eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
670 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚چرا از امام زمان (عج) خجالت نمیکشیم؟ 😞😔😞😔 🔶درس های مهدویت 👌پیشنهاد دانلود 👌ویژه استوری 👤علی اکبر رائفی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این همه رو می‌بینیم و باز هم به خودمون نمی‌آیم😞 منتظران سست نشید یه وقت یه خبرایی هست✨ افتادیم تو سرازیری ظهور✌️ اندکی صبر سحر نزدیک است
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خودش دم کرده. گفت صبح ها باید حتما چایی بخوره. ماکان ابرویی بالا انداخت و با خودش گفت: چه احساس راحتی می کنه هنوز نیامده. بعد رفت سمت اتاق ترنج. توی اتاق سرک کشید ولی مهتاب را ندید. صدای او را از جایی می شنید که داشت با خودش حرف می زد: لعنتی این که سیمش نمی رسه. اه ماکان صدایش زد: -خانم سبحانی؟ مهتاب با شنیدن صدای ماکان هول شد و خواست زود بلند شود که سرش به زیر میز خورد. و اخش را به هوا برد. بی خیال سر دردش شد و راست ایستاد ولی دستش به صفحه کلید خورد و لیوان چایی روی میز برگشت. به طرف لیوان خیز برداشت که از روی میز نیافتد لیوان را گرفت ولی چایی که روی میز روان شده بود روی دستش ریخت و تا مغز استخوانش سوخت. ماکان همانجا خشکش زده یود. نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد. مهتاب لیوان را پشت سرش پنهان کرد. و به سرعت سلام کرد. ماکان به جای جواب گفت: -حالتون خوبه؟ -خوبم. ولی دروغ می گفت. دستش بیچاره اش کرده بود. چه شروع رویایی داشت. دلش می خواست بزند زیر گریه. با خودش گفت: این یهو از کجا پیداش شد؟ ماکان حالا داشت صحنه ای که اتفاق افتاده بود را توی ذهنش دوباره بررسی می کرد و عجیب خنده اش گرفته بود. مهتاب برای اینکه وضع را کمی راست و ریست کند سریع گفت: -داشتم سیسم تلفن و وصل می کردم به پریز. اینترنتش وصل نبود. ولی سیمش نمی رسه کوتاهه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان بالاخره به خودش تکانی داد و وارد اتاق شد. مهتاب نمی دانست همانجا بایستد یا جایش را تغییر دهد تکان که خورد مانتویش بهجای سوختگی سائیده شد و توی دلش آشوب شد. ولی لبش را گاز گرفت تا صدایی از دهانش خارج نشود. ماکان کتش را در آورد و نگاهی به دریاچه کوچک چایی که روی میز درست شده بود و بعد هم به طرف پائین جاری شده بود نگاهی انداخت و و گفت: -بذارین ببینم مشکلش چیه. بعد رفت سمت میز مهتاب خواست از پشت میز بیرون بیاید ولی ماکان تمام عرض بین میز و دیوار را اشغال کرده بود. بکی دوبار لو عقب شد و بعد هم لپ هایش را با حرص باد کرد و برگشت و از پشت میز ترن دور زد و بیرون آمد. کت ماکان هنوز دستش بود و مهتاب می ترسید چایی های ریخته روی میز کتش را لکه کند. برای همین لو رفت و گفت: -کتتون و بدین به من . ماکان بدون حرف کتش را به مهتاب داد. مهتاب کت را روی دستش انداخت و همانجا دست به سینه ایستاد کت ماکان درست زیر بینی اش قرار داشت و بوی ادکلن مرغوبش فضا را پر کرده بود. ولی برای مهتاب زیاد هم مهم نبود چون داشت به گندی که زده بود فکر می کرد برای همین اصلا متوجه نشد که ماکان برای گرفتن کتش دست دراز کرده. صدای بلند ماکان که گفت: _خانم سبحانی! مهتاب را بالاخره از جا پراند. و گیج به او نگاه کرد: -گفتم کتم و بدین. -بله. بعد کت را به طرف او دراز کرد. نگاه ماکان به دست سرخ شده او افتاد. روی شصتش از انتهای بند دوم تا روی دست یک لکه قرمز بزرگ دیده می شد. ماکان دستش به کت بود ولی نگاهش روی دست مهتاب: -دستتون چی شده؟ مهتاب سریع کت را ول کرد و دستش را پشتش قایم کرد. -هیچی؟ درست شد؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان کت را روی دستش انداخت و گفت: -آره. میز و یه کم جابجا کردم فعلا درست شد. ولی بازم کوتاست می گم حیدری یه کابل دیگه براتون بگیره. -دستتون درد نکنه. ماکان بعد از گفتن این حرف اتاق را ترک کرد و لبخند پهنی صورتش را پوشانده بود. مهتاب بعد از اینکه مطمئن شد ماکان رفته توی آشپزخانه دوید و با یک دستمال برگشت. روی میز را خشک کرد و بعد تازه رفت سراغ دستش. دستش را زیر آب سرد گرفت تا بلکه از دردش کم شود. ولی زیاد هم فرق نکرد. لیوان را شست و برای خودش یک چایی دیگر ریخت. پشت میزش که نشست سر و کله چند نفر دیگر هم پیدا شد. ساعت هست و نیم بود. مهتاب از اینکه روز اول این همه خراب کاری کرده بود از دست خودش شاکی بود. به میز خالی ترنج نگاه کرد و به خودش گفت: سالی که نکوست از بهارش پیداست مهتاب خانم روز اول و که خراب کردی خدا بقیه شو به خیر کنه. بعد چایش را به دهان برد و وارد اینترنت شد. حالا چرا این ترنج گور به گوری نیامده. چایش را تمام کرد و بعد هم شروع به کار کرد. نفهمید چقدر گذشته که موبایلش زنگ خورد. ترنج بود: -سلام -سلام و مرض معلوم هست کجایی؟ -مهتاب به خدا می خواستم بیام ولی نشد. یعنی امروز یک کار واجب تر داشتم هی امروز و فردا می کردم دیگه امروز رفتم دنبال اون کار. -حالا چی بود این کار مهمت؟ -بعدا می گم. -باشه. -فعلا. -بای. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
❤️🌹❤️ مهر شما همان ڪیمیایے است ڪہ روزگار مرا قیمتے مے‌ڪند... من بہ اعتبار محبت شما نفس مے‌ڪشم اے قرار دل بے قرارم... سلام بر تنها گل نرگس
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «تقابل آخرالزمانی تفکرها؛ قسمت اول» 👤 استاد 💢 دجال یا امام دوازدهم؟!
💖 برای امام زمانم چه کنم؟💖 ❣ ❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود... سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی! 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
1_1196135626.mp3
3.98M
⭕️ ابدال و اوتاد جزو یاوران همیشگی حضرت هستند ⁉️ حلقه اوتاد و ابدال چه کسانی هستند ؟ 📚 در روایات اسلامی، ابدال گروهی از مردم صالح و نیکوکارند که هرگز زمین از وجودشان خالی نمی‌شود، هر یک از آنها که بمیرد، خداوند شخص دیگری را جایگزینش قرار می‌دهد 🔰 در روایات اهل سنت، اوتاد گروهی از اولیا دانسته شده‌اند که تعداد آنها چهار یا هفت و یا چهل نفر است. این افراد بر اساس اخلاق موسی(ع) و یا بر قلب جبرئیل خلق شده‌اند، یا دارای یقینی همچون یقین ابراهیم(ع) هستند که به برکت ایشان باران می‌بارد و بلا از زمین دور می‌شود و به واسطه ایشان به مردم روزی داده می‌شود.[۵] همچنین گفته شده اوتادی هستند که با فرشتگان همنشین هستند و در هنگام بیماری، فرشتگان به عیادت آنان می‌روند و هر موقع نیاز به کمک داشته باشند، آنان را یاری می‌کنند 🔸 اوتاد در لغت به معنی میخ‌ها است. در قرآن کریم از کوهها به عنوان میخ‌های زمین یاد شده است.[۱] در کتاب‌های روایی، این اوتاد به گروه‌های مختلف اولیا تفسیر شده‌اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 برای امام زمانم چه کنم؟ 💌 دو راه جهشی رسیدن به امام زمان علیه السلام 👤 استاد دکتر عالی
راه رسیدن به امام زمان.mp3
6.15M
🔊 📝 «راه رسیدن به امام زمان علیه السلام» 👤 استاد ⁉️ چیکار کنیم که جزء یاران امام زمان علیه السلام باشیم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «تقابل آخرالزمانی تفکرها؛ قسمت دوم و پایانی» 👤 استاد 💢 خطری بزرگتر از داعش!
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دوباره کله اش را توی مانیتور کرد. اصلا نفهمید کی ظهر شد. سه تا کارش را تمام کرده بود. سه تا کارت ویزیت بود که طرحشان را زده بود و آماده کرده بود. طرح را ریخت روی فلش و از جا بلند شد. اگر می خواست به کلاسش برسد باید حتما زودتر می رفت. صبحانه که نخورده بود مطمئنا به نهار دانشگاه هم نمی رسید. بعد با خودش فکر کرد: بلکه این پنج شیش کیلو اضافه رو هم آب کنیم بره. وسایلش را جمع کرد و کوله اش را انداخت. رفت سمت میز خانم دیبا و با لبخند دوباره سلام کرد: -سلام خسته نباشید. -سلام .ممنون. -من کارم تمام شد. باید به کی اینا رو تحویل بدم؟ خانم دیبا با تعجب گفت: -همه شو انجام دادی؟ مهتاب باز هم فکر کرد: شاید نباید اینقدر زود تمام میشد یعنی اشتباهی کردم یا کارامو را سر سری انجام دادم؟ با تردید نگاهی به خانم دیبا انداخت و گفت: -بله. نباید تمام میشد؟ خانم دیبا شانه ای بالا انداخت: -نمی دونم. بستگی به کارش داره. باز مهتاب توی فکر رفت: -یعنی کاری که من انجام می داد در سطح پائین و پیش پا افتاده تریه. بعد این فکر را از سرش دور کرد و با خودش گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 "خوب توقع داری به توه دانشجوی کاردانی چی بدن روز اولی. برو خدا رو برای همینم شکر کن." دوباره رو به خانم دیبا گفت: -خوب حالا اینارو به کی بدم؟ -باید آقای اقبال تائید کنن. مهتاب سری تکان داد و فلش را به طرف او گرفت خانم دیبا بدون اینکه نگاهش را از توی منیتور بردارد گفت: _چرا می دی به من ببر بده به خودشون. مهتاب به در بسته اتاق ماکان نگاه کرد و باز یاد خراب کاری صبحش افتاد. _الان برم؟ _برو کسی تو اتاقشون نیست. ترنج کوله اش را روی شانه مرتب کرد و پشت در ایستاد. نفس عمیقی کشد و در زد: صدای حرف زدن ماکان را می شنید ولی صداها گنگ بود. تعجب کرد برگشت و به خانم دیبا گفت: _مگه نگفتین کسی نیست تو اتاقشون؟ _چرا. _پس با کی حرف می زنن؟ خانم دیبا نگاهی به تلفن انداخت و گفت: _شاید با موبایل دارن با کسی صحبت می کنن. _یعنی نرم تو؟ خانم دیبا کلافه گفت: _خوب در بزن بازم. مهتاب پوفی کرد و دوباره در زد. ولی باز هم جوابی نیامد. نگاهی به ساعتش انداخت خیلی نمی توانست معطل شود. نمی دانست وقتی فلشش را تحویل داد باید بماند یا برود برای همین دلشوره گرفته بود که نکند دیر برسد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 عصر با ارشیا کلاس داشت و اصلا دلش نمی خواست دیر برسد. چند دقیقه صبر کرد و وقتی باز هم جوابی نشنید این بار محکم تر در زد.بعد از چند ثانیه در به شدت باز شد. ماکان موبایل به دست پشت در ایستاده بود: -یک لحظه گوشی. بعد به چشمان مهتاب خیره شد و با جدیت و اخم گفت: -وقتی جواب نمی دم یعنی مزاحم نشید یعنی کار دارم. مهتاب نمی دانست چه بگوید. خانم دیبا هم که انگار نه انگار داشت همچنان به کارش ادامه می داد. ماکان با دیدن چشمان مهتاب که با ترس و تردید به او خیره شده بود گفت: -حالا چکار داری؟ مهتاب نگاهش را از او گرفت و گفت: -خانم دیبا گفتن باید کارامو شما تائید کنین. ماکان ابروی بالا انداخت و گفت: -تمام شدن؟ مهتاب هم سر تکان داد و هم گفت: -بله و توی دلش پرسید چرا همه تعجب می کنند از اینکه او کارش را تمام کرده. ماکان با دست به داخل اتاق اشاره کرد و دوباره موبایل را کنار گوشش گرفت: -عذر می خوام شهرزاد جان یکی از بچه هاست. بعدا خودم تماس می گیرم. و زیر چشمی به مهتاب که کنار در ایستاده بود نگاه کرد. اصلا چه لزومی داشت که اسم شهرازد را به زبان بیاورد. حالا که گفته بود و مهتاب هم شنیده بود. ولی چهره بی تفاوت مهتاب نشان می داد که اصلابرایش مهم نیست مخاطب ماکان چه کسی می تواند باشد. ماکان روی صندلی اش ولو شد و موبایلش را روی میز انداخت و گفت: -کاراتون و ببینم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
بی تو من چیستم؟ ابر اندوه بی تو سرگردان تر از پژواکم در کوه بی تو اشکم دردم آهم آشیان برده ز یاد نتپد دیگر در سینه من دل با شوق ...
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «مهارت‌های زیستن در آخرالزمان» 👤 استاد 🔸 سعی کنید مهارت‌های لازم برای زیستن در و آدم تراز انقلاب اسلامی شدن رو کسب کنید تا به امام زمانتون کمک کنید. ⁉️ این مهارت‌ها چی هستن؟
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خودش به دیدن مومنین‌میرود 🍂فیلم تکان دهنده حضور امام زمان (عج) در کنار یک خربزه فروش 👤 استاددانشمند 🤲 
🖤 حضرت ام البنین سلام الله علیها وفات یا شهادت؟ 🏴حضرت امّ البنین، مادر حضرت ابا الفضل عباس(ع) بود که پس از شهادت حضرت فاطمه(س) به همسرى حضرت على(ع) در آمد. نامش «فاطمه بنت حزام»، بود. زنى بود با شرافت، از خانواده‌اى ریشه‌دار و دلاور و نسبت به فرزندان حضرت زهرا نیز بسیار مهربان بود. ثمره ازدواج على(ع) با او چهار پسر بود، به نام‌هاى: عباس، جعفر، عبد اللّه و عثمان، که هر چهار فرزندش روز عاشورا در رکاب سید الشهدا به شهادت رسیدند.. 💠حضرت امّ البنین سلام الله علیها، پس از شهادت فرزندانش، همه روزه به بقیع می‌رفت و به یاد فرزندان شهیدش مرثیه‌های بسیار سوزناکی می‌خواند و مردم مدینه نیز به ندبه و نوحه او گوش فرا می‌دادند تا جایی که مروان بن حکم – این دشمن اهل بیت- نیز همواره به نوحه‌خوانی او حاضر شده و می‌گریست.. 🏴حضرت سلام الله علیها با فصاحت و بلاغتی که داشت در مقام افشاگری از ظلم و تعدی بنی امیه لعنه الله علیهم بر آمد و با اشعار جانسوز و بلیغ و عزارداری های مستمر مردم را متوجه ظلم و بی لیاقتی حکام وقت می نمود لذا حضرت ام البنین علیها السلام را با عسل زهرآگین مسموم و به شهادت رساندند.. 💠مورخ نامی حاج شیخ علی فلسفی در کتاب زنان نابغه و جناب عبدالعظیم بحرانی در کتاب ام البنین سلام الله علیها نوشته اند که بنی امیه (لعنه) همسر أمیرالمؤمنین، فاطمه بنی کلابیه را مسموم و به قتل رساندند.. 📚وقایع الشیعه، وقایع سیزدهم جمادی الثانی،صفحه ۸۵