقط یکی دو بار دیده بودمش بابا قرار و گذاشته بود امشب که اول ربیعه . از صبح مشغول مرتب کردن خونه شدم. مامانم هی می‌رفت و می‌آمد و قربون صدقه م می‌رفت. با هزار بدبختی از صبح جلوشو گرفته بودم تا فعلا به کسی چیزی نگه البته همین چند دقیقه پیش جوری با ذوق واسه سحر خانم تعریف کرد که انگار چهل‌ساله رو دستشون موندم..😁 ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