سلام حضرت نجات،مهدی جان
در این قرن های فراق،در این سال های دلتنگی چه اشک ها که چکیده به پای آمدنتان...
چه جان های عاشقی که سوخته در هجرانتان...
چه دل های بیقراری که پر و بال زده در اندوهِ غربتتان...
چه چشم های منتظری که مانده در مسیرِ آمدنتان...
چه خدمتگزاران دل نگرانی که تمام عمر برای گسترش نام عزیزتان عاشقانه تلاش کردند و منتظر و مغموم و اشکبار،پر کشیدند...
خدا شما را به ما بازرساند و این فراق جانسوز را به روشنای دلنشین و زیبای ظهورتان پیوند زند...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🔴 امیدهای آخـــرالزمان
⭕️ هرچند هیچ مدحی در مورد مردم آخرالزمان در احادیث نشده؛ بلکه نکوهش شدهاند و تنها از ویژگیهای منفی آنها سخن به میان آمده؛ اما روایاتی نیز وجود دارد که گروههایی از اهل آخرالزمان به شدت ستایش شدهاند:
🔶 روزی پیامبر صلی الله علیه و آله در حالی که عدّهای از یارانش نزد او بودند، فرمود: خداوندا! برادران مرا به من بنما! ایشان سخن را دو مرتبه تکرار کردند. در این هنگام گروهی از یاران که گرد آن حضرت بودند، گفتند: ای پیامبر خدا! آیا ما برادران شما نیستیم؟ فرمود: نه! شما یاران من هستید برادران من قومی هستند که در آخرالزمان خواهند آمد. آنها به من ایمان میآورند، در حالی که مرا ندیده اند. خداوند آنها را با نامهای پدرانشان شناسانده است، پیش از آنکه از پشتهای پدران و رحمهای مادرانشان خارج شوند. هر یک از آنها بر دین خود پایدار میماند، در حالی که این عمل از دست کشیدن بر خارهای گون در شب تاریک و در دست گرفتن آتش برافروخته از درخت گز دشوارتر است. ایشان چون چراغی فروزان در دل تاریک شب میدرخشند. خداوند آنها را از همه فتنههای تیره و تار در امان نگه میدارد
📗بحارالأنوار،ج۵۲ ، ص۱۲۴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⭕️ ماجرای گرد آمدن ۳۱۳ یار اصلی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) در مکه در شب قبل از ظهور و عکس العمل مردم مکه
✅ امام صادق (علیه السلام) در یک حدیث طولانی از اجتماع یاران حضرت ولیّ عصر (عجل الله تعالی فرجه) و واکنش مردم مکّه سخن میگوید:
🕋 «خداوند آنها را در یک شب جمعه در مکّه معظّمه و در بیت اللّه الحرام گرد میآورد، که حتّی یک نفر نیز از آنها تخلّف نمیکند. آنگاه در کوچههای مکّه به راه میافتند، تا برای خود محلّ اقامتی پیدا کنند.
👥 مردم مکّه افراد ناشناسی را در میان خود میبینند، درحالیکه از ورود هیچ قافلهای به قصد حجّ، عمره، تجارت و غیره اطلاعی ندارند، از این رهگذر به یکدیگر میگویند:
🔹 افراد غریبی را میبینیم که تا به امروز در این شهر آنها را ندیدهایم! اینها اهل یک شهر و یک قبیله و یک تیره و یک نژاد نیستند، و خود هیچ اهل و عیال و وسیله و مَرکبی همراه ندارند!
▫️ درحالیکه آنها مطالبی در این مقوله بازگو میکنند، مردی از قبیله مخزوم وارد میشود و میگوید:
🔹 من خوابی دیدهام که بسیار پریشان و نگران هستم.
▫️ مردم میگویند:
🔸 بیا به نزد فلان ثقفی برویم.
▫️ چون به پیش او میروند، مرد مخزومی چنین میگوید:
☁️ من ابری را دیدم که از اعماق آسمان ظاهر شد و بهتدریج پائین آمد تا به نزدیکی کعبه رسید و آنگاه دور کعبه طواف نمود.
🌪 در این ابر ملخهای فراوانی با بالهای سبز بود که تا مدّتی بس دراز دور خانه خدا طواف کردند. آنگاه به چپ و راست پراکنده شدند، به هیچ آبادی نمیرسیدند جز اینکه به خاکستر مینشاندند، به هیچ قلعهای نمیرسیدند جز اینکه ویران میکردند، سپس از خواب بیدار شدم و چون بید لرزیدم و تا اکنون هم در ترس و وحشت هستم.
▫️ مرد ثقیفی میگوید:
🔸 امشب لشکری از لشکرهای الهی به شهر شما وارد شده، که شما را یارای مقاومت در برابر آنها نیست.
▫️ مردم مکّه از شنیدن این مطلب هراسان میشوند و با یکدیگر میگویند:
🔹 چیزی عجیبی پیش آمده است!
▫️آنگاه درحالیکه همهشان از این سپاه الهی سخن میگویند از نزد مرد ثقیفی بیرون میآیند و به جستجوی آن لشکر میپردازند. و درحالیکه خداوند قلبشان را از رعب و وحشت پر کرده است، به عنوان مشاوره و خیرخواهی با یکدیگر میگویند:
🔸 در مورد این سپاه شتاب نکنید که آنها در شهر شما کار خلافی انجام ندادهاند و به روی کسی شمشیر نکشیدهاند و کار ناشایستی از آنها دیده نشده است و شاید در میان آنها از تیره و نژاد شما هم کسی باشد. و اگر بخواهید در مورد آنها تصمیمی بگیرید توجّه داشته باشید که آنها مشغول عبادت هستند و سیمای صالحان را دارند و خود در حرم امن الهی هستند که هرکس داخل آن شود خونش در امان است تا وقتیکه حادثهای بیافریند و آنها تاکنون حادثهای ایجاد نکردهاند که سوژه و بهانه ستیزهجوئی باشد.
▫️ زعیم مردم مکّه که یک نفر مخزومی است میگوید:
🔹 من مطمئن نیستم که پشت سر آنها نیروئی نباشد، شاید نیروی وسیعتری به دنبال آنها باشد که با ورود آنها مسئله بسیار حسّاس و مهمّ شود. از این رهگذر مصلحت آنست که تا نیرو نرسیده اینها را درهم شکنید که تعدادشان اندک و به وضع شهر ناآشنا هستند. و خیال میکنم که رؤیای دوستتان حقّ است.
▫️ برخی از آنها به برخی دیگر میگویند:
🔸 اگر نیروئی که ممکن است به اینها ملحق شود، اگر آنها نیز مثل اینها باشند که نه اسب دارند و نه اسلحه، و نه سنگری که به آن پناه ببرند و خود در این شهر غریب و بیچیز هستند، ترسی برای شما نیست. و اگر سپاه مجهّزی به یاری آنها بیاید با یک حمله اینها را نابود میسازید که برای شما چون یک جرعه آب در کام انسان تشنه است.
▫️ سخنانی از این قبیل با یکدیگر بازگو میکنند تا پاسی از شب میگذرد و خواب بر دیدهها چیره میشود و تاریکی شب و سنگینی خواب در میان آنها جدائی میاندازد. بعد از پراکنده شدن دیگر فرصت اجتماع پیدا نمیکنند، که حضرت ولیّ عصر (عجل الله تعالی فرجه) قیام میکند.
🌟 یاران قائم (علیه السلام) یکدیگر را طوری ملاقات میکنند که گویی از یک پدر و یک مادر به دنیا آمدهاند و صبح از خانه بیرون آمده پراکنده شدهاند و شبانگه همه به خانه آمده با یکدیگر گرد آمدهاند!». (۱)
✍ در بامداد چنین شبی بیعت مبارکه انجام میپذیرد و سنگرهای ظلم و استبداد یکی پس از دیگری سقوط میکند و چیزی نمیگذرد که مردم مکّه نیز بیعت کرده به سپاه حقّ ملحق میشوند و خواب مخزومی و تعبیر ثقیفی تحقّق مییابد. و ما منتظر چنین روزی هستیم.
⬅️ روزگار رهایی، ج۱، ص ۴۳۲ تا ص: ۴۴۵
(۱). الملاحم و الفتن صفحه ۱۶۹- ۱۷۱ و بشاره الاسلام صفحه ۲۱۰- ۲۱۱.
🏷 حدیث #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه)
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
درمحضرحضرت دوست
✔️قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ با صدای شهریار تازه متوجه حضورش میشوم _نورا آروم باش بی توجه به حرفش سریع میپرسم
🌱رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
✔️قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
نورا صدا زدن هایش .......
نفسم تنگ میشود . دیگر توان تحمل این حجم از افکار پراکنده را ندارم .
احساس میکنم مغزم دارد خالی میشود ، بدنم توانش را از دست میدهد و صداها برایم گنگ میشوند .
آخرین چیزی که میبینم صورت مضطرب شهریار ، و مادرم است که دارد با ترس به سمتم میاید .
.
.
.
چشم هایم را آرام باز میکنم .
با چشم هایی نیمه باز دور و برم را نگاه میکنم ،داخل ماشینمان هستم و در قسمت کمک راننده دراز کشیده ام . شهریار هم در قسمت راننده نشسته و به بیرون خیره شده است .
روی صندلی مینشینم ، با تکان خوردنم تازه شهریار متوجهم میشود .
لبخند نصفه نیمه ای میزند .
به چشم هایش خیره میشوم ، آبی چشم هایش در رگ های قرمز چشمش غرق شده است .
بیش از چیزی که فکر میکردم برای سوگل غصه دار است . صندلی را برایم صاف میکند تا راحت بشینم .
خطاب به او میگویم
+مراسم چی شد ؟
_تموم شد ؛ بیرونو نگاه کن .
و بعد به شیشه سمت خودش اشاره میکند .
نگاهی به بیرون می اندازم ، روی قبر را تپه ای از خاک پوشانده و پارچه مشکی رنگی رویش کشیده شده . اطراف قبر خالی از جمعیت شده و تنها خانواده من و عمو محمود هستند . بالای قبر عکس خندان سوگل قرار گرفته ، حتی در هکس هم چشم هایش مهربان اند .
بغض میکنم و چشم از عکس سوگل میگیرم .
سرم را به صندلی تکیه میدهم و سکوت غم آلود حاکم بر فضا را میشکنم .
+چرا حالم بد شد ؟
_بخاطر فشار عصبی
همان موقع از صندلی های عقب کیک و آبمیوه ای بر میدارد .
کیک و آبمیوه را برایم باز میکند و به دستم میدهد .
با دست پسش میزنم
+نمیخورم
سعی میکند لبخند بزند
_باید بخوری وگرنه دوباره حالت بد میشه
با اکراه از دستش میگیرم و جرعی ای از آبمیوه مینوشم .
شهریار در ماشین را باز میکند
+کجا میری ؟
_میرم به خاله بگم پاشدی ، گفت هر وقت بیدار شدی بهش بگم
+صبر کن یکم دیگه برو
_چرا ؟
+میخوام ازت یه سوال بپرسم ، جواب سوالمو بده بعد برو .
در را میبندد و منتظر نگاهم میکند .بعد از کمی مکث با تردید میگویم
+تو سوگلو دوست داشتی ؟
آب دهانش را با شدت قورت میدهد، دریای چشم هایش طوفانی میشود . نگاهش را از من میدزدد و با انگشتر عقیق در دستش بازی میکند .
به راحتی از عکس العملش جوابم را گرفتم .نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به بیرون میدوزم
+سوگلم دوست داشت ، خیلیم دوست داشت . میدونی چرا همش میرفت لب ساحل ؟ میگفت دریا براش چشمای تو رو تداعی میکنه .
شهریار سر بلند میکند و هوا را میبلعد تا بتواند بغضش را قورت بدهد .
با صدایی دورگه میگوید
_میخواستم چند سال صبر و سکوت کنم بعد برم خواستگاری . هم سن من برای ازدواج کم بود هم سن سوگل . گفتم شاید قسمت نشد با هم ازدواج کنیم الکی به من دل خوش نکنه و هوایی نشه ، نمیخواستم موردهای مناسبو به خاطر من رد کنه .
اگه میدونستم قراره اینطوری بشه حتما بهش میگفتم
زیر لب آه بلندی میکشد .
چشم هایش را میبندد و سرش را به صندلی تکیه میدهد .
حالا میفهمم چرا شهریار از معاینه سوگل امتناع میکرد .
نمیخواست هیچ احساس دیگری در عشق پاکش دخیل بشود .
اگرچه که هم من اطمینان دارم و هم خود شهریار میداند که این اتفاق نیوفتاد اما میخواست احتیاط کند .
.
.
.
آرام کنار سنگ قبر مینشینم . تقریبا ۲ ماه از فوت سوگل میگذرد .
۲ماهی که در آن لبخند به لب خانواده من و عمو محمود نیامد .
۲ ماهی که در آن خاله شیرین ۲۰ سال پیرتر شد
و عمو محمود کمرش شکست .
شیشه گلاب را باز میکنم و سنگ قبر را تمیز میشورم و بعد چند گل گلایلی که خریداری کرده ام را روی آن قرار میدهم .
لبخند محزونی میزنم
+سلام سوگلی . خوبی ؟ خوش میگذره بدون ما ؟ خیلی خودخواهی . همه چیزای خوبو برای خودت میخوای ؟ نمیگی ما اینجا بدون تو دق میکنیم ؟
بغض میکنم
+سوگل اومدم بهت یه خبره بدم . میدونم که خیلی دیره ، میدونم که خودت میدونی ؛ اما شاید از زبون من بشنوی خوشحال بشی . میدونستی شهریار دوست داره ؟ اینو روز خاکسپاریت خودش بهم گفت .
بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم
+دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ شده . اون روز لب ساحل بهم گفتی میخوای تو دریای چشای شهریار غرق بشی ، ولی نگفتی میخوای تو دریای شمال غرق بشی ، نگفتی میخوای بری و دیگه نیای ، نگفتی قراره منو تنها بزاری ، نگفتی قراره همه مونو غصه داز کنی .
درمحضرحضرت دوست
🌱رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ نورا صدا زدن هایش ....... نفسم تنگ میشود .
🌱قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند .
باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم
+چرا تو دریا غرق شدی ؟ اصلا چطوری اینطوری شد ؟ هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی . حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده . کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه .
کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم
+سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم . میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟
عاشق برادرت ؛ سجاد ! خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو .
دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود .
چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم
_سلام نورا خانم !
با دیدن سجاد هول میکنم. سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم .
سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند .
بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم
+از کی اینجایید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد .
_تازه رسیدم
فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم .
دیگری خبری از رنگ پریدگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است . که در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود .
چند قدمی عقب میروم
+با اجازتون من دیگه میرم
_اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام
لبخند تصنعی میزنم
+نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم .
سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم .چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم . سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
همانطور که از او دور میشوم میگویم
+خدافظ
_یاعلی
.
.
.
همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم .
۵ تماس بی پاسخ از مادر
و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار .
شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم
_ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده .
نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا ندارم اما به اجبار پاسخ میدهم
+امرتون ؟
دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد
_راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید
لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم
+بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به درخواست شما بی فایدست . شرایط ....
صدای اشنایی میان حرفم میپرد
_قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت!!
سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود.عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید
+شما ؟
شهروز ابرو بالا می اندازد
_اینو من باید بپرسم نه تو
قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم
+پسر عموم هستن
و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم
+هم دانشگاهیم هستن
با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند . یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دستی به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند .
راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است . دختر با ناامیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد . سری به نشانه تاسف برایشان تکان میدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند .
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکند و جدی میگوید
_خوشبختم
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
اے منتظران! وقت اذان نزدیڪ است
آقا بہ خدا بہ شهرمان نزدیڪ است
آماده ڪنید خانہ ها را زیرا،
برگشتن صاحب الزمان نزدیڪ است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋سلام صبحت بخیر گوهر نایابم☀️
جــــهان با خنــده هایت
صـــورت زیبـــاترے دارد...
بخـــند ایـن خنده هاے مــــاه
کــــلے مـشتــــرے دارد...
#دلبرا_لبخند_تو_دل_میبرد
31.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ «ظهور بسیار نزدیک است»
👤آیت الله ناصری
🔺 ماجرای تشرف یکی از دوستان آیتالله بهجت محضر امام زمان...
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ نتایج دنیوی و اخروی خدمت به امام زمان علیه السلام
👤 حجتالاسلام شیخ جعفر ناصری
#امام_زمان
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ «لوس نباشیم»
👤 استاد رائفی پور
🔸 اگه میخوای برای خدا و برای #امام_زمان کار کنی و مفید باشی، نباید لوس باشی...
🔺 حاج قاسم یک نمونه و الگوست در این مسیر...
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️نقش زنان در ظهور
امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف)...؟!!
#امام_زمان ♥️
👤استاد رائفی پور🌱
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه