🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🌹🍃 از زبان پدر شهید ⬇️ یک تنه هر کاری انجام میداد به قول معروف همه فن حریف بود، از آشپزی در هیئت گر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشی از وصیت نامه شهید:
رسیدن به سن 30 سال ؛ بعد از آقا علی اکبر(ع) برام ننگه! تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی اکبر(ع) اصلاً نمی تونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از آقا علی اکبر(ع) نمی خوام!
چقدر خوب می شه سر تو بدنم نداشته باشم چقدر جالب و رویایی و زیباست وقتی ارباب می آیند بالا سرم تن تکه تکه ام براشون آشنا باشه و با دیدن شباهت های تو بدن من و شهزاده علی اکبر(ع) یک کمی از اون غم و غصه بدن ارباً اربا تسلی پیدا کند! خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم.
پدر و مادرم و خواهران گلم، صبر کنید. صبر صبر صبر!
خواهرای خوبم؛ حجاب حجاب حجاب!
مامان دوستت دارم
بابا دوستت دارم...
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
خب حالا که در راستای شعار #به_عقب_برنمیگردیم ، روحانی داره سیستم کوپنی رو هم احیا میکنه؛ یه دفعه خط تولید پیکان و ژیان رو هم دوباره راه اندازی کنه.
مگه فقط این بزرگواران خار دارن؟
تازه خاطرات کلی پیرمرد پیرزن هم زنده میشه!
#دولت_تدبیر_و_امید
#روحانی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
آیتالله صدیقی:
🔸واگذاری کار به افراد نا اهل دلیل پایین آمدن پول ملی است.
🔸ما استعدادهای شگرفی در کشور داریم؛مانند شرکتهای دانشبنیان که ظرفیت بالایی دارند و اینها همه نوید آینده روشنی را برای ما میدهند.
🔸 آموزش و پرورش و دانشگاهها در کنار هم زیر پرچم ولایت قرار دارند که این جای خوشحالی دارد.
🔸آنچه امروز مهم بوده این است که اقتصاد را بر پایه آنچه در قرآن است بدانیم، اقتصاد سکولاری هدف نداشته و زندگی در این سبک بیهدف است.
🔸سیره علی (ع) در توجه به حوزه کار و تولید همتا ندارد. هنوز آثار کار و تلاش حضرت علی(ع) در مدینه وجود دارد. قناعت، عزت و سرافرازی میآورد و این موضوع را میتوان از حضرت علی الگو گرفت/فارس
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ| جنایتکاران ادکلنزده
رهبر معظم انقلاب در سخنان مهمی به مسئولان توصیه کردند به اروپاییها هم اعتماد نکنید زیرا آنها ...
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🎭 #ادبی_هنری
🔹 ناجی نیروها به بازار کتاب آمد
🔸 کتاب «ناجی نیروها» داستان زندگی سردار شهید جواد دلآذر فرمانده عملیات لشکر ۱۷ علیبن ابیطالب(ع) در دوران دفاع مقدس، منتشر شد.
به گزارش خبرنگار کیهان، ۱۳ اسفند سالروز شهادت سردار جواد دلآذر است. به همین مناسبت، کتاب جدید امیرحسین انبارداران، نویسنده، ناشر و روزنامهنگار باسابقه ادبیات مقاومت با عنوان «ناجی نیروها» درباره زندگی این شهید، وارد بازار کتاب شد.
سردار شهید جواد دل آذر، از قهرمانان دوران انقلاب و دفاع مقدس است که تمام دوران جوانی وی صرف مبارزه با ظلم و طاغوت در داخل و خارج از کشور بود. وی اولین فرمانده عملیات لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) محسوب میشود همچنین از پیشتازان مبارزات انقلابی علیه طاغوت در قم بود. پس از انقلاب نیز به مرز لبنان و رژیم اشغالگر قدس رفت و مدتی نیز رو در روی رژیم صهیونیستی ایستاد. وی همچنین مدتها در کردستان با گروهکهای تجزیهطلب و تروریستی مبارزه میکرد و پس از آن نیز رویاروی منافقین ایستاد.
وی که از ابتدای جنگ تحمیلی به جبهه رفت، سرانجام در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.
سرگذشت پرفراز و همیشه در مبارزه شهید جواد دل آذر و ناگفتههایی از زندگی وی در کتاب «ناجی نیروها» ثبت شده است.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
4_5967605995478713737.mp3
1.62M
❗️به ایالات متحده و فرعون ترامپ که برجام را پاره کرد و به ریش مسئولین دولت و مجلس ما خندید، و به اتحادیه اروپایی که میخواهد ایران را در پروژه نفت در برابر غذا قرار دهد میگویم: اشتباه شما این است که تصور میکنید ایران یعنی ظریف و روحانی و لاریجانی!
اشتباه نکنید! ایران یعنی محسن حججی، یعنی آیتالله بهجت، یعنی خمینی کبیر؛ ایران یعنی سید علی خامنهای. ایران یعنی آن جوانان رشید نیروی دریایی که ابرکماندوهای شما را گرفت و به زانو درآورد. ایرانی که شکست ناپذیر است و در مقابل گردنکشان عالم ذرهای کوتاه نمیآید و هرگز زانو نمیزند.
استاد حسن عباسی - ۱۶ بهمن ۹۷
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
«شرطی شدنِ مردم»، ظلم بزرگ دولت و تیم عملیات روانیش بود. با این وعده که هم چرخ هستهای میچرخه هم چرخ معیشت، #برجام رو بعنوان خواست مردم به کشور تحمیل کردن ولی هم چرخ هستهای از حرکت وایساد، هم چرخ معیشت.
درس عبرت شده برای دولت و مردم؟!
#مشکل_اقتصادی #fatf
#بسته_اروپایی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اینیستاگرام ما👇
https://www.instagram.com/axneveshtesiyasi
توییتر ما👇
https://twitter.com/axneveshtesiyas?s=09
اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
🔰 سردار سلامی:
🔸همانطور كه در بيانيه گام دوم رهبر انقلاب نيز آمده بود ما در طول ٤٠ سال گذشته دشمن را توانسته ايم عقب برانيم و در گام دوم بايد او را تعقيب كنيم.
🔸انسان تربیت شده تراز غرب «ترامپ» است که تمام تلاشش این است آمریکا را به قیمت فقیر شدن همه جهان دوباره اول کند.
🔸امروز دشمنان ما دوست دارند سیمای مردم ما نحیف، فقیر و افسرده باشد، اما قلب های مردم ما مطمئن و مستحکم است/فارس
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
😴 در خواب بیند پنبه دانه
🌷 رهبر معظم انقلاب:
دهم دی سال۵۶، رئیسجمهور آمریکا آمد در تهران و گفت «ایران جزیرهی ثبات است»؛ کمتر از دَه روز بعد قیام قم، بعد قیام تبریز، بعد آن طوفان انقلاب اسلامی و نابودی رژیم وابستهی سرسپردهی پهلوی رخ میدهد.
همین چندی پیش یکی از دولتمردان آمریکایی در جمع یک مشت اوباش و تروریست گفت امیدوار است که جشن کریسمس ۲۰۱۹ را در تهران بگیرد؛ جشن کریسمس ۲۰۱۹ همین چند روز پیش بود... قدرت محاسباتی آمریکا این است. ۹۷/۱۰/۱۹
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آیتالله آملی لاریجانی: حکم رئیس جدید قوه قضاییه تا ۲ روز آینده ابلاغ میشود.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🎥آیتالله آملی لاریجانی: حکم رئیس جدید قوه قضاییه تا ۲ روز آینده ابلاغ میشود. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYAS
پاسخ رهبر انقلاب به درخواست معرفی زودهنگام رئیس جدید قوه قضائیه
🔹آیتالله آملی لاریجانی طی نامهای به محضر رهبر انقلاب درخواست معرفی زودهنگام رئیس جدید قوه قضائیه را مطرح کرد.
📝رهبر انقلاب طی مرقومهای با این درخواست موافقت نمودند.
با سلام و تحیت و تبریک
🔹با پیشنهاد به حق جنابعالی موافقم و آن را میپذریرم.
🔹لازم میدانم در پایان یک دوره پر تلاش و سرشار از اقدام و ابتکار در قوه قضاییه بار دیگر از شخص جنابعالی که بحمدالله با شایستگیهای برجسته علمی و عملی و با مجاهدت فراوان، خدمات بزرگی به حوزههای مسئولیت خود تقدیم نمودید و نیز از همکاران صمیمی و مخلص که در مدیریت سنگین قوه قضاییه در کنار شما تلاش بی وقفه و ارزشمند کردند تشکر و قدردانی کنم و از خداوند متعال دوام توفیق در مسئولیتهای تازه را برای شما از خداوند متعال مسئلت نمایم.
والسلام علیکم و رحمه الله
سیّد علی خامنهای
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🔹 #او_را ... ۵۲
گوشیو قطع کردم و انداختم رو صندلی ماشین!
جواب سوالمو گرفتم...
ارزش من برای مرجان...!!
رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم...
بام...
تو یکی از پیچها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم....
قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن!!
هنوز صورتم درد میکرد.
چقدر اینجا بوی سعیدو میداد!!
سعید😢
همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود...
اما
نه...!
چه ربطی به سعید داشت؟؟
باعث و بانی این زندگی خودم بودم!
اما
نه...!
منم تقصیری نداشتم...!
پس کی...؟؟
چرا؟
اصلا چرا من به اینجا رسیدم...؟؟
فکرم رفت تو گذشته ها...
از همون اول
تا همین جا که الان ایستادم...!
گوشی داشت زنگ میخورد
حتما مامان یا باباست!
مامانی که تموم دنیاش مدارک و مطب و سفرهای اروپاییشه!
و بابایی که دنیاش خلاصه میشه تو حسابای بانکی و ماشین های جور واجور و سلفی گرفتن تو مطب و....
و من یک وسیله ام برای ارضای غرورشون!
دخترم دانشجوی پزشکیه...
دخترم به چهار زبان مسلطه...
دخترم تو آلمان به دنیا اومده...
دخترم...
دخترم....
دخترم.....
و حالا دختری که برای افتخار خودشون ساخته بودن،
فرو ریخته بود!
شکسته بود...
حتی اگر تا اینجاشم تحمل میکردن
این نشونی که عرشیا تو صورتم کاشت رو مطمئنا تحمل نمیکردن...!
پس من دیگه جایی تو اون خونه نداشتم!
فکرم میچرخید بین آدما تا ببینم کیو دارم،
رسیدم به مرجان!
مرجانی که لذت یه شب پارتی رو به آروم کردن دوست ده سالش نداد!!
شاید واقعا من ارزشی برای وقت گذاشتن نداشتم که همه اینجوری تنهام گذاشتن...!
آخ سرم درد میکرد
حالم بد بود
تپش قلبم شدید شده بود...!
رفتم تو ماشین
آیینه هنوز سمت صندلی من بود😣
صورتم...
صورتم....
صورتم.....😭😭
داشبوردو باز کردم
قرصامو آوردم بیرون...
خوبه!
همشون هستن!
مرسی که حداقل شما تنهام نذاشتید!
آرومم کنید!
یه قرص تپش قلب خوردم
یه مسکن
یه آرامبخش،
یه قرص قلب
یه مسکن
یه ارامبخش
یه قرص قلب
یه مسکن
یه ارامبخش
ارامبخش
ارامبخش
ارامبخش.......
دوباره از ماشین پیاده شدم!
حالم بهتر بود!
چند قدم که رفتم،احساس کردم دارم تلو تلو میخورم...!
جلومو نگاه کردم...
وحشت برم داشت!
یه چیز سیاه جلوم بود!!
پشتمو نگاه کردم...
سنگا باهام حرف میزدن...
درختا دهن داشتن!
ماشینم...شروع به صحبت کرده بود!!
چرا همه چی اینجوری بود؟!
به اون موجود سیاه نگاه کردم...
خیلی دقیق داشت نگام میکرد!!
قدم به قدم باهام میومد....
سرم داشت گیج میرفت...
آدما با ترس نگام میکردن!
گوشیم هنوز داشت زنگ میخورد....
بسه لعنتی!!
بسه!!
دیگه همه چی تموم شد....!!
اون موجود سیاه هرلحظه نزدیک تر میشد...
عرق سرد رو بدنم نشسته بود!!
همه چی ترسناک بود...
همه جا تاریک بود...
پشیمون شده بودم
هیچ چیز از اون سیاهی ترسناک تر نبود!
تا بحال ندیده بودمش!
حتی تو فیلمای ترسناک...
من پشیمونم...
من نمیخوام با این موجود برم...
افتاد دنبالم...
دیر شده بود...😭
خیلی دیر...!!
نفسم...
سرم...
بدنم....
دیگه هیچی نفهمیدم...
خداحافظ دنیا.....
ادامه دارد....
"محدثه افشاری"
💟فصل دوم💟
🔹 #او_را ... ۵۳
افتادم رو زمین
و دیگه هیچی نفهمیدم ـــــــــ !
نیم ساعت بعد،
صداهای مبهمی میشنیدم...
نمیفهمیدم چی به چیه!
جون باز کردن چشمامو نداشتم.
تمام بدنم سِر شده بود!
دوباره بیهوش شدم...
احساس کردم زخمم داره میسوزه...
به زور لای چشمامو باز کردم،
داشتم دوباره به خواب عمیقی میرفتم
که درد شدیدی احساس کردم😣
شلنگی که به زور داشتن از توی بینیم رد میکردن ، باعث شد چشمامو باز کنم!
خیلی درد داشت...
از دردش بدنمو چنگ میزدم😭
تمام وجودم از درد جمع شد😖
دوباره چشمامو بستم
و بیهوش شدم...
دفعه ی بعد که چشمامو باز کردم
هنوز گیج و منگ بودم!
به دستم سرم وصل کرده بودن...
مامان و بابا...
وای...
تازه دارم میفهمم ...
من زنده ام😭
اه...
چرا تموم نشد؟؟😩
چرا نمردم؟؟!!
با این فکر اطرافمو نگاه کردم...
خبری از اون موجود سرتاپا سیاه نبود!
مامان اومد جلو،
به چشمام زل زد
-حیف اونهمه زحمت که برات کشیدیم...
بی لیاقت!!
بابا کشیدش عقب،
هیچی نمیگفت اما اخمی که رو صورتش بود پر از حرف بود...!
چشمامو بستم...
وای ...
اونی که نباید میشد،شد...!
کاش مرده بودم😭
در اتاق باز شد و یه نفر با روپوش سفید وارد شد!
قبل اینکه بیاد بالای سرم،
نگاهش چرخید سمت مامان و بابا...
چندثانیه با تعجب نگاه کرد!
-سلام آقای سمیعی!!!😳
بابا هم هاج و واج نگاه میکرد!
-سلام آقای رفیعی😒
وای...همکار بابا بود😭
منو میکشه...
آبروشو بردم!!
-شما؟اینجا؟
برای ویزیت بیمار تشریف آوردین؟؟😳
بابا نگاهشو انداخت پایین!
-نه!
دکتر یکم مِن و مِن کرد و وقتی دوهزاریش افتاد،
سعی کرد مثلا جو رو عوض کنه و شروع به احوال پرسی و خوش و بش کرد...!
آخه کدوم احمقی منو رسونده بود بیمارستان؟؟😭
دکتر اومد بالای سرم...!
-سلام دخترم😊
بهتری؟
جوابشو ندادم و صورتمو برگردوندم...
-آخه چرا این کارو کردی؟؟
باز هیچی نگفتم
اما تو دلم جوابشو دادم!
اخه به تو چه؟؟
مگه تو از درد من خبر داری؟؟😒
-خودت قرصا رو خوردی یا به زور بهت خوروندن؟؟
این چه سوالی بود!!؟؟😒😏
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
-خودم 😒
-پس این زخم رو صورتت برای چیه؟؟
این که دیگه فکرنکنم کار خودت باشه!!
وااااای تازه یاد زخم صورتم افتادم😣
اگه سالمم پام برسه خونه،
بی برو برگرد بابا خودش خفم میکنه😭
خدا لعنتت کنه عرشیا😭
"محدثه افشاری"
🔹 #او_را ... ۵۴
دستمو بردم سمت زخمم،
بخیه شده بود😢
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم...
دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد...
-جسارت نباشه دکتر!
شما خودتون استاد مایید!
حتما حالشو بهتر از من میدونید،
اما با اجازتون بنظرمن باید فعلا اینجا بمونه.
بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت
-ایرادی نداره
بمونه!
بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن.
لعنت به این زندگی...!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم،
خبری از کیف و گوشیم نبود!
تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن!
وای ماشینم!!
درش باز بود😣
یعنی اون احمق وظیفه شناس،حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟😒
ساعتو نگاه کردم،
عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود!
یعنی صبح شده؟؟😳
یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟
اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود!!
چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام...
هنوز سرم درد میکرد...
این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه!
هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه!
اما اگر پام به خونه برسه،
نمیدونم چه اتفاقی بیفته!
باید قبل از اون یه کاری کنم!
چشمامو باز کردم
و به در نگاه کردم!
فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه!
اما باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن!
تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق،
یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون!
چشمام سنگین شد...
و پلکام مثل اهن ربا چسبید به هم...😴
ساعت سه چشمامو باز کردم.
گشنم بود...
اما معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند!
دیگه سِرم تو دستم نبود.
سر و صدایی از بیرون نمیومد!
معلوم بود خلوته!
الان!
همین الان وقتش بود!
آروم از جام بلند شدم.
سرم به شدت گیج میرفت...
درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم.
خبری از دکتر و پرستار نبود...
سریع رفتم بیرون و با سرعت تا انتهای راهرو رفتم.
سرگیجه امونمو بریده بود😣
داخل سالن شلوغ بود،
قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم.
احساس پیروزی بهم دست داده بود!
داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم!!
لباسام!!😣
با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم!!
لعنتی😭
چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم؟!
بازم چشمام شروع به باریدن کردن...
چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین!
-خانوم😳
چیشد؟؟
سرمو گرفتم بالا...
نور آفتاب نمیذاشت درست ببینم!
چشمامو بستم
-تورو خدا کمکم کن😭😭
"محدثه افشاری"
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI