⭕️ گنج های امام زمان عجل الله تعالی فرجه
✅ امام صادق علیهالسلام:
🔰 «برای او گنجهایی در طالقان هست که این گنجها از طلا و نقره نیست،
❇️ بلکه مردانی هستند که دلهای آنها چون قطعههای آهن است که هرگز شکّ و تردید در آنها راه ندارد.
🪨 آنها در اعتقاد خود در مورد خدا از سنگ سختتر هستند،
⛰ اگر به کوهها هجوم ببرند آنها را از پای درآورند،
💫 با پرچمهای خود به هیچ کشوری روی نمیآورند جز اینکه آنرا فتح نموده (مظاهر کفر را از بین میبرند)،
❇️ بر فراز اسبهای نجیب خود دست بر زین اسب امام علیه السلام میکشند و تبرّک میجویند.
🦋 آنها به هنگام نبرد پروانهوار شمع وجود امام علیه السلام را در میان گرفته، محافظت میکنند؛ و هرچه امام اراده کند از او کفایت میکنند.
🌌 مردان شبزندهداری که شبها نمیخوابند و زمزمه نمازشان چون نغمه زنبوران از کندو به گوش میرسد.
📿 شبها را با شبزندهداری سپری میکنند و بر فراز اسبها خدا را تسبیح میگویند.
❇️ آنها در برابر فرمان امامشان از بندهی مطیع، مطیعتر هستند.
🕯 گوئی دلهای آنها مشعلی نورانی است، و آنها از ترس پروردگار خود نگرانند.
🚩 شعار آنها «یا لثارات الحسین» (ای خونخواهان حسینی) است.
⭕️ رعب و وحشت آنها مسافت یکماه جلوتر از خودشان پیش میرود،
❇️ و آنها فوجفوج بهسوی امامشان حرکت میکنند. خداوند بهوسیله آنها امام حقّ را یاری میفرماید».
⬅️ برگرفته از روزگار رهایی، ج۱، ص: ۴۲۹
بحار الانوار جلد ۵۲ صفحه ۳۰۸، بشاره الاسلام صفحه ۲۲۵ و الزام النّاصب صفحه ۲۲۷.
🏷 حدیث امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه)
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِ
۲۴ ساعت بشینی پای تلویزیون عمرا یه کلمه در مورد امام زمان نمیگن
پای شبکه های اجتماعی بشینی جز چهارتا کلیپ احساسی که اونم برای ویو و لایک چیزی در مورد امام زمان نمیبینی
مدرسه و دانشگاه و سیستم آموزشیمونم که خسته نباشن کلا در مورد همه چیز آموزش میدن جز مهدویت
نمیفهمم وقتی همه چیز امام زمانِ وقتی اصل اونه وقتی صاحب همه چیز اونِ چرا براش هیچ کاری نمیکنن
بنده های خدا اگه امام مهدی نبود دنیایی هم نبود زندگی نبود
اگه هستیم به برکت وجود امام زمانِ
اگه آرامشی وجود داره به برکت وجود امام زمانِ
اگه هنوز خدا به بشر فرصت داده بابت وجود امام زمانِ
بعد فکر همه چیز هستید جز امام زمان !
دینتون بدون مهدویت دینتون بدون امام زمان به درد هیچی نمیخوره
حالا هی بچسب به مقام و قدرت و پول و زندگی و درس و شغل و عشق حال و چرندیات دیگه
پوچ عزیز من پوچ پوچ
هرکسی که امام زمانشو نشناسه ، براش کاری نکنه ، پوچِ پوچِ
درمحضرحضرت دوست
✔️قسمت ۹۹ و ۱۰۰ _حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آ
🌱رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
✔️قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
رسم عاشقی فداکاریست ، یعنی از خودت بگذری تا معشوقت خوشبخت شود .
عاشقی یعنی کسی را بیشتر از خودت بخواهی ، مثل یک مادر .
یک مادر حاضر است جان و هستی اش را فدا کند اما یک سوزن به دست فرزندش فرو نرود .
به خیس شدن دستم تازه به خودممیآم . چشم هایم نا خواسته شروع به باریدن کرده اند .با نزدیک شدن پدر و مادرم سریع اشک هایم را با چادرم پاک میکنم .
بعد از چیدن وسایل در ماشین ، به راه می افتیم و بعد از ملحق شدن به عمو محمود و عمو محسن وارد جاده میشویم . در بین راه که برای ناهار و نماز توقف میکنیم ، سوگل به ماشین ما و شهریار به ماشین عمو محمود میرود .
بلاخره بعد از چندین ساعت به محل مورد نظر میرسیم .
نزدیک غروب است و هوا دلگیر . نم باران میزند و سوز هوا به بدن های خسته و خشک شدمان میخورد .
بعد از پارک کردن ماشین ها من و سوگل کلید را از عمو محسن میگیریم و زودتر از بقیه میرویم .
چمدانم را بلند و میکنم و به سختی از سنگ های ریز و درشت حیاطشان راه میروم .
نگاهی به تاپ دونفره نزدیک در می اندازم ، کمی دور تر هم استخر بزرگ و خالی نظرم راجلب میکند اما فعلا از خیر برانداز کردنش میگذرم تا فردا صبح به سراغش بیایم .
جلوی در چمران را زمین میگذارم . نفس هایم به شماره افتاده اند ، سوگل هم دست کمی از من ندارد .
کلید را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم . همراه سوگل وارد خانه میشویم ، قبل از هر چیز شوفاژ ها را روشن میکنیم تا فضای خانه گرم شود . روی یکی از مبل ها خودم را ولی میکنم و خانه را از نظر میگذرانم .
درست همانطور که شهریار گفته بود فضای شیک و ملایمی دارد .
خانه ای با متراژ حدود ۲۰۰ متر که بیشتر در آن از رنگ گلبهی و شیری استفاده شده است . مبل های راحتی ، کاغذ دیواری و کابینت های آشپزخانه گلبهی رنگ ؛ میز ، پارکت و سرامیک های دیوار آشپزخانه شیری رنگ هستند
رو به روی در ، سمت چپ آشپزخانه قرار گرفته و سمت راستش مبلمان چیده شده .
در سمت راست در ، راهروی باریکی هست که در آن ٥ در دیده میشود .
بعد از ورود همه بهاره خانم وارد راهرو میشود و به دو در سمت راست اشاره میکند
_در اول حمومه در دوم سرویس بهداشتی
و بعد همانطور که به در های سمت چپ اشاره میکند میگوید
_اینجا هم اتاقا هستن ، هر خانواده یه اتاق رو انتخاب کنه برای خواب و گذاشتن وسایلا
همراه سوگل به سراغ اتاق ها میرویم تا هرکدام ، یک اتاق را برای خانواده هایمان انتخاب کنیم .
اتاق اول دارای تخت بزرگ ٢ نفره ای همراه با کمد دیواری و آینه قدیست . اتاق دوم ٢ مبل تخت شو یک نفره همراه با کمد کوچک و یک میز تحریر دارد .
و در نهایت اتاق سوم یک تخت دو نفره ، دو صندلی و یک تخت متوسط را در خود جای داده است .
همه اتاق ها به یک اندازه هستند و تمام وسایل به رنگ قهوه ای روشن است .
بخاطر کمتر بودن تعداد خانواده ما اتاق دوم نصیب ما میشود .
اتاق اول به خانواده عمو محمود و اتاق سوم هم به خانواده عمو محسن داده میشود .
بخاطر خستگی راه شام آماده ای خریداری میکنیم و بعد از خوردن شام همگی برای خواب به اتاق هایمان میرویم
.
.
.
نگاهم را به موج های دریا میدوزم .
صدای آرامش بخش امواج دریا همراه با تصویر موج های کوچکش ، چنان آرامشی را به وجودت تزریق میکنند که گویی غمی در این دنیا وجود ندارد . الحق که دریا طبیب ماهری برای درمان غم و درد است .
با صدای کشیده شدن کفش کسی روی ماسه های روان سر بر میگردانم . سوگل از بقیه جدا شده و دارد به سمت من می آید .
کنارم می ایستد و به تخت سنگ بزرگی اشاره میکند
_بیا بریم اونجا بشینیم
به دنبالش راه می افتم و روی تخت سنگ مینشینیم .لبخند شیرینی میزند
_این دریا تورو یاد چی میندازه ؟
شانه بالا میاندازم
+نمیدونم ؛ سوال سختیه باید بهش فکر کنم . تو چی ؟
همانطور که به دریا خیره شده میگوید
_یکی از دلایلی که دریا خیلی آرومم میکنه اینکه منو یاد چشمای کسی میندازه
لبخند تلخی میزنم ، به تلخی پایان عشق نامعلوم خودم و سوگل
+یاد چشمای شهریار میندازتت؟
سر تکان میدهد...
🌱قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
لبخند محزونی میزنم . حتما سوگل با خودش فکر میکند درد عاشقی نچشیدم و هیچکدام از حرف هایش را نمیفهمم ، اما سخت در اشتباه است .
بهتر از هر کس دیگر من میفهمم که چقدر عاشقی سخت است .
با صدای شهریار هر دو خودمان را جمع و جور میکنیم .
_دوباره پشت سر کدوم بنده خدایی داشتید غیبت میکردید ؟
سر بلند میکنم و به چهره معصوم وخندانش خیره میشوم . بخاطر وزش پاد موهایش پریشان و بهم ریخته شده اند .
نگاهم را روی ته ریش هایش میخکوب میکنیم ؛ ته ریش هایی که تازه یک ماهیست گذاشته و چهره اش را مردانه و بالغ تر کرده است .
با شیطنت نگاهی به سوگل و بعد به شهریار می اندازم
+غیبت نمیکردیم ، داشتیم غرق میشدیم .
سوگل با چشم هایی ترسان نگاهم میکند .
شهریار لبخندش را پر رنگ تر میکند و ابرو بالا می اندازد
_غرق میشدید ؟ تو چی غرق میشدید ؟ تو دریا ؟
+نه ، تو خیلی چیزا ، مثلا افکارمون
با اتمام جمله ام سوگل نفسش را از سر آسودگی بیرون میدهد .
شهریار با خنده میگوید
_لازم نکرده غرق شید ، پاشید بند و بساط غیبتتون رو جمع کنید بریم میش بقیه ، خاله شیرین چایی ریخته بریم بخوریم یکم گرم شیم .
همانطور که بلند میشوم شال گردنم را در می آورم و به دست شهریار میدهم . نگاهی به گونه و بینی سرخ شده اش می اندازم و میگویم
+بپیچ دور صورتت از سرما قرمز شدی
شال را از دستم میگیرد و همانطور که آن را دور گردنم میپیچد میگوید
_نترس من هیچیم نمیشه ، سالم موندن تو از من واجب تره
و بعد با خنده پشت سر ما به راه می افتد .
آرام میخندم و همانطور که شال را از دور گردنم باز میکنم خطاب به سوگل میگویم
+ای بابا ، شهریار شال رو ، روی چادرم بسته ، هرکی ببینه فکر میکنه خنگم که رو چادر شال بستم
سوگل ریز میخندد
.
.
.
آرام در خانه را میبندم .
ساعت نزدیک به ۳ بعد از ظهر است ، همه خوابیده اند اما من از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد ، میخواهم به دریا بروم بلکه بتوانم برای چند روز هم که شده ، فکر و خیالم را نزد ساحل به امانت بگذارم .
با قدم هایی آهسته و کوتاه به سمت ساحل حرکت میکنم .
آسمان دلم مثل آسمان شمال ابریست و آماده است با تلنگری شروع به باریدن کند .
من در این چند ماه تعقیر کردم ، دیگر در وجودم خبری از آن دختر پر شر و شور نیست .
آسمان دلم مثل آسمان شمال ابریست و آماده است با تلنگری شروع به باریدن کند .
من در این چند ماه تغییر کردم ، دیگر در وجودم خبری از آن درختر پر شر و شور نیست .
ساکت و آرام شده ام و بیشتر در خودم فرو میروم ، دیگر کمتر سر به سر بقیه میگزارم ، بیشتر روز را با خودم خلوت میکنم و در فکر و خیال و آرزوهایم کشیده میشوم .
نگاهی به ساحل میاندازم و بی توجه به چادر تازه شسته شده ام روی ماسه ها مینشینم .
دستم را دور زانو هایم حلقه میکنم و به موج های دریا خیره میشوم .
هیچکس در اطراف نیست و تنها صدای امواج دریا که خود را به ساحل میکوبند به گوش میرسد و آرامش را مهمان ذهن خسته ام میکند .
باد شدیدی میوزد و بی اختیار میلرزم . از عمد لباس گرم نپوشیدم
سوگل گفت دریا برایش یادآور چشم های شهریار است . اما من چه ؟
چه چیزی برای من یادآور سجاد است ؟
برای من همه چیز یاد آور سجاد است .
با احساس سنگینی چیزی روی شانه ام از فکر بیرون کشیده میشوم .
با دیدن ژاکت چرم مشکی رنگی روی شانه ام متعجب سر بلند میکنم .
با دیدن شهروز نفش عمیقی میکشم و خونسردی را مهمان صورتم میکنم .
لبخند مرموزی میزند
_هوا سرده نباید بدون لباس گرم میومدی ، داشتی از سرما میلرزیدی
شهروز و محبت ؟ چقدر خنده دار .
بی توجه به او ژاکت را از روی شانه ام برمیدارم و روی ماسه ها میگزارم و بلند میشوم . هنوز چند قدمی برنداشته شهروز با تحکم میگوید
_یه لحظه وایسا
پشت به او میایستم
_خیلی عوض شدی
وقتی سکوتم را میبیند ادامه میدهد
_نورا من دوست دارم ، اگه قبول کنی با من باشی حتی حاضرم خودمو تغییر بدم
پوزخند میزنم و راهم را ادامه میدهم .
قطعا نقشه جدیدش است ، من این مار خوش خط و خال را بهتر از هرکس دیگری میشناسم .
شهروز بلند میشود کنارم به راه میافتد . جدی به رو به رو خیره میشود
_چرا هیچی نمیگی
دیگر یاد گرفته ام با آدم هایی مثل شهروز چطور رفتار کنم . در برابر این افراد باید یک اصل را رعایت کرد و آن هم سکوت و بی توجهیست .
شهروز قصدش از این کار ها اذیت من است پس هرچه بیشتر با او جر و بحث کنم ، علاوه بر اینکه شهروز را به خواسته اش میرسانم ، وقتم را هم تلف میکنم .
🌱قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
علاوه بر اینکه شهروز را به خواسته اش میرسانم ، وقتم را هم تلف میکنم .
وقتی شهروز سکوتم را میبیند می ایستد و میگوید
_برو ولی امروز رو یادت باشه
باز هم با خونسردی به راهم ادامه میدم .
معلوم است از سکوتم کفرش درآمده که دارد غیر مستقیم تهدیدم میکند .
بخاطر نقش بازی کردن امروزش باید به او اسکار بدهند .
امروز توانست بدون نیش و کنایه و پوزخند از کنار من بگذرد ؛ بلکه بتواند نظرم را جلب کند.
.
.
.
.
سوگل موبایلش را روی میز میگذارد .
چادرش را کمی جلوتر میکشد و میگوید
_حوصلم سر رفت . کاش با بقیه رفته بودم بازار .
میخوام برم لب ساحل قدم بزنم تو هم میای ؟
+نه نمیام تازه لب ساحل بودم
بلند میشود و لبخند شیرینی میزند
_باش پس من رفتم
متقابلا لبخندی میزنم
+زود برگرد یکم دیگه هوا سرد میشه
سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و از خانه خارج و وارد حیاط میشود .بعد از کمی استراحت به حیاط میروم و نگاهی به استخر می اندازم . استخری بزرگ اما خالی از آب که برگ های خشکیده زرد و قهوه ای کع آن را پوشانده اند
_استخر خالی هم نگا کردن داره ؟
با ترس سر بر میگردانم .
با دیدن شهریار لبخند شیرینی میزنم
+ترسوندیم
یک تای ابرویش را بالا میدهد
_چرا ؟
+فکر کردم با بقیه رفتی بازار
_نه بابا دراز کشیده بودم تو اتاق
دوباره به استخر چشم میدوزه
+چقدر استخره بزرگه
سری به نشانه تایید تکان میدهد و با شیطنت لبخند میزند
_آره فقط حیف که آب نداره وگرنه هولت میدادم توش قشنگ از سرما بلرزی
جلوی خنده ام را میگیرم و نگاه عاقل اندر سفیهی حواله اش میکنم
+قدیما میگفتن عقل که نباشد جان در عذاب است ولی این طور که معلومه عقل که نباشه جون بقیه هم در خطره
بلند میخندد
_خوبه خودت میدونی با بی عقلیات داری جون مارو به خطر میندازی
میخندم و بعد طلبکارانه نگاهش میکنم
+ماشالا رو نیست که سنگ پای قزوینه .
