eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
آۅیــــ📚ـــݩآ
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 می‌خواهم چشم‌هایم را باز کنم ولی پلک‌هایم از گریه‌ی زیاد به هم چس
آن‌روز هم بعد از مدرسه ناهار احسان را از مادر گرفتم تا با مهتاب برایش ببریم. مادر سفارش کرد، به احسان بگویم امروز گله را زودتر جمع کند و برگردد. پدر برای کاری به شهر رفته و شب نمی‌آیید. نیمه‌های مهر بود ولی باز زیر موهایم عرق کرده بود. آنوقت ظهر هوا دست کمی از هوای تابستان نداشت. درختان کنار جاده تک و توک در حال زرد شدن بودند. کمی از ده که دور می‌شدی، حصارهای زمین‌های سلیمون پیدا می‌شد. دیگر برای کمتر کسی زمینی مانده بود. به قول پدر مثل یک اژدها در حال بلعیدن زمین‌های آبا و اجدادی اهالی بود. حتی قسمت‌های زیادی از جنگل کنار ده را هم حصار کشیده و نمی‌دانم چطور مال خودش کرده بود. کمی دورتر از جاده، لای درختهای تنومند جنگل، انتهای حصارها، در کوچکی به زمین‌های سلیمون باز می‌شد. البته هیچ کس جرات نداشت نزدیک در شود. می‌گفتند: هر کس وارد آنجا شده یا برنگشته و یا دیوانه شده است. حرف و حدیث‌ها و داستان‌های ترسناکی سرزبان‌ها بود. حتی سلیمون هم از این بابت خیلی منت سر اهالی می‌گذاشت که من با حصار کشی به فکر شما هستم. ولی عمو همیشه می‌گفت: «که اینجا همه چیز خوب بود و اگر مشکلی هست درست بعد از آمدن سلیمون پیش آمد.» میرزا ادعا می‌کرد که این ده و تمام زمین‌های اطراف مال اجداد اوست و اصلا اینکه از اینجا کوچ کردند به خاطر نیروهای شیطانی هست که اینجا پیدا شد و حالا او راهکارهایی برای بیرون راندنشان یافته. برای همین برگشته. جدا از راست یا دروغ بودن ماجرا هیچ کس واقعا نمی‌دانست سلیمون برای چه و چرا تک و تنها به اینجا آمده است. این طرف جاده پایین کوه و کنار رودخانه جایی بود که احسان هر روز گوسفندان را برای چرا می‌آورد. پدر همیشه سفارش می‌کرد که خیلی مواظب باشد تا گوسفندان به آن طرف جاده نروند. آن‌روز بعد از بازی و خوردن ناهار، احسان از جیبش گردنبند زیبایی بیرون آورد و به طرفم گرفت. لپ‌هایش گل انداخته بود. توی چشم‌هایش شادی و شرم موج می‌زد. گردنبند را با هیجان از دستش گرفتم. - وای این چقدر قشنگه! این سنگ‌ها رو چطور سابیدی؟ وای قربونت برم دیدم دستهات چند وقته زخم بود. آخه... چرا؟ احسان سرش را پایین انداخت. - از سنگ‌های رنگی ته رودخونه واست درست کردم. خیلی طول کشید. آخه... آخه... سرش را بالا آورد. گردنبند را از دستم گرفت و آنرا در گردنم انداخت. - تولدت مبارک خورشید. مهتاب دیگر طاقت نیاورد. لب‌هایش را آویزان کرد. - داداش احسان باهات قهرم. پس من چی؟ احسان خندید. - به فکر تو هم بودم آبجی کوچیکه. بعد از جیبش یک گرنبند نیمه کاره در آورد. - بفرما این رو هم واسه تولد تو داشتم درست می‌کردم. مهتاب سنگ‌ها را خوشحال از دست احسان گرفت و در حالیکه توی جیب دامنش می‌گذاشت گفت: « من تا تولد نمی‌تونم صبر کنم. بریم خونه باید تمومش کنی.» هر دو زدیم زیر خنده. سنگ سرخ وسط گردنبند را که به شکل قلب سابیده شده بود، لمس کردم: «ممنون. یادت بود. یادمه عمو تو مدرسه می‌گفت این سنگ‌ها قدرت عجیبی دارند.» غم در چشمان احسان نشست. - آره بابا، قبل مرگش در مورد این سنگ‌ها تحقیق می‌کرد. اونروز هم داشت چندتایی رو می‌برد شهر پیش دوست محققش واسه آزمایش. - عمو یه اسم جالبی واسشون گذاشته بود. چی بود؟ یادم نمی‌آد؟ تو یادته؟ احسان لبخندی زد. - آره که یادمه. ولی بهت نمی‌گم. تا شب وقت داری فکر کنی تا یادت بیاد. - بدجنس نشو! بگو دیگه! احسان نچی کرد و گفت: «تا شب... تا شب وقت داری فکر کنی.» بعد زیر درخت توت دراز کشید تا کمی بخوابد. من هم لب آب، نشستم تا از سنگ‌های درخشانی که کف رودخانه بود جمع کنم. دلم می‌خواست برای جبران هدیه‌اش من هم چیزی برای او درست کنم. مهتاب هم با بره‌ها بازی می‌کرد. پدر امسال هم یکی از بره‌ها را به مهتاب داده بود. مهتاب خیلی دوستش داشت و وقتی که اینجا می‌آمد بیشتر وقتش را با او سپری می‌کرد. سخت مشغول شستن سنگ‌ها بودم که سنگینی دستی را روی شانه‌ام حس کردم. هین بلند کشیدم و با عجله بلند شدم. همه‌ی سنگ‌ها از دامنم بر زمین ریخت و پخش و پلا شد. مهتاب بود. ترسید و کمی عقب رفت. سرش داد زدم: «هووی چه خبرته ترسیدم. کم مانده بود بیفتم توی آب.» اشک در چشمان مضطربش جمع شد. با دست به آن طرف جاده اشاره کرد و گفت: «بره‌ام... حنایی...» من احمق آن لحظه، آنقدر عصبانی بودم که اصلا، متوجه اشاره‌اش و حالش نشدم. حرفش را قطع کردم‌. - تو هم با اون بره‌ات. برو پی‌کارت. سرم را برگرداندم و نشستم به جمع کردن سنگ‌ها. کارم که تمام شد، بلند شدم. احسان هنوز خواب بود‌. کش و قوسی به کمرم دادم؛ که ناگهان مهتاب را در آن‌طرف جاده کنار در حصار دیدم. برای یک لحظه انگار دستم بی‌قوت شد. گوشه‌ی دامن چین‌چینیم که در مشتم بود رها شد و همه‌ی سنگ‌ها دوباره پخش زمین شدند. به طرف جاده دویدم. صدایش کردم. توجهی نکرد. از در حصار وارد زمین‌های سلیمون شد. ... ✍️پ_پاکنیا @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آۅیــــ📚ـــݩآ
آن‌روز هم بعد از مدرسه ناهار احسان را از مادر گرفتم تا با مهتاب برایش ببریم. مادر سفارش کرد، به احسا
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ... جرات اینکه تنها آنجا دنبالش بروم را در خودم ندیدم. درمانده به طرف احسان دویدم و بیدارش کردم؛ ماجرا را تند برایش توضیح دادم. بی معطلی چوب دستی‌اش را برداشت و به سمت جاده دوید. من هم پشت سرش. کنار حصار که رسیدیم، پیراهن احسان را که می‌خواست وارد باغ شود گرفتم و کشیدم. - یه لحظه صبر کن. بذار اول صداش کنیم. شاید همین جاهاست. صدامونو که شنید بیاد بیرون. احسان ایستاد. با صدای بلند مهتاب را صدا کردم. صدای بال زدن چند پرنده‌ در فضا پیچید. خودم را به احسان نزدیک کردم. دوباره با احسان صدایش کردیم. ناگهان صدای جیغی آمد. نمی‌دانم صدای مهتاب بود یا پرنده‌ای، جانوری یا... احسان دیگر نتوانست طاقت بیاورد. رو به من کرد و گفت: «همین‌جا منتظر بمون! من می‌رم تو. پیداش می‌کنم.» - نه تنها نرو! بذار من هم همراهت بیام. - نمیشه. تو اینجا بمون. گوسفندها. بعدش اگه نیومدم برو خبر بده و کمک بیار. آب دهانم را به زور قورت و سرم را تکان دادم. احسان که وارد باغ شد. اشک‌هایم سرازیر شدند. انگار حسی به من می‌گفت این آخرین دیدار است. صدایش کردم. - احسان! برگشت و چشم‌های روشنش را به من دوخت. «مواظب خودت باش!» فقط نگاهم کرد. بدون اینکه چیزی بگوید رفت. نمی‌دانم چقدر منتظر شدم. ولی نه از احسان خبری شد و نه از مهتاب. نمی‌دانستم چه کار کنم. چیزی به غروب نمانده بود. اگر تا ده می‌رفتم و خبر می‌دادم؛ تا کسی می‌خواست خودش را به اینجا برساند، حتما شب می‌شد. اصلا پدر که امروز توی ده نبود. از طرفی این جرات را در خودم نمی‌دیدم وارد باغ شوم. همین‌طور مثل مسخ شده‌ها جلوی در ایستاده بودم. چیزهایی که مادربزرگ خدابیامرز از اینجا تعریف می‌کرد در ذهنم رژه می‌رفتند. از پسر کبری خانم که بعد از آمدن از اینجا دیگر چشم‌هایش نمی‌دید و نتوانست حرف بزند. یاد مش‌قاسم، دروه‌گردی که جنس برای اهالی می‌آورد و به هوس میوه‌های باغ واردش شده و می‌گفتند دیگر از اینجا بیرون نیامده بود... اشک‌هایم جاری شد. صدا زدم: - احسان تو رو خدا بیا! دیره! گوسفندها... بیا بریم. اما هیچ خبری نبود. ناگهان خیال کردم صدایی از درون باغ می‌آید: «خورشید! کمکم کن!» نمی‌دانم چطور شد، قدم در باغ گذاشتم. نیرویی مرا به جلو می‌راند. با ترس به اطراف نگاهی انداختم. فقط درخت بود و درخت. درختانی با شاخه‌های درهم تنیده. طوری که نور خورشید راهی برای رسیدن به زمین اینجا نداشت. بالا را که نگاه می‌کردی انگار اینجا اصلا آسمان نداشت. زمین پر از برگهای خشک بود که زیر هر قدم لرزان من خش خش می‌کرد.‌ روی تنه‌ی بیشتر درختان انگار پارچه‌ای از خزه کشیده بودی. با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد، مهتاب و احسان را صدا کردم. چند پرنده شبیه خفاش از روی شاخه‌ی درختان به پرواز در آمدند. با هر قدمی که جلو می‌رفتم، از شدت تشویش، احساس کسی که به قعر جهنم کشیده می‌شود را داشتم. حضور کس یا کسانی را پشت سرم حس می‌کردم ولی جرات آن را نداشتم که به عقب نگاهی بیندازم. می‌دانستم تعقیبم می‌کنند. چشمم به تاریکی خوفناکش که عادت کرد، عبور اشباح سیاه را از پشت درختی به درخت دیگر می‌دیدم. گویی از پشت این درخت به درخت بعدی سُر می‌خوردند. میان چندین خانه‌ی قدیمی آنجا، پر از این اشباح ترسناک بود. یادم هست مادربزرگ می‌گفت سال‌ها قبل سلیمون صاحبان آنها را بیرون کرده. بعضی‌ها هم از ترس کم کم ترک کرده و از آنجا رفته بودند. چشم‌های قرمزشان، در تاریک و روشن غروب برق می‌زد. ولی قدرت هیچ واکنشی را نداشتم. انگار به پاهایم وزنه‌ای چند تنی بسته بودند و من تنها با مشقت آنها را روی زمین می‌کشیدم. هر چه جلوتر می‌‌رفتم صدایی شبیه کندن پوست چیزی با بی‌رحمی تمام به گوش می‌رسید و بعد صدای فریادی که هر لحظه بلند و بلندتر می‌شد. یک لحظه چیزی توجه‌ام را جلب کرد. به زحمت بر سرعتم افزودم و به طرفش رفتم. ولی نزدیک که شدم، از آنچه می‌دیدم کم مانده بود پس بیفتم. اینکه چطور آنجا قلبم از کار نیفتاد نمی‌دانم. مقابلم، روی شاخه‌ی درختی سر احسان با چشمانی بسته بود که از پایینش خون می‌چکید. ناباورانه سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم. صدای خفه شده‌ام را با تمام وجود بیرون داده و فریاد زدم: «ننننههههه.» صدای فریادم در فضا پیچید. فریاد می‌زدم و دیوانه وار می‌دویدم. ✍️پ_پاکنیا ... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mehdi Rasooli - Az Kariman Sang Mikhahim (128).mp3
4.33M
◉━━━━━━───────   ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 🍃 هم به زیر دِین قم، هم زیر دِین مشهدم 🍃 گه به دادِ من برادر، گاه خواهر می‌رسد... ✨السلام علیکِ یا بنت موسی ابن جعفر سلام‌الله‌علیهما، یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنة 🎙 | حاج مهدی رسولی @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آۅیــــ📚ـــݩآ
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ... جرات اینکه تنها آنجا دنبالش بروم را در خودم ندیدم. درمانده به
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 ولی به هر سمت که می‌رفتم، روی شاخه‌ی دیگری باز سر احسان بود. بعضی جاها حتی دو بار، سه بار. وسط درختانی که پر از سرهای احسان بود، ایستادم. متحیر دور خودم می‌چرخیدم و می‌چرخیدم. خدایا چرا این کابوس تمام نمی‌شد. نمی‌دانستم باید به کدام سمت بروم. ناگهان احساس کردم، سایه‌های سیاه از لابه لای درختان بیرون آمده و به سمت من می‌آیند. چشم‌هایم را بستم و دیوانه‌وار به سمتی که نمی‌دانستم کجاست دویدم. هر بار که به من نزدیک می‌شدند، انگار که نیرویی از من در حال حفاظت باشد آن‌ها را عقب می‌راند. از دور خانه‌ی کوچک و سبز رنگی را دیدم. ته دلم کمی آرام شد. حرف‌های مادربزرگ را به یاد آوردم. آنجا باید بقعه‌ی پیربابا، پیرمرد زاهدی که سال‌ها قبل در ده زندگی می‌کرد، باشد. مادربزرگ همیشه تعریف می‌کرد که چطور وقتی دختری جوان بود با پدرش هر پنچ‌شنبه به آنجا می‌آمدند و دعا می‌خواندند و اینکه سلیمون درست شب روزی که پیربابا از دنیا رفت به ده آمد. از وقتی که میرزا زمین‌ها را به تملک خود در آورده بود، اینجا که در واقع قبلا خانه‌ی پیربابا بود، هم افتاده بود داخل حصار. مردم دیگر داشتند پیربابا و مزارش را فراموش می‌کردند. خودم را درون بقعه انداختم و دیگر چیزی ندیدم. با صدای دلنشینی چشم باز کردم. - دخترم! دخترم! پیرمردی سفید پوش در هاله‌ای از نور سبز بالای سرم بود. در پیاله‌ای کوچک جرعه‌ای آب به من نوشاند. حالم کمی بهتر شد. داخل بقعه نورانی و دلچسب بود. اما صدایی شبیه جویده شدن پایه‌هایش شنیده می‌شد. پایین را نگاه کردم. نمی‌دانم چطور، ولی از میان چوب‌های کف بقعه، زیرش را می‌دیدم. از همان موجودات سیاه، شبیه موش‌هایی بزرگ در حال جویدن پایه‌های بقعه بودند. پیاله را کنار زدم. - اینها دارند چکار می‌کنند؟ لبخندی تلخ بر لب پیرمرد نشست. - دارن قدرت رئیسشون، شیطان رو آزاد می‌کنند. تو باید تا دیر نشده به مردم بگی. باید یه کاری بکنند. اگه اینها طلسمی که درست کردم را پیدا و باطل کنند... میان حرفش دویدم. - من... من نمی‌تونم! - می‌تونی! تو می‌تونی! چشم که باز کردم، هنوز درون بقعه بودم. همه جا روشن شده بود. انگار که تمام شب را آنجا خوابیده یا بی‌هوش بودم. پیاله‌ی کوچکی کنارم روی زمین افتاده بود. به زحمت بلند شدم. از در بقعه بیرون را نگاه کردم. صدای کندن پوست چیزی به گوش می‌رسید. آرام قدم بیرون گذاشتم و با تمام توان دویدم. خیلی زود در حصار را مقابل خودم دیدم. فاصله‌ی زیادی نداشتم. جز در چیزی در قاب چشمان مضطربم نبود. دلم می‌خواست هر چه زودتر از این مکان نفرت‌انگیز خارج شوم. به سمت در دویدم. ولی با کله در آغوش میرزا سلیمون فرو رفتم. خنده‌ی چندش آوری کرد و مرا محکم در آغوشش فشرد. «به به! یه آهو شکار کردم.» با تمام وجود تقلا کردم که خودم را از دستش برهانم‌؛ ولی او لب‌های زشتش را جلو آورد تا مرا ببوسد. سرم را به چپ و راست تکان دادم. مرا که به خود چسباند با تمام وجود، بازوی استخوانیش را گاز گرفتم. از درد به خود پیچید و دستهایش شل شد. از فرصت استفاده کردم و به سمت در دویدم. در حالی که یک دستش را روی بازویش گذاشته بود، با خشم بر سر سایه‌های سیاه که دوره‌اش کرده بودند فریاد زد: «چرا وایسادید؟ برید بگیریدش.» سایه‌ها به سمتم هجوم آوردند. ولی نتوانستند نزدیک شوند. حالا مطمئن بودم نیرویی از من محافظت می‌کند. میرزا، عصبانی بلند شد. شلاقی که در دست داشت را تکان داد. - الان حسابت رو می‌رسم‌. هیچ کس نتونسته از اینجا جون سالم بدر ببره. بعد همانطور که شلاق را کف دستش می‌زد، نگاهش روی سینه‌ام میخکوب شد. با چهره‌ای درهم، چشم‌های ریزش را ریزتر کرد و با صدای خفه‌ای گفت: «لعنتی اون چیه به گردنت انداختی.» دستم را روی قلب وسط گردنبند گذاشتم و به یاد احسان اشک‌هایم چکید. سلیمون به سمتم هجوم آورد. تمام توانم را جمع کردم به سمت در که فاصله‌ی زیادی نداشت دویدم. سلیمون از پشت، چنگ در روسریم انداخت و آن را به سمت خود کشید. احساس کردم الان است که خفه شوم. داشتم به عقب کشیده می‌شدم. تمام زورم را جمع کردم، تا فرار کنم. گره روسری باز شد و من در حالی که تعادلم را از دست داده بودم، بیرون حصار بر زمین افتادم. در شیب کنار جاده غلت خوردم و خودم را میان آب رودخانه دیدم. وقتی چشم باز کردم در خانه‌ی خودمان در بسترم بود‌م. مادر می‌گفت چند ماهی همین‌طور مثل جنازه افتاده و امیدی نداشتند که هوشیاریم را بدست بیاورم. کاش هیچ‌ وقت به هوش نمی‌آمدم. کاش آب مرا با خودش می‌برد. احسان از آن‌روز به خانه برنگشته بود. مهتاب آن موقع خیلی کوچک بود و چیز زیادی یادش نیست... ✍️پ_پاکنیا ... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
___❣️______ 🍁بغضِ غم دوریت گلوگیر شده تعجیل بکن، آمدنت دیر شده... 🍁از کودکی‌ام منتظرم برگردی برگرد ببین منتظرت پیر شده... رضا‌ قاسمی با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا