درمحضرحضرت دوست
🌱قسمت ۱۱۶ سر برمیگرداند و نگاهم میکند اما نگاهش نمیکنم تا دوباره بغض نکنم . _شما زندگیتونو تباه
🌱قسمت ۱۱۷
مادرم لبخند مهربانی میزند
_سکوت علامت رضاست.پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم .
خجالت زده سرم را پایین می اندازم و لبخند کوچکی میزنم.به محض خروج مادرم لبخندم را عمیق تر میکنم.نمیدانم چطور حس هیجان و شادی ام را تخلیه کنم.
هم خوشحالم و هم متحیر.نمیدانم چطور انقدر ناگهانی تصمیم سجاد عوض شد ؟!
چطور پدرم اجازه داده ؟!
چطور همه چیز بر طبق مراد است ؟!
انگار دارم پاداش صبرم را میگیرم .
انگار به آسانی پس از سختی دارم میرسم .
با صدای پیامک موبایل آن را برمیدارم و به سراغ پیام میروم .
پیام از طرف شهریار است
«مبارکا باشه خانوم خانوما»
آرام میخندم.
شهریاری که همیشه در صحنه حاضر است و خدا میداند از کجا فهمیده که خبر خواستگاری به دستم رسیده. مطمئنم او هم در این اتفاق نقش داشته .
موبایل را خاموش میکنم و پر انرژی برای گردگیری و تمیز کاری عمیق اتاقم آماده میشوم .
.
.
.
کمی پرده آشپزخانه را کنار میزنم و نگاهی به جمع میاندازم.همه گرم صحبت هستند .
سجاد روی مبل تک نفره ای نشسته و کت شلوار مشکی رنگی با بلوز سفید به تن کرده. صورتش دیگر مثل قبل رنگ پریده نیست و کمی پر شده است. کلاه گیس قهوه ای حالت داری گذاشته.بخاطر ریش های تراشیده و کلاه گیس حالت دارش بیشتر شبه مدلینگ های خارجی شده تا یک جوان مذهبی.بی اختیار آرام میخندم .
طبق گفته های شهریار کلاه گیس را عمو محمود خرید اما سجاد به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که آن را روی سرش بگذارد.اما بالاخره با اصرار های خاله شیرین و عمو محمود و صحبت های شهریار قانع شد و کلاه گیس را روی سرش گذاشت .
وقتی وارد شدند شهریار دور از چشم جمع به زور ماسک را از روی صورتش برداشت .
دوباره نگاهش میکنم. به زمین خیره شده و به شدت درافکارش غرق شده.
شهریار کمی دورتر از سجاد با خوشحالی نشسته و گاهی نیم نگاهی به سجاد می اندازد.آنقدر خوشحال و سرمست است که اگر کسی نداند فکر میکند او داماد است .
شهریار به خواسته پدرم به عنوان برادر بزرگترم در جمع حضور پیدا کرد. اگرچه ۳ ساعت زودتر آمد و گفت میخواهد قبل از آمدن مهمان ها همه چیز را بررسی کند تا مطمئن شود من دست گل به آب نمیدهم .
این رفتارش هم درست مثل دخترهای خواستگار ندیده بود.از فکری که به ذهنم رسید خنده ام میگیرد .
عمو محمود با صدای بلند میگوید
_خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم .
حواسم را جمع و گوش هایم را تیز میکنم .
پدرم میگوید
+بله شما درست میگی
بعد از مکث کوتاهی پدرم با صدای بلند میگوید
+نورا جان ، بابا ، تشریف بیار .
سریع سراغ کتری میروم و لیوان های چیده شده در سینی را پر میکنم.قندان را با احتیاط کنارش میگذارم و با گفتن بسم اللهی سینی را بلند میکنم.ضربان قلبم شدت گرفته و دست هایم یخ کرده اند .
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم .
همراه با لبخند کوچکی وارد هال میشوم .
با همه سلام میکنم و بعد چای را به بزرگترها تعارف میکنم. با قدم هایی کوتاه به سمت سجاد میروم .نگاهم را به لیوان ها میدوزم و زیر لب زمزمه میکنم
+بفرمایید
سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد استکان چایی بر میدارد و تشکر میکند.به وضوح رنگش پریده و هول کرده است.تا به حال اینطور ندیده بودمش.استرسش از من بیشتر است.در این سجاد خبری از آن سجاد محکم و با اقتدار نیست .مثل یک پسر ۴ ، ۵ ساله ی مظلوم و ترسیده است .
انگار که توپش در حیاط همسایه افتاده است .
آرام از کنارش میگذرم و سینی را رو به روی شهریار میگیرم .شهریار نگاه معناداری حواله ام میکند و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید
_چایی دوست ندادم ولی این چایی خوردن داره
و بعد لبخند پهنی میزند .
خجول سر به زیر می اندازم و اخم تصنعی میکنم و سعی میکنم نخندم.در دلم بد و بیراه نثارش میکنم.حتی در بحرانی ترین شرایط هم سر به سرم میگذارد .
سینی را روی میز میگذارم و کنار مادرم مینشینم.وقتی همه چایشان را میخورند ، عمو محمود دوباره شروع به صحبت میکند
_به نظر من این ۲ تا جوون فعلا برن یه صحبت کوتاهی با هم داشته باشن ، اگه دیدن تفاهم دارن راجب بقیه موارد با هم صحبت میکنیم .من هم یه صحبتی باید با محمد و شیرین خانم داشته باشم در این مدت انجام میدم .
به نظر عمو محمود میخواهد راجب بیماری سجاد با پدر و مادرم صحبت کند.اگرچه که حدس میزنم قبلا این کار را کرده ولی حالا میخواهد تکمیلش کند .
خاله شیرین لبخند مهربانی میزند و با شادی میگوید
_انشاالله هرچی خیره پیش بیاد
پدر سر تکان میدهد
+منم موافقم ، شما چطور خانوم ؟
و نگاه منتظرش را به مادرم میدوزد.مادرم لبخند میزند با سر تایید میکند.
پدر بعد از دریافت تایید مادر خطاب به من میگوید
+نورا جان آقا سجادو راهنمایی کن اتاقت .
عمو محمود هم آرام به کمر سجاد میزند
_پاشو بابا جان
سجاد دست پاچه بلند میشود.من هم بلند میشوم و جلو تر از سجاد به راه می افتم .
در اتاق را باز میکنم .
قلبم بی تابانه خودش را محکم به قفسه سینه میکوبد گویی میخواهد از جا در بیاید .
دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم .
ابتدا من و بعد سجاد وارد اتاق میشود.روی تخت مینشینم و سجاد هم روی صندلی رو به روی تخت مینشیند .
چنددقیقه ای گذشته و سکوت بدی میانمان حکم فرما شده.انگار هیچکداممان قصد شکستن سکوت را نداریم .
بعد از چند دقیقه سجاد شروع به صحبت میکند
_راستشو بخواید خیلی برای این موقعیت برنامه ریزی کرده بودم که چی بگم ولی انقدر هول کردم که همه چی یادم رفت .
به زمین خیره میشوم و گل های قالی را میکاوم .
بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد
_اگه بخوام راجب خواستگاری اومدنم بگم ، راستش من اولش بخاطر بیماریم قصد نداشتم بیام خواستگاری.وقتی دیدم بیماریم داره بهبود پیدا میکنه اومدم باهاتون صحبت کردم تا مزه دهنتون رو بچشم. راستش از اون صحبت قصدم منصرف کردنتون نبود ، میخواستم ببینم چه اقدامی بکنم.وقتی دیدم با سرطانم مشکلی ندارید تصمیمم عوض شد.البته شهریار هم خیلی بهم روحیه میداد.میگفت بخاطر یه بیماری احساساتتو زیر پا نزار.میگفت تو اقدام کن هرچی قسمت باشه پیش میاد.اول رفتم استخاره کردم. استخاره خیلی خوب اومد .
وقتی دیدم خدا هم راضیه اومدم با عمو محمد صحبت کردم و همه چیزو از اول تا آخر براشون توضیح دادم .عمو محمد قبول کردن که با خاتوادم بیام خواستگاری ولی گفتن حرف آخر رو شما باید بزنید.رفتم با خانوادم هم صحبت کردم.اونا هم وقتی دیدن عمو محمد اجازه داده قبول کردن که بیان خواستگاری .
مکث میکند تا اگر حرفی دارم بزنم .
سکوت میکنم و او هم ادامه میدهد
_این همهی چیزی بود که راجب خواستگاری اومدنم باید بهتون میگفتم.اما حالا بریم سراغ خودم.ما که از بچگی با هم بزرگ شدیم اخلاق و رفتار همو میدونیم ، اگرم قرار باشه شرط و شروطی بزاریم باید باشه برای یه دفعه ی دیگه.وضعیت مالیم هم که متوسطه . یه ماشینه ساده به زودی میخرم، یه پولی هم برای پیش خونه پس انداز کردم. از اینکه بخوام از دیگران کمک بگیرم خوشم نمیاد . دلم میخواد رو پای خودم وایسم .از نظر شغلی هم بعد از درمانم میخوام تو سپاه استخدام بشم.کار توی سپاه سختی های خودش رو هم برای من هم برای دیگران داره ولی شیرینه.وقتی وارد سپاه بشم ممکنه ماموریت هایی برم که تا ۲ ماه نتونم خونه بیام.اینکه پدرم الان گفتن میخوان با خانوادتون صحبت کنن راجب همین شغلم هست .پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید.اولی شغلم دومی بیماریم.بیماریم که انشاءالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه .من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید. امروز میریم وقتی دوباره برای اجازه خواستگاری زنگ زدیم اگه نظرتون تغییر کرده بود به خاله بگید اجازه خواستگاری به ما ندن.من دیگه حرفی ندارم گفتنیا رو گفتم، شما اگه صحبتی دارید من گوش میدم .
سکوت میکنم .
چه دارم که بگویم ؟
اصلا چه میتوانم بگویم ؟
خودش همه چیز را برید و دوخت .
گفت اگر میخواهی ام باید همینطور که هستم مرا بپذیری،اگر نمیخواهی هم میروم و احساساتم را زیر پا میگذارم .
تا اینجا که فکر میکنم جوابم هنوز هم مثبت است .حتی ذره ای دچار شک و پشیمانی نشده ام .اتفاقا اینکه با حرف هایش غیر مستقیم گفت کار در سپاه و سرباز امام زمان شدن برایش از عشق زمینی اش مهم تر است مرا بیشتر جذب کرد .
نشان داد که مرد روزهای سخت است ، مرد کار برای خداست.با این حرف هایش خیلی چیز ها را به من ثابت کرد و نشان داد .
برای اینکه فکر نکند سکوتم نشانه تردید است میگویم
+من نظرم فعلا تغییر نکرده.اما فقط نظر من ملاک نیست باید نظر خانوادم رو هم بدونم .
سر تکان میدهد
_کاملا حق با شماست .
بعد از چند لحظه میگوید
_اگه دیگه حرفی نیست بهتره بریم
سر تکان میدهم .
هردو بلند میشویم و از اتاق خارج میشویم .
با خروج ما از اتاق همه لبخند به لب ما را نگاه میکنند .
از همه بیشتر لبخند خاله شیرین نظرم را جلب کرد.امروز برای چندمین بار این لبخند را به لب هایش دیدم.لبخندی که ماه ها بود ندیده بودم.از روزی که سوگل فوت کرد تا به حالا خاله شیرین حتی لبخند تصنعی هم نزده بود و این لبخند از ته دلش برایم بسیار لذت بخش و شیرین است .
نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و سرجایم مینشینم.برخلاف تصورم کسی از ما سوالی نمیکند.انگار عمو محمود برایشان به خوبی توضیح داده .
بعد از صرف میوه و شام هنگام رفتن عمو محمود میگوید
_ما میریم تا هم این ۲ تا جوون هم شما فکراتون رو بکنید.انشاءالله اگه خدا بخواد دوباره مزاحم میشیم .
و این حرفش نشان میدهد که خانواده عمو محمود به این ازدواج رضایت دارند .
.
.
.
آرام تقه ای به در میزنم و بعد وارد اتاق میشوم پدرم لبخند مهربانی میزند
_گفتم بیای یه ذره با هم پدر دختری حرف بزنیم . بشین بابا جان
از پشت میزش بلند میشود و کنارم روی مبل مینشیند . سریع سراغ اصل مطلب میرود
_ببین نورا جان میخوام باهات راجب سجاد صحبت کنم . میخوام باهام رو راست باشی . بنظر من و مادرت سجاد پسر خیلی خوبیه . بیماریش به گفته دکتراش به زودی درمان میشه . حتی من تلفنی با دکترش صحبت کردم . میمونه کارش توی سپاه .
دستی به موهایش میکشد و جدی ادامه میدهد
_تو تک بچه مایی.تو پر قو بزرگ شدی ولی با این حال دختر محکمی هستی .ببین باباجان ، ما تمام سعیمونو گردیم که تو هیچ سختی نکشی . اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟ میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟
✔️ادامه دارد....
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
⭕️ درک ظهور و یار حضرت شدن
🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند :
🟢 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود.
📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵
🟠 متن وصوت سوره اسراء
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حواسمون هست آخرالزمانه؟
حواسمون هست داریم غربال میشیم؟
اندکی صبر… سحر نزدیک است🌱
#امام_زمان
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پرچم یمانی 🏳 یکی از ۵ نشانه اصلی ظهور
🚩 خروج سفیانى و 🏳 یمنى و 🏴خراسانى در یك سال و یك ماه و یكروز و ترتیب آنها همچون رشته مهرهها پشت سرهم خواهد بود.
‼️وقتى یمانى قیام كند، فروش اسلحه به مردم حرام است و آنگاه كه خروج كند به سوى او بشتاب كه درفش او درفش هدایت است و بر هیچ مسلمانى، سرپیچى از او جایز نیست و اگر كسى چنین كند از اهل آتش خواهد بود، زیرا كه او مردم را به حق و به راه مستقیم دعوت مىكند.
✍ یمانى در پى نبرد سفیانى با وى وارد عراق مىشود. نیروهاى یمنى و ایرانى جهت رویارویى با سفیانى وارد عمل مىشوند و از روایات چنین ظاهر مىشود كه نقش نیروهاى یمن در نبرد سفیانى نقش پشتیبانى از نیروهاى ایرانى است، زیرا از لحن اخبار چنین فهمیده مىشود كه طرف درگیر با سفیانى، مردم مشرق زمین یعنى یاران خراسانى و شعیب هستند و گویا یمنىها پس از یارى رساندن به آنان به یمن بازمىگردند.
#طوفان_الأقصى
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
⭕️تربیت نفس 🔸
➖ما #امام_زمان را تا وقتی میخواهیم که امری که میکند به ذائقه نفس ما خوش بیاید، برایمان لذت بخش باشد.
اگر امام یک امری کرد یا یک دارویی تجویز کرد تلخ بود، میزنیم زیر دست امام، این دارو را ما نمیخوریم.
❓خیلی حواسمان جمع باشد.
از کجا شروع میشود؟
⭕️ از همین کارهای کوچک کوچک ما، حتی کارهایی که به چشم ما شاید نیاید، اهمیت هم نداشته باشد.
_میگوییم آقا این مثلاََ عمل مکروه است انجام میدهی، میگوید ولش کن. اشکال ندارد، طوری نیست!
♨️_آقا این حرفی که میزنی امام زمان نمیپسندد.
_نه، حالا کو امام؟! ولش کن!
✅ از همین جاها شروع میشود.
تربیت نفس را آدم باید از همان بیخ و بن، از همان پایه محکم بگیرد.
🔷 استاد حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
#جمعه #امام_زمان (عج)
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
درمحضرحضرت دوست
🌱قسمت ۱۱۷ مادرم لبخند مهربانی میزند _سکوت علامت رضاست.پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم . خجالت
🌱قسمت ۱۱۸
خجالت زده سر پایین میاندازم . گونههایم داغ شده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خجالتم را پنهان کنم . پدرم نمیداند .
نمیداند دختر ناز پرورده اش چه سختیهایی را تحمل کرده . چه نیش و کنایه هایی را شنیده و سکوت کرده . چه وقت ها که دلش شکسته و هیچ نگفته .
نمیداند ، هیچ نمیداند شهروز با من چه کرده ....
تحمل دوری ۲ ماهه سخت است اما سخت تر از تحمل دوری ابدی نیست . اگر سجاد نباشد چطور بدون او زندگی کنم ؟ میتوانم استرس چند روز را تحمل کنم اما نمیتوانم با یک نفر دیگر ازدواج کنم و عذاب وجدان را یک عمر به دوش بکشم .
لبم را با زبان تر میکنم
+تحمل دوری سخته ولی ثواب داره . هر چقدر یک #مجاهد ثواب میبره #منم میبرم .تحمل اضطراب اگه برای امام زمان باشه ، اگه برای #رضای_خدا باشه مشکلی نداره
سر تکان میدهد و لبخند میزند
_پس یعنی الان به مادرت بگم اجازه بده سجاد برای خواستگاری رسمی بیاد ؟
سر به زیر می اندازم
+هر چی خودتون صلاح میدونید
.
.
.
شهروز لبخند پیروزمندانه ای حواله ام میکند و آرام میگوید
_دیدی بلاخره به خواستم رسیدم ؟ وعده امروز و بهت داده بودم
اشک در چشم هایم حلقه میزند. بغضم را به سختی قورت میدهم و نگاهی به جمع می اندازم . همه خوشحالند و سرگرم صحبت با یکدیگر هستند . لبخند عمیقی روی لب های مادرم شکل گرفته .
بی اختیار پوزخند میزنم . نه خبری از سجاد هست نه شهریار . بغض دوباره به گلویم چنگ میزند .دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چرا در حقم ظلم کردید ؟
چرا بر خلاف خواسته من عمل کردید ؟
چرا زندگیی ام را تباه کردید ؟
شهروز دستم را میگیرد .
دستم را محکم از دست هایش بیرون میکشم . نفس را محکم بیرون میدهد و زیر گوشم زمزمه میکنم
_دنبالم بیا تو اتاق کارت دارم
به سختی تن صدایم را پایین نگه میدارم
+اگه میخوای مراسم آبرومندانه برگزار بشه کاری به کارم نداشته باش .
_بهت میگم بیا کارت دارم . میخوام باهات حرف بزنم .
دندان هایم را روی هم میسابم
+من با کسی که زندگیمو نابود کرده حرفی ندارم
_ولی من باهات حرف دارم
بلند میشود و به سمت اتاقش میرود .
با اکراه بلند میشوم و دنبالش میروم .
بهاره سریع میگوید
_کجا میرید ؟
شهروز بدون اینکه برگردد میگوید
_یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم .
زودتر از من وارد اتاق میشوم . آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است خوشحال است ؟ چرا ؟از اینکه زندگی دخترش نابود شده ؟
وارد اتاق میروم و شهروز در را پشت سرم میبندد .
به تخت اشاره میکند و میگوید
_بشین
چادرم را جلو میکشم و روی تخت مینشینم . دستی به موهای مرتب شده اش میکشد و با فاصله کمی کنارم مینشیند .
سرم را پایین میاندازم و گوشه ای از چادرم را مشت میکنم .
دستش را زیر چونه ام میگزارد و صورتم را بالا می آورد .با برخورد دستش به صورتم انگار بنزین روی آتش وجودم ریخته اند .
محکم روی دستش میکوبم .با صدای بلند میگویم
+یه بار دیگه دستتو به من بزنی پا میشم جیغ و داد راه میندازم آبروت بره .
پوزخند میزند
_چرا انقدر حرص میخوری ؟ راستی برای چی بغض کردی ؟ مثلا تو عروسی مراسم عقدته .
صدایم بلند تر میشود
+میخوای حرص نخورم ؟ نکنه میخوای بخندم ؟ زندگیمو نابود کردی . من داشتم با سجاد ازدواج میکردم . الان باید بجای تو اون کنار من میشست . سر لج و لج بازی منو نابود کردی ...
میان حرفم میپرد
_ولی من دوست دارم
بغضم میترکد . با گریه میگویم
+دروغ میگی . اصلا اگه راستم بگی به من چه ؟ به درک که دوستم داری . آره تو راست میگفتی من سجاد رو دوست دارم . آره آره آره تو راست گفتی .چرا با این که میدونستی دوستش دارم نزاشتی باهاش ازدواج کنم ؟ چرا زندگیمو نابود کردی ؟ چرا نذاشتی به خواستم برسم ؟
قطره های داغ اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند . شهروز با دلسوزی نگاهم میکند .حتی دل سنگی او هم برایم آب شد . دستش را دور شانه ام حلقه میکند . با تمام توان هلش میدهم .
با نفرت نگاهش میکنم و میگویم
+گفتم به من دست نزن
یک تای ابرویش را بالا میدهد و لبخند کجی میزند
_نمیتونی بهم امر و نهی کنی . هنوز نیم ساعت نشده عاقد از خونمون رفته . همین یک ساعت قبل بهم بعله رو گفتی دیگه نمیتونی کاری کنی . دیگه به من محرمی .لباساتو نگاه کن ، لباس سفید پوشیدی . نماد عروسی و ازدواج . تو الان عروسی ، عروس من . مال منی .
دستم را روی گوش هایم میگزارم و فشار میدهم بلکه بتوانم حرف هایش را نشنوم
+بسه ، بسه بیشتر از این ادامه نده . دیگه بیشتر از این آتیشم نزن .
🌱با صدای بدی در باز میشود . سجاد در چهارچوب در نمایان میشود . چند نفری پشت سرش هستند و اورا گرفته اند ، انگار میخواستند مانع ورود او به اتاق بشوند . چشم هایش سرخ و رنگش پریده است .
شهروز بلند میشود و آهسته به او نزدیک میشود . لبخند پیروزمندانه ای حواله اش میکند و میگوید
_به به ، ببین کی اینجاست . بهم گفته بودی نمیای چی شد که اومدی ؟
با صدای گرفته میگوید
_اومدم همه چیزو از نزدیک ببینم تا باور کنم که خواب نیست .
بدنم بی حس میشود و میافتد و سرم محکم با تخت برخورد میکند ناگهان از خواب میپرم .....
رو تخت مینشینم و با تمام توان هوا را میبلعم . احساس خفگی میکنم . دستی به گلویم میکشم و لیوان آب را از روی پاتختی ام بر میدارم و یک نفس سر میکشم .خواب بود ، همه اش خواب بود . نمیدانم گریه کنم یا بخندم .نگاهم را به ساعت میدوزم ، عقربه ها ۴ صبح را نشان میده . چه خوب تلخی بود ، به تلخی مرگ . بدنم داغ کرده اما عرق سرد کرده ام . از روی تخت بلند میشوم و به قصد وضو گرفتن به آشپزخانه میروم تا برای نماز صبح آماده شوم .
.
.
.
شهریار نگاهی به من می اندازد
_میگم من دیگه برم
متعجب ابرو بالا می اندازم
+وا برای چی بری ؟ هنوز که مراسم خواستگاری شروع نشده .
ژست آدم های متفکر را به خود میگیرد
_آخه همه تو جمع یا ازدواج کردن یا قراره ازدواج کنن ، فقط من این وسط مجردم حسودیم میشه . حس اضافه بودن بهم دست میده
با خنده میگویم .
+نکنه تو هم زن میخوای ؟ بگو کیه خودم برات میرم خواستگاری
قهقهه میزند
_نه بابا هیچکس مَد نظرم نیست . اصلا کو زن ؟ کی زن من میشه ؟
+وا مگه چته؟ خوشگل که هستی، خوشتیپ که هستی، دکتر که هستی، نماز روزهتم سر جاشه دیگه چی میخوان .
ادای آدم های مغرور را درمیآورد
_راس میگی فقط اسب سفیدم کمه ، دارم حیف میشم .
از اینکه خودش را دسته بالا گرفته خنده ام میگیرد . لبخند شیطانی میزنم
+آره همه چی داری ، فقط عقل نداری
با خنده سر تکان میدهد
_یکی به نعل میزنی یکی به میخ ؟ خدا یه ایمانی به ما بده یه شعوری به تو . بیچاره سجاد حیف میشه با تو ازدواج کنه . برم تا نرسیده بهش بگم برگرده .
اخم تصنعی میکنم
+همه برادر دارن ما هم برادر داریم
و بعد هر دو بلند می خندیم .
مادرم مارا از آشپرخانه نگاه میکند و میخندد . با صدای آیفون سریع بلند میشوم و دستی به مانتوی فیروزه ای ام میکشم .
چادر رنگی ام را سر میکنم و کنار در به استقبال می ایستم .مهمان ها همگی وارد میشوند . ذوق و شور خاصی در چشم های همه موج میزند.سعی میکنم هیجانم را مخفی کنم .
بعد از گذشت مدت کوتاهی به درخواست بزرگتر ها دوباره به اتاق میرویم . اینبار سجاد بدون هیچ دستپاچگی شروع به صحبت میکند
_فکر نمیکنم راجب ویژگی های اخلاقی هم نیاز به توضیح داشته باشیم . از بچگی با هم بزرگ شدیم و اخلاق و روحیات هم رو خوب میدونیم . فقط شما شرط و شروط ها و ایده آل هاتون رو بگید بعد هم اگه موردی بود من خدمتتون میگم .
سرتکان میدهم و شروع به گفتن حرف هایی میکنم که از قبل آماده کرده ام
+یکی از مواردی که خیلی برام مهمه #نماز اول وقته . اولین شرطم اینکه همیشه و در هر شرایطی نماز اول وقت بخونیم. #دروغگفتن یا پنهان کاری رو دوست ندارم . مخالف #خشونتم به ویژه برای تربیت بچه . یک موردی هست درباره مراسم نامزدی که اون رو در جمع اعلام میکنم . بقیه موارد هم انشاالله در مدت محرمیت موقت میگم .
دلم میخواهد بگویم همین که هستی برایم کافیست . میخوام بگویم با همه ی خوبی ها و بدی هایت میخواهمت .
لبخندی از سر رضایت میزند و لبش را با زبان تر میکند
_راجب پنهان کاری و صداقت همون انتظاری که شما از من دارید من هم دارم .من با شناختی که از شما دارم نکته قابل ذکر دیگه ندارم . تنها چیزی که خیلی برام مهم بود پذیرش شغل و بیماریم بود که جلسه اول راجبش صحبت کردیم .
قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد، نگاهی پر ذوق و شوق تحویلم میدهد. نگاهی که در آن عشق میبینم ، نگاهی که سخن عشق میگوید .نگاهش را میدزدد و خجالت زده به دست هایش خیره میشود .
بعد از مدت کوتاهی از اتاق خارج میشویم .
عمو محمود لبخند مهربانی میزند
_خب عمو جان به تفاهم رسیدید ؟
لبخند کوچکی میزنم و با خجالت به لبه چادرم چشم میدوزم
+فکر میکنم
عمو محمود با رضایت سر تکات میدهد
_خب الحمدلله .دیگه بریم کم کم راجب مهریه و عقد و انشاالله عروسی صحبت کنیم . شما مهریه مد نظرتون چقدره ؟
پدرم میگوید
+قبلا راجبش صحبت کردم با خانواده اگه اجازه بدید خود نورا بگه
همو محمو خطاب به من میگوید
_بگو عمو جان
با تحکم میگویم
+طبق صحبتی که کردیم و خانوادم هم پذیرفتن میخوام به نیت ۱۴ مهصوم مهریم ۱۴ تا سکه باشه
عمو محمود سریع میگوید
_نه عمو جان بیشترش کن ۱۴ تا کمه .
ادامه دارد...
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
✔️قسمت ۱۱۹
شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد .
عمو محمود ادامه میدهد
_پس فعلا قرار بر ۱۴ تا سکه و طبق رسوم قران و شاخه نبات . بازم اگه خواستید اضافه کنید تا قبل عقد تعیین کنید .
فکری به ذهنم میرسد . سریع میگویم
+عمو میشه یه چیز دیگه هم اضافه کنم ؟
با لبخند سر تکان میدهد
+میخوام ۱۰۰ تا شاخه گل رز هم اضافه کنم .
نگاهم را بین پدرم و مادرم میگردانم مادرم با لبخند و پدرم با تکان دادن سر تاییدش را اعلام میکند .
خاله شیرین با محبت میگوید
_چرا نمیشه عزیزم ؟ هر چی دوست داری اضافه کن .
سجاد سر بلند میکند و نیم نگاهی به من میاندازد . لبخند پهنی میزند و چشم میدزدد .
لبخندی از سر شادی میزنم و از خاله شیرین تشکر میکنم . عمو محمود تسبیح فیروزه اش را دور دستش میپیچد .
_به نظر من یه عقد کوتاه یک ماهه ای خونده بشه تا بیشتر باهم آشنا بشن و صحبت کنن .
پدرم لبخندی از سر رضایت میزند
+بله منم موافقم .
مادرم و خاله شیرین هم تایید میکنند .
عمو محمود میگوید
_فقط مهریه این عقد کوتاه چقدر باشه ؟
پدر ابرو بالا می اندازد
+مهریه نمیخواد
_نه نمیشه که یه نیم سکه خوبه ؟
سجاد کمی خودش را جلو میکشد و سریع میگوید
+یه نیم سکه و ۱۰ شاخه گل رز . لطفا دیگه نه نیارید
شهریار با خنده میگوید
_فضا داره احساسی میشه .
با حرف شهریار همه میخندد .
بخاطر حرف سجاد مهریه را قبول میکنیم .
سجاد دوباره سر بلند میکند و من را نگاه میکند . نگاهش پر از حرف است .
انگار میخواهد چیزی را با زبان بگوید اما نمیتواند . نگاهش را از من میگیرد و چادرم میدوزد . با شادی نگاهم را دور تا دور جمع میچرخانم . فکرش را هم نمیکردم روزی که در آرزوهایم تصور میکردم به واقعیت تبدیل شده است . میترسم ، میترسم همه چیز خواب باشد و از این خواب شیرین بیدار شوم . دلم میخواهد اگر خواب است در این خواب بمیرم
.
.
.
نفس عمیقی میکشم و به خیابان چشم میدوزم . دل در دلم نیست که سجاد را ببینم .
💞دیروز به خواست بزرگترها صیغه محرمیت یک ماهه ای بین ما خوانده شد و امروز قرار است من و سجاد برای آشنایی بیشتر بیرون کشت و گذاری داشته باشیم .
با صدای بوق ماشین سر بلند میکنم .
با دیدن ماشین عمو محمود ذوق میکنم .
سجاد پشت فرمان نشسته ، برایم دست تکان میدهد و با محبت لبخند میزند . به خاطر هیجان زیاد دست هایم یخ کرده اند .
دست های یخ کرده ام را روی گونه های داغم میکشم و با قدم هایی آهسته با ماشین نزدیک میشوم .
سجاد از ماشین پیاده میشود و در را برایم باز میکند .تشکر میکنم و مینشینم .
هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست . باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم .
خداوند بعد از آن همه پستی بلندی بالاخره جاده زندگی ام را هموار کرد .
سجاد ماشین را روشن میکنم . نگاهی به او می اندازم . این بار کلاه گیس مشکی رنگ گذاشته . این کلاه گیس طبیعی تر از قبلیست و بیشتر به موهای اصلی اش شباهت دارد . صورتش شاداب و چشم هایش خندان است . تیشرت سفید رنگ و روی آن بلیز لیمویی به تن کرده و دکمه هایش را باز گذاشته است . من را نگاه میکند و لبخند شیرینی میزند
_خبر جدیدی ندارید ؟
فکر میکردم هول شود اما کاملا بر خودش مسلط است .متقابلا لبخند میزنم
+نه خبری نیست چطور مگه ؟
نگاهی معناداری حواله ام میکند
_بی منظور پرسیدم
زبانش یه چیز میگوید چشم هایش یه چیز دیگر . معلوم نیست برای چه سوالش را پرسید . بدون اینکه من را نگاه کند میگوید
_کجا بریم .
شانه بالا می اندازم
+برای من فرقی نداره
_پس بریم یه پارک سر سبز قدم بزنیم .
و بعد با چشمایی ذوق زده نگاهم میکند .
به دست هایم نگاه میکنم .کف دست هایم عرق کرده ، دارم از خجالت ذوب میشوم . نمیدانم چرا بیشتر از قبل از او خجالت میکشم .
در تمام طول مسیر تقریبا ساکت بودم . سجاد چند باری سر صحبت را باز کرد اما آنقدر کوتاه جوابش را دادم که هر چه تلاش میکرد نمیتوانست بحث را ادامه بدهد .
از بودن در کنارش خوشحالم اما خیلی خجالت میکشم و این احساس مانع بروز شادی ام میشود .
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به پارک می اندازم . پر از درخت های سر سبز و گل های خوش رنگ است . لبخند میزنم و با اشتیاق نگاهم را بیت درخت ها میگردانم .
سجاد ماشین را دور میزند و با فاصله کمی کنارم میایستد همانطور که به پارک اشاره میکند میگوید
_خب بریم .
با هم شروع به قدم زدن میکنیم . به رو به رو خیره میشود و سکوت را میشکند .
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
💬مولا صاحب الزمان ارواحنافداه فرمودند
▪️به شیعیان و دوستان ما بگویید
که خدا را به حق عمه ام زینب سلام الله علیها قسم دهند که فرج مرا نزدیک گرداند
📚 شیفتگان حضرت مهدی جلد ۱ صفحه ۲۵۱
⚠️امر امام است و اطاعت واجب...
اما ( مولای ما دارند مقام و منزلت حضرت زینب سلام الله علیها رو به ما میرسانند که با وجود ائمه معصومین علیهم السلام حضرت زینب سلام الله علیها مقام خاصی در درگاه خداوند عزوجل دارند )
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
تک تک گلبرگهاے گلم را
به یاد عطر وجودتان مےبویم
مشامم آکنده میشود
از این رایحهے بهشتے
و لحظاتم مالامال مےگردد از حس حضورتان
گل خوشبوے هستے
دیدنتان آرزویم است
متی تِرانا وَ نَراک
آقاجان
این روزها هم میگذرد
این روزهاے دلتنگے
این روزهاے دورے و بیقرارے
این روزها میگذرد و
وقتِ مهربانے مےآید
وقتِ آمدنِ تو ...
مےآید روزے که مےآیے و
دستِ دلمان را میگیرے
و از دلتنگے و غم نجاتمان میدهے
آه که دلم پَرمیزند براے مهربانےات
حضرتِ مهربانترین .
ٖدر افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام✋
🔴 عجایب دنیای ظهور...
⭕️ دانشمند شدن مؤمنین و عدم نیاز به آموزش
⭕️ دانشمند شدن مومنین این است که دانش در تمام زمینه ها و موضوعات با عنایت خدای متعال به دل ها راه پیدا میکند ؛ نه با اموزش و تعلیم
🌕 امیرالمؤمنین علی علیه السلام در خطبهای که به نام مخزون معروف است میفرمایند:
-در دوران ظهور امام زمان علیه السلام- دانش در دلهای مؤمنان افکنده میشود؛ از این رو مؤمن به آموزش و دریافت دانشی که نزد برادر مؤمنش هست، نیاز ندارد. و آن روز تأویل این آیه است: «یُغْنِ اللهُ کُلًّا مِنْ سَعَتِهِ یُغْنِ اللَّهُ کُلاًّ مِنْ سَعَتِهِ»؛ خداوند از (رحمت) واسعه خودش (آن چنان میدهد که) همگی را بینیاز میکند. (نساء/۱۳۰)
📗بحار الأنوار، ج ۵۳، ص ۷۷
📗مختصر البصائر، ج ۱، ص ۴۶۳
🔴 امام مهدی فریاد رش مردم جهان
🌕 پیامبر صلی ﷲ علیه وآله فرمودند:
مهدی -علیه السلام- فریادرسی است که از جانب خداوند برانگیخته میشود تا به فریاد مردم برسد. در روزگار او، همگان در رفاه و آسایش و به نعمتی بیمانند دست مییابند؛ حتی چهارپایان نیز فراوان شده و با دیگر جانوران با خوشی و آسودگی زندگی میکنند؛ گیاهان بسیار میرویند و آب نهرها فراوان شده و گنجها، دفینهها و دیگر معادن زمین استخراج میشود. مهدی محبوب خلائق است و با ظهورش، آتش فتنهها و آشوبها خاموش شده و جنگ و شبیخون و غارتگری از میان میرود. و زمین امن میگردد؛ و در جهان ویرانهای باقی نمیماند، مگر آن که مهدی آنجا را آباد میسازد.
📗كشف الغمة، ج۲، ص۴۷٠
📗منتخب الاثر، ج۳، ص۱۶۸
درمحضرحضرت دوست
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۱۹ شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خن
🌿قسمت ۱۲۰
جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم .این نام را پشت عکسی خواندم که از بین کتاب چشم هایش افتاد ، کتابی که از کتابخانه سجاد ، روزی که بی اجازه به اتاقش رفتم برداشتم .
سجاد بی محالا به چشم هایم خیره میشود
_میخوام دفعه بعد که با هم اومدیم بیرون ببرمتون سر مزارش تا انتخابمو نشونش بدم .
خجالت زده چشم از او میگیرم و به قدم های کوتاهم میدوزم .
اما سجاد همانطور که به من نگاه میکند لبخند کوچکی گوشه لبش جا میدهد .
باورم نمیشود من همان آدمی هستم که کمتر از یک سال پیش ، وقتی از تپه افتادم، برای دیدن پاهایم با سجاد بحث میکردم و حالا از خجالت حتی نمیتوانم نگاهش کنم.سجاد نگاهش را از من میگیرد و دور تا دورمان میچرخاند.از حرکت میایستد و من هم به تابعیت از او میایستم .
_انقدر غرق حرف زدن بودم که زمان و مکان از دستم دَر رفت .
با پایان حرف سجاد سر بلند میکنم و نگاهی به دور و اطراف می اندازم .حق با اوست .
تقریبا ۱ ساعت است که داریم قدم میزنیم .
سجاد به نیمکتی که نزدیکمان است اشاره میکند .
_بفرمایید بشینید من الان میام
بی هیچ حرف و سوالی سر تکان نیدهم و مینشینم . سجاد با قدم های بلند و سریع از من دور میشود . به رفتنش چشم و با لبخند نگاهش میکنم . با هر بار دیدن و حرف زدن با او به تصمیمم مصمم تر و به انتخابم افتخار میکنم .
یاد شعر امیر خسرو دهلوی می افتم و آن را زیر لب زمزمه میکنم
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
چقدر این شعر وصف حال من است.چقدر از داشتن سجاد خوشحالم و چقدر خوب سختی هایم و روز های پر فراز و نشیبم جبران شد .
با صدای پایی سر بلند میکنم .
سجاد با ۲ لیوان بزرگ آب هویج به من نزدیک میشود.لبخندش را حفظ کرده و چشم هایش برق شادی میزنند.کنارم مینشیند و بعد از صحبت کوتاه و خوردن آب هویج ، به خاطر نزدیک شدن به غروب ، بلند میشویم و عزم رفتن میکنیم .
سجاد کمی دورتر از خانیمان ماشین را پارک میکند.قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم دست میبرد و در داشبورد را باز میکند . جعبه ای کوچک از آن بیرون میکشد و به سمتم میگیرد .
ذوق زده چشم به جعبه میدوزم . جعبه ای کرم رنگ با طرح قلب های کوچک قرمز .
قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم گره میزند
_یه هدیه ناقابله . لطفا تو خونه بازش کن
سر تکان میدهم و جعبه را از دستش میگیرم .شادی ام را با لبخند عمیقی به سجاد منتقل میکنم و از ته دل تشکر میکنم . از ماشین پیاده میشوم و قبل از ورود به خانه برایش دست تکان میدهم .
سجاد لبخند مهربانی تحویلم میدهد و متقابلا دست تکان میدهد .گرچه دل کندن از او برایم سخت است اما به ذوق باز کردن اولین هدیه ای که از سجاد سجاد گزفتم وارد خانه میشوم .
به محض ورود به خانه سلام میکنم و سریع به سمت اتاقم میروم . قبل از بستن در اتاقم میگویم
+من یه ربع دیگه میام ، هر حرف و سوالی داشتید اونموقع در خدمتم .
و بعد در اتاق را میبندم .مطمئنم پدر و مادرم با چهره هایی متعجب به در اتاق خیره شده اند .بی خیال روی تخت مینشینم و جعبه را از زیر چادرم بیرون میکشم . لبخندی از سر شادی میزنم و در جعبه را باز میکنم .
با دیدن هدیه ابرو بالا می اندازم و لبخند عمیقی میزنم . تسبیح تربت دست ساخته ای است . تسبیح را بر میدارم . زیر تسبیح کاغذ کوچکیست .
با دقت نوشته روی کاغذ را میخوانم
✍«تسبیح تربت کربلا ، آخرین هدیه رفیق شهیدم به من . خیلی برام عزیزه لطفا خوب ازش مراقبت کنید»
لبخندم عمیق تر میشود و بی اختیار بغض میکنم .هدیه اش ارزش مالی ندارد اما ارزش معنوی زیادی دارد .
این علاقه سجاد را نشان میدهد که حاضر شدا این هدیه ی ارزشمند را به من بدهد .
تسبیح را میبوسم و میبویم و دوباره داخل جعبه قرار میدهم .
.
.
.
روی تخت کنار شهریار مینشینم
+بفرمایید در خدمتم
پاسخی دریافت نمیکنم .شهریار به زمین خیره شده و در فکر فرو رفته .میخوانمش
+شهریار
با اجبار نگاهش را از زمین میگیرد و به من میدوزد
_بله ؟
یک تای ابرویم را بالا میدهم
+گفتی کارم داری
سر تکان میدهد
_آها ، آره راس میگی . یه لحظه حواسم پرت شد .
بعد از مکث کوتاهی میگوید
_برای مراسم عقدت شهروز نمیاد
متعجب نگاهش میکنم . خبرش خبر خاصی نیست . اگر بیاید تعجب میکنم . حتی اگر هم بیاید با هدف کنایه زدن و زَهر کردن مراسم به کامم می آید . پس نبودش به نفع من است .
+خب چرا اینو گفتی ؟
_شهروز رفت خارج زندگی کنه، بی خبر رفت تا از بقیه خدافظی نکنه.گفت زندگی اصلیش تو ایتالیاست و تو یه سالی که ایران بود خیلی اذیت شد.
لب هایم را روی هم میفشارم تا پوزخند نزنم. شهروز اذیت شده یا دیگران را اذیت کرده ؟ از اولش حدس میزدم برود و مدت زیادی در ایران دَوام نیاورد .به احتمال زیاد چند وقت دیگر عمو محسن و بهاره هم دوباره به ایتالیا برگردند .
شهریار با دقت نگاهم میکند . منتظر عکس العملم است . وقتی ظاهر آرامم را میبیند ادامه میدهد .
_اینا مقدمه بود ؛ اصل مطلب مونده .
منتظر نگاهش میکنم .
دست در جیب سمت راست شلوارش میکند و کاغذ تا شده ای از آن بیرون میکشد.با اکراه کاغذ را به سمتم میگیرد .انگار دلش نمیخواهد به من بدهد .
_از طرف شهروز
نمیدانم شهریار چون نامه را نخوانده شاکیست یا نامه را خوانده و از متن داخلش شِکوه دارد . برای اینکه بفهمم میپرسم
+توش چی نوشته ؟
نگاه گذرای به صورتم می اندازد .
_نخوندم ، راستش نمیخواستم نامه رو بهت بدم ، شهروز که بهم داد گفتم بهت نمیدم و اگه میخواد بهت بده باید خودش بده ولی خیلی اصرار کرد که بهت بدم ، گفت نمیتونه خودش بهت بده، گفت اگه خودش بهت بده یا نامه رو نمیخونی با پارش میکنی .
ازم خواست اصلا نامه رو نخونم . امیدوارم هرچی که توش نوشته ، چیز خوبی باشه .
با اتمام حرفش بلند میشود و به سمت در اتاق میرود
_دیگه میرم ، اومده بودم اینو بدم و برم .
انگار بابت نامه خیلی ناراحت است .
+کجا میری تازه اومدی
سر برمیگرداند
_نه باید برم با سجاد تو مسجد قرار دارم دیرم میشه.سر راه اومدم نامه رو بهت بدم و برم .
+اگه دیرت میشه اصرار نمیکنم ولی زود بیا سر بزن دلم برات تنگ میشه . دفعه بعد زیاد بمون
سر تکان میدهد و لبخند عمیقی میزند
_باشه حتما ، راستی سلامتو به سجاد میرسونم .
و بعد چشمکی حواله ام میکند.از اینکه دیگر اوقاتش تلخ نیست ذوق میکنم و لبخندی از سر شادی میزنم .
بعد از بدرقه کردن شهریار دوباره به اتاق برمیگردم.پشت میز تحریرم مینشینم و نفس عمیقی میکشم .
کاغذ را باز میکنم و شروع به خواندن میکنم .
✍«بی مقدمه سراغ اصل مطلب میرم . این نامه رو نوشتم تا بگم دیگه از دستم راحت شدی.از ایران میرم و دیگه هم برنمیگردم، اگرم برگردم فقط برای اینکه به خانوادم سَر بزنم. این نامه رو نوشتم تا همه چیزو خودم اعتراف کنم و از اول تا آخرشو بگم .حق با تو بود . من نه تنها دوست ندارم بلکه ازت متنفرم.همونطور که خودت فهمیدی هدفم از ازدواج با تو اذیت کردنت بود.حاضر بودم خودم عذاب بکشم ولی بی خیال اذیت کردن تو نشم.این کارها بیدلیل نبود، یه هدف بزرگ پشتش بود.قرار گذاشته بودم بیشتر از این اذیتت کنم ولی پشیمون شدم. بخاطر این اذیتت نکردم که ازت متنفرم ، برای اینکه عمو محمدو عذاب بدم تو رو اذیت کردم.حتما نمیدونی چرا .عمو محمود به شدت خانوادم مخصوصم پدرمو سرزنش کرد. چون پدرتو از ما دلگیر بود ، تو نمیدونی بابام چند بار زنگ زد و با اون همه غرورش به بابات خواهش و التماس کرد تا ببخشدش و کوتاه بیاد و به رفت و آمد دوباره راضی بشه.برای من همه چیز قابل تحمله اِلا تحقیر شدن ، مخصوصا تحقیر شدن خانوادم.پس من تصمیم گرفتم برای اذیت کردن عمو محمد تو رو عذاب بدم. اولش با تیکه انداختن به تو شروع کردم، بعد ماجرای نازنین اتفاق افتاد. نمیدونم چقدر میدونی ولی برای اینکه نازنینو راضی کنم که این کار رو انجام بده طرح دوستی باهاش ریختم و مجبور شدم چند ماه تظاهر به دوست داشتنش بکنم.....»
پوزخند میزنم. بیش از آنکه فکرش را بکند راجب این ماجرا میدانم.
ادامه اش را میخوانم
✍«قصد من از این کارا فقط و فقط اذیت کردن عمو محمد بود. وقتی تو رو اذیت میکردم، هرچقدر عمو محمد کمتر میفهمید که این اذیتا کار منه بیشتر به نفع من میشد و من بیشتر میتونستم تو رو اذیت کنم. سر ماجرای نازنین تو هیچی به پدرت نگفتی در حالی که میدونستی کار منه، مطمئنم که نگفتی چون اگه گفته بودی عمو محمد میومد باهام دست به یقه میشد.تو کمکم کردی که من بیشتر پدرتو اذیت کنم . این که با حرفام تو رو اذیت میکردم علاوه بر اینکه به خاطر تنفر از تو و پررو بودنت بود بخاطر این هم بود که میخواستم از من بیشتر متنفر بشی تا وقتی مجبور شدی با من ازدواج کنی بیشتر عذاب بکشی، و هرچی تو بیشتر عذاب بکشی پدرت بیشتر اذیت میشه.میدونی چرا تو رو انتخاب کردم ؟میدونی چرا مستقیم پدرتو اذیت نکردم ؟ چون بچه جگر گوشه آدمه ، آدم حاضره خودش بمیره ولی یه خط روی بچش نیوفته. بخاطر همین از تو برای اذیت کردن عمو محمد استفاده کردم البته اذیت کردن تو هم بهم مزه میداد.....»
بغض میکنم و نگاهم را از نوشته ها میگیرم .
همانطور که حدس میزدم ،
باعث و بانی همه ی مشکلاتم خودم بودم ، با بی عقلی کردن ،
و نگفتن ماجرا به خانواده ام
نه تنها باعث عذاب بیشتر خودم شدم بلکه برای خانوادهام هم مشکل به وجود آوردم .
چقدر شهروز بی رحم است ،
از من به عنوان طعمه استفاده کرد .
نفس عمیقی میکشم .
بخاطر فشار عصبی زیاد سر درد گرفته ام ، احساس میکنم اگر باقیه نامه را بخوانم مغزم از جمجمه ام بیرون میزند .
نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم .
ادامه دارد....
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
مهدی جان
عمرمان که به تباهی گذشت...
روزها و شبهایمان هم به بطالت گذشتند...
بی آنکه بدانیم هدفمان چیست...
گاه به این میاندیشم
شاید تمام دنیا خلاصه میشود در شما...
شاید که نه،
میدانم که حتما همینطور است...
مرا ببخش مولای غریبم
من بی تو
به روزها و شبهایم که گذشتند بد کردم!
بد کردم که هر ثانیه ثانیهاش یادتان نبودم!
بد کردم که فقط گاهی به یادتان میافتم!
من عذر تمام گناهانم را از شما میخواهم!
پدر مهربانم
جایی خوانده بودم که مدام یاد ما هستی،
و ما هم فکر هر چیز غیر از تو،
مهدی جان من اگر تو را از یاد میبرم،
لطفا تو مرا یادت نرود،
من فقط با تو زندگیام رو به راه است،
مولای من!
ازخدا میخواهم که من نیز
همیشه به یادت باشم و برای ظهورت دعاکنم
▪️اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️استاد عابدینی: هر کسی که بتواند تاثیری داشته باشد که حتی یک ثانیه فرج را جلو بیندازد، در تمام برکات آن شریک خواهد شد.
#طوفان_الأقصى
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ فراموشی امام زمان عجل الله تعالی فرجه
👤سخنران شهید کافی
🖤اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🖤
درمحضرحضرت دوست
🌿قسمت ۱۲۰ جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم .این نام را پشت عکسی خواندم که از بین کتاب
🌷🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
✔️قسمت ۱۲۱
نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم.ترجیح میدهم بقیه ی نامه را بماند روز دیگر بخوانم
.
.
.
سجاد شیشه ی گلاب را باز میکند و شروع به شستن مزار رفیق شهیدش میکند . بعد از اینکه سنگ قبر کاملا تمیز شد ، چند تا از شاخه گل هایی که خریده به دست من میدهد تا روی سنگ قبر بگذارم.قدرشناسانه نگاهش میکن و شاخه گل ها را روی مزار میگزارم .
باقی گل هارا بر میدارد و همانطور آنها را پر پر میکند با لبخند به سنگ قبر چشم میدوزد
_صادق ببین کیو برات آوردم ، همونی که سفارششو بهت کرده بودم.دستت درد نکنه رفیق با مرام، هرچی تو با معرفتی به جاش من بی معرفتم و تا وقتی که کارم گیر نکنه سراغت نمیام .
لبخندش را جمع میکند و دستی به چشم های اشک آلودش میکشد .
دستم را روی سنگ قبر میگزارم و آرام روی نوشته محمد صادق محمدی دست میکشم . نگاهی به سجاد می اندازم ، برای گفتن و نگفتن چیزی که در ذهنم است دو دل هستم . کلمات را در ذهنم کنار هم میچینم و با تردید میپرسم
+میشه یه چیزی ازت بخوام ؟
سر بلند میکند و نگاهم میکند
_بفرما
+من دلم نمیخواد مراسم نامزدی بگیریم ، دلم میخواد فقط مراسم عروسی بگیریم .
ابرو بالا می اندازد
_چرا ؟
با انگشتم روی سنگ قبر ضرب میگیرم
+میخوام با هزینش عروسکای کوچولو بخریم، ببریم یه بهزیستی.ثوابشم ...... ثوابشم هدیه کنیم به روح رفیق شهیدتون .
چشم هایش برق شادی میزنند و لبخندش عمیق تر و پهن تر میشود . سر تکان میدهد
_من که خیلی موافقم ، واقعا پیشنهادت عالی هست. به نظر من فقط مراسم عروسی باشه کافیه . فقط باید با خانواده هامون هم صحبت کنیم .
از تایید سجاد خوشحال میشوم .لبخند میزنم و چشم به او میدوزم .
+من با خانوادم صحبت کردم ، مشکلی ندارن.شما هم با خاله شیرین و عمو محمود صحبت کنید مطمئنم اونا هم قبول میکنن .
سری به نشانه تایید تکان میده.با شادی نگاهش را به سنگ قبر میدوزد .
_این همه تو در حق من برادری کردی حالا منو خانومم میخوایم جبران کنیم .
با شنیدن لفظ ,,خانومم,, بی اختیار ذوق میکنم اما حیایدخترانه ام در ذوقم دخیل میشود و باعث میشود نگاهم را از سجاد بدزدم .
زیر چشمی نگاهم و میکند و لبخند میزند ، بعد دوباره نگاهش را به مزار شهید میدوزد.
خم میشود و کلمه ی شهید سرخ رنگ روی سنگ قبر را آرام اما طولانی میبوسد .
سر بلند میکند و نگاهم میکند
_بریم ؟
سر تکان میدهم و همزمان بلند میشویم .
سجاد انگار چیزی را بیاد می آوردد ، خطاب به من میگوید
_یه لحظه صبر کن الان میام .
و بعد سریع از من دور میشود و به سمت ماشین میدود .نگاهم را از سجاد میگیرم و دور تا دور گلزار شهدا میچرخانم ، افراد زیادی در گلزار حضور دارند .
دختری با وضع حجاب نا مناسب نظرم را جلب میکند.چند مزار آن طرف تر با وضع حجاب نامناسبی نشسته و گریه میکند.
بخاطر گریه کردنش آرایش روی صورتش ریخته است .
با صدای سجاد نگاه از او میگیرم و به سجاد میدوزم .جعبه شیرینی بزرگی به دست گرفته و جعبه ی دیگری به سمتم میگیرد .
_لطفا این جعبه رو بگیر .
جعبه را از دستش میگیرم و با تعجب میپرسم
+این جعبه ها برای چیه ؟
لبخند مهربانی میزند
_امروز تولد صادقه ، میخوام به مناسبت تولدش تو گلزار شیرینی پخش کنم .
لبخندی از سر شادی میزنم
+چه کار خوبی
لبخندش را عمیق تر میکند و درجعبه را باز میکند . همانطور که از من دور میشود میگوید
_شما اون سمتو پخش کن منم این سمتو پخش میکنم . هر وقت پخش کردی و تموم شد دوباره برگرد سر مزار صادق .
لبخند عمیقی میزنم و شروع به حرکت میکنم . اول به سمت همان زن بد حجاب میروم . وقتی رو به رویش می ایستم اخم میکند و سریع جبهه میگیرد . لبخندم را پهن تر میکنم و جعبه را پایین می آورم تا بردارد
+بفرما . بمناسبت تولد یکی از شهیدا داریم شیرینی میدیم .
گره ابرو هایش را باز میکند. لبخند ملایمی تحویلم میدهد و دماغش را بالا میکشد .
همانطور که شیرینی بر میدارد میگوید
_دستتون درد نکنه .
+خواهش میکنم
و بعد از او دور میشوم .
کمی که حرکت میکنم سر بر میگردانم و نگاهی به زن بد حجاب می اندازم.موهایش را به زور زیر شال نصف و نیمه اش میچپاند و گازی به شزینی دانمارکی اش میزند.با شادی نگاه از او میگیرم و به سمت بقیه ی افراد حرکت میکنم . بعد از اینکه همه ی شیرینی ها را پخش میکنم دوباره سر مزار شهید صادق محمدی بر میگردم .
سجاد دست در جیب سلوارش کرده و با لبخند آمدن من را انتظار میکشد . وقتی کنارش میرم به ماشین اشاره میکند
_بریم دیگه
سری به نشانه ی تایید نکان میدهم و با هم به سمت ماشین حرکت میکنیم . لبش را با زبان تر میکند
_انشاالله دفعه ی بعد که میایم گلزار با ماشین خودمون میایم .
بعد من را نگاه میکند
بعد من را نگاه میکند.از جمع بستن خودم و خودش خوشم می آید . لبخند میزنم
+خبریه ؟
سر تکان میدهد و به رو به رو چشم میدوزد
_تو جلسه اول خواستگاری گفتم میخوام با پس اندازم ماشین بخرم. خریدم ، انشاالله تا ۲ هفته دیگه تحویل میگیرم .
ذوق زده نگاهش میکنم .
+اینکه خیلی عالیه
سجاد با شادی سر تکان میدهد، انگار او بیشتر از من خوشحال است. خداوند تمام درهای رحمت را برایمان باز کرده و مسیر زندگی ام روز به روز هموار تر میشود
.
.
.
نگاهم را از فنجان قهوه میگیرم و به هستی میدوزم .
+هستی یه خبر خوب دارم .
لبخند مهربانی میزند و ابرو بالا می اندازد
_اتفاقا منم خبر خوب دارم .
لبخند ملیحی میرنم
+چه خوب پس اول تو خبرتو بگو
_حیف که طاقتم تموم شده و گرنه صبر میکردم اول تو بگی
و بعد شروع به جست و جو در کیفش میکند . بعد از کمی گشتن بلاخره پاکتی از آن بیرون میکشد و رو به رویم قرار میدهد .
به محض دیدن پاکت هم داخل آن را تشخیص میدهم و هم خبر خوب را . پاکتی نباتی رنگ که روی آن پر از گل های برجسته نقره ای رنگ است . دور پاکت هم رمانی نقره ای پیچیده شده و به شکل پاپیون گره زده شده . لبخندم را عمیق تر میکنم و ابتدا رمان و بعد پاکت را باز میکنم کاغذ داخلش را بیرون میکشم . کاغذ هم به رنگ پاکت است و در ابتدای آن با خط نستعلیق نوشته شده
《هستی و امیر حسین》
چشم های خندانم را از نوشته میگیرم و به نگاه منتطزر هستی میدوزم . با محبتی بی ریا میگویم
+مبارکه عزیزم ، ایشالا به پای هم پیر شید
دستش را میان دست هایم میگیرم.لبخندم را جمع میکنم و با تردید میپرسم
+واقعا دوستش داری ؟ یه وقت بخاطر فراموش کردن .....
میان حرفم میپرد و با تحکم میگوید
_نه اصلا ، خیالت راحت باشه . من دیگه سبحان رو فراموش کردم و الان واقعا عاشقانه دوستش امیر حسین رو دوست دارم .
دوباره لبخند میزنم
+خدا رو شکر ، نمیدونی چقدر برات خوشحالم ، حالا یه عکس از این داماد خوشبخت نداری نشون من بدی ؟
سر تکان میدهد
_چرا اتفاقا
دستش را از میان دست هایم بیرون میکشد و موبایلش را برمیدارد ، بعد از کمی جست و جوی صفحه ی آت را مقابل صورتم میگیرد .
+ماشاءالله بزنم به تخته چقدر به هم دیگه میاید .
هستی ذوق زده نگاهم میکند
_انشاالله قسمت تو هم بشه .
با شیطنت نگاهش میکنم
+اتفاقا شده ، خوبشم شده
متعجب ابرو بالا می اندازد
_جدی میگی ؟
سر تکان میدهم و به شوخی با غرور میگویم
+بعله ، فکر کردی خدا فقط نعمتاشو نصیب تو میکنه ؟ اتفاقا خبر خوبم همین بود
لبخند دندان نمایی میزند
_حیف که وسط کافی شاپیم و گرنه از ذوق جیغ میزدم
ریز ریز میخندم و او هم به تابعیت از من میخندد. لبخندش را جمع میکند و ادای آدم های جدی را در می آورد
_خودت از سیر تا پیازشو میگی یا مجبورت کنم بگی ؟ حق انتخاب با خودته .
با خنده میگویم
+واقعا ممنونم از این همه حق انتخابی که بهم دادی
دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند . جلوی دهانش را میگیرد تا صدای خنده اش بلند نشود . بعد از پایان خندیمان شروع به صحبت میکنم
+راست قراره با پسر عموم ازدواج کنم. اسمش سجاده و چند روزه دیگه ۲۴ ساله میشه .۳ روز دیگه قرار عقد محضری داریم. مراسم نمیگیریم ولی برای عروسی منتظرتم .
صورتش را کمی نزدیک تر میکند و آرام میگوید
_اینا رو ول کن. بگو دوسش داری ؟ او چی ؟ اونم دوست داره ؟
لبخند کوچکی میزنم و به صندلی تکیه میدهم .
+خیلی وقته همدیگرو دوست داریم .
لبخند روی لبش میماستد . اخم تصنعی میکند و با دلخوری میگوید
_یعنی تو خیلی وقته پسر عمو تو دوست داری و به من نگفتی ؟ واقعا که ، منو باش با کی درد و دل میکردم. ن فقط به تو گفتم که سبحانو دوست دارم او نوقت تو به من نگفتی که پسر عموتو دوست داری ؟ من چی ....
میان حرفش میپرم
+آرروم باش، من به هیچکش نگفتم، برای این کارم دلیل دارشتم ولی دلیلمم نمیتونم بگم . اگه میشد حتما بهت میگفتم ولی واقعا نمیتونستم .
اخمش را باز میکند اما همچنان دلخور است .
لبخند میزنم
+ناراحت نباش دیگه ، اگه ناراحت باشی عکسشو نشونت نمیدم . بخند تا نشونت بدم .
یک تای ابرویش را بالا میدهد .
لبخندم را عمیق تر میکنم
+بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری .
لبخند میزند
_چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم .
🌱قسمت ۱۲۲
همانطور که میخندم عکس سجاد را در موبایل پیدا ، و به هستی نشان میدهم .
_نه میبینم که سلیقت خوبه ، آفرین ، الحق که رفیق خودمی . میگم خوب شد با من دوست شدی من خوش سلیقه گی رو یادت دادم و گرنه الان شوهر درست حسابی هم نداشتی .
آرام روی دستش میزنم .
+اولش که داشتیم حرف میزدیم بهم میگفتی ، عشقم ، عزیزم ، حالا که یَخِت آب شده اینطوری حرف میزنی .
با پایان جمله ام هر دو شروع به خندیدن میکنیم .
.
.
.
با ذوق نگاهم را به ضریح حضرت معصومه میدوزم . همزمان با پدر و مادرم خم میشوم و به حضرت معصومه سلام و ادای احترام میکنم . پدر با چشم هایی شاد و لبخند متینش مدام به من نگاه میکند و مادر با مهربانی های همیشگی اش قربان صدقه ام میرود.
چادر سفیدم را محکم تر میکنم و آرام در قهوه ای رنگ اتاق «پیوند آسمانی» را باز میکنم .
مکانی که در آن قرار است پیوند آسمانی من و سجاد بسته شود . چند روز پیش به خاطر اصرار من و سجاد قرار بر این شد که از تهران راهی قم شویم و خطبه ی عقد بین من و سجاد در اتاق مخصوص عقد، در حرم حضرت معصومه خوانده شود .
امروز، روز موعد فرا رسید و ما بعد از گذارندن ۲ ساعت مسیر بین تهران و قم بلاخره به مکان مورد نظر رسیده ایم .
نگاهم را به پله ی رو به رویم میدورم و همراه پدر و مادرم پله ها را طی میکنم.به محض رسیدن به پله آخر با چشمم دنبال سجاد ، عمو محمود و خاله شیرین میگردم .
پشت در اتاق عقد پر از زوج های جوانی مثل من و سجاد است که همراه خانواده هایشان منتظر رسیدن نوبتشان هستند .
بلاخره بعد از جست و جوی زیادمیابمشان .
سجاد کت شلوار مشکی همراه با بلیز سفید به تن کرده ، کلاه گیش مشکی اش را گذاشته و آنها را مرتب شانه کرده . صورت را شس تیغ اصلاح و عطر مست کننده ای به خود زده .
با ذوق به سمت سجاد میروم .
وقتی به سجاد میرسم تازه متوجه ۳ خاله ، ۲ دختر خاله و ۳ سوهر خاله سجاد میشوم که آنجا حضور دارند . سریع و بدون دقت به صورتهایشان با آنها سلام و روبوسی میکنم و بعد از تشکر از آمدنشان سراغ خاله شیرین و عمو محمود میروم .
بعد از گذارندان آنها بلاخره فرصت پیدا میکنم با سجاد سلام و احوالپرسی کنم .
سجاد با شیطنت نگاهم میکند و بعد دسته گل رز قرمز تزئین شده ای را از پشتش بیرون میگشد و به سمتم میگیرد .
به ذوق به گل ها نگاه میکنم
+دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی ؟
_قابل نداره ، ۱۵ تا شاخه گل رز قرمز طبیعی ، همونطور که قول داده بودم
متعجب ابرو بالا می اندازم
+قول داده بودی، کی ؟
_مهریه ی عقد موقته دیگه
همانطور که گل ها را از دستش میگیرم میگویم
+دستت درد نکنه ، خیلی خوشگلن .
نگاهم را به او میندازم. چشم های ذوق زده و لب های خندانش تپشم قلبم را بیشتر میکند . بخاطر ذوق و استرس دست هایم یخ کرده اند.
خاله شیرین با محبت به ما نزدیک میشود و تراور ۵۰ تومانی از کیفش بیرون میکشد و همانطور که دور سر من و سجاد میگرداند میگوید
_ماشالا هزار ماشالا انقدر خوشگل شدید میترسم چشم بخورید .
تشکر میکنم و با محبتی بی ریا صورت خاله شیرین را میبوسم .سجاد میخندد و خم میشود و قبل از اینکه خاله شیرین فرصت پیدا کند دستش را کنار بکشد ، آن ها را میبوسد .
خاله شیرین اخم تصنعی میکند
_این چه کاری بود مادر میدونی که من بدم میاد .
سجاد دوباره میخندد و آرام پیشانی خاله شیرین را میبوسد.خاله شیرین هم میخندد و با قدم هایی بلند از ما دور میشود.نگاه پر از محبتم را به رفتن خاله شیرین میدوزم . سجاد دوباره چشم به من میدوزد ، دهانش را باز میکند اما قبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید با صدای عمو محمود ، با اکراه از من چشم میگیرد و به عمو محمود میدوزد
_گفتن ۲۰ دقیقه دیگه نوبت ما میشه ، میخواید برید زیارت ؟
سجاد سری به نشانه نفی تکان میدهد
+نه ، میخوایم بریم نمازخونه کار داریم .
بعد رو به پدرم میپرسد
+عیبی که نداره ؟
پدر سر تکان میدهد و لبخند تحسین آمیزی حواله اش میکند
_نه پسرم ، هرجور راحتید .
رو به من میکند و همانطور که به در قهوه ای رنگ ، در گوشه ای از سالن اشاره میکند میگوید
+اونجا نماز خونس ، میای بریم ؟
لبخند میزنم
_آره حتما
سوالات زیادی در سرم چرخ میخورند اما ترجیح میدهم سکوت کنم و ببینم سجاد میخواهد چه کار کند .بعد از اینکه ار بقیه بخاطر ترک جمع عذر خواهی میکنیم ، به رحمت از میان جمعیت عبور میکنیم و به نماز خانه میرسیم .
نمازخانه ای ۱۲ متری با مکتی تمیز و قهوه ای رنگ که ۴ زوج در آن مشغول نماز خواندن هستند . همانطور که نماز خانه را میکاوم میگویم
+من نماز خوندما .
سجاد همانطور که کفش هایش را در می آورد میگوید
_میدونم ، برای کار دیگه ای اینجا اومدیم .
به تابعیت از او کفش های سادهی نباتی رنگم را در می آورم . سجاد سریع خم میشود و کفش هایم را بر میدارد و داخل جا کفشی میگذارد . خجول سر پایین می اندازم و لبخند ملایمی میزنم
+راضی به زحمت نبودم ، خودم برمیداشتم .
لبخند عمیقی میزند و کمی سر خم میکند
_این چه حرفیه ، وظیفس .
این محبت های کوچکش حبه حبه قند در دلم آب میکند ، این نشان میدهد که چقدر برایش عزیز هستم . دستی به گونه های داغم میکشم و همراه سجاد وارد نماز خانه میشوم .
سجاد ۲ مهر برمیدارد و به گوشه ای اشاره میکند و از من میخواهد که بنشینم .
بعد از نشستن من او هم کنارم مینشیند و یک مهر را جلوی من و دیگری را جلوی خودش میگذارد .
_۲ رکعت نماز شکر بخونیم ، ۲ رکعتم نماز برای سلامتی امام زمان .
بعد نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد و با لبخند مهربانی میگوید
_چطوره ؟
این همه به فکر بودنش را دوست دارم ، دوستت دارم های پنهان در کارها و رفتارش را دوست دارم ، من همه چیز او را دوست دارم ..
+عالیه ، پیشنهاد به این خوبی رو مگه میشه رد کرد ؟
بعد هر دو می ایستیم و بعد از خواندن نمازهایمان از نمازخانه خارج میشویم و دوباره به جمع میپیوندیم .
در چند دقیقه باقی مانده همراه دخترخاله های سجاد گوشه ای میرویم تا بیشتر آشنا بشویم
یکی از آنها خودش را سلما معرفی میکند ، دختریست با چشم های درشت مشکی و صورتی گرد و سفید که روسری بنفشش آنرا قاب گرفته است لب هایش کوچک اما درشت هستند و با بینی قلمی اش تناسب دارد .چهره ای بامزه و لبخندی شیرین دارد .
مانتوی بلد و بنفش زیبایی به تن کرده که اندام لاغرش را زیبا تر نشان میدهد .
دیگری نامش حنانه است ، پوستی سفید و زرد ، لب های نازک و بینی کشیده و لاغر دارد .چشم های متوسط قهوه ای اش را پشت قاب عینک گردش پنهان کرده است .
صورتش بیضی شکل است و گونه های اناری اش زیباییش را دوچندان کرده اند .
چادر عربی مشکی همراه روسری گلهبی رنگی به تن کرده .هر دو به شدت شوخ و مهربان هستند .
همانطور که گرم گفت و گو بودیم صدای آشنایی مرا میخواند .
سر بر میگردانم ؛ با دیدن شهریار شادی ام دو چندان میشود .نگاهی به او می اندازم .
موها و ریش هایش را حالت دار شانه کرده که باعث شده زیباییش دوچندان بشود.کت شلوار سرمه ای همراه بلیز آبی روشنی به تن کرده .
سریع به سمت او میروم و لبخند پهنی میرنم
+سلام کی اومدی ؟ چقدر دیر کردی .
آبی آرام چشم هایش را به چشم هایم میدوزد ، لبخند مهربانی میزند
_سلام عروس خانم . شرمنده ، فکر نمیکرد راه انقدر طولانی باشه .
+عیب نداره ، هنوز نوبتمون نرسیده .
با شیطنت نگاهش میکنم
+چقدر کت شلوار بهت میاد ، فکر کنم دیگه باید دومادت کنیم .
لبخند ژکندی میزند
_حالا بزار اول تو رو عروس کنیم ، نوبت منم میرسه .
ابرو بالا می اندازم
+عروس شدم دیگه !
_نه هنوز که خطبه دائمی رو نخوندن ، من میترسم سجاد تا اون موقع فرار کنه ، بگو زودتر خطبه رو بخونن ، تا تنور داغه بچسبون .
لب هایم را روی هم میفشارم تا نخندم .
آرام روی بازویش میکوبم و اخم تصنعی میکنم
+باشه شهریار خان ، نوبت منم میرسه .
میخندد و بعد آرام و طولانی پیشانی ام را میبوسد و میگوید
_شوخی کردم ، وگرنه سجاد بهتر از تو رو نمیتونه پیدا کنه .
دوباره لبخند میزنم و بی اختیار اشک در چشم هایم خانه میکنند .
سجاد سریع جلو می آید و با خنده میگوید
_بسه بسه فیلم هندیش نکنید .
چند دقیقه به شهریار نگاه میکند
_داشتی زیر آب منو میزدی ؟
شهریار بلند میخندد
+من غلط بکنم
قبل از اینکه سجاد فرصت پیدا کند چیزی بگوید مرد مسئول میگوید
_خانم رضای و آقای رضایی ، برای عقد تشریف بیارید داخل اتاق .
دوباره ضربان قلبم شدت میگیرد . هیجان به سراغم می آید.با قدم هایی آهسته به سمت سجاد میروم و همانطور که دست گلم را در دستم جا به جا میکنم همراه او به سمت اتاق میروم .
در اتاق باز میشود، نگاهم را دور تا دور اتاق میگردانم ، اتاقی متوسط که سمت راستش صندلی عروس داماد قرار گرفته و رو به رویش سفره خونچه ای زیبا چیده شده .
داخل سفره مربع هایی وجود دارد که از آنها ریسه های نگینی آویز شده و حالت مکعبی را به وجود آورده که در هر وجه آن یکی از نام های حضرت زهرا با خط نستعلیق به رنگ طلایی نوشته شده است . فضای فوق العاده ساده و دلنشین دارد . در سمت چب هم صندلی هایی برای همراهان عروس و داماد چیده شده است .
همگی با هم وارد میشویم ،
من و سجاد روی صندلی عروس و داماد جای میگیریم . شوهر خاله های سجاد روی صندلی های مخصوص همراهان مینشینند .
خاله شیرین و عمو محمود کنار سجاد می ایستند و مادرم و پدرم کنار من .
خاله شیرین از کیسه ای که به همراه دارد ۲ کله قند کوچک که دورشان طور و رمان صورتی پیچیده شده همراه طور نقره ای رنگی بیرون میکشد .
سجاد یکی از کیسه ها را از دست خاله شیرین میگیرد و از آن قرانی بیرون میکشد .
قرآنی بزرگ و سفید رنگ با حاشیه های طلایی رنگ . بسیار زیبا و خوش رنگ و لعاب است .
قرآن را باز میکند و بعد از کمی جست و جو آن را بین من و خودش قرار میدهد .
به نام سوره که بالای صفحه نوشته شده نگاه میکنم . «سوره نور»
نگاه پرسشگرم را به سجاد میدوزم .
با آرامش لبخند میزند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد .
_خوندن سوره نور خیلی سفارش شده .
تا وقتی که زمان بله گفتن برسه بیاید سوره نور رو با هم بخونیم .
لبخند ملیحی میزنم و چشم هایم روی آیات مینشینند.
سجاد با دقت به آیات خیره میشود و میگوید
_چه اسم قشنگی داره ، نور ، اسم شما هم نورا ست .
خجول سر به زیر می اندازم و عاجز میشوم برای پاسخ دادن به خوبی هایش .این همه خوب بودنش خجالت زده ام میکند ، کاش انقدر خوب نباشد . چشم هایم را میبندم تا اشک های جمع شده در چشم هایم را کسی نبیند . چقدر اشک شوق خوب است .
هر دو آرام شروع به خواندن میکنیم .
عاقد وارد اتاق میشود و برای خداندن خطبه آماده میشود .
حنانه و سلما ۲ طرف طور را میگرند و خاله شیرین کله قند ها را در دست میگیرد و منتظر عاقد میماند .
دلم میگیرد ، از نبودن سوگل . از سوگلی که نیست این روز خوب را ببیند ، از سوگلی که نیست تا قند هارا بسابد ، از سوگلی که نیست تا ذوق کردن هایش را ببینم .
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم فعلا به او فکر نکنم .
عاقد چند دقیقه ای صحبت میکند و بعد شروع به خواندن خطبه میکند .
_قال رسول الله ، النکاح سنتی ......
با صدای سجاد گوش از حرف های عاقد میگیرم و به صدای سجاد میسپارم .
سجاد همانطور که به یکی از آیات اشاره میکند میگوید
_و زنان پاک برای مردان پاک .
شما که زن پاک هستی ، امیدوارم منم مرد پاکی باشم و لایق شما .
ادامه دارد ....
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️