eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
671 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
❤️ چشــــم هامان سبد نور خدا می‌خواهنــد بهر دیدار خـــدا مهر و صفا می‌خواهنــد یڪ‌ ڪلام ‌یابن‌الحســـن‌ در دو جهـــان‌.. دیدن‌ روی‌ تــو را
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️می ترسم آقا تشریف بیارند و گله کنند ... 📞 تماس تلفنی ضبط شده مرحوم حجت الاسلام والمسلمین مؤیدی و حجت الاسلام والمسلمین عالی 👤این مکالمه با رضایت حجت الاسلام والمسلمین عالی منتشر شد. 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
39.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد .🍂 💔غافل نشیم از یاد امام زمان 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پست ویژه «مشخصات ظاهری امام زمان» 👤 استاد رائفی پور 🔺 توصیف جسمی امام زمان در کلام امام کاظم علیه‌السلام.... 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پست ویژه نابودی اسرائیل قطعی و حتمی است وعده حق خداوند است 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پس از ظهور پاسخ امام زمان (عج) به معترضین انتقام کربلا چیست؟ 🔵 وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِ
درمحضرحضرت دوست
🌱قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ علاوه بر اینکه شهروز را به خواسته اش میرسانم ، وقتم را هم تلف میکنم . وقتی شهر
✔️قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ با صدای شهریار تازه متوجه حضورش میشوم _نورا آروم باش بی توجه به حرفش سریع میپرسم +شهریار سوگل حالش خوب میشه دیگه ؟؟؟؟ فقط یکم آب دریا خورده ، اتفاقی که نیوفتاده ؟؟؟ قفسه سینه اش تند تند بالا و مایین میرود ، نگاهش را از من میدزدد _ایشالا درست میشه با گریه میگویم +جواب قطعی به من بده با کلافگی پاسخ میدهد _نمیدونم تن صدایم را بالا میبرم +این همه سال درس خوندی که آخر به من بگی نمیدونم؟؟؟؟ . پس این درسایی که خوندی به چه دردی میخوره ؟؟؟؟؟ و بعد بلند بلند گریه میکنم . شهریار عصبی میان مویش دست میکشد . لحظه از حرف هایم پشیمان میشوم ، دق و دلی هایم را سر شهریار خالی کردم و او چاره ای جز سکوت نداشت . با لحنی ملایم میگوید _الان اورژانس میرسه نگران نباش با فکری که به ذهنم میرسد دست از گریه بر میدارم +شهریار بیا سوگلو معاینه کن شهریار بهت زده نگاهم میکند . ادامه میدهم +حتما دوره کمک های اولیه دیدی میتونی یه کاری بکنی . آب دهانش را با شدت قورت میدهد و لبش را به دندان میگیرد و در فکر میرود _آره میتونم ولی ..... میان حرفش میپرم +ولی و اما نداره . اگه بحث محرم نا محرمه ، الان سوگل تو وضعیت بحرانیه . جون یک انسان در خطره. بیا سریع معاینه کن شاید تونستی یه کاری بکنی که آبی که خورده بالا بیاره ممکنه تا اورژانس برسه دیر بشه . شهریار در عمل انجام شده قرار میگیرد . به وضوح رنگش میپرد . به اجبار کنار سوگل مینشیند و با دست هایی لرزان او را معاینه ای کلی میکند و بعد به من میگوید که چه حرکاتی را روی سوگل میاده کنم تا آب را بالا بیاورد . نمیدانم چرا خودش از انجام این حرکات امتناع کرد ، شاید میترسید سوگل بعدا ناراحت بشود . حرکات را چندین بار روی سوگل پیاده میکنم اما هیچ فایده ای ندارد . با هر بار بی نتیجه ماندن تلاش هایم گریه ام شدت میگیرد . در همین هنگام بلاخره اورژانس میرسد . تلاش های آن ها هم نتیجه نمیدهد وسریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند . سریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند . ماشین به سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت میکند . زمانی که بیمارستان مشخص میشود شهریار با بقیه تماس میگیرد و اطلاع میدهد که اتفاقی افتاده و باید خودشان را به بیمارستان مورد نظر برسانند. . . . با چشم هایی به اشک نشسته به زمین خیره میشوم . وقتی سوگل به بیمارستان رسید خیلی دیر شده بود . سوگل رفت ، برای همیشه رفت . رفت پیش معبود دوست داشتنی اش . رفت و مارا با یک دنیا غم تنها گذاشت . بعد از فوت سوگل مجبور شدیم به تهران برگردیم و بعد از گذشت ۱ روز از فوت سوگل ، امروز قرار است اورا در بهشت زهرا به دست خاک ها بسپاریم . نماز میت تازه تمام شده ، باورم نمیشود نماز میت خواندم ، آن هم برای سوگل . سوگلی که دیروز با او حرف زدم . عذاب وجدان دارد روحم را میخورد . اگر من با سوگل رفته بودم هیچوقت این اتفاق نمی افتاد . جسد را کنار قبر میگذارند . خاله شیرین فریاد میکشد و صورتش چنگ می اندازد و مادر با گریه دست های خاله شیرین را گرفته بلکه بتواند جلویش را بگیرد . عمو محمود بالای جسد ایستاده و بلند گریه میکند و پدرم در کنارش دست روی صورتش گذاشته و شانه هایش میلرزند . سجاد هم داخل قبر رفته و منتظر آمدن جسد است و میخواهد خودش تلقین را در گوش خواهر عزیز دردانه اش زمزمه کند . با صدای جیغ بقیه متوجه میشوم که خاله شیرین از حال رفته است . از دیروز تا به حال این چندمین بار است که از حال میرود . حتی ۲ باری کارش به بیمارستان کشیده شد . بی توجه به همه چیز و همه کس از میان ازدهام جمعیت به سختی عبور میکنم و داخل قبر را نگاه میکنم . جسد را آرام وارد قبر نیکنند ‌و صدای گریه جمع بلند میشود . موهای بدنم سیخ میشوند . نمیتوانم باور کنم . یعنی دیگر قرار نیست سوگل را ببینم ؟ یعنی سوگل برای همیشه رفت ؟ یعنی هر وقت دلتنگش شدم باید برای شادی اش فاتحه بخوانم ؟ با این فکر ها احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد ، خودم را روی زمین می اندازم و با مشتم از روی زمین خاک ها را به سرم میریزم . شهریار به سختی از میان جمعیت عبور میکند و خودش را به من میرساند و همراه چند نفر دیگر سعی میکنند من را بلند کنند اما مقاومت میکنم . فکرهای مختلف به مغزم حجوم می آورند ، لبخند سوگل ، سرخ و سفید شدن هایش ، نورا صدا زدن هایش ....... ادامه دارد....
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
سلام حضرت نجات،مهدی جان در این قرن های فراق،در این سال های دلتنگی چه اشک ها که چکیده به پای آمدنتان... چه جان های عاشقی که سوخته در هجرانتان... چه دل های بیقراری که پر و بال زده در اندوهِ غربتتان... چه چشم های منتظری که مانده در مسیرِ آمدنتان... چه خدمتگزاران دل نگرانی که تمام عمر برای گسترش نام عزیزتان عاشقانه تلاش کردند و منتظر و مغموم و اشکبار،پر کشیدند... خدا شما را به ما بازرساند و این فراق جانسوز را به روشنای دلنشین و زیبای ظهورتان پیوند زند...
🔴 امیدهای آخـــرالزمان ⭕️ هرچند هیچ مدحی در مورد مردم آخرالزمان در احادیث نشده؛ بلکه نکوهش شده‌اند و تنها از ویژگی‌های منفی آنها سخن به میان آمده؛ اما روایاتی نیز وجود دارد که گروه‌هایی از اهل آخرالزمان به شدت ستایش شده‌اند: 🔶 روزی پیامبر صلی الله علیه و آله در حالی که عدّه‌ای از یارانش نزد او بودند، فرمود: خداوندا! برادران مرا به من بنما! ایشان سخن را دو مرتبه تکرار کردند. در این هنگام گروهی از یاران که گرد آن حضرت بودند، گفتند: ای پیامبر خدا! آیا ما برادران شما نیستیم؟ فرمود: نه! شما یاران من هستید برادران من قومی هستند که در آخرالزمان خواهند آمد. آنها به من ایمان می‌آورند، در حالی که مرا ندیده اند. خداوند آنها را با نام‌های پدرانشان شناسانده است، پیش از آنکه از پشت‌های پدران و رحم‌های مادرانشان خارج شوند. هر یک از آنها بر دین خود پایدار می‌ماند، در حالی که این عمل از دست کشیدن بر خارهای گون در شب تاریک و در دست گرفتن آتش برافروخته از درخت گز دشوارتر است. ایشان چون چراغی فروزان در دل تاریک شب می‌درخشند. خداوند آنها را از همه فتنه‌های تیره و تار در امان نگه می‌دارد 📗بحارالأنوار،ج۵۲ ، ص۱۲۴ 
⭕️ ماجرای گرد آمدن ۳۱۳ یار اصلی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) در مکه در شب قبل از ظهور و عکس العمل مردم مکه ✅ امام صادق (علیه السلام) در یک حدیث طولانی از اجتماع یاران حضرت ولیّ عصر (عجل الله تعالی فرجه) و واکنش مردم مکّه سخن می‌گوید: 🕋 «خداوند آنها را در یک شب جمعه در مکّه معظّمه و در بیت اللّه الحرام گرد می‌آورد، که حتّی یک نفر نیز از آنها تخلّف نمی‌کند. آنگاه‌ در کوچه‌های مکّه به راه می‌افتند، تا برای خود محلّ اقامتی پیدا کنند. 👥 مردم مکّه افراد ناشناسی را در میان خود می‌بینند، درحالیکه از ورود هیچ قافله‌ای به قصد حجّ، عمره، تجارت و غیره اطلاعی ندارند، از این رهگذر به یکدیگر می‌گویند: 🔹 افراد غریبی را می‌بینیم که تا به امروز در این شهر آنها را ندیده‌ایم! اینها اهل یک شهر و یک قبیله و یک تیره و یک نژاد نیستند، و خود هیچ اهل و عیال و وسیله و مَرکبی همراه ندارند! ▫️ درحالیکه آنها مطالبی در این مقوله بازگو می‌کنند، مردی از قبیله مخزوم وارد می‌شود و می‌گوید: 🔹 من خوابی دیده‌ام که بسیار پریشان و نگران هستم. ▫️ مردم می‌گویند: 🔸 بیا به نزد فلان ثقفی برویم. ▫️ چون به پیش او می‌روند، مرد مخزومی چنین می‌گوید: ☁️ من ابری را دیدم که از اعماق آسمان ظاهر شد و به‌تدریج پائین آمد تا به نزدیکی کعبه رسید و آنگاه دور کعبه طواف نمود. 🌪 در این ابر ملخهای فراوانی با بالهای سبز بود که تا مدّتی بس دراز دور خانه خدا طواف کردند. آنگاه به چپ و راست پراکنده شدند، به هیچ آبادی نمی‌رسیدند جز اینکه به خاکستر می‌نشاندند، به هیچ قلعه‌ای نمی‌رسیدند جز اینکه ویران می‌کردند، سپس از خواب بیدار شدم و چون بید لرزیدم و تا اکنون هم در ترس و وحشت هستم. ▫️ مرد ثقیفی می‌گوید: 🔸 امشب لشکری از لشکرهای الهی به شهر شما وارد شده، که شما را یارای مقاومت در برابر آنها نیست. ▫️ مردم مکّه از شنیدن این مطلب هراسان می‌شوند و با یکدیگر می‌گویند: 🔹 چیزی عجیبی پیش آمده است! ▫️آنگاه درحالیکه همه‌شان از این سپاه الهی سخن می‌گویند از نزد مرد ثقیفی بیرون می‌آیند و به جستجوی آن لشکر می‌پردازند. و درحالیکه خداوند قلبشان را از رعب و وحشت پر کرده است، به عنوان مشاوره و خیرخواهی با یکدیگر می‌گویند: 🔸 در مورد این سپاه شتاب نکنید که آنها در شهر شما کار خلافی انجام نداده‌اند و به روی کسی شمشیر نکشیده‌اند و کار ناشایستی از آنها دیده نشده است و شاید در میان آنها از تیره و نژاد شما هم کسی باشد. و اگر بخواهید در مورد آنها تصمیمی بگیرید توجّه داشته باشید که آنها مشغول عبادت هستند و سیمای صالحان را دارند و خود در حرم امن الهی هستند که هرکس داخل آن شود خونش در امان است تا وقتی‌که حادثه‌ای بیافریند و آنها تاکنون حادثه‌ای ایجاد نکرده‌اند که سوژه و بهانه ستیزه‌جوئی باشد. ▫️ زعیم مردم مکّه که یک نفر مخزومی است می‌گوید: 🔹 من مطمئن نیستم که پشت سر آنها نیروئی نباشد، شاید نیروی وسیعتری به دنبال آنها باشد که با ورود آنها مسئله بسیار حسّاس و مهمّ شود. از این رهگذر مصلحت آنست که تا نیرو نرسیده اینها را درهم شکنید که تعدادشان اندک و به وضع شهر ناآشنا هستند. و خیال می‌کنم که رؤیای دوستتان حقّ است. ▫️ برخی از آنها به برخی دیگر می‌گویند: 🔸 اگر نیروئی که ممکن است به اینها ملحق شود، اگر آنها نیز مثل اینها باشند که نه اسب دارند و نه اسلحه، و نه سنگری که به آن پناه ببرند و خود در این شهر غریب و بی‌چیز هستند، ترسی برای شما نیست. و اگر سپاه مجهّزی به یاری آنها بیاید با یک حمله اینها را نابود می‌سازید که برای شما چون یک جرعه آب در کام انسان تشنه است. ▫️ سخنانی از این قبیل با یکدیگر بازگو می‌کنند تا پاسی از شب می‌گذرد و خواب بر دیده‌ها چیره می‌شود و تاریکی شب و سنگینی خواب در میان آنها جدائی می‌اندازد. بعد از پراکنده شدن دیگر فرصت اجتماع پیدا نمی‌کنند، که حضرت ولیّ عصر (عجل الله تعالی فرجه) قیام می‌کند. 🌟 یاران قائم (علیه السلام) یکدیگر را طوری ملاقات می‌کنند که گویی از یک پدر و یک مادر به دنیا آمده‌اند و صبح از خانه بیرون آمده پراکنده شده‌اند و شبانگه همه به خانه آمده با یکدیگر گرد آمده‌اند!». (۱) ✍ در بامداد چنین شبی بیعت مبارکه انجام می‌پذیرد و سنگرهای ظلم و استبداد یکی پس از دیگری سقوط می‌کند و چیزی نمی‌گذرد که مردم مکّه نیز بیعت کرده به سپاه حقّ ملحق می‌شوند و خواب مخزومی و تعبیر ثقیفی تحقّق می‌یابد. و ما منتظر چنین روزی هستیم. ⬅️ روزگار رهایی، ج‌۱، ص ۴۳۲ تا ص: ۴۴۵ (۱)‌. الملاحم و الفتن صفحه ۱۶۹- ۱۷۱ و بشاره الاسلام صفحه ۲۱۰- ۲۱۱. 🏷 حدیث (عجل الله تعالی فرجه) 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
درمحضرحضرت دوست
✔️قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ با صدای شهریار تازه متوجه حضورش میشوم _نورا آروم باش بی توجه به حرفش سریع میپرسم
🌱رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ نورا صدا زدن هایش ....... نفسم تنگ میشود . دیگر توان تحمل این حجم از افکار پراکنده را ندارم . احساس میکنم مغزم دارد خالی میشود ، بدنم توانش را از دست میدهد و صداها برایم گنگ میشوند . آخرین چیزی که میبینم صورت مضطرب شهریار ، و مادرم است که دارد با ترس به سمتم میاید . . . . چشم هایم را آرام باز میکنم . با چشم هایی نیمه باز دور و برم را نگاه میکنم ،داخل ماشینمان هستم و در قسمت کمک راننده دراز کشیده ام . شهریار هم در قسمت راننده نشسته و به بیرون خیره شده است . روی صندلی مینشینم ، با تکان خوردنم تازه شهریار متوجهم میشود . لبخند نصفه نیمه ای میزند . به چشم هایش خیره میشوم ، آبی چشم هایش در رگ های قرمز چشمش غرق شده است . بیش از چیزی که فکر میکردم برای سوگل غصه دار است . صندلی را برایم صاف میکند تا راحت بشینم . خطاب به او میگویم +مراسم چی شد ؟ _تموم شد ؛ بیرونو نگاه کن . و بعد به شیشه سمت خودش اشاره میکند . نگاهی به بیرون می اندازم ، روی قبر را تپه ای از خاک پوشانده و پارچه مشکی رنگی رویش کشیده شده . اطراف قبر خالی از جمعیت شده و تنها خانواده من و عمو محمود هستند . بالای قبر عکس خندان سوگل قرار گرفته ، حتی در هکس هم چشم هایش مهربان اند . بغض میکنم و چشم از عکس سوگل میگیرم . سرم را به صندلی تکیه میدهم و سکوت غم آلود حاکم بر فضا را میشکنم . +چرا حالم بد شد ؟ _بخاطر فشار عصبی همان موقع از صندلی های عقب کیک و آبمیوه ای بر میدارد . کیک و آبمیوه را برایم باز میکند و به دستم میدهد . با دست پسش میزنم +نمیخورم سعی میکند لبخند بزند _باید بخوری وگرنه دوباره حالت بد میشه با اکراه از دستش میگیرم و جرعی ای از آبمیوه مینوشم . شهریار در ماشین را باز میکند +کجا میری ؟ _میرم به خاله بگم پاشدی ، گفت هر وقت بیدار شدی بهش بگم +صبر کن یکم دیگه برو _چرا ؟ +میخوام ازت یه سوال بپرسم ، جواب سوالمو بده بعد برو . در را میبندد و منتظر نگاهم میکند .بعد از کمی مکث با تردید میگویم +تو سوگلو دوست داشتی ؟ آب دهانش را با شدت قورت میدهد، دریای چشم هایش طوفانی میشود . نگاهش را از من میدزدد و با انگشتر عقیق در دستش بازی میکند . به راحتی از عکس العملش جوابم را گرفتم .نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به بیرون میدوزم +سوگلم دوست داشت ، خیلیم دوست داشت . میدونی چرا همش میرفت لب ساحل ؟ میگفت دریا براش چشمای تو رو تداعی میکنه . شهریار سر بلند میکند و هوا را میبلعد تا بتواند بغضش را قورت بدهد . با صدایی دورگه میگوید _میخواستم چند سال صبر و سکوت کنم بعد برم خواستگاری . هم سن من برای ازدواج کم بود هم سن سوگل . گفتم شاید قسمت نشد با هم ازدواج کنیم الکی به من دل خوش نکنه و هوایی نشه ، نمیخواستم موردهای مناسبو به خاطر من رد کنه . اگه میدونستم قراره اینطوری بشه حتما بهش میگفتم زیر لب آه بلندی میکشد . چشم هایش را میبندد و سرش را به صندلی تکیه میدهد . حالا میفهمم چرا شهریار از معاینه سوگل امتناع میکرد . نمیخواست هیچ احساس دیگری در عشق پاکش دخیل بشود . اگرچه که هم من اطمینان دارم و هم خود شهریار میداند که این اتفاق نیوفتاد اما میخواست احتیاط کند . . . . آرام کنار سنگ قبر مینشینم . تقریبا ۲ ماه از فوت سوگل میگذرد . ۲ماهی که در آن لبخند به لب خانواده من و عمو محمود نیامد . ۲ ماهی که در آن خاله شیرین ۲۰ سال پیرتر شد و عمو محمود کمرش شکست . شیشه گلاب را باز میکنم و سنگ قبر را تمیز میشورم و بعد چند گل گلایلی که خریداری کرده ام را روی آن قرار میدهم . لبخند محزونی میزنم +سلام سوگلی . خوبی ؟ خوش میگذره بدون ما ؟ خیلی خودخواهی . همه چیزای خوبو برای خودت میخوای ؟ نمیگی ما اینجا بدون تو دق میکنیم ؟ بغض میکنم +سوگل اومدم بهت یه خبره بدم . میدونم که خیلی دیره ، میدونم که خودت میدونی ؛ اما شاید از زبون من بشنوی خوشحال بشی . میدونستی شهریار دوست داره ؟ اینو روز خاکسپاریت خودش بهم گفت . بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم +دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ شده . اون روز لب ساحل بهم گفتی میخوای تو دریای چشای شهریار غرق بشی ، ولی نگفتی میخوای تو دریای شمال غرق بشی ، نگفتی میخوای بری و دیگه نیای ، نگفتی قراره منو تنها بزاری ، نگفتی قراره همه مونو غصه داز کنی .
درمحضرحضرت دوست
🌱رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ نورا صدا زدن هایش ....... نفسم تنگ میشود .
🌱قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند . باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم +چرا تو دریا غرق شدی ؟ اصلا چطوری اینطوری شد ؟ هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی . حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده . کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه . کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم +سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم . میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟ عاشق برادرت ؛ سجاد ! خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو . دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود . چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم _سلام نورا خانم ! با دیدن سجاد هول میکنم. سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم . سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند . بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم +از کی اینجایید ؟ لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد . _تازه رسیدم فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم . دیگری خبری از رنگ پریدگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است . که در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود . چند قدمی عقب میروم +با اجازتون من دیگه میرم _اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام لبخند تصنعی میزنم +نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم . سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم .چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم . سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد . همانطور که از او دور میشوم میگویم +خدافظ _یاعلی . . . همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم . ۵ تماس بی پاسخ از مادر و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار . شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم _ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده . نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا ندارم اما به اجبار پاسخ میدهم +امرتون ؟ دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد _راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم +بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به درخواست شما بی فایدست . شرایط .... صدای اشنایی میان حرفم میپرد _قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت!! سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود.عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید +شما ؟ شهروز ابرو بالا می اندازد _اینو من باید بپرسم نه تو قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم +پسر عموم هستن و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم +هم دانشگاهیم هستن با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند . یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دستی به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند . راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است . دختر با ناامیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد . سری به نشانه تاسف برایشان تکان میدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند . دوباره حواسم را جمع میکنم . علیرام کمی اخمش را باز می‌کند و جدی میگوید _خوشبختم
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
اے منتظران! وقت اذان نزدیڪ است آقا بہ خدا بہ شهرمان نزدیڪ است آماده ڪنید خانہ ها را زیرا، برگشتن صاحب الزمان نزدیڪ است ✋سلام صبحت بخیر گوهر نایابم☀️
جــــهان با خنــده هایت صـــورت زیبـــاترے دارد... بخـــند ایـن خنده هاے مــــاه کــــلے مـشتــــرے دارد...
31.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ «ظهور بسیار نزدیک است» 👤آیت الله ناصری  🔺 ماجرای تشرف یکی از دوستان آیت‌الله بهجت محضر امام زمان... 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نتایج دنیوی و اخروی خدمت به امام زمان علیه السلام 👤 حجت‌الاسلام شیخ جعفر ناصری 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ «لوس نباشیم» 👤 استاد رائفی پور 🔸 اگه می‌خوای برای خدا و برای کار کنی و مفید باشی، نباید لوس باشی... 🔺 حاج قاسم یک نمونه‌ و الگوست در این مسیر... 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️نقش زنان در ظهور امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)...؟!! ♥️ 👤استاد رائفی پور🌱 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
منتظر عاشق - @ostad_shojae.mp3
7.01M
⭕️من به یک مقام در دولت کریمه امام زمان علیه السلام فکر می‌کنم‼️ چی لازمه براش تهیه کنم⁉️ 👤 استاد شجاعی 👤 استاد عالی 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️مادی شدن اجنه... Coming soon.... 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِ
درمحضرحضرت دوست
🌱رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ نورا صدا زدن هایش ....... نفسم تنگ میشود .
🌱قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند . باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم +چرا تو دریا غرق شدی ؟ اصلا چطوری اینطوری شد ؟ هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی . حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده . کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه . کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم +سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم . میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟ عاشق برادرت ؛ سجاد ! خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو . دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود . چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم _سلام نورا خانم ! با دیدن سجاد هول میکنم. سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم . سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند . بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم +از کی اینجایید ؟ لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد . _تازه رسیدم فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم . دیگری خبری از رنگ پریدگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است . که در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود . چند قدمی عقب میروم +با اجازتون من دیگه میرم _اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام لبخند تصنعی میزنم +نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم . سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم .چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم . سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد . همانطور که از او دور میشوم میگویم +خدافظ _یاعلی . . . همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم . ۵ تماس بی پاسخ از مادر و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار . شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم _ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده . نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا ندارم اما به اجبار پاسخ میدهم +امرتون ؟ دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد _راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم +بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به درخواست شما بی فایدست . شرایط .... صدای اشنایی میان حرفم میپرد _قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت!! سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود.عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید +شما ؟ شهروز ابرو بالا می اندازد _اینو من باید بپرسم نه تو قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم +پسر عموم هستن و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم +هم دانشگاهیم هستن با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند . یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دستی به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند . راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است . دختر با ناامیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد . سری به نشانه تاسف برایشان تکان میدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند . دوباره حواسم را جمع میکنم . علیرام کمی اخمش را باز می‌کند و جدی میگوید _خوشبختم
✔️قسمت ۱۱۳ دوباره حواسم را جمع میکنم . علیرام کمی اخمش را باز می‌کند و جدی میگوید _خوشبختم شهروز بی توجه به او خطاب به من میگوید _فکر نکن نمیفهمم از اون پسره امل خوشت اومده ، خوب یه ملتو سر کار گذاشتی . اول که من اینم از هم دانشگاهیت . آب دهانم را با شدت قورت میدهم . علیرام با تعجب من را نگاه میکند ، منتظر پاسخ است . این نگاهش را دوست ندارم . شهروز از عمد جلوی علیرام گفت تا مجبور شوم جوابش را بدهم و نتوانم سکوت کنم . نقاب خونسردی را به صورتم میزنم +چقدر راحت تهمت میزنید و آبروی دیگرانو میبرید راهم را کج میکنم که بروم اما شهروز با صدای بلند میگوید _کجا میری ؟ باید با من بیای ترسم را پنهان میکنم +چرا باید باهات بیام ؟ پوزخند میزند _نترس نمیخوام بدزدمت شهریارم تو ماشینه نگاه گنگم را که میبیند ادامه میدهد _خونه ما دورهمی ، بهت زنگ زدن جواب ندادی مجبور شدیم بیایم دنبالت از طرفی به حرف اعتماد ندارم ، از طرفی دیگر جلوی علیرام نمیتوانم مخالفت کنم . با توجه به حرف هایش و زنگ های مادرم احتمال دروغ گفتنش کم است اما ممکن است شهریار در ماشین نباید . مجبورم بروم ، فوقش اگر شهریار در ماشین نبود سوار نمیشوم . به سمت علیرام بر میگردم تا خداحافظی کنم که با چهره سرخ شده اش مواجه میشوم . حالش خیلی خراب است . نمیتوانم تشخیص بدهم علت اصلی عصبانیتش چیست . سر تکان میدهم +خدافظ به سختی از میان دندان های قفل شده اش زمزمه میکند _خدا نگهدار برمیگردم و پشت سر شهروز به راه می افتم . خدا میداند که علیرام چه فکر هایی راجب من کرده است . مطمئنم به سراغم میاید تا از من توضیح بخواهد . شهروز به روبه رو اشاره میکند _ماشین سر کوچه پارکه سر تکان میدهم و به راهم ادامه میدهم . بعد از مدتی ، سکوت را میشکند _وقتی تلفونتو جواب ندادی گفتم میام دنبالت ولی شهریار سریع گفت خودش میاد دنبالت ، با اینکه تازه از سر کار اومده بود و خیلی خسته بود ولی قبول نمیکرد که من بیام دنبالت . من قبول نکردم گفتم خودم میام دنبالت ، چون شهریار خسته بودم مامانمم حرفامو تایید میکرد . شهریارم مونده بود چیکار کنه ، از ترس ابنکه بلایی سرت نیارم پاشد دنبالم اومد و بعد پوزخند صداداری میزند و ادامه میدهد _معلوم نیست چی راجب من بهش گفتی که اینطور رفتار میکنه . الانم به زور راضیش کردم تو ماشین بمونه با آرامش میگویم +من چیزی بهش نگفتم ، خودش شناخت پیدا کرده و در دل ادامه میدهم اگه بهش گفته بودم که زنده زنده آتیشت میزد
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
♥ و... تو... همان‌اڪسیرآرام‌بخش زمینی؛ ڪه‌سالهاست،آن‌رابرمدارش،آرام‌نگه داشته‌ای! میدانی؛ زمین‌شیفته‌نگاه‌توست... ڪه‌هرصبح‌وشام، دورسرت‌مےگردد! ...🌼
یا ربـ، ز ڪرم بہ رهبر بے همتاے ڪن هدیہ ثباتـ قدمے پا بر جاے از عمر تمام عاشقانش ڪم ڪن بر عمر عزیز دل زهرا افزاے
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «راه‌های بُرون رفت از فتنه» 👤 استاد 🔥 در فتنه را ناخوشایند ندانید زیرا منافقان را نابود می‌سازد.
⭕️ از هر آنچه ناامیدی، نسبت به آن امیدوارتر باش! 🔰 در آخرالزمان، خصوصا در آستانه ظهور امام مهدی عجل الله فرجه، بر اثر شدت بلایا و فتنه ها... یک موج نا اُمیدی تمام جهان را در بر میگیرد؛ حکومت ها ناتوان از اداره ها کشورها؛ و مردمِ به بن بست رسیده، نااُمید از حکّام و وضع موجود.. این موج یاس و نا امیدی متوجه شیعیان هم خواهد بود (که خود از نشانه های نزدیکی زمان ظهور حضرت است)؛ لذا در چنین شرایطی بیش از هر زمان دیگری باید به تحقق امر ظهور حجّت خداوند عزیز امیدوارتر بود؛ 🌕 امیرالمومنین علیه‌السلام فرمودند: به آنچه ناامیدی، امیدوارتر باش تا به آنچه در انتظار آن هستی! ساحران فرعون در پی عزّت فرعون شتافتند اما با ایمان بازگشتند. «مُحَمَّدُ بْنُ یَعْقُوبَ قَالَ: قَالَ أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ کُنْ لِمَا لَا تَرْجُو أَرْجَی مِنْکَ لِمَا تَرْجُو... وَ خَرَجَتْ سَحَرَهًُْ فِرْعَوْنَ یَطْلُبُونَ الْعِزَّ لِفِرْعَوْنَ فَرَجَعُوا مُؤْمِنِینَ. 📘الکافي، ج ۵، ص ۸۳ 📘وسائل الشیعة ج ۱۷، ص ۵۲ 📘من لا يحضره الفقيه، ج۴، ص۳۹۹ 📘تحف العقول، ج ۱، ص ۲۰۸ 🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـت