آۅیــــ📚ـــݩآ
همه چیز از همین قالیچه شروع میشود...
درست از اینجا:
«قالیچه اینک در برابر او گسترده شده بود. از درون قالیچه، زنی به او چشم دوخته بود؛ با پیامی نامفهوم در چشمهایش. دو بچه آهو، زیر پای زن نشسته بودند که نگاهی التماس آلود داشتند، حسی مشترک در چشم زن و بچه آهوها وجود داشت.»
وقتی این توصیف را از نقش قالیچه میخواندم به نظرم آمد که عجب توصیف جاندار و زندهای!
نگو که...
آۅیــــ📚ـــݩآ
درست از اینجا: «قالیچه اینک در برابر او گسترده شده بود. از درون قالیچه، زنی به او چشم دوخته بود؛ با
نگو که قرار است همینها یک بخشی از دنیای سورئال و فانتزی به رمان اضافه کند.
پاییز شد...خون به دل انارها شد...
لالهها ولی بیفصل دارند میرویند...خدایا شکرت...
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_بیستوسه
احمد پشت در اتاق فال گوش ایستاده، مبینا پیراهن راه راهِ احمد را مچاله میکند. در انتهای راهرویی باریک، دو اتاق قرار دارد؛ اتاق حامد و درست در کنار آن اتاق احمد. مبینا همیشه از نزدیک شدن به اتاق حامد، وحشت دارد، احمد هم به هر بهانهای، از اتاق حامد دوری میکند. در حقیقت هیچ کدام از اعضای خانواده، به جزء آسیه، باسلیقهی حامد موافق نیستند!
احمد گوشش را به در چسبانده، آهسته میگوید: «صداشون نمیاد.»
مبینا نگران میشود، پیراهن احمد را میکشد، او را از در دور میکند، وارد اتاق احمد میشوند، اتاق احمد نقطهی مقابل اتاقیست که حامد برای خود ساخته؛ دیوارهایی به رنگ مهتابی، پردهای لیمویی و یک طرف دیوار را کتابخانهی کوچکی گذاشته که در بالاترین قفسهاش پیچکی در گلدان سفالِ لاجوردی خودنمایی میکند. طرف دیگر ساعت گرد سادهی خاکستری، زینت بخش دیوار است. تخت خواب کهنهای که در گوشهی اتاق است، تنهای جای راحت برای نشستن است. احمد معمولا همانجا درس میخواند. مبینا نفس زنان خود را روی تخت رها میکند...
حامد درِ اتاق را با حرکتی آنی باز میکند. دور و بر اتاق و تا انتهای راهرو را نگاه میکند: «کسی نبود، نگران نباش.»
در را میبندد...
سرهنگ کیسهای را جلوی رسول قرار میدهد:« گودرزی کیسه رو باز کن.» سرکار گودرزی پا میکوبد: «بله قربان» سرهنگ نفسی بیرون میدهد. دستش را روی شقیقهاش فشار میدهد و با لحن حرص داری میگوید: «این کارا لازم نیست. گودرزی، آزاد جانم، کارتو بکن.» گودرزی باز پا میکوبد: «بله قر...بان... چشم.»
نگاهش را از چشمغرهی سرهنگ میدزدد. کیسه را باز میکند. دستش را دراز میکند و پیراهنی از کیسه خارج میکند. بادیدن خونِ خشکیده بر پیراهن، آن را روی میز پرت میکند: «یا ابالفضل... یاخدا...»
رسول پیراهن سعید را میشناسد: «ای وای، پسرم، سعیدِ بابا...» رحمان بر سر میکوبد، حالا او میتواند به راحتی پا به پای امید و رسول، سوگواری کند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
تا وقتی قلبت ترک برندارد، کسی گوهر وجودت را نمیبیند.
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
زن انگشت سبابهاش را، تحکم آمیز جلو آورد و گفت: نکته همین است سقوط یک مرد از زمانی آغاز میشود که گریستن را برای خود ننگ بداند.
#شب_و_قلندر
@AaVINAa
افراسیاب با خود گفت: چرا من؟ چرا من اولین نفری باشم که پیمان رفیقان شکستهام؟ اگر بمیرم بهتر است تا این راز را فاش کنم. اگر آنها بدانند، دیگر حرمتی در میانشان نخواهم داشت.
#شب_و_قلندر
@AaVINAa
آۅیــــ📚ـــݩآ
افراسیاب با خود گفت: چرا من؟ چرا من اولین نفری باشم که پیمان رفیقان شکستهام؟ اگر بمیرم بهتر است تا
خیلی آرام و اصلا شما بگو نرم و آهسته، ماجرا عاشقانه میشود...