نماد بوزقورد(گرگ خاکستری) نماد پان ترکها و تجزیه طلبها در مسابقات والیبال!!!
تصویری قابل تامل از چشم خاموش نهادهای امنیتی در شمال غرب کشور، ادامهای از مماشات غیر قابل درک سازمان اطلاعات کشور و سازمان اطلاعات سپاه با افراد عضو گروهک تروریستی و تجزیهطلب که در مناطق ترک نشین فعالیت دارد. این گروه شاید اسلحه به دست نگیرد اما به شدت از پژاک و جیشالعدل خطرناکتر است...
#تلنگر
#تجزیه_طلبی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYSI
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
یه عده هم هستند با تمام توان دنبال اجرایی کردن سند ۲۰۳۰هستند که الگوی آموزشی ما بشه فرهنگ رو به انزوال غرب ..... علی برکت الله
#سند۲۰۳۰
#سرطان_اصلاحات
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
هدایت شده از یهتدون
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ «دیپ فیک» چیست؟ / دیگر به چشمانتان هم نمیتوانید اعتماد کنید!
🔹تکنولوژی جدیدی که تنها با عکس چهره یک شخص میتواند ویدئویی بسازد که در آن صاحب عکس هر چیزی بگوید و هر کاری انجام دهد.
✅ کانال مصاف
@masaf
هدایت شده از یهتدون
⚠️ به توضیحات گوینده متن دقت کردید؟!
هر قدر صوت و تصویر از یک فرد بیشتر و بهتر باشه نرم افزار بهتر می تونه الگوهای حرکتی و گفتاری رو شناسایی کرده و روی تصویر چهره ی شخص اعمال نماید.
این یعنی ممکنه یه روزی در آینده به جرم دزدی، قتل یا یک عملیات تروریستی و ضد امنیتی دستگیر بشید در حالیکه شما انجامش ندادید اما کلی صوت و فیلم وجود داره که نشون میده شما انجامش دادید. 😰 یعنی فقط خود خدا باید شهادت بده که نجات پیدا کنید.
"حالا تا می تونید با انتشار صوت و فیلم از خودتون، زندگی، دوستان و خانواده تون در صفحات مجازی، از حالا به هر جور جرمِ کرده و نکرده اعتراف کنید ✌️ پیروز باشید"
این سوء تکنولوژی که " دروغ عمیق" لقب گرفته می تواند از بزرگ سیاستمداران و سلبریتی هایی را که از ایشان صوت و فیلم های زیادی منتشر شده، تا مردم عادی که فیلم های شخصی خود را در پیج های مجازی منتشر میکنند درگیر نماید.
با همگانی شدن این تکنولوژی چه جرایمی به امید پنهان ماندن در سایه "دیپ فیک"، رواج و گسترش خواهد یافت⁉️
_چه مجرمانِ سیاسی و مافیایی که با استفاده از این دروغ و تبلیغات رسانه ای، افکار عمومی را فریفته و از مجازات رهایی یابند⁉️
_چه میزان هزینه های کارگاهی و دادرسی بواسطه استفاده مجرمان از این تکنولوژی، بر جامعه تحمیل شود⁉️
_چقدر مشکلات ناشی از این تکنولوژی، روان جامعه را آشفته نماید ⁉️
و... چقدر گردن مسگران شوشتری به جرم آهنگران بلخی زده شود خدا داند‼️
اینست نتیجه ی علم، قدرت و ثروتِ فارغ از تعهد و دین از سوی انسان
معلم:علم بهتر است یا ثروت⁉️
من، شاگرد تنبل کلاس سکولاریسم: #دین_اسلام
🔴 و اما یک سوال❓
آیا مسیولان ما آماده ی مواجهه با انواع تکنولوژی های مخرب هستند⁉️
✍ مـحـمــ🔆ــد
💯 % یهتدونی باشیم 😎 👇
@yahtadoon
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از به سوی مسجد طراز انقلاب اسلامی
در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن
┄┅┅═ ☘ 🌷 ☘ ═┅┅┄
@raheshahidan_edamehdarad
┄┅┅═ ☘ 🌷 ☘ ═┅┅┄
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهل_و_چهارم
سلام بر رمضان
چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...
هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ...
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ...
پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهل_و_پنجم
اولین 40 نفر
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم؟ ...
- هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ... اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...
- بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ...
دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...
هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی ... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ...
- خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن ... حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن ... شیطان هم سراغم اومده بود ...
- ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حالا لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه ... و ...
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم ... استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه ... که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ...
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ...
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم ... آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم بالا ... وقت زیادی نبود ...
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ...
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی الله ...
اون شب ... اولین نفر توی 40 مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهل_و_ششم
آخر بازی
چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...
چند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی؟ ...
و بعد سریع تمییزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره ...
نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...
نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...
پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ...
دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این 2 تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI