درمحضرحضرت دوست
📚 رمان : #لبخند_بهشتی 📝نام نویسنده: مریم بانو 🔖تعداد قسمت : 132 📌 شهدایی(شهدای مدافع حرم)، عاشقان
💥رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
🌿قسمت ۱ و ۲
بیحوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم میگذارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقههایم تیر میکشند. از صبح که خبر را شنیدهام، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب «عمو محمود» با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و «عمو محسن» اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطهی دوباره شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد.
با صدای در اتاق، از فکر بیرون میآیم. دستم را از روی چشمهایم پایین میاورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد؛
_ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی.
با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت مینشینم. به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم
_اونوقت چرا فکرکردید من باید مشتاق رفتن باشم؟
اخمهایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد میگوید:
_مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایزالخطاست.اینها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن.
پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم
_مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه. وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟
دوباره ابروهایش را در هم میکشد
_تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشاالله که قصد بدی ندارن
شانه بالا می اندازم
_من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه
مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود
_بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بندههای خدا منتظرن.
بعد در کمد شروع به جست و جو میکند.
کاش میتوانستم به این مهمانی نروم.
«دل از من برد روی از من نهان کرد
خدارا با که این بازی توان کرد؟» حافظ
مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد.مانتوی سادهای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گلهای کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تورهای سفید رنگ نازکی دوخته شدهاند. لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم
_الان آماده میشم شما برید.
مادر مردد نگاهی به من میاندازد و به سمت در میرود
_پس عجله کن
بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم.نگاهی به ساعت میاندازم. ۱۲:۴۵ دقیقه را نشان میدهد. از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت میاندازم. روسری صورتی سادهام را برمیدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم. عطر گل مریم را به چادرم میزنم و آن را روی ساعدم میاندازم.وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم
_کجایی تو پس دختر. مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم .
لبخند عمیقی میزنم
_حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی
مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود.خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم میاندازم.به سرعت سوار ماشین میشوم. با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانهای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم.در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود :
روزهای اول مهرماه بود که متوجه شدم «بابا رضا» تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است. مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام
«دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شندنش میارزد»
علی اصغر داوری
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
من از عهد آدم تو را دوست دارم؛!
از آغاز عالم تو را دوست دارم؛!
تو را دوست دارم............
#یاایهاالعزیز
📸 سید خراسانی و محدوده جغرافیای خراسان در روایات اسلامی:
◼️ روایات ما به صورت صریح و قاطع، سید خراسانی و یاران خراسانی را اهل ایران نامیده اند و در روایات از (قوم مشرق، ایرانیان، از نسل سلمان فارسی، اهل قم، اهل خراسان و...) در معرفی آنان استفاده شده است. و مهم تر از همه شعیب صالح که به فرماندهی کل لشکر امام زمان (عج) منصوب میشود نیز از ایران است.
✍️ *سال ۲۰۱۳ و همزمان با تاسیس داعش، رسانه های غربی اعم از هالیوود، بیبیسی، و... و علیالخصوص شبکه فاکس نیوز آمریکا با ساخت برنامه های ضد اسلامی و ضد مهدوی عنوان کردند که داعش همان صاحبان پرچم های سیاه از یاران امان دوازدهم شیعیان است که در خاورمیانه به کُشت و کشتار میپردازد.*
🔺 در واقع رسانه های غربی با ترسیم منطقه ژئوپلیتیک ظهور امام زمان (عج)، با منتسب دانستن پرچ های سیاه داعش به پرچم های سیاه سید خراسانی و یارانش و همچنین نشان دادن خوی تکفیری داعش و بازهم منتسب دانستن آن به اسلام، علاوه بر تخریب چهرهی دین مبین اسلام، یاران حضرت مهدی (عج) و روایات مربوط به عصر ظهور را تحریف کردند و مخاطبان شان را جهت حضور بیشتر آمریکا در خاورمیانه، جهت مبارزه با داعشی که خودشان عامل اصلی ایجاد آن بودند، قانع میکردند و یا حداقل بهانه میتراشیدند.
🟢🖊 قیام سید خراسانی /
آیا رهبر ایران، همان سید خراسانی در روایات عصر ظهور است؟
*«سید خراسانی»*
🔸 اندکی پیش از ظهور حضرت مهدی (عج)، در میان ایرانیان شخصی با عنوان (سید خراسانی) خروج کرده که رهبری سیاسی مردم را بر عهده میگیرد. (آخرین رهبر سیاسی ایران) و شعیب بن صالح نیز، رهبری نظامی لشکریان خراسانی را بر عهده میگیرد و در ضمن، شعیب بن صالح بعنوان فرمانده کل سپاه حضرت مهدی منصوب میشود.
🔹 *سید خراسانی و شعیب، جنگ را در مرز های ایران، ترکیه و عراق هدایت میکنند و نیرو های خود در شام را پیش رانده و در همان زمان، از دو جناح عراق و شام، آماده ی پیشروی بزرگ بسوی فلسطین و قدس میشوند.*
🔸 روایات به روشنی دلالت دارند بر اینکه سید خراسانی، از ذریه امام حسن مجتبی (ع) و یا امام حسین (ع) است و از ایشان بعنوان هاشمی خراسانی یاد شده است و صفات جسمی وی را که دارای صورتی نورانی و خالی بر گونه راست و یا دست راست دارد، بیان کرده است.
🔹 *سید خراسانی آخرین شخصی است که پیش از ظهور حضرت مهدی (عج) بر ایران حکومت کرده و یا معاصر با آخرین فردی است که فرمانروای ایران خواهد بود.*
📚فرهنگ الفبای مهدویت
(موعود نامه)
#سید_خراسانی
#حاکم_ایران
#قوم_زمینهساز_ظهو
✅ (فضای عمومی عصر ظهور)
«یاران یمنی و خراسانی امام مهدی (عج) و اختلاف در خاندان حجاز “آل سعود”»
🔸احادیث ما بیانگر آن است که ظهور حضرت مهدی «عج» پس از یک رشته حوادث مقدماتی منطقه ای و بین المللی، از شهر مکه و خانه ی خدا آغاز خواهد شد.
🔹در سطح منطقه ی ظهور (خاورمیانه) ابتدا دو دولت هوادار آن حضرت در ایران «خراسانی» و یمن «یمانی» تشکیل میگردد.
🔸یاوران ایرانی حضرت، دولت خود را سالها قبل از ظهور برپا میکنند (پیروزی انقلاب سال ۱۳۵۷) و پس از قرار گرفتن در یک جنگ طولانی «۸ سال جنگ تحمیلی عراق به ایران» آنرا با پیروزی به پایان میبرند.
🔹اندکی قبل از ظهور، در بین ایرانیان دو شخصیت برجسته بر مسند قدرت تکیه میزنند، یکی سید خراسانی است که آخرین رهبر سیاسی ایران است و دیگری شخصی بنام شعیب فرزند صالح که در قالب یک چهره نظامی بروز میکنند.
(شعیب، جوانی گندمگون است که خالی بر صورت دارد و به فرماندهی کل سپاه توسط حضرت مهدی «عج» منصوب میشود.)
🔸و اما یاران یمنی حضرت، نهضت خود را تنها چند ماه قبل از ظهور آغاز میکنند.
به نظر میرسد که یمنی ها علاوه بر آماده کردن مقدمات ظهور، در حوادث آنروز حجاز «عربستان» که با خلأ سیاسی روبرو خواهد بود ایفای نقش خواهند کرد.کما اینکه این اختلاف چند سالی است که بین حکام عربستان آغاز شده است.
🔹در عربستان، پادشاهی ملقب به عبدالله که از خاندان معروف آن سرزمین است به قتل میرسد؛ او آخرین پادشاه عربستان و بعد از او بر سر جانشینی اختلافات فراوانی ایجاد و این اختلافات به قبایل کشیده میشود و تا ظهور ادامه میاب
درمحضرحضرت دوست
💥رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی 🌿قسمت ۱ و ۲ بیحوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم ها
❣قسمت ۳ و ۴
تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود. عمو محسن سعی داشت تمام اموال را بالا بکشد ولی پدرم سخت تلاش میکرد تا نگذارد عمو محسن به خواستهاش برسد، ولی به تنهایی نمیتوانست جلودار عمو محسن شود. به همین دلیل با عمو محمود صحبت کرد ولی او در جواب گفته بود
_من نمیخام با محسن درگیر بشم تو هم بهتره بیخیال بشی کاری از دست ما برنمیاد .
پدرم از این حرف بشدت ناراحت شده بود و در آخر وقتی عمو محسن اموال را بالا کشید پدرم با عمو محمود مجددا صحبت کرد و گفته بود که تصمیم دارد هم با او و هم با عمو محسن قطع رابطه کند ولی عمو محمود اصرار داشت که پدرم این کار را نکند ولی پدرم پاسخ داده بود
_اگه این رابطه یک ذره برات ارزش داشت نمیذاشتی کار به اینجا بکشه و محسن هر غلطی دلش میخواد بکنه .
با صدای پدرم از خاطرات بیرون می آییم
_خب پیاده بشید رسیدیم .
نگاهی به دور و اطراف میاندازم. هنوز هم در همان محله قدیمی زندگی میکنند. وقتی به کوچه باریکشان نگاه میکنم تمام خاطرات کودکی ام برایم تداعی میشود. یاد لیلی بازی هایی که با «سوگل» و دعواهایی که با «شهروز» میکردم میافتم. بیاختیار لبخندی روی لبم شکل میگیرد. روبه مادرم میگویم:
_بریم
لبخند مهربانی میزند
_بریم
پدر شیرینی به دست جلوتر از ما حرکت میکند و زنگ در را میفشارد. روبه روی در سفید رنگ خانهشان میایستم و نفس عمیقی میکشم. کمی استرس دارم و دستهایم یخ کرده است. حتم دارم صورتم رنگش پریده. عمو محمود از پشت آیفون تصویریشان (بفرمایید خوش آمدیدی) میگوید و سپس در را باز میکند.
«هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت»
فاضل نظری
وقتی وارد حیاط میشوم ذوق وصف ناپذیری میکنم. مگر میشود آن همه زیبایی را دید و خوشحال نشد؟ هنوز هم مثل گذشته زیباییاش انکارناپذیر است. سمت چپ حیاط پر از گلهای محمدی صورتی و سفید است و میان گلها ۲ درخت انار که تازه شکوفه دادهاند دیده میشود. در سمت راست گل های یاس سفید و زرد زیبایی حیاط را دوچندان کردهاند. درخت پسته و زیتون کنار گلها به حیاط صفا بخشیده است. به خوبی معلوم است که باغچه ها را تازه آب دادهاند چون قطرات آب روی برگها خود نمایی میکنند. بوی خاک خیس با بوی یاس و گل محمدی ترکیب شده و هوش حواس را از آدم میگیرد. «خانم جان» عاشق حیاط خانه ی عمو محمود بود و لقب بهشت گمشده را به آن داده بود.
از سنگ فرش ها عبور میکنیم و نزدیک در ورودی خانه میشویم. کنار ساختمان تاب دونفره سفید رنگی قرار گرفته و نزدیک آن باغچه کوچکیست که در آن تنها یک درخت توت تنومند جا خوش کرده است. به یاد کودکی هایم میافتم. همیشه سر این درخت و توتهایش در تابستان دعوا داشتیم. همیشه تابستان دستهایم بخاطر توت چیدن بنفش میشد. انگار پدرم هم دارد به آن زمان فکر میکند. آهی از روی حسرت میکشد و میگوید
_میبینی دخترم؟ چقدر زود گذشت.
سری به نشانه تایید تکان میدهم
_آره ! خیلی زود دیر میشه
با صدای سلام عمو محمود سر بر میگردانم. همه دم در به استقبالمان آمده اند. به سمت در میرویم و پدرم شروع به احوالپرسی میکند. بعد نوبت به مادرم میرسد. بعد از ورود مادرم با قدمهایی آهسته به عمو محمود نزدیک میشوم. صورت تپل و تیره رنگش با چشمهای روشنش صورتش را دلنشین کرده لب های نازکش را به خنده باز میکند. کت و شلوار سرمه ای رنگی همراه با بلوز سفید بدن هیکلی اش را دربرگرفته است. مثل گذشنه ها تسبیح تربتش را میان انگشتانش میچرخاند .
«در کوزه ی خشکیده نمی راه ندارد
بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد»
حسین دهلوی
✔️ادامه دارد....
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
❬📿🇮🇷❭
امروزکهوضعیتفرهنگےرامیبینیم مےفهممکہچرارهبـریباعلامتِ
"چفیهروۍدوش" بہماتذکرمےدهند،
اینچفیـه "عَلَــــم" است..✌️🏼!'
-حاجقاسمسلیمانی🌱°
#امام_خامنه_ای
که گفته گنبد و گلدستهات طلاست، فقط ؟
که ذرّه ذرّهی خاکش طلاست، مشهدِ تو
#سلام_آقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «ما خیلی گیجیم»
👤 استاد #رائفی_پور
🔅 اوضاع از زمان امام حسن هیچ فرقی نکرده، هنوز هم مشکل ظهور ما هستیم...
D1737815T15793993(Web).mp3
14M
⭕️ منبر کامل
🌤 شهادت #امام_رضا علیه السلام
👤 #استاد_انصاریان
💚 ارکان ایمان از منظر امام رضا علیه السلام
#شهادت_امام_رضا علیه السلام
درمحضرحضرت دوست
❣قسمت ۳ و ۴ تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود. عمو
🌷قسمت ۷ و ۸
با صدای سوگل دست از کاویدن خانه برمیدارم.
_موافقی بریم طبقه بالا تو اتاق من بشینیم حرف بزنیم؟
ابرو بالا میاندازم و باتعجب میگویم
_بعید میدونم بقیه اجازه بدن. مخصوصا مامانم.میگه اول تو جمع بشینید بعد برید بالا زشته اول کاری پاشید برید.
سری به نشانه تایید تکان میدهد
_میدونم.هروقت عمو محسن هم اومد میایم پایین.فعلا تا اونا بیان مابریم تو اتاق. تو قبول کن من بقیه رو راضی میکنم.
شانه بالا میاندازم
+اگه بقیه قبول بکنن من مشکلی ندارم.
لبخند پهنی میزند
_پس تو برو بالا تا منم بیام
سری به نشانه تاییدتکان میدهم.به سمت پلهها میروم و به آرامی آنها را یکی پس از دیگری طی میکنم.نگاهی به دور و اطراف میاندازم.راهروی بزرگی با پارکت های قهوه ای و دیوار های سفید روبرویم قرار دارد. در هر طرف ۳در کرم رنگ چوبی قرار گرفته. کمی فکرمیکنم، قبلا اتاق سوگل اتاق دوم از سمت راست بود اما ممکن است حالا تغییر کرده باشد.تصمیمم میگیرم شانسم را امتحان کنم.به سمت در دوم میروم و دستگیره را میفشارم.با باز شدن در بوی عطر شیرینی به مشامم میرسد.بادیدن دکور یاسی رنگ مطمئن میشوم که درست آمده ام. وارد اتاق میشوم و چرخی در آن میزنم. لبخند کوچکی گوشه لبم جا خوش میکند. هنوز هم عاشق رنگ یاسی است.دیوارهای اتاق را رنگ یاسی پوشانده و روبه روی در پنجره بزرگی با نورگیری عالی قرار دارد. سمت چپ تخت و کنار تخت میز آرایش قرار گرفته است.سمت راست هم کمو و کتابخانه دیده میشود.تمام سرویس چوب و پردههای اتاق به رنگ یاسیاند. باصدای در برمیگردم.سوگل میوه بدست وارد میشود و میگوید
_دیدی گفتم راضیشون میکنم
لبخندی از روی رضایت میزنم
_هنوزم عاشق رنگ یاسی هستی ؟
با حالت با مزه ای میگوید
_اصلا رنگ یاسی بخشی از وجود منه مگه میتونم عاشقش نباشم .
خنده ریزی میکنم
_دیوونه
سوگل زیر لب غر میزند
_بجای اینکه بیاد اینارو از دست من بگیره داره بد و بیراه نثارم میکنه
ظرف میوه را از دستش میگیرم
+شنیدم چی گفتی
باخنده میگوید
_گفتم که بشنوی
روی تخت مینشیند و به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین
«مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست»
فاضل نظری
چادرم را درمیاورم و همراه کیف شیری رنگم به جالباسی پشت در آویزان میکنم و بعد روی تخت مینشینم.
سوگل با ذوق میگوید
_کلی خبر داغ دارم برات.
نگاه پرسشگرم را به صورتش میدوزم
_خب تعریف کن ببینم
با آب و تاب شروع به تعریف کردن میکند
_هفته پیش عمومحسن اینا اومده بودن خونمون. وای باید بودی و میدیدی همشون عوض شده بودن.«شهروز»و«شهریار» هردوتاشون بزرگ شده بودن.عمو محسن هنوزم مثل قبل مغرور بود،حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد فقط به بابام گفت:من از روی جوونی یه اشتباهی کردم حالا هم گذشته ها گذشته به محمد زنگ بزن بگو بیاد دوباره رفت و آمد کنیم.
البته اینا چیزهایی بود که بابا بهم گفته بود ولی بنظرم عمو محسن یه چیزدیگه هم گفته بود که بابام انقدر سریع راضی شد. حالا بگذریم ولی خداوکیلی بابام به سختی تونست باباتو راضی کنه. هر روز بابام زنگ میزد با بابات حرف میزد ولی بابات هیچ جوره راضی نمیشد. تو یه این ۶ روز بابام هر روز زنگ زد با بابات حرف زد تا تونست با هزار مکافات راضیش کنه .
حدس میدم اینطور بوده باشد چون پدرم سخت از آنها دلگیر بود.با سکوت سوگل متوجه میشوم حرف هایش به پایان رسیده. سعی میکنم بحث را عوض کنم
_مثل اینکه شما تویه این مدت با عمو محسن رفت و آمد نداشتین.
سوگل با خنده میگوید
_دختر تو کجای کاری. وقتی شما قطع رابطه کردین ۳ ماه بعد عمو محسن رفت ایتالیا پیش فامیلای «بهاره خانم» . تازه شیش ماهه از اونجا برگشتن .
_راستی سجاد و شهروز هنوزم باهم مثل قبلا رفیقن ؟
سری به نشانه تاسف تکان میدهد
_نه بابا . اون چند وقت آخر هی شهروز به سجاد تیکه مینداخت . رابطشون عین کارد و پنیر شده بود. تو فوت بابا رضا هم که خودت دیدی شهروز هی سجاد رو اذیت میکرد دیگه از اونجا کمکم اذیتهای شهروز شروع شد .
حرف های سوگل مرا دوباره به ۹ سال قبل برمیگرداند. حق با سوگل بود. روز خاکسپاری بابا رضا هم شهروز دائم با لبخند های مرموز در گوش سجاد چیز هایی میگفت که باعث میشد سجاد عصبی شود . چند باری به راحتی توانستم متوجه قرمز شدن سجاد بشوم. این آزار و اذیت ها همیشه شامل حال من بود. یادم هست در اواخر رابطهیمان من تازه به سن تکلیف رسیده بودم و شهروز برای اذیت کردن من هر بار از روی عمد به من تنه میزد و وقتی به او اعتراض میکردم با پوزخند میگفت: ببخشید حاج خانوم حواسم نبود
«تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را»
🌱قسمت ۹ و ۱۰
سوگل دستی روی شانه ام میکشد
_کجا رفتی یهو؟
+همینجام
_میگم نورا یه سوال بپرسم؟
+بپرس عزیزم راحت باش
_میگم تو این مدت خواهر یا برادر دار نشدی ؟
+یه بار داشتم میشدم ولی نشد. یکسال بعد از قطع رابطه با شما مامانم حامله شد. بعداز چهارماه رفتیم برای سونوگرافی گفتن بچه دختره، قرار بود اسمشو بزاریم نبات ولی حدودا ۱۰ روز بعد از سونو گرافی بچه افتاد.
نگاه غمگینش را به صورتم میدوزد
_آخی چه بد شد
لبخند تلخی میزنم
+حتما خواست خدا بوده
_ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
+نه بابا این چه حرفیه. حالا تو بقیه ی ماجرا رو تعریف کن .
سوگل سیبی از توی ظرف بر میدارد و شروع به پوست کندن میکند
_آره داشتم برات میگفتم. شهروز و شهریارم اخلاقاشون مثل قبل بود
+میدونی الان شهروز و شهریار چند سالشونه؟ من فقط یادم که شهروز همسن داداشت بود ولی نمیدونم چند سالشه
_شهروز ۲۳ سالشه شهریارم ۲۱ سالشه . میدونی من واقعا باورم نمیشه این دوتا باهم برادرن. شهریار انقدر مهربون و خون گرمه. شهروز انقدر سرد و تلخه. دقیقا نقطه مقابل هم هستن. شاید .....
باصدای خاله شیرین حرف سوگل نصفه کاره میماند
_دخترا بیاید پایین آقامحسن و خانوادش اومدن.
سوگل سیب نیمه پوست کنده را داخل ظرف میگذارد
_ای بابا تازه داشتم گرم میشدم
با خنده میگویم
+بیا برو انقدر حرف نزن
سوگل از در خارج میشود و رو به من میگوید
_بیا دیگه
سر تکان میدهم
+باشه یه لحظه صبر کن
کیفم را از روی جالباسی پایین میآورم و چادررنگیام را از آن بیرون میکشم. چادر کاراملی تیره رنگی که روی آن گلهای ریز و درشت طلایی نقش بستهاند. چادر را به آرامی روی سرم میاندازم و به سمت سوگل میروم
+خب دیگه بریم
«مطمئنم آسمان هم وامدار چشم اوست
موج را باید که با گیسوی او تفسیر کرد»
سامان رضایی
سوگل لبخند نمکینی میزند
_به به چه چادر قشنگی
+قابل نداره عزیزم
_خیلی ممنون به سر صاحبش قشنگه
+ممنونم
هردو باهم از پلهها پایین میرویم. جلوی در ورودی برای استقبال میایستیم. ابتدا عمو محسن وارد میشود. هنوز هم هیکلی و چهارشانه است. صورت سفید و چشمهای آبیاش اورا به اروپاییها شبه میکند. این ویژگیها را از بابا رضا به ارث برده است. موهای جوگندمیاش را به یک سمت شانه زده. کت شلوار طوسی رنگی با بلیز آبی به تن کرده .
+سلام عمو
_سلام عمو جان خوبی ؟
+خیلی ممنون شما خوبید
_شکر خدا
با گفتن جمله آخرش با سرعت از کنارم میگذرد. درست مثل گذشته سرد و مغرور است. بعد از عمو به سمت بهاره خانم میروم.صورت سفید و استخوانیاش با بینی عملی و چشمهای ریزش تناسب دارد.کمی از موهای طلایی اش از روسری مشکیش بیرون زده. مانتوی خوش دوخت سبز تیره ی بلندی به تن کرده که اندام لاغر و ترکیه ای اش را زیباتر نشان میدهد.لبخند تصنعی میزنم
+سلام بهاره خانم خوش اومدین
_سلام خانم. خیلی ممنون
از بچگی هم نمیتوانستم به بهاره بگویم خاله. نه من میتوانستم نه سوگل و سجاد . همیشه ساکت و کم حرف بود. کاری به کسی نداشت اما به قول معروف اگر پا روی دمش بگزاری خوب بلد است از خجالتت در بیاید. از فکر بیرون میآیم و سرم را بلند میکنم. با دیدن شهروز همیشه مغرور و پوزخندهای گوشه ی لبش اوقاتم تلخ میشود.
«یک نفر ای کاش میشد مینشست و میشنید
تا بگویم چشم آهویش چه با این شیر کرد»
سامان رضایی
✔️ادامه دارد
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
سلام مولای من ، مهدی جان
از شما سپاسگزارم که هر صبح رخصت می دهید سلامتان کنم ، یادتان کنم ...
من با این سلام ها تازه می شوم ، جان می گیرم ، پرواز می کنم ...
من با این سلام ها یادم می آید پدر دارم ، جان پناه دارم ، راه بلد دارم ...
من با این سلام ها زنده ام ...
چقدر خوبید که یادم می آورید سلامتان کنم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️چگونه نایب امام زمان را بشناسیم
💠سید هاشم الحیدری دبیر کل جنبش اسلامی عهدالله عراق
🔴 اقدامات امنیّتی و سرّی سفیانی در آستانهٔ خروجش
⭕️ تحرکات #سفیانی پیش از قیامش کاملاً مخفیانه است و هیچکس از آن با خبر نیست؛ او برای اینکه بدون هیچ مشکل و مانعی حرکتش را آغاز کند و کسی از اهداف و نیّات شوم او مطلع نشود چند کار مهّم انجام میدهد:
⭕️ سفیانی ابتدا همسرش را از ترس اینکه مکان اختفایش را افشا کند زنده به گور میکند؛
🌕 امام صادق علیه السلام در این باره فرمودند: اگر سفيانى را ببينى خبيثترين مردم را ديده باشى؛ سرخ رو و چشم آبی است و میگوید: پروردگارا (انتقام) خون من (انتقام) خون من سپس آتش(جهنم)؛ و از شدّت خباثتش به اینجا رسیده كه زنی را كه از او صاحب فرزند است زنده زنده دفن مىكند از ترس آنكه مبادا مكانش را نشان بدهد.
إِنَّكَ لَوْ رَأَيْتَ اَلسُّفْيَانِيَّ لَرَأَيْتَ أَخْبَثَ اَلنَّاسِ أَشْقَرَ أَحْمَرَ أَزْرَقَ يَقُولُ يَا رَبِّ ثَأْرِي ثَأْرِي ثُمَّ اَلنَّارَ وَ قَدْ بَلَغَ مِنْ خُبْثِهِ أَنَّهُ يَدْفِنُ أُمَّ وَلَدٍ لَهُ وَ هِيَ حَيَّةٌ مَخَافَةَ أَنْ تَدُلَّ عَلَيْهِ.
