eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ حامد برسرعت ضربِ پاهایش می‌افزاید، عرقِ سرد پیشانیش را خشک می‌کند، می‌گوید:«باید جنازه رو جابه‌جا کنیم.» آسیه دستی برهم می‌کوبد و نفسش را بیرون می‌دهد:«جابه‌جا کنیم، کجا ببریم. فکر کردی اگر کسی موقع جابه‌جایی ما رو ببینه چی می‌شه؟» بقیه خانواده نگران رفتار آن‌ها را زیر نظر دارند. حامد باصدای خفه‌ای می‌گوید:«تو بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟» مریم زانوهایش را بغل کرده مانند گهواره‌ای تکان می‌خورد. حامد کمی مکث می‌کند و می‌گوید:«مامان، دیگ، لازم دارم یه دیگ بزرگ.» آسیه که چشمانش بیش‌از حد باز شده می‌پرسد: «دیگ برای چی؟» حامد به سمتش می‌رود:«مامان باید یه طوری از شرش خلاص بشیم، مجبوریم بپزیمش...» آسیه چند لحظه به حامد خیره می‌شود در دل به هوش پسرش مرحبا می‌گوید:«بپزیم؟ نه نمیشه که بوش توی همه محله می‌پیچه» احمد زانو می‌زند، مبینا به اتاقش پناه می‌برد...آسیه ادامه می‌دهد«اسید، اسید چطوره؟» چشمان حامد برق می‌زند:«اسید؟ چه اسیدی، مگه داریم؟» آسیه خنده‌ی شیطانی می‌کند با هیجان می‌گوید:«اره همون که برای فاضلاب گرفتیم.» حامد کمی فکر می‌کند :«نمی‌دونم، امتحان می‌کنیم. بیارببینم شاید کارساز شد» مبینا تحمل نمی‌کند از اتاق بیرون می‌دود، به پای آسیه می‌افتد. در نگاهش التماس موج می‌زند او نمی‌خواهد آن‌ها بیش‌تر ازاین در منجلاب گیر بیافتند. آسیه نگاه تندی به او می‌اندازد، پایش را می‌تکاند:«ولم کن، می‌گم ول کن این بی‌صحاب‌رو، مجبورم، پسرمو می‌کشن حامدم‌ رو اعدام می‌کنن» باحرکتی مبینا را به طرفی پرت می‌کند، مریم گوش‌هایش را می‌گیرد صورت سفیدش قرمز شده، دستانش می‌لرزد... آسیه به انبار می‌رود و با گالون اسید باز می‌گردد. حامد نگاهی به گالونِ اسید می‌کند:«من برم زمین رو بکنم تا تو دیگ رو بیاری، بعدبیا کمکم من تنهایی نمی‌تونم.» آسیه هیجان‌زده، می‌گوید:«باشه، باشه، برو تا بابات نیومده، اون دل نداره ببینه می‌ترسم کار دست‌مون بده.» حامد و مادرش به حیاط می‌روند. صدای بیل‌های پیاپی آنها می‌آید. باهر ضربه‌ای که به زمین می‌زنند، لرزه به اندام مبینا ، احمد و مریم می‌افتد. مبینا باقدم‌های لرزان به اتاقش می‌رود. از پنجره به آن‌ها نگاه می‌کند. جسد را درعمق کمی دفن کرده‌اند. خارج کردنش زیاد طول نمی‌کشد. بادیدن صحنه ریختن اسید، برجسد سعید، نقش بر زمین می‌شود. چشم‌هایش را باز می‌کند پدرش بالای سرش است. احمد با گریه چیزهایی تعریف می‌کند. از شدت گریه هر دو آن‌ها بی‌حال شده‌اند. احمد با گریه می‌گوید:«دیدی بابا، دیدی چکارش کردن؟ حالا بااستخوناش  می‌خوان چکارکنن؟» پدر زجه‌ای می‌زند و می‌گوید:«بی‌چاره داداشم، حتما می‌میره،من درعجبم من چرا هنوز نفس می‌کشم. منی که روی همین پاهام بزرگش کردم....» آسیه و حامد از شر بوی جسد خلاص شدند؛ اما حالا استخوان‌هایی که هنوز حل نشده بودند گریبان‌شان را گرفته است، آسیه در حیاط قدم می‌زند، حامد هر از گاهی به گوشه‌ی حیاط نگاه می‌کند. از نظر او چیزی درست نیست. همه جا را از نظر می‌گذراند. هر چند دقیقه به طرفی می‌دود، بیل را می‌شوید، کلنگ را به انبارمی‌برد، گالون اسید را سربه‌نیست می‌کند، اما نمی‌تواند باغچه را به روز اول بازگرداند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖊بارهستی، میلان کوندرا با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━••••••••••━━┓ @AaVINAa ┗━━••••••••••━━📚┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ رحمان در بد مخمصه‌ای افتاده بود، یک طرف وجدان و طرفی دیگر عاطفه‌ی پدری... او به اجبار در سکوت نظاره‌گر ادامه‌ی جنایتِ افراد خانواده‌ش است. بالاخره آسیه فکری می‌کند و آن را با حامد درمیان می‌گذارد:«فهمیدم! یه گونی میارم استخونا رو بذاریم توش بیرون شهر آتیش بزنیم.» رحمان تحمل نمی‌کند: « زنیکه‌ی جادوگر، افعیِ دوسر، هرچی می‌کشیم از دست تویِ عفریته‌ست...» به طرف آسیه حمله می‌کند و به باد کتک می‌گیرد. با پادرمیانی احمد و حامد آسیه از دستش خلاص می‌شود؛ اما چشمان به خون نشسته‌اش ترسناک‌تر می‌شود. صبح روز بعد نقشه‌ی آسیه عملی می‌شود، آسیه وحامد صبح زود بیرون می‌روند و حوالی ظهر سراسیمه به خانه برمی‌گردند. حامد در را می‌بندد و نفس‌نفس زنان می‌گوید:«بدبخت شدیم» رحمان دودستش را برسر می‌کوبد:«چی‌ شده؟» احمد به طرف حیاط می‌دود نگاهی به اطراف می‌کند. آسیه با رنگ پریده، بریده‌بریده می‌گوید«داشتیم استخونا رو می‌سوزوندیم، یه چوپان دیدمون فرار کردیم» صدای در بلند می‌شود:«بازکنید، پلیس!» حامد روی مبل می‌نشیند:«اگر از سعید پرسیدن چند روزه ندیدیمش، فهمیدین؟.» مریم باز زانوهایش را بغل می‌کند . بالاخره بعد از دوسه بار هشدار پلیس، رحمان و احمد به سمت درحیاط می‌روند. افسر پلیس وارد حیاط می‌شود. آسیه مبینا را تهدید می‌کند که مراقب رفتارش باشد. دو دقیقه بعد افسری وارد سالن می‌شود. نگاه کاوشگرش را میان تک‌تک آن‌ها می‌چرخاند. بعداز چند دقیقه می‌گوید:«ازخانواده شما شکایت شده باید به چند سوال پاسخ بدید.» حامد گلویش را صاف می‌کند:«چه شکایتی،بابت چی؟» پلیس به حامد زل می‌زند:«داماد شما مفقود شده، پدرش اومده شکایت کرده و مادرش ادعا می‌کنه که باخانمش دعوا داشته و دلیل گم شدنش هم همین دعواست.» حامد نگاهش را از او می‌دزدد:«شاید رفته سفر، جواب خوش گذرونی آقا رو ماباید بدیم؟» پلیس به سمت مبینا می‌چرخد:«بعید می‌دونم سفر رفته باشه چون ما از ترمینال‌های مسافربری پرسو جو کردیم، درهفته گذشته مسافری با مشخصات ایشون نداشتن.» نفس مبینا تنگ شده و به سختی خود را کنترل می‌کند. به آسیه خیره می‌شود:«توی گزارش اومده که چندبار به خاطراختلافی که‌باخانمش داشته، باهم جروبحث داشتن» مریم ‌بالاخره به حرف می‌آید: «درسته،اما من نمی‌دونم کجاست، چند روز ازش خبرندارم.» افسرچشمانش را ریز می‌کند:«چند روز؟ من از شما تاریخ دقیق می‌خوام خانم» مریم چشمانش دو دو می‌زند و دستانش را تکان می‌دهد:«شاید پونزده روز یا یک ماه»پلیس جلوتر می‌رود:«خانم لطفا خوب فکر کنید یک ماه یا پونزده روز؟»مریم می‌نالد: «نمی‌دونم، نمی‌دونم ولم کنید، من حالم خوب نیست.» حامد نگران است که مریم چیزی بگوید:«ولش کنید مگر نمی‌بینید حالش بده.» پلیس نگاهی به حامد می‌کند«چرا بده مگه چی شده؟» آسیه باعجله می‌گوید«خُب زندگی‌ش روی هواست، شوهرش رفته، خودش اینجا...معلومه هر زنی بود، حالش بد می‌شد.» بعدازحرف‌های آسیه افسر پلیس بلند می‌شود:«از شهر خارج نشید، شاید برای پاسخ به سوالات بیشتری احضار بشید. به حیاط می‌رود، نگاهی به کل فضای حیاط می‌کند، نگاهش روی باغچه متوقف می‌شود:«باغچه رو شخم زدین؟» رحمان لبخندی مصنوعی می‌زند:«هان، بله، بله شخم زدیم» پلیس نگاهی به او و بعد به حامد می‌کند و می‌رود. پدر رو به حامد می‌گوید:«برو خودت‌ رو معرفی کن من حمایتت می‌کنم، توکه نمی‌خواستی بکشیش، برات یه وکیل خوب می‌گیرم.» حامد با تکیه به در سر می‌خورد و بر زمین می‌نشیند. آسیه می‌غرد: «چی؟ می‌خوای پسرمو به کشتن بدی؟ » رحمان خشمگین می‌شود فریاد می‌زند: «کاش اون موقع که زیر گوش دخترت می‌خوندی و پسرت رو شیر می‌کردی فکر عاقبتش هم بودی، اگر اینقدر دخالت نمی‌کردی حالا مریم، سرزندگیش بود و سعید بدبختم زنده بود.» صدای زنگ در بلند می‌شود. آسیه باصدای خفه‌ای می‌گوید«دلت خنک شد؟ پلیسه حتما صداتو شنید، حالا چه گلی به سر بگیرم؟» هیچ کس جرات باز کردن در را نداشت... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
______🌸 تو زیباصورتی فامیل نزدیک خداوندی گمانم زاده‌ی رعدی و از پشت دماوندی به شورانگیزی ابری ولی دراوج آتشباد شر و شوری و امّا بر اصولی نیک، پابندی خبرداری که شهری روی لبخند تو شاعر شد! چرا اینگونه کافرگونه بی‌رحمانه می‌خندی؟ میان چشم هایت ارتش نازی کمین کرده نگاهم را به تیر و شعله و سرنیزه می بندی شبی صدبار می‌گویم که آخر میکشیم اما فریبم میدهی هر دفعه با تکرار ترفندی با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━••••••••••━━┓ @AaVINAa ┗━━••••••••••━━📚┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
___📜 جان را از دست ندهید. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━••••••••••━━┓ @AaVINAa ┗━━••••••••••━━📚┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
__🤲 چشمه کرامت سلام آقا عصاره عترت سلام آقا سلاله رحمت سلام آقا شکوه قیامت سلام آقا بر شب تار دل، تویی سحرگاه العجل العجل، بقیه الله با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━••••••••••━━┓ @AaVINAa ┗━━••••••••••━━🌸┛