🔴حتما بخون و حداقل برای یکنفر بفرست🔴
⭕️اربابی مهمون داشت، سرسفره غلامش میخواست غذا بیاره هی خرابکاری می کرد
ارباب هم سرزنشش می کرد
از طرفی پشت سر غلامش پیش مهمونا هی بدی غلامشو می گفت، حین غذا خوردن بودن که شنیدن از توی کوچه سر و صدا میاد
🔸ارباب بلند شد گفت شما میل کنین من میام
بعد دقایقی ارباب اومد
مهمونا پرسیدن چیشده؟
گفت تو کوچه داشتن غلاممو می زدن
رفتم نجاتش دادم
فلان فلان شده ها😡
☢بهش گفتن بابا همین چند دقیقه پیش که داشتی بدیشو می گفتی چیشده حالا میری نجاتش میدی
👈اربابه گفت درسته
ولی خب غلامه
کسی رو غیر من نداره
😔خدایا شاید هیچی این اربابه به تو نرفته باشه
تو هیچ موقع پیش مهمونات بد ما رو نمیگی
تازه یک پرده ضخیمی هم میندازی روی خطاهامون
که گاهی تا زنده ایم و حتی بعد مرگ هم
کسی غلط کاری هامونو نفهمه😔
خدایا تو مولای منی
منم تنهام واقعا
بگیر دستمو
درمحضرحضرت دوست
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصتوپنج 👈این داستان⇦《 ساعت ۱۰ دقیقه به... 》 ــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتوشش
👈این داستان⇦《 بی تو میمیرم 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم میلرزید ... به حدی که حتی نمیتونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران❓ ...
🔸بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😭
🔹سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون میزد ... گوشی از دستم افتاد ...📞
دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پلهها رو یکی دو تا میپریدم ... آخریها را سُر خوردم و با سر رفتم پایین ...🤕
🔻از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانهها دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا میموندم ... و این صدا توی سرم میپیچید ...
- کجایی مهران❓ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😭
🔹خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمیتونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...🍃✨
🔸رسیدم به شلوغیها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، میرفتن ...
بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...😳😭🌷
🔻دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشکهام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست دادهها موقع تدفین ... گریه میکردم...😭 چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
🔹سوز سردی میاومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمیکردم ...💨
🔻کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...⚡️⚡️
🔸- یه عمر میخواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...😳😭
💢اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
🔻تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
🔹عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوهها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی میشن ...
🔸پام سمت حرم نمیرفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
🔻رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچهها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر میشدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفتهتر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...😔😔
💢تا آروم میشدم ... دوباره وجودم آتش🔥 میگرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...😭😭
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتوهفت
👈این داستان⇦《 عطش 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچکمون مراسم داشتیم ...
روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... حتی زمانی که سر نماز میایستادم ...😭
🔹نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمیرفت ... تا چیزی رو نزدیک دهنم میآوردم دوباره بغضم میشکست ...😭😭
🔸- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم مینویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم مینویسن ولی ... یا از اونهایی که ...😔
🔻روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو میسوزوند ...
ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه میخوندم ... روضه حسرت ...😭
که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دورهام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...
🔹نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته میشد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...
آخرین تلاشهام برای موندن ... و چشمـهام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ...🤒😑
🔸چشمهام رو که باز کردم ... تشنه با لبهای خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ... به هر طرف که میدویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمیشد ... زبانم بسته بود و حرکت نمیکرد ...
🔻توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...
- خدا ...🍃✨
🔸مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه میکردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...
امید تازهای وجودم رو پر کرد ... بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدمهام تندتر میشد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...😳
🔹با لبخند به چهره خراب و خستهام نگاه کرد ...
- سلام ... خوش آمدید ...😊🍃
🔹نگاه کردن به چهرهاش هم وجود آشفتهام رو آرام میکرد... و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ...
- تشنه ام ... خیلی ...😓😞
🔻با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار❓ ...
💢صورتم خیس شد ... فکر میکردم چشمهام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...🍃✨
🍀و با دست به یکی از خیمهها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مردهای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ...🏃 از بین خیمهها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشمهام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمیدید ...🍃✨
🌺پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمهام ...
دستی شونهام رو محکم تکان میداد ...
- مهران ... مهران ... خوبی❓ ...
🔹چشمهام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجهام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...😲
🔸خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...🍃
🔸توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی میکردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود❓ ...😳😔😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
غروب که میشود
به دور دستها نگاه میکنم
به خط افق خیره میشوم
و آرزوی همیشگیم را زمزمه میکنم ...
#اللهمعجللولیکالفرج
باز به انتظار تو جمعه غروب میکند
اللهم عجل لولیک الفرج
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
1_89056078.mp3
1.92M
غیبت امام زمان علیهالسلام به معنای نبود نیست!
باید با امام ارتباط داشت!
هدایت دلها به دست امام است...
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
💦🌹💦🌹💦🌹💦
هر صبح روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام
منور و متبرک کنیم.🌹
❤️بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ❤️
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ و رحمة الله و بركاته
❣️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علي بن ابي طالب و رحمة الله و بركاته
❣️السلام علیکِ یا فاطمةَﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀو رحمة الله وبركاته
❣️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ و رحمة الله و بركاته
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها الشهيد و رحمة الله وبركاته
❣️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦِ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ و رحمة الله وبركاته
❣️السلاﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ایّها ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ و رحمة الله وبركاته
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ایّها ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ و رحمة الله وبركاته
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ایّها ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ و رحمة الله وبركاته
❣️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ايّها ﺍﻟﺮﺿَﺎ و رحمة الله وبركاته
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ و رحمة الله وبركاته
❣️السلاﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ايّها ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ و رحمة الله وبركاته
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ و رحمة الله وبركاته
❣️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی و یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن اِمامَ الاِنسُ و الجّانّ و رحمة الله وبركاته.
🌷السلام عليكم جميعاً ورحمة الله و بركاته🌷
💦🌹💦🌹💦🌹💦🌹💦🌹
التماس دعا
#دلنوشته
#خدا_کند_آقایم_بیاید...
💠 تازه از سفر رسیده بود،
نشانی خانه ای که می خواست را همه می دانستند
و راهنمایی اش می کردند،
آفتاب که به مغرب رسید می خواست از اسب پیاده شود و حاجتش را بگوید...
شنیدهبودصاحبخانه #کریمتریناست...
هنوز از اسب پیاده نشده بود
که امام حسن علیه السلام یک کیسه نقره به او داد
و گفت حاجتت را نگفته می دانم...
حالا پیش خودم می گویم
💠 آقای من
حاجت من را هم که نگفته می دانی
آقاجان میشود مستجابش کنی؟
🙏خدا کند آقایم بیاید...
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
تلگرام نمونه - @doaykomeil.mp3
639.9K
•﷽•
🎙#نوای_مهدوی
علی فانی..
العجل مولا مولا ...
جان عالم بر لب آمد ای خدا مهدی نیامد 😔
#پیشنهاددانلود🌸
➖➖➖➖➖➖➖
💥💥حوادث قبل از خروج #سفیانی 💥💥
🌟ترتیب "حوادث قبل از خروج سفیانی"، از کتاب الغیبۀ نعمانی به نقل از امام علی و امام باقر، چنین خواهد بود:
⭐️1. اختلاف و جنگ بین دو پرچم و دو تفکر در منطقه شام و سوریه (اختلف الرمحان بالشام)
⭐️2. صوت با پیروزی در پایتخت منطقه شام، دمشق (یجیئکم صوت من ناحیۀ دمشق بالفتح) و رجفۀ با رحمت برای مومنین و عذاب برای کافرین در سوریه (رجفۀ تکون بالشام یهلک فیها اکثر من مائۀ الف، یجعلها الله رحمۀ للمومنین و عذابا للکافرین)
⭐️ 3. ورود ادوات نظامی پیشرفته به سوریه (اصحاب البراذین الشهب المحذوفۀ)
⭐️ 4. ورود پرچم های زرد رنگ از غرب سوریه به این کشور (الرایات الصفر تقبل من المغرب حتی تحل بالشام)
⭐️ 5. خسف و زلزله دمشق در محور جابیه- حرستا (تخسف قریۀ من قری الشام تسمی الجابیۀ)
⭐️6. بخشی های از مسجد اموی دمشق، فرو می ریزد (تسقط طائفۀ من مسجد دمشق الایمن)
⭐️ 7. ادعای انفصال کردها از حاکمیت منطقه شام و سوریه (مارقۀ تمرق من ناحیۀ الترک)
⭐️ 8. حمله ترک ها به مناطق کردنشین سوریه (سیقبل اخوان الترک حتی ینزلوا الجزیرۀ)
⭐️9. بعد از این حوادث، منطقه شام و سوریه، واقعا تخریب می شود (اول ارض تخرب، ارض الشام)
⭐️ 10. غربی ها ، خود از اختلاف و اضطراب و چه بسا جنگ جهانی، رنج می برند (هرج الروم)
⭐️11. غربی ها در دفاع از یهودیان، وارد رمله، میناء اشدود در فلسطین، می شوند (و ستقبل مارقۀ الروم حتی ینزلوا الرملۀ)
⭐️بنابراین، اگر حوادث منطقه شام و فعلی سوریه در زمان معاصر، به "ترتیب" ذکر شده در حدیث فوق و به فاصله "زمانی معین"، رخ دهد، شاید به این معنا خواهد بود که وارد "تحولات عصر ظهور" در سوریه، شده ایم. (ان شاءالله )
🌤 انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا 🌤
➖➖➖➖➖