حالا واسه چی اومدی حیاط ؟
ژست آدم های متفکر را به خود میگید
_اومدم برم لب ساحل دیدم یه بیکاری وایساده لب استخر خالی گفتم بیام یکم سر به سرش بزارم حال و هوام عوض شه
با آرنج آرام به پهلویش میزنم
+بیا برو انقدر منو اذیت نکن
نگاهی به یکدیگر میکنیم و بلند میخندیم .
شهریار به سمت در حیاط میرود و برایم دست تکان میدهد
_فعلا
و از حیاط خارج میشود .
حتما سوگل با دیدن شهریار میخواهد سرخ و سفید شود و من را لعن و نفرین بفرستد که چرا جلوی شریار را نگرفتم و گذاشتم بیاید لب ساحل .
از این فکر خنده ام میگیرد . روی تاپ مینشینم و چادرم را درست میکنم ، ممکن است حیاط به بیرون دید داشته باشد . آرام خودم را تکان میدهم و به آسمان خیره میشوم .
چند دقیقه ای در آرامش به سر میبرم ، قبل از اینکه فرصت پیدا کنم در فکر و خیال فرو بروم در با شدت کوبیده میشود . با هول و ولا بلند میشوم و همانطور که به سمت در میروم با صدای بلند میگویم
+کیه؟؟؟
شهریار با صدای لرزان و بلند میگوید
_منم باز کن....!!!!!!
به محض باز شدن در شهریار با شدت وارد خانه میشود .
رنگش پریده و هول کرده است .
همانطور که وارد خانه میشود میگوید
_برو مراقب سوگل باش تا برم موبایلمو بیارم زنگ بزنم
با تعجب میپرسم
+چرا چی شده ؟ به کی میخوای زنگ بزنی
_انقدر سوال نپرس فقط برو
سریع از در خارج میشوم ، دلم شور میزند .
با تمام توان شروع به دویدن میکنم .
کمی که جلوتر میشوم با دیدن سوگل که روی ماسه ها نزدیک ساحل افتاده پاهایم سست میشود .
به سختی خودم را حفظ میکنم تا روی زمین نیوفتم . تمام انرژی ام را به کار میگیرم تا بتوانم خودم را به سوگل برسانم .
کنارش مینشینم و آرام تکانش میدهم
+سوگل ، سوگلی ، سوگل با تو ام .
هیچ جوابی دریافت نمیکنم .
تمام چادر و لباس های سوگل خیس است ، این یعنی در دریا بوده است . با بهت به سوگل خیره میشوم . احساس میکنم خون در رگ هایم از حرکت ایستاده است .با بعض نگاهش میکنم ، بدنم از ترس چیزی که در ذهنم میگذرد خشک شده است .
دوباره زمان و مکان را پیدا میکنم .
تند تند سوگل را تکان میدهم و با صدایی که از شدت بغض میلرزد میخوانمش .
وقتی جوابی نمیشنوم بی اختیار میزنم زیر گریه ، تبدیل میشوم به نورای نازک نارنجی گذشته
+سوگل تر خدا پاشو . پاشو ببین شهریار نگرانته . نگا کن انقدر هول کرده رنگش پریده . پاشو ببین . پاشو ببین مثل همیشه سرخ و سفید شو ، پاشو ببین ذوق کن .
با صدای بلند از ته دل فریاد میکشم
+سوگل پاشو
با گریه میگویم
+سوگل اینا همش شوخیه ؟ نکنه با شهریار هماهنگ کردید منو اذیت کنید ؟ سوگل من از این شوخیا بدم میاد.......
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
#یابنالحســـــن❤️
چشــــم هامان
سبد نور خدا میخواهنــد
بهر دیدار خـــدا
مهر و صفا میخواهنــد
یڪ ڪلام یابنالحســـن
در دو جهـــان..
دیدن روی تــو را
#رویتــورامیخواهنـــد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️می ترسم آقا تشریف بیارند و گله کنند ...
📞 تماس تلفنی ضبط شده مرحوم حجت الاسلام والمسلمین مؤیدی و حجت الاسلام والمسلمین عالی
👤این مکالمه با رضایت حجت الاسلام والمسلمین عالی منتشر شد.
#امام_زمان
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
39.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد .🍂
💔غافل نشیم از یاد امام زمان
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پست ویژه
«مشخصات ظاهری امام زمان»
👤 استاد رائفی پور
🔺 توصیف جسمی امام زمان در کلام امام کاظم علیهالسلام....
#امام_زمان #فلسطین
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پست ویژه
نابودی اسرائیل قطعی و حتمی است وعده حق خداوند است
#طوفان_الأقصى #غزه
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پس از ظهور پاسخ امام زمان (عج) به معترضین انتقام کربلا چیست؟
🔵 وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ
#طوفان_الأقصى
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِ
درمحضرحضرت دوست
🌱قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ علاوه بر اینکه شهروز را به خواسته اش میرسانم ، وقتم را هم تلف میکنم . وقتی شهر
✔️قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
با صدای شهریار تازه متوجه حضورش میشوم
_نورا آروم باش
بی توجه به حرفش سریع میپرسم
+شهریار سوگل حالش خوب میشه دیگه ؟؟؟؟ فقط یکم آب دریا خورده ، اتفاقی که نیوفتاده ؟؟؟
قفسه سینه اش تند تند بالا و مایین میرود ، نگاهش را از من میدزدد
_ایشالا درست میشه
با گریه میگویم
+جواب قطعی به من بده
با کلافگی پاسخ میدهد
_نمیدونم
تن صدایم را بالا میبرم
+این همه سال درس خوندی که آخر به من بگی نمیدونم؟؟؟؟ . پس این درسایی که خوندی به چه دردی میخوره ؟؟؟؟؟
و بعد بلند بلند گریه میکنم . شهریار عصبی میان مویش دست میکشد . لحظه از حرف هایم پشیمان میشوم ، دق و دلی هایم را سر شهریار خالی کردم و او چاره ای جز سکوت نداشت .
با لحنی ملایم میگوید
_الان اورژانس میرسه نگران نباش
با فکری که به ذهنم میرسد دست از گریه بر میدارم
+شهریار بیا سوگلو معاینه کن
شهریار بهت زده نگاهم میکند .
ادامه میدهم
+حتما دوره کمک های اولیه دیدی میتونی یه کاری بکنی .
آب دهانش را با شدت قورت میدهد و لبش را به دندان میگیرد و در فکر میرود
_آره میتونم ولی .....
میان حرفش میپرم
+ولی و اما نداره . اگه بحث محرم نا محرمه ، الان سوگل تو وضعیت بحرانیه . جون یک انسان در خطره. بیا سریع معاینه کن شاید تونستی یه کاری بکنی که آبی که خورده بالا بیاره ممکنه تا اورژانس برسه دیر بشه .
شهریار در عمل انجام شده قرار میگیرد .
به وضوح رنگش میپرد .
به اجبار کنار سوگل مینشیند و با دست هایی لرزان او را معاینه ای کلی میکند و بعد به من میگوید که چه حرکاتی را روی سوگل میاده کنم تا آب را بالا بیاورد .
نمیدانم چرا خودش از انجام این حرکات امتناع کرد ، شاید میترسید سوگل بعدا ناراحت بشود .
حرکات را چندین بار روی سوگل پیاده میکنم اما هیچ فایده ای ندارد . با هر بار بی نتیجه ماندن تلاش هایم گریه ام شدت میگیرد .
در همین هنگام بلاخره اورژانس میرسد .
تلاش های آن ها هم نتیجه نمیدهد وسریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند .
سریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند .
ماشین به سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت میکند .
زمانی که بیمارستان مشخص میشود شهریار با بقیه تماس میگیرد و اطلاع میدهد که اتفاقی افتاده و باید خودشان را به بیمارستان مورد نظر برسانند.
.
.
.
با چشم هایی به اشک نشسته به زمین خیره میشوم .
وقتی سوگل به بیمارستان رسید خیلی دیر شده بود .
سوگل رفت ،
برای همیشه رفت .
رفت پیش معبود دوست داشتنی اش .
رفت و مارا با یک دنیا غم تنها گذاشت .
بعد از فوت سوگل مجبور شدیم به تهران برگردیم و بعد از گذشت ۱ روز از فوت سوگل ، امروز قرار است اورا در بهشت زهرا به دست خاک ها بسپاریم .
نماز میت تازه تمام شده ،
باورم نمیشود نماز میت خواندم ، آن هم برای سوگل .
سوگلی که دیروز با او حرف زدم .
عذاب وجدان دارد روحم را میخورد .
اگر من با سوگل رفته بودم هیچوقت این اتفاق نمی افتاد .
جسد را کنار قبر میگذارند .
خاله شیرین فریاد میکشد و صورتش چنگ می اندازد و مادر با گریه دست های خاله شیرین را گرفته بلکه بتواند جلویش را بگیرد .
عمو محمود بالای جسد ایستاده و بلند گریه میکند و پدرم در کنارش دست روی صورتش گذاشته و شانه هایش میلرزند .
سجاد هم داخل قبر رفته و منتظر آمدن جسد است و میخواهد خودش تلقین را در گوش خواهر عزیز دردانه اش زمزمه کند .
با صدای جیغ بقیه متوجه میشوم که خاله شیرین از حال رفته است .
از دیروز تا به حال این چندمین بار است که از حال میرود . حتی ۲ باری کارش به بیمارستان کشیده شد .
بی توجه به همه چیز و همه کس از میان ازدهام جمعیت به سختی عبور میکنم و داخل قبر را نگاه میکنم . جسد را آرام وارد قبر نیکنند و صدای گریه جمع بلند میشود . موهای بدنم سیخ میشوند .
نمیتوانم باور کنم . یعنی دیگر قرار نیست سوگل را ببینم ؟
یعنی سوگل برای همیشه رفت ؟
یعنی هر وقت دلتنگش شدم باید برای شادی اش فاتحه بخوانم ؟
با این فکر ها احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد ، خودم را روی زمین می اندازم و با مشتم از روی زمین خاک ها را به سرم میریزم .
شهریار به سختی از میان جمعیت عبور میکند و خودش را به من میرساند و همراه چند نفر دیگر سعی میکنند من را بلند کنند اما مقاومت میکنم .
فکرهای مختلف به مغزم حجوم می آورند ، لبخند سوگل ،
سرخ و سفید شدن هایش ،
نورا صدا زدن هایش .......
ادامه دارد....
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
سلام حضرت نجات،مهدی جان
در این قرن های فراق،در این سال های دلتنگی چه اشک ها که چکیده به پای آمدنتان...
چه جان های عاشقی که سوخته در هجرانتان...
چه دل های بیقراری که پر و بال زده در اندوهِ غربتتان...
چه چشم های منتظری که مانده در مسیرِ آمدنتان...
چه خدمتگزاران دل نگرانی که تمام عمر برای گسترش نام عزیزتان عاشقانه تلاش کردند و منتظر و مغموم و اشکبار،پر کشیدند...
خدا شما را به ما بازرساند و این فراق جانسوز را به روشنای دلنشین و زیبای ظهورتان پیوند زند...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🔴 امیدهای آخـــرالزمان
⭕️ هرچند هیچ مدحی در مورد مردم آخرالزمان در احادیث نشده؛ بلکه نکوهش شدهاند و تنها از ویژگیهای منفی آنها سخن به میان آمده؛ اما روایاتی نیز وجود دارد که گروههایی از اهل آخرالزمان به شدت ستایش شدهاند:
🔶 روزی پیامبر صلی الله علیه و آله در حالی که عدّهای از یارانش نزد او بودند، فرمود: خداوندا! برادران مرا به من بنما! ایشان سخن را دو مرتبه تکرار کردند. در این هنگام گروهی از یاران که گرد آن حضرت بودند، گفتند: ای پیامبر خدا! آیا ما برادران شما نیستیم؟ فرمود: نه! شما یاران من هستید برادران من قومی هستند که در آخرالزمان خواهند آمد. آنها به من ایمان میآورند، در حالی که مرا ندیده اند. خداوند آنها را با نامهای پدرانشان شناسانده است، پیش از آنکه از پشتهای پدران و رحمهای مادرانشان خارج شوند. هر یک از آنها بر دین خود پایدار میماند، در حالی که این عمل از دست کشیدن بر خارهای گون در شب تاریک و در دست گرفتن آتش برافروخته از درخت گز دشوارتر است. ایشان چون چراغی فروزان در دل تاریک شب میدرخشند. خداوند آنها را از همه فتنههای تیره و تار در امان نگه میدارد
📗بحارالأنوار،ج۵۲ ، ص۱۲۴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⭕️ ماجرای گرد آمدن ۳۱۳ یار اصلی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) در مکه در شب قبل از ظهور و عکس العمل مردم مکه
✅ امام صادق (علیه السلام) در یک حدیث طولانی از اجتماع یاران حضرت ولیّ عصر (عجل الله تعالی فرجه) و واکنش مردم مکّه سخن میگوید:
🕋 «خداوند آنها را در یک شب جمعه در مکّه معظّمه و در بیت اللّه الحرام گرد میآورد، که حتّی یک نفر نیز از آنها تخلّف نمیکند. آنگاه در کوچههای مکّه به راه میافتند، تا برای خود محلّ اقامتی پیدا کنند.
👥 مردم مکّه افراد ناشناسی را در میان خود میبینند، درحالیکه از ورود هیچ قافلهای به قصد حجّ، عمره، تجارت و غیره اطلاعی ندارند، از این رهگذر به یکدیگر میگویند:
🔹 افراد غریبی را میبینیم که تا به امروز در این شهر آنها را ندیدهایم! اینها اهل یک شهر و یک قبیله و یک تیره و یک نژاد نیستند، و خود هیچ اهل و عیال و وسیله و مَرکبی همراه ندارند!
▫️ درحالیکه آنها مطالبی در این مقوله بازگو میکنند، مردی از قبیله مخزوم وارد میشود و میگوید:
🔹 من خوابی دیدهام که بسیار پریشان و نگران هستم.
▫️ مردم میگویند:
🔸 بیا به نزد فلان ثقفی برویم.
▫️ چون به پیش او میروند، مرد مخزومی چنین میگوید:
☁️ من ابری را دیدم که از اعماق آسمان ظاهر شد و بهتدریج پائین آمد تا به نزدیکی کعبه رسید و آنگاه دور کعبه طواف نمود.
🌪 در این ابر ملخهای فراوانی با بالهای سبز بود که تا مدّتی بس دراز دور خانه خدا طواف کردند. آنگاه به چپ و راست پراکنده شدند، به هیچ آبادی نمیرسیدند جز اینکه به خاکستر مینشاندند، به هیچ قلعهای نمیرسیدند جز اینکه ویران میکردند، سپس از خواب بیدار شدم و چون بید لرزیدم و تا اکنون هم در ترس و وحشت هستم.
▫️ مرد ثقیفی میگوید:
🔸 امشب لشکری از لشکرهای الهی به شهر شما وارد شده، که شما را یارای مقاومت در برابر آنها نیست.
▫️ مردم مکّه از شنیدن این مطلب هراسان میشوند و با یکدیگر میگویند:
🔹 چیزی عجیبی پیش آمده است!
▫️آنگاه درحالیکه همهشان از این سپاه الهی سخن میگویند از نزد مرد ثقیفی بیرون میآیند و به جستجوی آن لشکر میپردازند. و درحالیکه خداوند قلبشان را از رعب و وحشت پر کرده است، به عنوان مشاوره و خیرخواهی با یکدیگر میگویند:
🔸 در مورد این سپاه شتاب نکنید که آنها در شهر شما کار خلافی انجام ندادهاند و به روی کسی شمشیر نکشیدهاند و کار ناشایستی از آنها دیده نشده است و شاید در میان آنها از تیره و نژاد شما هم کسی باشد. و اگر بخواهید در مورد آنها تصمیمی بگیرید توجّه داشته باشید که آنها مشغول عبادت هستند و سیمای صالحان را دارند و خود در حرم امن الهی هستند که هرکس داخل آن شود خونش در امان است تا وقتیکه حادثهای بیافریند و آنها تاکنون حادثهای ایجاد نکردهاند که سوژه و بهانه ستیزهجوئی باشد.
▫️ زعیم مردم مکّه که یک نفر مخزومی است میگوید:
🔹 من مطمئن نیستم که پشت سر آنها نیروئی نباشد، شاید نیروی وسیعتری به دنبال آنها باشد که با ورود آنها مسئله بسیار حسّاس و مهمّ شود. از این رهگذر مصلحت آنست که تا نیرو نرسیده اینها را درهم شکنید که تعدادشان اندک و به وضع شهر ناآشنا هستند. و خیال میکنم که رؤیای دوستتان حقّ است.
▫️ برخی از آنها به برخی دیگر میگویند:
🔸 اگر نیروئی که ممکن است به اینها ملحق شود، اگر آنها نیز مثل اینها باشند که نه اسب دارند و نه اسلحه، و نه سنگری که به آن پناه ببرند و خود در این شهر غریب و بیچیز هستند، ترسی برای شما نیست. و اگر سپاه مجهّزی به یاری آنها بیاید با یک حمله اینها را نابود میسازید که برای شما چون یک جرعه آب در کام انسان تشنه است.
▫️ سخنانی از این قبیل با یکدیگر بازگو میکنند تا پاسی از شب میگذرد و خواب بر دیدهها چیره میشود و تاریکی شب و سنگینی خواب در میان آنها جدائی میاندازد. بعد از پراکنده شدن دیگر فرصت اجتماع پیدا نمیکنند، که حضرت ولیّ عصر (عجل الله تعالی فرجه) قیام میکند.
🌟 یاران قائم (علیه السلام) یکدیگر را طوری ملاقات میکنند که گویی از یک پدر و یک مادر به دنیا آمدهاند و صبح از خانه بیرون آمده پراکنده شدهاند و شبانگه همه به خانه آمده با یکدیگر گرد آمدهاند!». (۱)
✍ در بامداد چنین شبی بیعت مبارکه انجام میپذیرد و سنگرهای ظلم و استبداد یکی پس از دیگری سقوط میکند و چیزی نمیگذرد که مردم مکّه نیز بیعت کرده به سپاه حقّ ملحق میشوند و خواب مخزومی و تعبیر ثقیفی تحقّق مییابد. و ما منتظر چنین روزی هستیم.
⬅️ روزگار رهایی، ج۱، ص ۴۳۲ تا ص: ۴۴۵
(۱). الملاحم و الفتن صفحه ۱۶۹- ۱۷۱ و بشاره الاسلام صفحه ۲۱۰- ۲۱۱.
🏷 حدیث #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه)
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
درمحضرحضرت دوست
✔️قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ با صدای شهریار تازه متوجه حضورش میشوم _نورا آروم باش بی توجه به حرفش سریع میپرسم
🌱رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
✔️قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
نورا صدا زدن هایش .......
نفسم تنگ میشود . دیگر توان تحمل این حجم از افکار پراکنده را ندارم .
احساس میکنم مغزم دارد خالی میشود ، بدنم توانش را از دست میدهد و صداها برایم گنگ میشوند .
آخرین چیزی که میبینم صورت مضطرب شهریار ، و مادرم است که دارد با ترس به سمتم میاید .
.
.
.
چشم هایم را آرام باز میکنم .
با چشم هایی نیمه باز دور و برم را نگاه میکنم ،داخل ماشینمان هستم و در قسمت کمک راننده دراز کشیده ام . شهریار هم در قسمت راننده نشسته و به بیرون خیره شده است .
روی صندلی مینشینم ، با تکان خوردنم تازه شهریار متوجهم میشود .
لبخند نصفه نیمه ای میزند .
به چشم هایش خیره میشوم ، آبی چشم هایش در رگ های قرمز چشمش غرق شده است .
بیش از چیزی که فکر میکردم برای سوگل غصه دار است . صندلی را برایم صاف میکند تا راحت بشینم .
خطاب به او میگویم
+مراسم چی شد ؟
_تموم شد ؛ بیرونو نگاه کن .
و بعد به شیشه سمت خودش اشاره میکند .
نگاهی به بیرون می اندازم ، روی قبر را تپه ای از خاک پوشانده و پارچه مشکی رنگی رویش کشیده شده . اطراف قبر خالی از جمعیت شده و تنها خانواده من و عمو محمود هستند . بالای قبر عکس خندان سوگل قرار گرفته ، حتی در هکس هم چشم هایش مهربان اند .
بغض میکنم و چشم از عکس سوگل میگیرم .
سرم را به صندلی تکیه میدهم و سکوت غم آلود حاکم بر فضا را میشکنم .
+چرا حالم بد شد ؟
_بخاطر فشار عصبی
همان موقع از صندلی های عقب کیک و آبمیوه ای بر میدارد .
کیک و آبمیوه را برایم باز میکند و به دستم میدهد .
با دست پسش میزنم
+نمیخورم
سعی میکند لبخند بزند
_باید بخوری وگرنه دوباره حالت بد میشه
با اکراه از دستش میگیرم و جرعی ای از آبمیوه مینوشم .
شهریار در ماشین را باز میکند
+کجا میری ؟
_میرم به خاله بگم پاشدی ، گفت هر وقت بیدار شدی بهش بگم
+صبر کن یکم دیگه برو
_چرا ؟
+میخوام ازت یه سوال بپرسم ، جواب سوالمو بده بعد برو .
در را میبندد و منتظر نگاهم میکند .بعد از کمی مکث با تردید میگویم
+تو سوگلو دوست داشتی ؟
آب دهانش را با شدت قورت میدهد، دریای چشم هایش طوفانی میشود . نگاهش را از من میدزدد و با انگشتر عقیق در دستش بازی میکند .
به راحتی از عکس العملش جوابم را گرفتم .نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به بیرون میدوزم
+سوگلم دوست داشت ، خیلیم دوست داشت . میدونی چرا همش میرفت لب ساحل ؟ میگفت دریا براش چشمای تو رو تداعی میکنه .
شهریار سر بلند میکند و هوا را میبلعد تا بتواند بغضش را قورت بدهد .
با صدایی دورگه میگوید
_میخواستم چند سال صبر و سکوت کنم بعد برم خواستگاری . هم سن من برای ازدواج کم بود هم سن سوگل . گفتم شاید قسمت نشد با هم ازدواج کنیم الکی به من دل خوش نکنه و هوایی نشه ، نمیخواستم موردهای مناسبو به خاطر من رد کنه .
اگه میدونستم قراره اینطوری بشه حتما بهش میگفتم
زیر لب آه بلندی میکشد .
چشم هایش را میبندد و سرش را به صندلی تکیه میدهد .
حالا میفهمم چرا شهریار از معاینه سوگل امتناع میکرد .
نمیخواست هیچ احساس دیگری در عشق پاکش دخیل بشود .
اگرچه که هم من اطمینان دارم و هم خود شهریار میداند که این اتفاق نیوفتاد اما میخواست احتیاط کند .
.
.
.
آرام کنار سنگ قبر مینشینم . تقریبا ۲ ماه از فوت سوگل میگذرد .
۲ماهی که در آن لبخند به لب خانواده من و عمو محمود نیامد .
۲ ماهی که در آن خاله شیرین ۲۰ سال پیرتر شد
و عمو محمود کمرش شکست .
شیشه گلاب را باز میکنم و سنگ قبر را تمیز میشورم و بعد چند گل گلایلی که خریداری کرده ام را روی آن قرار میدهم .
لبخند محزونی میزنم
+سلام سوگلی . خوبی ؟ خوش میگذره بدون ما ؟ خیلی خودخواهی . همه چیزای خوبو برای خودت میخوای ؟ نمیگی ما اینجا بدون تو دق میکنیم ؟
بغض میکنم
+سوگل اومدم بهت یه خبره بدم . میدونم که خیلی دیره ، میدونم که خودت میدونی ؛ اما شاید از زبون من بشنوی خوشحال بشی . میدونستی شهریار دوست داره ؟ اینو روز خاکسپاریت خودش بهم گفت .
بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم
+دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ شده . اون روز لب ساحل بهم گفتی میخوای تو دریای چشای شهریار غرق بشی ، ولی نگفتی میخوای تو دریای شمال غرق بشی ، نگفتی میخوای بری و دیگه نیای ، نگفتی قراره منو تنها بزاری ، نگفتی قراره همه مونو غصه داز کنی .
درمحضرحضرت دوست
🌱رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ نورا صدا زدن هایش ....... نفسم تنگ میشود .
🌱قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند .
باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم
+چرا تو دریا غرق شدی ؟ اصلا چطوری اینطوری شد ؟ هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی . حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده . کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه .
کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم
+سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم . میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟
عاشق برادرت ؛ سجاد ! خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو .
دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود .
چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم
_سلام نورا خانم !
با دیدن سجاد هول میکنم. سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم .
سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند .
بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم
+از کی اینجایید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد .
_تازه رسیدم
فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم .
دیگری خبری از رنگ پریدگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است . که در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود .
چند قدمی عقب میروم
+با اجازتون من دیگه میرم
_اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام
لبخند تصنعی میزنم
+نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم .
سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم .چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم . سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
همانطور که از او دور میشوم میگویم
+خدافظ
_یاعلی
.
.
.
همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم .
۵ تماس بی پاسخ از مادر
و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار .
شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم
_ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده .
نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا ندارم اما به اجبار پاسخ میدهم
+امرتون ؟
دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد
_راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید
لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم
+بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به درخواست شما بی فایدست . شرایط ....
صدای اشنایی میان حرفم میپرد
_قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت!!
سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود.عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید
+شما ؟
شهروز ابرو بالا می اندازد
_اینو من باید بپرسم نه تو
قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم
+پسر عموم هستن
و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم
+هم دانشگاهیم هستن
با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند . یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دستی به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند .
راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است . دختر با ناامیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد . سری به نشانه تاسف برایشان تکان میدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند .
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکند و جدی میگوید
_خوشبختم
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
اے منتظران! وقت اذان نزدیڪ است
آقا بہ خدا بہ شهرمان نزدیڪ است
آماده ڪنید خانہ ها را زیرا،
برگشتن صاحب الزمان نزدیڪ است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋سلام صبحت بخیر گوهر نایابم☀️
جــــهان با خنــده هایت
صـــورت زیبـــاترے دارد...
بخـــند ایـن خنده هاے مــــاه
کــــلے مـشتــــرے دارد...
#دلبرا_لبخند_تو_دل_میبرد
31.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ «ظهور بسیار نزدیک است»
👤آیت الله ناصری
🔺 ماجرای تشرف یکی از دوستان آیتالله بهجت محضر امام زمان...
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نتایج دنیوی و اخروی خدمت به امام زمان علیه السلام
👤 حجتالاسلام شیخ جعفر ناصری
#امام_زمان
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ «لوس نباشیم»
👤 استاد رائفی پور
🔸 اگه میخوای برای خدا و برای #امام_زمان کار کنی و مفید باشی، نباید لوس باشی...
🔺 حاج قاسم یک نمونه و الگوست در این مسیر...
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه