eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
671 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -رنگش. ماکان با دست آزادش پیشانی اش را خاراند و گفت: -رنگش چه مشکلی داره؟ شهرزاد کمی به جلو متمایل شد و در حالی که بخاطر اخم بین ابروهایش خط افتاده بود گفت: -من به اون طراحتون هم گفتم می خوام رنگ تابلو از طیف های صورتی و بنفش باشه. ماکان خیلی جلوی خودش را گرفت تا چشم هایش گرد نشود و پشت بندش از خنده منفجر نشود. شهرزاد همچنان با همان ژستش ادامه داد: -ولی ملاحظه کنید رنگها همه توی طیف قهوه ای هستنتد. ماکان خنده اش را فرو خورد و گفت: -فرمودین تابلو برای چه فروشگاهیه؟ -مبلمان کار چوب. ماکان فکر کرد: رنگایی که شما سفارش دادی بیشتر برای تابلو فروش لباس نوزاد به درد می خوره ملوس خانم آخی صورتی دوست داری؟ بعد یاد حرف پدرش افتاد که همیشه وقتی مادرش اخم می کرد می گفت عزیزم اخم نکن بین ابروهات خط می افته. و به خط بین ابروهای شهرزاد نگاه کرد و دوباره با خودش گفت: ولی با این خط بین ابرو ناز تر میشه. بعد افکارش را که داشت خیلی یکته تازی می کرد کنار زد وگلویش را صاف کرد و گفت: -خوب حالا من چکار باید بکنم؟ شهرزاد دوباره تکیه داد و یان بار دست به سینه نشست و در حالی که لحن دلخوری به صدایش می داد گفت: -ببخشید من می تونستم از این ماجرا چشم پوشی کنم ولی طراح شما با کمال بی ادبی به من توهین کرد. برای همین می گم از شما بعیده که از همچین غربتی هایی توی شرکتتون استفاده کنین. از اون تیپش معلوم بود از چه قماشیه. ماکان این بار اخم غلیط تری کرد و تلفن را برداشت و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _خانم دیبا لطفا ترنج رو بفرستید اتاق من. شهرزاد از اینکه ماکان اینقدر صمیمی اسم ترنج را اورد کمی اخم کرد و لبش را نرم جوید. ماکان مثلا داشت طرح را مجددا وارسی می کرد ولی زیر چشمی داشت عکس العمل شهرزاد را می پائید و توی دلش می خندید. ارشیا دو تا یکی پله های شرکت را بالا رفت. بدون توقف رفت سراغ اتاق ترنج. قبل از این راهش به اتاق ماکان ختممی شد و حالا به این اتاق کوچک که ترنج عزیزش صاحب ان بود. کنار در ایستاد و به چهره او نگاه کرد. سرش حسابی توی کارش بود و توجهی به اطراف نداشت. سر تا پا مشکی پوشیده بود چقدر توی رنگ های تیره کوچک و خواستنی بود.آرام به در زد: ترنج سرش را برداشت و با دیدن ارشیا لبخندی روی صورتش شکل گرفت. از پشت میزی بلند شد و به سمت او آمد. -سلام فکر نمی کردم بیای اینجا. ارشیا با لذت داشت سر تا پای ترنج را بررسی می کرد. مانتوی مشکی اش کوتاه شاید بیست سانتی بالای زانویش ایستاده بود. کمر و بالاتنه تنگی داشت و کمر باریک و اندام کوچک او را قاب گرفته بود. شلوارش هم مشکی از زانو کمی گشاد شده بود. چهره اش توی ان مقعنه مشکی واقعا کودکانه بود. ارشیا نگاهی توی راهر و رانداخت و سریع وارد اتاق شد و با یک حرکت ترنج را در آغوش گرفت و از روی مقنعه سرش را بوسید. ترنج مشتی یه سینه او کوبید و گفت: -ارشیا به خدا زشته یکی می بینه. ارشیا دست دور کمر ترنج انداخت و گفت: -فعلا که کسی نیست. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 درست همان موقع صدای صاف کردن گلویی ان دو تا از هم جدا کرد. منشی ماکان در حالی که سعی می کرد نشان دهد چیزی ندیده با سرعت گفت: -سلام جناب مهرابی. آقای اقبال با ترنج کار دارن. و بدون هیچ حرف دیگری جیم شد. ترنج از خجالت کبود شده بود ولی ارشیا با این حرکت خانم دیبا خنده اش گرفت و گفت: -این چرا این طوری کرد. ترنج رفت سمت چوب لباسی و چادرش را برداشت و گفت: -آبرو برام نذاشتی. گفتم نکن. بعد چادرش را سر کرد و به طرف در چرخید که باز با ارشیا سینه یه سینه شد. -ارشیا تو رو خدا بسه زشته. ارشیا با خنده دست هایش را توی هوا گرفت وگفت: - من چکار کردم تو خودت پریدی تو بغل من. ترنج خنده اش را کنترل کرد و سعی کرد مشت محکم تری به بازوی ارشیا بکوبد که برای ارشیا بیشتر حکم نوازش را داشت. بعد هم دست او را گرفت و برد طرف اتاق ماکان. ترنج چشم غره ای به ارشیا رفت و دستش را از دست های او بیرون کشید و گفت: -می گم نکن. چقدر شیطونی می کنی. ارشیا زیر زیرکی خندید و با ترنج پشت در اتاق ماکان ایستادند. خانم دیبا بدون اینکه به چشم های ان دو نگاه کند در حالی سعی می کرد خنده اش را پنهان کند گفت: -آقای اقبال مهمون دارن. ترنج در زد و وقتی صدای ماکان را شنید وارد اتاق شد. سرش را داخل برد و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
💚 طلوع کن ای آفتاب عالم تاب ای نوربخش روزهای تاریک زمین ای آرام دلهای بی‌قرار ای امام مهربان طلوع کن و رخ بنما تا این روزهای سخت اندکی روی آرامش ببینیم و قرار گیرد زمین و زمان 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌹🍃
♥ و... تو... همان‌اڪسیرآرام‌بخش زمینی؛ ڪه‌سالهاست،آن‌رابرمدارش،آرام‌نگه داشته‌ای! میدانی؛ زمین‌شیفته‌نگاه‌توست... ڪه‌هرصبح‌وشام، دورسرت‌مےگردد! ...🌼
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
CQACAgQAAx0CUyYOlAACJethpgN3ZwHUiFyMOvaXqhToD88wmAACkQsAAn2HKVH9aPJqobvyYSIE.mp3
7.37M
⭕️صوت_مهدوی 👤استاد عالی 🔰حضور امام زمان عجل الله در زندگی ما.... 🤲 
4_5850714564982737812.mp3
4.23M
⭕️صوت_مهدوی 📝 پادکست زیبای «راز داستان حضرت یوسف» 👤 استاد پناهیان 🔺 شما هم می‌تونید معشوق امام زمان باشید. 🤲 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کلیپ «اعلام خطر!» 🛑 سال‌هاست دنیا در وضعیت قرمز به‌سر می‌برد، ⁉️آیا وقت آن نرسیده است که از این وضعیت بیرون بیاییم؟ 📌(شمارش سال‌ها از شروع غیبت کبری حساب شده است.) 🤲
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️کلیپ 🔰 «راه‌های بُرون رفت از فتنه» 👤 استاد رائفی پور 🔥 در آخرالزمان فتنه را ناخوشایند ندانید زیرا منافقان را نابود می‌سازد. 🤲 
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -سلام ارشیا هم هست. ماکان لبخندی زد و گفت: -بیاید تو. هر دو وارد شدند و به دختری که پشت به در رو به میز ماکان نشسته بود نگاه کردند. ترنج از همان نگاه اول متوجه شد طرف چه کسی هست. برای همین ناخودآگاه اخم هایش توی هم رفت. ماکان با دست به هر دو اشاره کرد: -ترنج جان جناب مهرابی بفرما. ارشیا با این لحن ماکان ابرویی باال انداخت و فهمید دختری که رو به روی ماکان نشسته توجهش را جلب کرده. می دانست ماکان در اینجور مواقع چه فیلمی بازی می کند. ولی ترنج بی خبر از هم جا در کنار ارشیا روی مبل دو نفره رو به پنجره نشستند. ترنج نگاهش به دست هایش بود و شهرزاد با چشمانی ریز شده مشغول برانداز کردن ترنج بود و دنبال رابطه این سه نفر با هم می گشت. ماکان سکوت را شکست و گفت: -خانم شهرزاد از طرح شما راضی نبودن ترنج. ترنج نگاه متعجبی به ماکان انداخت این لحن ماکان برایش ناآشنا بود. فکری کرد و این مدل حرف زدن او را به رسمی بودنش ربط داد. ترنج خودش را برای دفاع کردن از کارش اماده کرده بود: -شما مشکلی می بینی تو کار من؟ -در واقع خانم شهرزاد با طیف رنگ های به کار رفته در تابلو مشکل دارن. ترنج درک نمی کرد ماکان که خودش این کاره بود. برای همین با همان اخم گفت: -ببینید ایشون یک طرح به من سفارش دادن. اینجا خیاطی که نیست رنگ و مدل لباس انتخاب کننن. اینم یک تخصصه باید اصول داشته باشه. وقتی تابلو مال فروشگاه صنایع چوبیه رنگ صورتی میشه بکار برد؟ کارد می زدنی خون شهرزاد در نمی امد. با حالت عصبی گفت: -شما باید رضایت مشتری رو جلب کنید. ترنج هم خصمانه به او نگاه کرد و گفت: -اگه از طرح من ناراضی هستید می تونید به جای دیگه سفارش بدین خسارتتون و هم میدم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 شهرزاد کوتاه نیامد و گفت: _اول می خواستم همین کار و بکنم ولی اینجا رو یکی از آشناهای بابا معرفی کردن برای همین من فکر می کردم مطمئنه. ترنج کلافه گفت: _من حاضر نیستم سابقه کاریم رو خراب کنم. گفتم که دوست دارین جای دیگه سفارش بدین. ماکان زیر چشمی به ترنج و بعد هم شهرزاد نگاه کرد و برای اینکه بی طرفی خودش را حفظ کند تا زیاد هم شهرزاد را از خودش نرنجاند و ان ژست ها و حرف ها را به باد ندهد رو به شهرزاد گفت: _ترنج خواهرم رشته گرافیک هستند. نفس شهرزاد که انگار برای مدتی حبس شده بود آزاد شد ماکان تمام حالات او را زیر نظر داشت با همان لبخند اغوا کننده به شهرزاد نگاه کرد و به ارشیا ارشاره کردو گفت: _ایشون هم دوست بنده همسر ترنج جناب مهرابی فوق لیسانس هستن در همین زمینه از دانشگاه تهران. شهرزاد نگاه موشکافانه ای به ارشیا و ترنج انداخت و اندکی سرش را تکان داد. داشت بررسی می کرد آیا این دو تا به هم می آیند یا نه. و با خودش فکر کرد مردی مثل ارشیا چرا باید دختری با تیپ ترنج ازدواج کند و اصلا چرا باید ماکان همچین خواهری داشته باشد. یک لحظه با خودش گفت نکند ماکان دستش انداخته باشد. ولی با اون لحن و برخورد ماکان نتوانست خودش را قانع کند که ممکن است ماکان به او دروغ گفته باشد. ماکان ادامه داد: _من طرح ایشون و نشون می دم بهشون ایشون استاد ترنج هم هستن. مطمئنا نسبت به کار دانشجوشون سخت گیر هستند برای همین هر چی ایشون گفتن من می پذیرم. بعد رو به ارشیا که با پوزخند داشت نگاهش می کرد گفت: -شما چی میگین جناب مهرابی؟ ارشیا با تکان سر حرف او را پذیرفت. و ماکان از پشت میز بلند شد و کاغذ پرینت را به دست ارشیا داد و چشکمی به او زد. ارشیا خنده اش را خورد و کاغذ را از دست او گرفت و با جدیت نگاهی به ان انداخت. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان برگشته بود پشت میز و دوباره همان ژست رئیس مابانه خودش را گرفته بود و دوباره مشغول برانداز کردن چهره شهرزاد شده بود. ارشیا بعد از چند دقیقه گفت: -من مشکلی توی کار ایشون نمی بینم. خانم.... و به شهرزاد نگاه کرد: -معینی -سرکار خانم معینی کار ایشون بر طبق آخرین اصول طراحی مدرن هست و البته در مورد رنگ هم همین طور. بعد کاغذ را روی میز گذاشت و گفت: -مطمئن باشید اگر طراحی چنین چیزهایی رو تمام و کمال به طراح مطلع بسپارید نتیجه ای که مطلوب نطرتون هست ر و می گیرید. شهرزاد که در برابر سخن رانی ارشیا حسابی کم اورده بود نگاهی به ماکان انداخت که با تمام وجود سعی می کرد خنده اش را کنترل کند و آن خنده پنهانی را به لبخند گرمی تبدیل کند و نقدیم شهرزاد کند. ماکان هم همان ژست دختر کشش را گرفت و با دست به ارشیا اشراه کرد و گفت: -جناب مهرابی جای استاد من هم هستند و من نمی تونم روی حرفشون حرف بزنم. ولی با این وجود اگر مایل باشید می تونین طرح و به یکی دیگه از طراحای ما سفارش بدید و البته این بار بدون دریافت هیچ وجهی. ترنج با چشمان گرد شده به ماکان که خیلی جدی و محترمانه داشت کار او را زیر سوال می برد نگاه کرد و به دهان شهرزاد چشم دوخت. تا شهرزاد خواست چیزی بگوید ماکان اجازه نداد و گفت: -البته اینم اضافه کنم. اگر شما مثلا این کارو توی یکی از کشور های اروپایی هم سفارش می دادین احتمال زیاد از همین طیف رنگ توی کارشون استفاده می کردن و البته اونجاها اجازه نمی دن که کسی غیر از طراح توی طرح دخالتی داشته باشه. ترنج از با این حرف ماکان کمی آرام تر شد. ماکان هنوز همان لبخندش را حفظ کرده بود و به شهرزاد که داشت موقعیت را سبک و سنگین می کرد خیره شده بود. شهرزاد که دید اگر بخواهد باز هم اعتراضی بکند خودش بیشتر زیر سوال می رود. از جا بلند شد و رو به ماکان گفت: -حالا که شما اینجور می گید عیب نداره همین طرح و قبول می کنم. بعد به طرف میز ماکان رفت و گفت: -می تونم همین جا برای تبلیغات فروشگاهمون هم سفارش بدم. ماکان با خوشحالی گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
یا صاحب الزمان (عج) هر چہ ڪردم بنویسم ز تو مدح و سخنے یا بگویم ز مقام تو ڪہ یابن الحسنے این قلم یار نبود و فقط این جملہ نوشت پسر حیدر ڪرار تو ارباب منے... ❤️سلام آرام جانم مهدے صاحب زمانم تعجیل در ظهور سہ 💚
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
4_5859279296706651436.mp3
3.73M
⭕️ مداحی 🎙صوت‌مهدوی 📝 عزیز زهرا بقیة‌الله کجایی آقا... بدون تو زمین و آسمان غریبه، غروب جمعه‌های جمکران 👤 کربلایی‎‌مجتبی رمضانی 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «اهداف و قواعد جامعه ما چقدر مهدوی است؟» 👤 استاد 🎯 هدف مشترک جامعه ما چیست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درمحضرحضرت دوست
🔷 🌷 🧡 سیدمهدی اسلامی‌خواه فرزند حسن در یکم شهریور ماه سال 1336 1 در خانواده‌ای مذهبی، در روستای استیر از توابع سبزوار به دنیا آمد.در همان اوایل چندین بار بیمار شد و چندین مرتبه تا پای مرگ پیش رفت. با پیشنهاد خانواده او را نذر سیدالشهدا (ع) کردند، و به این ترتیب از مرگ نجات یافت. در سال 1338 در حالی که کمتر از دو سال سن داشت، همراه خانواده، برای زیارت به کربلای معلّی مشرف شد. در سه سالگی برای امرار معاش با خانواده به منطقه‌ای به نام چهار دانگه جاده ساوه رفت.سید حسن اسلامی‌خواه، پدر شهید، نقل می‌کند: «سیدمهدی بسیار با خدا بود. او را قبل از مدرسه به مکتب فرستادم. در اوقات فراغت به مادرش کمک می‌کرد. تا کلاس پنجم درس خواند و از من خواست که در حوزه‌ی علمیه ثبت‌نامش کنم. در تهران و در حوزه‌ی علمیه حضرت حجت (ع) به مدت دو سال4 تحصیل کرد.» همه‌ی اساتید حوزه از او راضی بودند. سیدمهدی همیشه مراقب خواهر و برادرانش بود و آن‌ها را راهنمایی می‌کرد. به آن‌ها می‌گفت: با کسانی که تعهد دینی ندارند، رفت و آمد نکنید. اگر از کسی کار خلافی می‌دید ناراحت می‌شد.🧡
🔷 🧡در سال 1354 وارد حوزه علمیه قم شد و در مدرسه‌ی آیت‌الله مرعشی مشغول به تحصل شد. در مدرسه از امام خمینی تبلیغ می‌کرد. عکس، اعلامیه و رساله‌ی امام را مخفیانه توزیع می‌کرد. در این زمان هم ساواک او را شناسایی کرد. و مجبور شد از مدرسه خارج شود. چون این روزها مصادف با اوج‌گیری جریان‌های انقلاب اسلامی بود، درس را تعطیل کرد و برای شناساندن امام خمینی (ره) به روستاها و شهرهای سراسر کشور مسافرت کرد، و از دست ساواک جان سالم بدر برد. پدر سیدمهدی در سال 1355 به همراه خانواده به سبزوار رفت و در روستای استیر به کشاورزی مشغول شد. چون سیدمهدی و چند تن دیگر از طلاب در تهران شناسایی شدند🧡
🔷 🧡در سال 1356 به سبزوار آمد و چند روزی در چاه موتور آب پدرش، مخفی شد. در این مدت یک ماشین وانت خرید و چند جعبه‌ی قفس مرغ داخل ماشین قرار داد به بهانه‌ی فروش مرغ، رساله، عکس و اطلاعیه‌های امام (ره) را در بین یاران انقلاب اسلامی توزیع کند. سیدمهدی اولین سخنران انقلابی، حجت‌الاسلام سیدقاسم حسینی را به سبزوار دعوت کرد، که بعد از سخنرانی او را دستگیر کردند و به زندان انداختند.سید حسن اسلامی‌خواه، پدر شهید، نقل می‌کند: «وقتی که از زندان آزاد شد روحیه‌اش قوی‌تر بود و می‌گفت: اینها مزدورند. برای بدست آوردن نان، حلال و حرام نمی‌شناسند. توصیه می‌کرد: کارهای نیک انجام دهید، این دنیا ارزشی ندارد. ما در این دنیا حکم یک مسافر را داریم. همیشه از خدا می‌خواست شهادت را نصیبش کند.»🧡