eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
671 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
نظام تقديم 86.mp3
7.63M
🔈 🔇 جلسه سیزدهم صوتی 👆👆👆 کتابی جالب 👌 و بر اساس واقعیت ؛ کسانی که مرگ را تجربه کرده اند لطفا از اول جلسه که در کانال گذاشته شده بررسی کنید تا بیشتر متوجه داستان بشید. لینک کانال : @Abbasse_kardani
دوتا از القاب امام زمان عج رو میدونید چی هستن؟؟؟ و .... الان حتما می گید چه القاب قشنگی اما قسمت مهم اینکه متوجه معانیشون بشیم واقعاگفتن معانیشون آسون نیست ولی میگم شاید بیشتر دعاشون کنیم و اونجوری بشیم که ایشون میخوان به خدا سخته گفتنش ... ✅ حالا هر وقت خواستی دعاش کنی بیشتر یاد و هاش . باش امام علی ع با چاه درد و دل می کرد امام زمان عج با کی درد و دل می کنه...
درمحضرحضرت دوست
داستان_دنبال_دار_نسل_سوخته 🌹قسمت_چهل و دوم🌹 این داستان👈خدانگهدار مادر نیمه های مرداد نزدیک بود ...
داستان_دنبال_دار_نسل_سوخته 🌹قسمت_چهل وسوم🌹 این داستان👈بیدارباش وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ... خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم... اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ... میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ... شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ... نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ... فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ... خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ... - خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ... و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ... بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ... دارد.......🍃 لینک کانال : @Abbasse_kardani
داستان_دنبال_دار_نسل_سوخته 🌹قسمت_چهل وچهارم🌹 این داستان👈 سلام بر رمضان چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ... اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ... گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ... هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ... روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ... مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ... پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ... دارد......🍃 لینک کانال : @Abbasse_kardani
✨﷽✨ ⭕️ فتنه ‏هایى در آستانه ظهور ✔️ پيش از آمدن امام و ظهور آن حضرت، فتنه‏ هایی سنگين، فراگير و شكننده‏، دنيا را در بر می‌گیرد؛ هم‏چون گرما و سرما وارد همه ی خانه ‏ها می‌شود و هيچ‏ كس از آسیب آنها در امان نمی‌ماند. ➕ در این شرایط انسان‏ها با تمام وجود، نيازمندى خود به ظهورِ منجى عدل‏ گستر را لمس کرده و براى آمدن او به درگاه خداوند‏ استغاثه می‌کنند. 💥رسول خدا فرمودند: 🍃 «بعد از من فتنه‏ هايى پديد خواهد آمد؛ ... در پى آنها فتنه‏ هاى جديدترى به وجود خواهد آمد كه هرگاه تصور شد در حال از بين رفتن است، دوباره ظاهر می‌شود؛ تا آن‏جا كه به درون تمام خانه‏ هاى اعراب خواهد رسيد و دامن‏گير هر مسلمانى خواهد شد و اين ادامه دارد تا يكى از خاندان من ظهور كند.» 📚 مقدسى شافعى، عقد الدرر، ص ٨٠ 🤲 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
خیلی دلم تنـــگ است💔 لطفی کن همین لحظه؛🌱 پای ضریحت جای من را نیز خالی کن...😔 ♥️ لینک کانال : @Abbasse_kardani
4_5834532558435518270.mp3
6.21M
تو زندگے فقط تورو مےخوام ع لینک کانال : @Abbasse_kardani
خیلی دلم تنـــگ است💔 لطفی کن همین لحظه؛🌱 پای ضریحت جای من را نیز خالی کن...😔 ♥️ شبتون امام رضایی
❣ 🌤السلام علیک حین تصبح...🌤 🌼میگذرید و میگذرم... 🌸شما مهربانانه از گناهانم🔞 🍂و من از نگاهتان 🔹و چقدر درد💔 دارد 🔸تکرار این ....😔 🌸🍃 🌹🍃🌹
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ یادِ شما؛ ابر بهارے‌ست که بر چشمانم مے‌بارد و هر قطره‌اش،‌ قلبم را پُر از شکوفه مے‌کند آرےبا شما از قلب پاییزےام؛ نغمه‌ےِ بهار مے‌آید! وقتےبیایے فصلِ دنیا؛ همیشه بهار مےشود سلام‌زیباترین‌بهار چه روزے شود روزے که صبحم را با سلامِ به شما خوشبو کنم مولاے من هر گاه سلامتان مےدهم بند بند وجودم لبخندتان را احساس مےکند سَلامٌ علےٰ آلِ يٰس ... در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡رامےبینم. @Abbasse_Kardani