📗کمال الدين، ج ۲، ص ۶۵۱
⭕️ سفیانی از #وادی_یابس خروج میکند؛
وادی یابس به معنای بیابان خشک و بیآب و علف است؛ و این برهوت و منطقهٔ کوهستانی بهترین مکان برای شخصی مثل سفیانی است که بی سروصدا و بدون هیاهو حرکتش را آغاز کند.
🌕 پيامبر اکرم صلی ﷲ علیه و آله فرمودند: ...در اثنایی که آنها (اهل #شام) سرگرم کشمکش هستند، سفیانی از یابس بر آنها حمله میبَرَد تا آنکه وارد #دمشق میشود...
...فَبَيْنَا هُمْ كَذَلِكَ يَخْرُجُ عَلَيْهِمُ اَلسُّفْيَانِيُّ مِنَ اَلْوَادِي اَلْيَابِسِ فِي فَوْرِ ذَلِكَ حَتَّى يَنْزِلَ دِمَشْقَ...
📗بحار الأنوار، ج ۵۲، ص ۱۸۶
🌕 از امیرالمؤمنین علی علیه السلام نقل شده که فرمودند: پسر #هند_جگر_خوار از وادی یابس(بيابانى خشک) خروج مىكند.
يَخْرُجُ اِبْنُ آكِلَةِ اَلْأَكْبَادِ مِنَ اَلْوَادِي اَلْيَابِسِ
📗کمال الدين، ج ۲، ص ۶۵۱
📗الغيبة(للنعمانی)، ب ۱۸، ح ۱۶
🌕 امام سجاد علیه السلام نیز فرمودند: #سفيانى ملعون از وادی یابس و در بيابانى خروج مىكند.
يَخْرُجُ اَلسُّفْيَانِيُّ اَلْمَلْعُونُ مِنَ اَلْوَادِي اَلْيَابِسِ
📗الغيبة (للطوسی)، ص ۴۴۳
⭕️ سفیانی با خویشاوندان مادریاش، داییهایش که از قبیلهٔ #کلب هستند خروج میکند؛
🌕 ...اصبغ بن نباته برخاست و گفت ای امیرالمومنین! از سفیانی برای ما نام بردی اما در مورد او و ویژگی هایش توضیح ندادی! حضرت فرمودند: قَدْ ذَکَرْتُ لَکُمْ أَنَّ خُرُوجَهُ في الطَّبَقَةِ السَّابِعَةِ مَعَ أَخْوالِهِ الکَلْبِیِّنَ. ...برای شما گفتم خروج او در طبقهٔ هفتم از خانوادهٔ مادریش از کلبیها خواهد بود.
📗خطبة الاقالیم، ملحق نهج البلاغه
🌕 امام باقر علیه السلام فرمودند:
همراهان سفیانی، داییهایش از قبیلهٔ #کلب هستند.
...وَ مَعَ اَلسُّفْيَانِيِّ أَخْوَالُهُ مِنْ كَلْبٍ
📗التفسير (للعیاشی) ج ۱، ص ۶۴
⭕️ سفیانی با تعداد #نفرات_اندک حرکتش را آغاز میکند؛
🌕 از امام كاظم علیه السلام نقل شده كه فرمودند: سفیانی از فرزندان خالد، پسر ابوسفیان مردی با سر درشت و چهرهای آبلهگون، در چشمش نقطهای سفید پیداست؛ او از سمت دمشق كه وادی یابس(درّه خشک) نامیده میشود، با هفت نفر كه یكی از آنها درفشی آماده اهتزاز با خود دارد، خروج میكند.
السفياني من ولد خالد بن يزيد بن أبي سفيان رجل ضخم الهامة بوجهه آثار جدري وبعينه نكتة بياض يخرج من ناحية مدينة دمشق في واد يقال له وادي اليابس يخرج في سبعة نفر مع رجل منهم لواء معقود يعرفون في لوائه النصر
📗منبع مخالفین، الفتن، ص ۱۶۶
✅ بنابراین، #سفیانی در ابتدای خروجش، مادرِ بچهاش را از ترس اینکه مکان او را لو دهد زنده به گور میکند و بدون اینکه کسی را از اهدافش باخبر کند و بیانیهای صادر کند از وادی یابس با تعداد نفرات اندک، که این تعداد داییهایش از قبیلهٔ #کلب هستند، کاملاً در خفا حرکتش را آغاز میکند تا اینکه به #دمشق برسد و اعلان وجود کند...
✅از محضر منور عارف واصل حضرت آیت الله سید عبدالکریم کشمیری رحمة الله عليه سوال شد :
دستوری بفرمایید برای قرب به امام زمان علیه السلام و نزدیک شدن به آن حضرت؟
🔸#خلوتباحضرت، روزی یک ساعت با حضرت خلوت کند. یک جای خلوت، متوجه به حضرت بشود
🔸#زیارتسلامعلیآلیاسینرابخواند.
🔸بعد هم زیاد بگوید:
«یا صاحب الزمان اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی» و «المستعان بک یا بن الحسن» زیاد بگوید.
🔸#توسلبکند به ایشان؛ به خودی خود رفاقت پیدا می شو
درمحضرحضرت دوست
🌱قسمت ۹ و ۱۰ سوگل دستی روی شانه ام میکشد _کجا رفتی یهو؟ +همینجام _میگم نورا یه سوال بپرسم؟ +بپر
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
✔️قسمت ۱۱ و ۱۲
صورت گندمی و چشم های مشکی اش را از خانواده ی مادری اش به ارث برده. قد بلند و هیکل وزریده اش نشان از ورزشکار بودنش میدهد. پیراهن سفید رنگی پوشیده و آن را داخل شلوار مشکی رنگ تنگش گذاشته است. آستین هایش را هم تا آرنج بالا زده.کمربند چرم اصلش را با کیفدستی مشکی رنگی ست کرده است. بوی عطر سرد فرانسوی اش کل خانه را پرکرده. عینک آفتابی مارکش روی ماهای مدلدارش خودنمایی میکند. صورتش را هم شش تیغ اصلاح کرده است.
قبل از اینکه من را ببیند کمی دورتر از جمع میایستم. میدانم که میخواهد به من نیش و کنایه بزند. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی که با بقیه میکند به سمت من میآید. لبخند شیطنت آمیزی میزند و پشت به بقیه و روبه من میایستد. دستش را به سمتم دراز میکند.
_به به ببین کی اینجاست سلام حاج خانوم .
روی کلمه حاج خانوم تاکید میکند. تازه متوجه میشوم که با دورتر ایستادنم از جمع کار را برای شهروز آسان تر کردم. نگاه پر از نفرتم را ابتدا به صورتش و بعد دستش میدوزم. قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد متوجه ما میشود. به سرعت به سمت مان میآید و دست شهروز را میگیرد
_سلام شهروز خوش اومدی. بفرما بشین .
+سلام پسر عمو چطوری؟ نبودی فکر کردم نمیخای بیای بهمون سلام کنی. رسم ادب نیست که آدم انقدر دیر بیاد به مهمونش سلام کنه.
این بار ترکش هایش به سجاد خورده است. با عقب رفتن شهروز نگاهی به در میاندازم. خبری از شهریار نیست. روبه عمو محسن میگویم
+پس آقا شهریار کجان ؟
_رفته ماشینو پارک کنه الان میاد
سوگل به سمت آشپز خانه میرود تا به خاله شیرین کمک کند، من هم به سمت پذیرایی میروم و روی مبل تک نفره ای دور از جمع مینشینم. دلم میخواهد زودتر شهریار را ببینم. از بچگی هم شهریار خونگرم و مهربان بود. یادم هست وقتی ۶ ساله بودم در حیاط خانه عمو محمود زمین خوردم. شهریار کمک کرد بلند شوم و دامنم را تکاند. ولی شهروز گوشه ای ایستاد و من را مسخره کرد .
_چه دختر بی دست و پایی
و با گفتن این کلمات یک دعوای حسابی بین من و شهروز راه افتاد .
«چمدان دست گرفتم که بگویی نروم
توچرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟»
پروانه حسینی
با شنیدن صدای آیفون به اجبار از خاطراتم بیرون کشیده میشوم. سجاد آیفون را بر میدارد
_بفرما تو شهریار جان خوش اومدی .
لبخندی از روی شادی میزنم و به سمت در میروم.لبخندم از دید شهروز پنهان نمیماند. آرام نزدیکم میشود و با تن صدای پایینی در گوشم زمزمه میکند.
_من که اومدم چشم غره و پشت چشم نازک کردن نصیبم شد، حالا که شهریار داره میاد میخندی و با ذوق میری به استقبالش ؟
لبخند روی لبم میماستد. عصبی نگاهش میکنم
+دلم نمیخواد تو همین دیدار اول دوباره جنگ و عوا راه بیفته پس انقدر به پر و پای من نپیچ. من به آقا شهریار به چشم برادرم نگاه میکنم.
با باز شدن در شهروز پوزخندی میزند
_برو خان داداشت اومد .
کلمه ی داداش را میکشد. سری به نشانهی تاسف تکان میدهم و سعی میکنم حرفهای شهروز را نادیده بگیرم. دوباره لبخند میزنم و به سمت در میروم. بدن ورزشکاری و قد بلند شهریار در چهار چوب در ظاهر میشود. درست مثل بچگیهایش لباس هایش را با شهروز ست کرده است . عین دو برادر دوقلو. صورتش بی اندازه به عمو محسن شباهت دارد. چشم های آبی و موهای مشکی. صورت کشیده و سفید.انگار که عمو محسن را جوان کرده اند. دستهایش را بالا می آورد و با خنده میگوید.
_سلام به همگی. تو رو خدا بلند نشید. اصلا راضی به زحمت نیستم .
سر برمیگردانم و نگاهی به جمع میاندازم . همه نشسته اند فقط من و سوگل و سجاد ایستادهایم. با این حرف شهریار همه میخندند. شهریار سلام و احوالپرسی گرمی با سجاد و سوگل میکند و بعد به سمت من میآید.لبخند مهربانی میزند
_به به سلام نورا خانم مشتاق دیدار. انقدر عمو زادههامو ندیدم چهرهی همتونو یادم رفته بود
خنده ی ریزی میکنم
+سلام آقا شهریار. اینکه قیافه ی مارو یادتون رفته بود که تقصیر ما نیست. حالا الان دیدید یادتون اومد. خوش اومدید بفرمایید بشینید.
لبخند تصنعی میزند و با گفتن (خیلی ممنونی ) آرام و با رویی گشاده به سمت بقیه میرود .
«چشم چرخاندم نگاهم در نگاهش گیر کرد
من تقلا کردم اما او مرا تسخیر کرد»
سامان رضایی
🌱قسمت ۱۳ و ۱۴
شهروز و شهریار هردو در یک خانواده بزرگ شدهاند ولی این کجا و آن کجا. شهروز برای سلام در اوج وقاحت به سمت من دست دراز کرد اما شهریار موقع حرف زدن با من از فعل های جمع استفاده کرد. تنها وجه شباهتشان لباس هایشان بود! سنگینی نگاهی را روی خودم احساس میکنم. سر بر میگردانم و متوجه نگاه شهروز میشوم. پوزخندی میزند و روی برمیگرداند.
بیخیال دوباره لبخندمیزنم و به سمت آشپزخانه میروم. بعد از کمک به خاله شیرین، ناهار را زیر نگاههای سنگین شهروز و پوزخند هایش به زور میخورم. ساعت به ۴ نزدیک میشود و وقت رفتن میرسد.
به سمت سوگل میروم و آرام در آعوش میفشارمش
+سوگل دلم خیلی برات تنگ میشه واقعا از دیدنت خوشحال شدم
سوگل نگاه پر غمی به صورتم میاندازد
_کاش دیرتر برید
+عزیزم همینطوریشم دیر شده باید برم کار دارم انشاءالله بازم همدیگرو میبینیم
_باشه ولی حتما بهم زنگ بزنم
+باش عزیزم خدافظ
بعد از تشکر و قدردانی بخاطر زحمات خاله شیرین و عمو محمود، خداحافظی گرمی با بهاره خانم و عمومحسن میکنم و بعد به سمت شهروز میروم. با اکراه میگیم
+از دیدنتون خوشحال شدم انشاءالله بازم همدیگرو ببینیم
شهروز نگاه نافذش را به چشمهایم میدوزد
_البته فکر نکنم خیلی تمایل داشته باشی دوباره منو ببینی اینا رو برای تعارف میگی
بدون توجه به حرف هایش سر تکان میدهم
+خداحافظ
شهریار با لبخند چند قدمی نزدیک میشود .
_نورا خانم خیلی از دیدنتون خوشحال شدم. حیف شد این دفعه نتونستید لی لی بازی کنید
با خنده میگویم
+پس انشاءالله دفعه ی بعد خداحافظ
_خدافظ
به سمت در میروم تا از در خارج شوم که صدای سجاد باعث میشود از حرکت بایستم
_دختر عمو خدافظ
با خجالت برمیگردم و به سمت سجاد میروم. آنقدر بیحاشیه است که حتی موقع سلام کردن هم او را فراموش کرده بودم.
+شرمنده آقا سجاد ذهنم درگیر بود شما رو فراموش کردم
آرام لبخندی میزند
_ایرادی نداره. بازم تشریف بیارید
+دفعه بعد انشاءالله شما بیاید خونمون دستتونم درد نکنه خیلی زحمت دادیم
_زحمت کشیدید
+اختیار دارید خدافظ
_خدانگهدار
«با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج»
فاضل نظری
اگر شهروز جای سجاد بود بابت این که او را موقع خداحافظی فراموش کرده بودم حتما تلافی اش را سرم درمیآورد. اما سجاد حتی به روی خودش هم نیاورد.
پشت سر مادرم از در خارج میشوم و در آخر دوباره به سمت جمع برمیگردم و دست تکان میدهم
+خداحافظ
و بعد در را میبندم
.
.
مادر زیر لب غز میزند
_پاشو دیگه تنیل خانوم چقدر میخوابی لنگه ظهره
پتو را دور خودم میپیچم
+مامان تروخدا فقط ۵ دقیقهی دیگه
_بلند شو ببینم الان کلاست دیر میشه اینهمه نق زدی منو کلاش نقاشی ثبتنام کن حالا نمیخای بری سر کلاس ؟
با اتمام حرفش پرده را میکشد و نور آفتاب مستقیم به چشم هایم میتابد. بی حال روی تخت مینشینم
+باشه مامان پاشدم شما برید من الان میام
_من میرم ولی سریع بیا. تو آشپزخونه برات صبحانه هم آماده کردم
مادرم همیشه همین عادت را داشت. در عرض چند ثانیه به خواسته اش میرسید . کشان کشان به سمت روشویی میروم و صورتم را میشورم و بعد به آشپزخانه میروم. با دیدن خامه و کره و مربا اشتهایم باز میشود. نگاهم را به مادرم میدوزم و با ذوق میگویم
+وای ببین مامان خانوم چه کرده. دست گلت درد نکنه
لبخند کمرنگی میزند
_نوش جان سریع بخور که دیرت نشه
+مامان ۲۰دقیقه ی دیگه برام یه تاکسی تلفنی بگیرید
مادر سر تکان میدهد و از آشپز خانه خارج میشود. با اشتها شروع به خوردن میکنم و بعد به اتاقم میروم. مانتوی زرشکی ام را همراه با شلوار مخمل و روسری مشکی ام به تن میکنم. به سرعت به حیاط میروم. بندهای کتانیام را محکم میبندم و بلند میگویم
+مامان خدافظ
_خدا به همداهت دخترم
در خانه را باز میکنم و با گفتن بسم اللهی به سمت تاکسی حرکت میکنم
«بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن،عادت کمحوصلههاست»
فاضل نظری
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️