فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«صوفی» وزیر تعاون دولت اصلاحات:
🔹جهانگیری اخیرا استعفا داد، اما رهبر انقلاب مصلحت ندیدند.
🔹محبوبیت روحانی به زیر ۱۰ درصد آمده است.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ...۷۹ احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم! چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم
🔹 #او_را ... ۸۰
صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم،
از خونه دراومدم.
یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم!
اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد!
برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو
و دنبالش راه افتادم!
واقعا شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و... گمش نکردم!
بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت.
با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه.
همشون از ماشین پیاده شدن،
بجز اون،بقیه همون لباسای زشت دیروز تنشون بود!
از صندوق عقب یه کیسه برداشت و با هم رفتن سمت ساختمون نیمه کاره ای که چندتا کارگر جلوش مشغول کار بودن.
به همه دست دادن و رفتن تو!!
بعد چنددقیقه اون هم با یه دست لباس زشت مثل لباس بقیه از ساختمون خارج شد و یه کیسه گذاشت تو ماشین و برگشت !!
با چشم و دهن باز داشتم نگاه میکردم!
یعنی اون کارگر ساختمون بود!!!!؟؟؟😧
یعنی چی!؟
ناامیدانه نفسمو دادم بیرون...
انتظار داشتم از جاهای عجیب و غریب سر دربیارم!
و حالا....!😒
اما سعی کردم به خودم امید بدم!
بالاخره قبل یا بعد از اینجا یه جاهایی میرفت دیگه!
من باید میفهمیدم اون با این وضعش،
این آرامش رو از کجا میاره!
باید میفهمیدم کیه و چیکار میکنه!
تا اینجا میدونستم یه آخوند خوش تیپه،
که خودش و ماشینش و خونش پر از آرامشن!
به وقتش دعوا میکنه،
فقط زمینو نگاه میکنه،
خونش پر از عطر و انگشتر و کتابه،
و کارگر یه ساختمونه!!
هرچند همه چی تا اینجا جدید و عجیب بود برام،
ولی این همه ی اون چیزی نبود که من دنبالش بودم!
تا عصر همونجا کشیک میدادم.
کم کم داشت پیداشون میشد.
یه بار دیگه اومد کیسه رو برد و با لباس های تمیز خودش برگشت.
سوار ماشین شدن و برگشتن محلشون.
همونجا سر خیابون ماشینو نگه داشتم،تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی صبر کنم،اگر پیداش نشد بعد برم خونه.
قبل تاریکی هوا ماشینش از سر خیابون پیچید.
روشن کردم و رفتم دنبالش.
خیابونا آشنا بودن برام!!
ماشین رو که نگه داشت،فهمیدم اینجا کجاست!
پیاده شد و رفت تو همون مسجدی که دفعه ی پیش رفته بود!
صدای اذان تو خیابون پیچید و چندنفری از لابه لای جمعیت خودشونو به مسجد رسوندن!
بارها برای این آدما احساس تأسف کرده بودم
اما حالا تقریبا میشد گفت که نظری ندارم!
بیشتر برام جالب بود که چجوری به چیزی که ندیدن اعتقاد دارن!
شاید اینا هم مثل اون،خدا رو دیده بودن!!
این دفعه اومدنش طول کشید!
چندنفر از مسجد اومدن بیرون،
معلوم بود که تموم شده!
اما از اون خبری نبود!
ماشینو بردم جلو و رو به روی مسجد نگه داشتم.
خواستم داخلو نگاه کنم که یهو دیدم با سه نفر داره میاد بیرون!
دو تا مرد میانسال و یکیشون هم کمی جوون تر از اون ها بود.
سریع رومو برگردوندم تا منو نبینه!
صداشون نزدیک و نزدیکتر میشد!
تا اینکه دقیقا کنار ماشین ایستادن!!
نفسمو حبس کردم و شالمو جلوتر کشیدم و به طرف خیابون نگاه کردم!
یکی از مردها گفت
" حاج آقا! انصافا تعارف میکنی؟؟ "
صدای خنده ی "اون" اومد و یکی دیگشون که بنظرم اون جوون تره بود، گفت
" شما برای ما ثابت شده ای آقاسجاد،
ولی این دفعه دیگه نمیتونی ما رو بپیچونی! "
باز خندید و صدای خودش اومد
"چه پیچوندنی داداش؟تو که میدونی...."
اون یکی پرید وسط حرفش
"آخه حاج آقا اینجوری که نمیشه!
شما از وقتی پیشنماز این مسجد شدی یه قرون هم نگرفتی!"
باز صداش اومد
"آقای غفاری آخه این چه حرفیه برادر من!
مگه من قبلا برای شما توضیح ندادم؟؟
من نذر کردم برای این کار هیچ پولی نگیرم!
بعدم امام زمان،فداشون بشم،
جلو جلو با ما این پولا رو تسویه کردن!
ما چندساله داریم از سفره آقا میخوریم که همین کارا رو انجام بدیم دیگه!
اگرم پولی برای من گذاشتید کنار،
بدین به نیازمندای محل!والسلام!
دیگه چه حرفی میمونه؟؟"
اونی که اول از همه صحبت کرده بود ادامه داد
"هیچی حاجی جون!دمت گرم!
چی بگم!"
باهم خداحافظی کردن و رفتن.
داشتم فکر میکردم که یعنی چی!
مگه آخوندا از همین کارا پول در نمیارن!!؟
دنبالش رفتم،
وقتی دیدم داره میره سمت خونه ،منم از همونجا برگشتم سمت خونمون!
"محدثه افشاری"
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ... ۸۰ صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم، از خونه دراومدم. یه ماشین رو برای چند
🔹 #او_را ... ۸۱
فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالا نه کلاس داشت و نه کار!
صبح زود از خونه درومدم،
شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع،چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم.
صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون.
ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم.
احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت کوچشون!!
این وقت صبح از کجا میومد؟؟!!😳
آه از نهادم بلند شد...!
دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم!
دلم داشت ضعف میرفت...
کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم رو از کیفم درآوردم و باز کردم.
دم دمای ظهر دوباره پیداش شد.
یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید.
دنبالش رفتم،
بعد چنددقیقه رسیدیم انقلاب،
از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران!
کوبیدم رو فرمون و نالیدم:
وای...کارم دراومد!
حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!!😒
بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن!
خواستم برم تو ببینم چه خبره،چی میگن!
ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم.
رفتم جلو اما یدفعه ایستادم.
هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود!
یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشین.
اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت!
میخواستمم احتمالا نمیتونستم!!
بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم.
حوصلم داشت سرمیرفت!
کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن.
عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو.
بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون.
دوباره افتادم دنبالش،
نمیدونستم کجا میره،
اما معلوم بود خونه نمیره!
افتادیم تو اتوبان تهران،قم!
یعنی میخواست بره قم؟؟😳
دو دل شدم که دنبالش برم یا نه!
من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم!اینم روش!😒
مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم،
بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا!!😳
کلافه غر زدم
-آخه اینجا چراااا...😢
حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم!!
بهشت زهرا خیلی شلوغ بود.
از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت...
ترسیدم دنبالش برم منو ببینه.
دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم.
اما خیلی هم دور نشد،همون نزدیکا نشست کنار یه قبر
و دستشو کشید روش....
بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود
"یا اباالفضل العباس (ع)"
همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست.
بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش.
تمام حواسم به حرکاتش بود!
بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت،
صورتش خیس اشک بود!!
سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد!
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم!
هیچوقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه!
اصلا بهش نمیومد!!
اصلا چه دلیلی داشت گریه کنه...!
اون که مشکلی نداشت!
گیج شده بودم!
نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد...💔
فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود!
خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه!
یه لحظه فکر کردم نکنه...
بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،
با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر!
یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر!!
یه عکس آشنا روش بود...
و یه اسم آشنا!!
"شهید صادق صبوری"!
ماتم برد!
پدرش بود...!!
"محدثه افشاری"
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ... ۸۱ فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالا نه کلاس داشت و نه کار! صبح زود از خ
🔹 #او_را ... ۸۲
وقتی برای تلف کردن نداشتم.
ممکن بود جایی بره که گمش کنم!
سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش!
مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود!
پس پدرش شهید شده بود...!
مادرش کجا بود؟
چرا اونجوری گریه میکرد؟!
دستش چی شده که هنوز تو بانده؟!
هرچی بیشتر پیش میرفت،بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم!!
یک ساعت بعد،در حالیکه یه نفر رو که بنظرم دوستش بود سوار کرده بود
و من هنوز دنبالش بودم،
جلوی یه سالن ورزشی نگه داشت!
و بعد دو ساعت با قیافه ای که خستگی ازش میبارید برگشت خونه!
از شنبه تصمیم گرفتم وقتی که دارم میرم دنبالش،
کتاب و جزوه هام رو هم ببرم تا حداقل این ترم رو خراب نکنم!
شنبه همه اتفاقات،مثل روز پنجشنبه بود.
یکشنبه هم همینطور،با این فرق که بعد از کار نرفت خونه!
رفت همون بیمارستانی که من رو ازش فراری داده بود!
با خودم فکر کردم حتما الان میره بالاسر یه بدبخت مثل من که یه فضول نذاشته راحت بشه!!
دوشنبه هم همه چیز عادی بود!
حوصلم داشت سر میرفت...
سه شنبه بعد از مسجد،
رفت یه جای جدید!
یه خونه بود.
چند دقیقه یه بار یکی دو نفر دیگه هم میرفتن تو!
خیلی دوست داشتم بدونم اونجا چه خبره
اما داشت دیرم میشد و باید برمیگشتم!
بعد از چندروز تقریبا همه چی اومد دستم.
هرروز صبح میرفت حوزه،بعد سر ساختمون،بعد مسجد و بعد خونه.
بجز سه شنبه ها و پنج شنبه ها که بعد از مسجد میرفت تو یه خونه.
و جمعه ها هم همون برنامه ای که دیده بودم!
تنها جایی که نمیدونستم دقیقا چه خبره ،اون خونه بود!
دلم میخواست بدونم اون تو چه خبره
اما هرزنی که میرفت داخل،چادر سرش بود!!😒
باید میرفتم!
با خودم فکرمیکردم تا الان هیچ چیز عجیبی تو زندگیش نبوده،
شاید هرچی که هست داخل همون خونه باشه!!
نمیتونستم خودمو راضی کنم به این کار...
اما من باید پیدا میکردم اون چیزی رو که اون پیدا کرده بود!
من باید آروم میشدم چون اون آروم بود!
ولی اگر منو میدید...؟!
اصلا اگر یه مهمونی دوستانه بود و کسی ازم میپرسید تو کی هستی چی باید میگفتم!؟
سعی کردم خیلی به این احتمالات فکر نکنم!
یه نفس عمیق کشیدم و کمی شالم رو جلو آوردم!
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو!
یه خونه ی دو طبقه بود که مردها از پله میرفتن بالا
و زن ها میرفتن تو طبقه ی همکف!
بوی خوبی میومد!
یکم این پا و اون پا کردم،
نمیدونستم دارم چیکارمیکنم!!
کفشام رو درآوردم و موهایی که رو صورتم بود رو دادم پشت گوشام و شالم رو باز جلوتر آوردم.
استرس گرفته بودم!
صدای حرف زدن میومد!
یه بار دیگه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل!
یه اتاق هفتاد،هشتاد متری بود!
چشمم رو دور اتاق گردوندم و یه جای خالی رو هدف گرفتم!
بیخیال همه ی نگاه هایی که با تعجب دنبالم میکردن،سریع رفتم همونجا نشستم و سرم رو انداختم پایین!
با پاهایی که جلوم جفت شدن ،ترسیدم!
سرم رو بلند کردم!
دوتا چشم مهربون با لبخند نگاهم میکردن!
-بفرمایید عزیزم.🙂
چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم!
-ممنونم.
پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش کاسه ی پر از قند رو بهم تعارف کرد،
معمولا چایی رو بدون قند میخوردم،
اما دلم نیومد دستش رو رد کنم.
فضای آرومی بود،
هرچند سر و صدا بود ولی آروم بود!!
سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم و
احساس میکردم چندین جفت چشم بهم خیره شدن!
و از این فکر از تو داغ میشدم!!
ساعتمو نگاه کردم،نهایتا نیم ساعت دیگه میتونستم اینجا باشم و باید بعدش میرفتم که دیرم نشه.
از طرفی هم حوصلم داشت سر میرفت،
بعد چنددقیقه صلوات فرستادن و همگی ساکت شدن!
و بلافاصله صدای یه آقایی تو اتاق پیچید.
چنددقیقه قرآن خوند و بعد شروع کرد به حرف زدن!
چشمامو با تأسف بستم
"حتما باز یه آخوندی رفته بالا منبر!"
میخواستم پاشم برم،اما...
" مگه من نیومده بودم ببینم اینجا چه خبره!؟
بعدم بیست دقیقه بیشتر وقت ندارم.
بیست دقیقه میشینم ببینم چی میگن که اون هفته ای دو شب میاد اینجا،
بعدشم میرم!"
با این فکر،خودم رو قانع کردم و بی میل گوشم رو دادم به صدایی که میومد!😒
"پس گفتیم اگر این رو قبول کنی،
دیگه الکی جزع فزع نمیکنی!!
دیگه ناامید نمیشی،
افسرده نمیشی،
اصلا مگه بچه شیعه باید افسرده بشه؟؟
جمع کن خودتو!!
این لوس بازیا چیه؟!
آقا خدا بدش میاد تو رو این شکلی له و لورده و داغون ببینه!"
گوشم تیز شد!!
یعنی چی؟؟😳
چیو باید قبول کنی که افسرده نشی؟!
اه...
چرا اوایل حرفشو گوش ندادم؟؟!!😣
"تو اگر شاد نبودی،
اگر سرحال نبودی،
اگر لذت نمیبردی از دینداریت،
لطف کن خودت رو دیندار معرفی نکن!
آبروی دین رو نبر!!"
با تعجب به اسپیکری که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم!!
دین و شادی؟!!
دینداری و سرحالی!؟؟؟
پوزخند زدم و دوباره سرم رو انداختم پایین.
"راجع به این مسئله شب های قبل زیاد حرف زدیم،
دیگه تکرار نمیکنیم.
بحث امشب اینه که یکی دیگه از فواید قبول واقعیت های دنیا،
اینه که بهتر به هدف خلقتت میرسی!"
امام صادق عليه السلام:
كسى كه مايل است جزء ياران حضرت مهدى(عج) قرار گيرد بايد منتظر باشد و اعمال و رفتارش در حال انتظار با تقوى و اخلاق نيكو توأم گردد
مَنْ سَرَّهُ اَنْ يَكُونَ مِنْ اَصْحابِ الْقائِمِ فَلْيَنْتَظِرْ، وَلْيَعْمَلْ بِالْوَرَعِ وَ مَحاسِنِ الاَْخْلاقِ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ
بحارالأنوار، ج 52، ص 140
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
#ختم_صلوات امروز به نیت :
🌷شهید مدافع حرم #سید_مصطفی_موسوی
🌻 ولادت: ۷۴/۸/۱۸
🍂 شهادت: ۹۴/۸/۲۱
🕊محل شهادت: سوریه، #العیس
🍁نحوه شهادت:شلیک توپ جنگی۲۳
🌹 مسئولین یادشان باشد برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت کرده ایم.
#سهم_هر_بزرگوار_5صلوات
🌼 هر روز مهمان یک شهید 👇
🇮🇷 @AXNEVESTESIYASI
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
#ختم_صلوات امروز به نیت : 🌷شهید مدافع حرم #سید_مصطفی_موسوی 🌻 ولادت: ۷۴/۸/۱۸ 🍂 شهادت: ۹۴/۸/۲۱ 🕊مح
✨ مزار شهید: قطعه 26،ردیف 75،شماره ۱۶
✨ سن: بیست ساله
✨ فرزند: دوم/تک پسر
✨ رشته تحصیلی: دانشجوی رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب
✨ الگوی شهید: شهید دفاع مقدس عباس بابایی
🌹🍃 علایق شهید ⬇️
✨ درس، علم، اختراع
✨ شرڪت در فعالیتهای فرهنگی، مذهبی، معنوی
✨ اهل سفر
✨ ڪمک به دیگران
✨ اهل مطالعه
✨ پیگیر اخبار از تلویزیون حتی به زبانهای انگلیسی و عربی
✨ پیگیر سخنان رهبری به روز
✨ شرڪت در فعالیت های علمی
✨ عاشق شخصیت هایی چون مقام معظم رهبری(مد ظله العالی)، شهدا، شهید بابایی، آوینی، دکتر شریعتی، چمران
✨ عاشق پرواز و خلبانی، فعالیت های نظامی
✨ عاشق مبارزه با اسراییل
✨ عاشق شهادت
🌹🍃 جمله ای از شهید ⬇️
رویای اصلی من این است ڪه خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تل آویو بزنم.
🌹🍃 جمله معروف شهید در سوریه ⬇️
من برای آمدن به اینجا برنامه ریزی ڪرده ام، همان طوری ڪه برای حضورم در ڪرانه باختری برنامه دارم .
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
💯ابرقدرتی بنام ایران
⁉️آیا می دانستید
📰نشریه بین المللی world press طی مقاله ای اذعان کرده که جمهوری اسلامی ایران در حال تبدیل شدن به یک ابرقدرت است؟
☝️این نشریه با اشاره به توانایی های ایران در عرصه های مختلف از جمله سایبری، هسته ای، فضایی، و تقویت هژمونی منطقه ای، چنین نتیجه گیری کرده که جهان به تدریج در حال تغییر مسیر به سمت قدرتهای چند قطبی منطقهای است و ایران در حال تبدیل شدن به یک ابرقدرت منطقهای و یکی از قطب های چند قطبی قدرت جهانی است.
🔔البته جدا از نتیجه گیری این نشریه اگر بخواهیم با در نظر گرفتن برخی رویدادهای چهل سال گذشته، موضوع را بررسی کنیم نتیجه بسیار فراتر از این خواهد بود:
🔴به عنوان مثال طی چهل سال گذشته کشورهای قدرتمند جهان در قالب یک اتحاد جهانی به رهبری آمریکا با استفاده از تمام مولفه های قدرت سخت و نرم از تحریم و تحمیل جنگ ۸ ساله و صدور قطعنامه های مختلف گرفته تا اعزام لشکری از تروریست های داعشی به منطقه و استفاده از ابزار رسانه و فضای مجازی، تمام تلاش خود را برای نابودی جمهوری اسلامی ایران بکار گرفتند اما موفق به نابودی آن نشدند و حتی ایران در این شرایط روز به روز قوی تر شد.
✅وقتی کشوری بتواند در یک مواجهه نابرابر با قدرتهای جهانی به تنهایی آنها را شکست بدهد و قدرتمند ترشود، باید به این کشور با دیدی بسیار فراتر از یک ابرقدرت منطقه ای نگاه کرد !!
📢درواقع باید گفت جمهوری اسلامی ایران امروز درحال تبدیل شدن به قوی ترین ابرقدرت جهان است و تنها کشوری است که به تنهایی توانسته اراده ی همه ی قدرت های جهانی برای نابودی خود و هم پیمانانش را در هم بشکند!
📚منبع:
▫️http://yon.ir/ASssN
▫️http://yon.ir/XDYSq
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
سه ماه قبل یک مسلمان اردنی تبار در فیس بوکش نوشت:
« #نیوزلند را برای زندگی انتخاب کردم چون اینجا مهم نیست کی هستی، همه با تو به عنوان یک انسان برخورد میکنند و میتوانی هر عقیده ای داشته باشی.»
و دیروز در حمله تروریستی #کریست چرچ به همراه دختربچه ۴ ساله اش توسط یک راستگرای مسیحی کشته شد!
یاد برخی از سلبریتیهامون افتادم که آمریکا و غرب رو به حدی قبول دارن که بخاطر زندگی در آنجا دست به هر کاری میزنن
#نیوزلند
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
ای علی! اگر تمام دنیا ولایت تو را می پذیرفتند، اصلا خداوند جهنم را نمی آفرید؛ و لیکن بدان که فقط تو و شیعیانت رستگاران روز قیامت هستید.
#ولایت_فقیه
#امام_زمان
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اینیستاگرام ما👇
https://www.instagram.com/axneveshtesiyasi
توییتر ما👇
https://twitter.com/axneveshtesiyas?s=09
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
✡ معناشناسی درخت در عرفان کابالا (5)
1⃣ #اسحاق_لوریا پدر عرفان #کابالا، «حلقهی واسط میان آسمان و زمین» بودنِ #درخت را با دلیل دیگری نیز توضیح میدهد:
2⃣ طبق #اسطورهشناسی کابالا و #یهود، در بهشت عدن در آسمان هفتم درختی به نام #درخت_زندگی [Tree of Life] وجود دارد که ارواح از آن تولید میشوند. ارواح تولیدشده در گنجهایی به نام #گوف [Chamber of Guf] یا بدن سقوط میکنند و در آنجا منتظر نزول به زمین و تولد میمانند.
3⃣ اسحاق لوریا توضیح میدهد که حلقهی واسطِ درخت زندگی در آسمان هفتم و تولد نوزاد در زمین، #درختان هستند. ارواح بهتدریج از آسمان بر درختان نزول میکنند و درختان همانند یک گهوارهی واسط، ارواح را تا زمان تولد نگه میدارند.
4⃣ لوریا همچنین معتقد است از میان حیوانات #گنجشک این نزول را بهخوبی حس میکند و میتواند پایینآمدن ارواح را بر روی درختان مشاهده کند. او دلیل آواز غوغاگونه گنجشکان را همین ادراک ارواح میداند!
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
✡ معناشناسی درخت در عرفان کابالا (6)
1⃣ رابطهی ارواح با درختان در #آموزههای_پاگانیستی اروپای کهنِ پیش از مسیحیت نیز وجود داشته است. پرستش #درخت_بلوط یکی از آموزههای پاگانهای ژرمن بود.
2⃣ در زمان فراگیرشدن مسیحیت برخی از این آموزههای خرافی با شکلهای تغییریافته بهتدریج وارد مسیحیت شد و در مناسکی همچون برپایی #درخت_کریسمس در روزهای پایانی سال و زمان منتسب به تولد عیسی مسیح، خود را بهخوبی نشان داد.
3⃣ در مدارسِ نوین #کابالا به هنرجوها گفته میشود کابالا یک #درخت است که با بالا رفتن از شاخههای آن میتوانید به مقامی نزدیک به خدا و شبیه به خدا برسید. در عرفان کابالا رسیدنِ انسان به خدا بهمعنای «فنای فیالله» نیست، بلکه بهمعنای «رسیدن به مقام خدایی» است.
4⃣ در این سیستمِ معنوی، فردِ سالک قرار نیست فانیِ در خداوند گردد و هستیِ خود را در مقابل هستیِ لایزال خداوند ناچیز و نامقدار ببیند، بلکه قرار است خود را به اندازهی خداوند و در جایگاه خدایی درک کند!
5⃣ در واقع از منظر کابالا انسانِ در مقام خداوند، عبد و بنده نیست، بلکه مخلوقی است که میتواند به خدایی برسد. از اینرو انسان و خدا در این منظومهی عجیب، در واقع دو روی یک سکه هستند!
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
✡ معناشناسی درخت در عرفان کابالا (7)
1⃣ این جایگاه ویژهی طبیعتشناختی و معناگرا برای #درخت و نسبت آن با آفرینش انسان در محصولات رسانهای وابسته به #کانونهای_کابالیستی، با گستردگی، عمق و تنوع بسیاری مورد تبلیغ و تأکید قرار گرفته است.
2⃣ فیلم سینمایی #سرچشمه [The Fountain 2006] محصول 2006 میلادی در آمریکا، سه داستان موازی دربارهی خاستگاه، زندگی و فرجام انسان است که در 500 سال گذشته، زمان حال و 500 سال آینده روایت میشود. در این فیلم نقطهی اتکای داستان «درختی کهنسال» است که منشأ #خلقت_انسان بهشمار میآید.
3⃣ این درخت در هیبتی همانند «درخت دانش در بهشت عدن» در داستان اول دیده میشود. توماس قهرمان داستان اول، شوالیهای اسپانیایی است که قصد دارد #درخت_زندگی را برای ملکهی خود بیابد.
4⃣ در داستان دوم #درخت_حیات درختی عجیب در آفریقاست که دکتر کرئو قصد دارد از شیرهی آن برای درمان سرطان همسر محبوبش استفاده کند.
5⃣ در داستان سوم تام در حبابی افسانهای که درخت کهنسالی در آن وجود دارد، بهسوی سحابیِ دوردستی در فضا در حرکت است. روح همسر تام در درون درخت است و تام امیدوار است بتواند با رسانیدن درخت به سحابی که در سخنان همسرش از آن تعبیر به #بهشت و محل آرامش ارواح انسانها شده است، معشوق زندگیاش را به سکون و آرامش برساند.
6⃣ جایجای و بند بند سناریوی این فیلم با عقاید و آموزههای اساتید #کابالا از #اسحاق_لوریا تا #موسی_لئونی تطبیق تام دارد.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI