10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_صوت_مهدوی
💽توسل واقعی به امام زمان عجل الله فرجه
👌داستان بسیار زیبا و دلنشین
🎤 #استاد_عالی
🖥 ببینید و نشر دهید📡
@Abbasse_Kardani
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آهنگ_مهدوی
بیـݘاره مـنم ڪه یـڪ عـمـــر
عـادٺ ڪـردم به جــدایۍ
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️طوفان #آخرالزمان خیلے چیزها رو بُرد
👈 #چادرها رو #حجاب رو ، #حیا رو احترام رو باد برد 😞
#سخنان_زیبا_و_شنیدنی👌👌👌
#استاد_دانشمند 👤
لینک کانال : @Abbasse_kardani
💠✨یٰـَبـُنَیَ أَقـِمِ الْصـَّلَٰوةَ
وَأْمـُرْبِاٌلـمَعْروُفِ وَاٌنْهَ عَـنِ
اٌلْمـُنـکَرِوَآصْبِرْ عَلیٰٰ مَآأَصـَا بَکَ إِنَّ ذَٰلِکـَ مِنْ عَزْمِاٌلْأُموُرِ✨
🌀امــر بــہ مــعـروف ونـهـی از مـنـکر🌀
🌿پسـرم !نمـاز را برپـاداروامـربه مـعروف ونـهی از منـکرکن ودر
🌿بـرابـرمـصـایبـی کـه بـه تـومی رسـدشکیـبابـاش کـه ایـن ازکـارهـای مـهم اسـت.✨
📚سوره مبارکه لقمان
✍آیه ۱۷
#کلام_شهید
مینویسم...
هر آنکس که میخواند یا میشنود بداند...
شرمنده ام ازاینکه یک جان بیشتر ندارم تا در راه #ولیعصر(عج) و نائب بر حقش امام #خامنه_ای(مدظله) فدا کنم
#شهـید_حمید_سیاهکالی_مرادی
نظام تقديم 82.mp3
7.62M
🔈 #شرح_و_بررسی_کتاب_آن_سوی_مرگ
🔇 جلسه نهم
صوتی #کتاب_آن_سوی_مرگ 👆👆👆
کتابی بر اساس واقعیت ؛ کسانی که مرگ را تجربه کرده اند
لطفا از اول جلسه که در کانال گذاشته شده بررسی کنید تا بیشتر متوجه داستان بشید.
لینک کانال : @Abbasse_kardani
درمحضرحضرت دوست
🔈 #شرح_و_بررسی_کتاب_آن_سوی_مرگ 🔇 جلسه نهم صوتی #کتاب_آن_سوی_مرگ 👆👆👆 کتابی بر اساس واقعیت ؛ کسان
سلام علیکم
صوت:جلسه نهم#آن سوی مرگ
را با هم میشنویم.
#وظایف_منتظران
📝 "سرودنِ شعر در وصف امام زمان"
🔹 یکی از وظایف منتظران، سرودن شعر یا نوشتن کتاب در فضائل و مدح و ندبه آن حضرت است، البته به میزان توانایی و استعداد هر فرد، که این امر نوعی یاری دین و امام است.
❤️ امام رضا میفرمایند: هیچ مومنی شعر نسُروده که ما را به وسیله آن مدح گوید مگر آنکه خدا برای او در بهشت شهری بنا خواهد ساخت که هفت برابر وسیع تر از دنیا باشد و در آنجا فرشته و هر پیامبری، او را زیارت و دیدار خواهد کرد.
📚 وسائل الشیعه جلد۱۰ باب۱۰۵
درمحضرحضرت دوست
داستان_دنبال_دار_نسل_سوخته 🌹قسمت_سی وچهارم🌹 این داستان👈گدای واقعی.... راست می گفت ... من کلا چند د
داستان_ دنبال_ دار_ نسل_ سوخته
🌹قسمت_ سی وپنجم🌹
این داستان👈دلم به تو گرم است.....
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...
گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ...
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...
- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...
- اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ...
- " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...
#ادامه دارد.......🍃
لینک کانال : @Abbasse_kardani
داستان_دنبال_ دار_نسل_سوخته
🌹قسمت_سی وششم🌹
این داستان👈با من سخن بگو
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ...
و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ...
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...
از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ...
این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ...
اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ...
اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...
#ادامه دارد......🍃
لینک کانال : @Abbasse_kardani