💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت6⃣2⃣
#مليكا روز به روز #لاغرتر مى شود. #چشمانش به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است.
#مادر براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه #عروسى دخترش با زلزله اى به هم خورد.
بعد از آن #بيمارىِ ناشناخته اى به سراغ #مليكا آمده است.
امروز #قيصر، پدربزرگ #مليكا به عيادت او آمده است:
#دخترم!
#مليكا عزيزم! صداى مرا مى شنوى!
#مليكا چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره #مهربان پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است.
اشكِ چشم او بر صورت
#مليكا مى چكد:
ــ دخترم! نمى دانم اين چه #بلايى بود كه بر سر ما آمد؟ من #آرزو داشتم كه تو #ملكه روم شوى; امّا ديدى كه چه شد.
ــ گريه نكن #پدربزرگ.
ــ چگونه #گريه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟
ــ چيزى نيست. من #راضى به رضاى #خدا هستم.
ــ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟
ــ پدربزرگ! #مسلمانان زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند.
آنها #اسير تو هستند. كاش همه آنها را #آزاد مى ساختى و در حقّ آنها #مهربانى مى كردى، شايد #مسيح و #مريم_مقدّس مرا شفا بدهند!
#قيصر اين سخن را مى شنود و به #مليكا قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران #مسلمان را آزاد كند.
بعد از مدّتى به #مليكا خبر مى رسد كه گروهى از #اسيران آزاد شده اند. او براى اين كه #پدربزرگ خود را خوشحال كند، قدرى #غذا مى خورد.
#پدربزرگ خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه #مسلمانانى كه در جنگ ها اسير شده اند #آزاد شوند.
اكنون #مليكا دست به دعا برمى دارد و مى گويد: "اى #مريم مقدّس! من كارى كردم تا #اسيران آزاد شوند، من دل آنها را #شاد كردم.
از تو مى خواهم كه دل مرا هم #شاد كنى".
#مليكا منتظر است شايد بار ديگر در خواب #محبوبش را ببيند
. شايد يار آسمانى اش، #حسن(ع) به ديدارش بيايد.
#ادامه_دارد...
💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀
#قسمت7⃣2⃣
#مليكا اعتقاد دارد كه #مسيح، پسر خداست، براى همين او #خدا را به حقّ #پسرش مى خواند تا شايد خدا به او نگاهى كند و مشكلش را حل كند.
امشب دل #مليكا خيلى گرفته است. هجران #محبوب براى او سخت شده است. نيمه شب فرا مى رسد. همه اهل #قصر خواب هستند.
او از جاى بر مى خيزد و كنار #پنجره مى رود. نگاه به #ستاره ها مى كند. با محبوبش، #حسن(ع) سخن مى گويد:
"تو كيستى كه چنين مرا #شيفته خود كردى و رفتى! تو #كجا هستى، چرا #سراغم نمى آيى! آيا درست است كه مرا #فراموش كنى".
بعد به ياد #مريم_مقدّس(س) مى افتد، اشك در چشمانش حلقه مى زند، از صميم #دل او را به يارى مى خواند.
#مليكا به سوى تخت خود مى رود. هنوز صورتش خيس #اشك است.
او نمى داند گره كار در كجاست؟ آن قدر #گريه مى كند تا به #خواب مى رود.
او #خواب مى بيند:
تمام #قصر نورانى شده است. نگاه مى كند هزاران #فرشته به ديدارش آمده اند. گويا قرار است براى او #مهمانان عزيزى بيايند.
او از جاى خود بلند مى شود و با احترام مى ايستد. ناگهان دو #بانو از آسمان مى آيند. بوى گلِ #ياس به مشام مليكا مى رسد.
#مليكا نمى داند راز اين بوى #ياس چيست؟
#ادامه_دارد..
🎊 #آخرین_عروس 🎊
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🌺
#قسمت9⃣2⃣
#مليكا از جا برمى خيزد و به سوى پنجره مى رود، نگاهى به آسمان مى كند. چشمانش به #ستاره روشنى خيره مى ماند.
او با خود سخن مى گويد: بار #خدايا! مرا براى چه برگزيده اى؟
بين اين همه #مسيحى كه در اين سوى جهان بى خبر و غافل زندگى مى كنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم #فاطمه(ع) مسلمان بشوم.
اين چه #سعادت بزرگى است!
او بى اختيار به #سجده مى رود تا #خدا را شكر كند.
او #منتظر است تا شب فرا برسد و #محبوبش به ديدارش بيايد.
نسيم میوزد و بوى #بهشت مى آيد. #حسن(ع) به ديدار #مليكا آمده است.
ــ آقاى من! دل مرا اسير #محبّت خود كردى و رفتى!
ــ اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز #مسلمان نشده بودى، بدان كه هر شب #مهمان تو خواهم بود.
از آن شب به بعد هر شب، #حسن(ع) به ديدار #مليكا مى آيد.
#مليكا در خواب او را مى بيند و با او سخن مى گويد.
#ادامه_دارد...
👆👆👆
#قسمت0⃣3⃣
💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
کم كم #مليكا مى فهمد كه حسن(ع)، امام است، او با مقام #امام آشنا مى شود و مى فهمد كه #خدا همه هستى را در دستِ #امام قرار داده است.
حالِ #مليكا روز به روز بهتر مى شود، خبر به #قيصر مى رسد.
او خيلى خوشحال مى شود. مليكا ديگر با اشتها #غذا مى خورد و بعد از مدّتى #سلامتى كامل خود را به دست مى آورد.
او هر شب #محبوب خود را مى بيند، اگر چه اين يك رؤياست; امّا #شيرينى آن، كمتر از واقعيّت نيست.
او تمام روز #منتظر است تا شب فرا برسد و به ديدار #آفتاب نائل شود.
روزها مى گذرد و او در #انتظار وصال است.24
🎀🏳🎀
امشب فكرى به ذهن #مليكا مى رسد، او بايد حرف دلش را به #حسن(ع) بگويد. او تا كى مى خواهد در #هجران بسوزد؟ بايد از #محبوبش بخواهد كه او را پيش خود ببرد.
#ادامه_دارد...
👆👆👆
#آخرین_عروس 🎀
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت3⃣3⃣
#هوا ديگر تاريك شده است.
چند سربازى كه همراه #مليكا بودند خيال مى كنند كه #مليكا امشب مى خواهد در اينجا بماند
صبح سپاه حركت مى كند، آن سربازها هر چه #منتظر مى شوند از #مليكا خبرى نمى شود، نمى دانند چه كنند.
به هر كس مىگويند كه دختر #قيصر_روم كجا رفت، همه به آنها مى خندند و مى گويند: "شما ديوانه شده ايد؟ دختر #قيصر در اين بيابان چه مى كند؟
سپاه به پيش مى رود و #مليكا با هر قدم به #محبوب خود نزديك و نزديك تر مىشود.25
#همسفرم! آنجا را نگاه كن، #سپاه مسلمانان به اين سو مى آيند، جنگ سختى در مى گيرد.
در اين هياهو من ديگر #مليكا را
نمى بينم!
نمى دانم چه سرنوشتى در #انتظار اوست اسبها شيهه مى كشند، صداى #شمشيرها به گوش مى رسد، تيرها از هر سو مى آيند، عدّه اى بر روى #خاك مى افتند و در خون خود مى غلتند
هيچ كارى از دست ما برنمى آيد، اگر اينجا بمانيم خيال مى كنند كه ما هم از سربازان #روم هستيم. بيا تا اسير نشده ايم با هم فرار كنيم!
ما بايد به سوى #سامرّا برويم، گويا اين #عشق ملكوتى فرجام زيبايى دارد
#ادامه_دارد...
#امام_زمان
👆👆👆
💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت4⃣3⃣
چند روز میگذرد🌀🌀
ما الآن پشت دروازه #سامرّا هستيم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اينكه بايد تا #صبح اينجا بمانيم. نظر تو چيست⁉️
#جوابى نمى دهى. وقتى نگاهت مى كنم مى بينم كه #خوابت برده است. من هم سرم را زمين مى گذارم و مى خوابم.
صداى #اذان مى آيد، بلند مى شويم، #نماز مى خوانيم.
من كه خيلى #خسته ام دوباره مى خوابم; امّا تو #منتظر مى مانى تا دروازه شهر باز شود.
بعد از لحظاتى، دروازه #شهر باز مى شود، #پيرمردى از #شهر بيرون مى آيد. او را مى شناسى.
به سويش مى روى، #سلام مى كنى. حال او را مى پرسى.
ــ آقاى #نويسنده، چقدر مى خوابى؟ بلند شو!
ــ بگذار اوّل #صبح، كمى بخوابم!
ــ ببين چه كسى به #اينجا آمده است؟
ــ خوب، معلوم است يكى از برادرانِ اهل #سنت است كه مى خواهد اوّل #صبح به كارش برسد.
#پيرمرد مى گويد: "از كى تا به حال ما #سُنى شده ايم؟".
اين صدا، #صداى آشنايى است. چشمانم را باز مى كنم. اين #پيرمرد همان "بِشر انصارى" است كه قبلاً چند روزى #مهمان او بوديم.
#ادامه_دارد...
👆👆👆
#آخرین_عروس 🎀
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت7⃣3⃣
#امام نامه اى را با كيسه اى به من داد و گفت در اين كيسه 220 سكّه #طلاست و به من دستور داد تا به #بغداد بروم.
او نشانه هاى #كنيزى را به من داد و من بايد آن كنيز را خريدارى كنم.
با شنيدن اين سخن مقدارى به فكر فرو مى روم.
امام و خريدن كنيز!
آخر من چگونه براى #جوانان بنويسم كه #امام مى خواهد كنيزى براى خود بخرد.
در اين كار چه افتخارى وجود دارد؟
چرا امام به #بِشر گفت كه اين مأموريّت براى تو افتخارى هميشگى خواهد داشت؟
در همين فكرها هستم كه صداى #بِشر مرا به خود مى آورد:
به چه فكر مى كنى؟ مگر نمى دانى #امام_هادى(ع) مى خواهد براى پسرش همسر مناسبى انتخاب كند؟
ـيعنى #امام_حسن_عسكرى(ع) تا به حال ازدواج نكرده است؟
نه، مگر هر #دخترى لياقت دارد همسر آن حضرت بشود؟
يعنى اين كنيزى كه شما براى خريدنش مى رويد قرار است همسر #امام_عسكرى(ع) بشود؟
ــ آرى، درست است او امروز كنيز است; امّا در واقع #ملكه هستى خواهد شد.
من ديگر جواب #سؤال خود را يافته ام. به راستى كه اين مأموريّت، مايه افتخار است.
#ادامه_دارد...
👆👆👆
💞#آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت8⃣3⃣
اكنون نگاهى به تو مى كنم. تو ديگر خسته نيستى. مى دانم مى خواهى تا همراه بِشر بروى.
ما به سوى #بغداد مى رويم...
فاصله سامرّا تا #بغداد حدود 120 كيلومتر است و ما مى توانيم اين مسافت را با اسب، دو روزه طى كنيم.
شب را در ميان راه اتراق كرده و صبح زود حركت مى كنيم. در مسيرِ راه #بِشر به ما مى گويد:
فكر مىكنم اين #كنيزى كه ما به دنبال او هستيم اهل #روم باشد.
چطور مگر؟
آخر #امام_هادى(ع) نامه اى را به من داد تا به آن #كنيز بدهم اين نامه به خط رومى نوشته شده است.
عجب!
تو نگاهى به من مى كنى. ديگر يقين دارى اين #كنيزى كه ما در جستجوى او هستيم همان #مليكا است. همان بانويى كه دختر قيصر #روم است و...
ما بايد قبل از #غروب آفتاب به بغداد برسيم و گرنه دروازه هاى شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پيش مى تازيم.
موقع غروب آفتاب مى رسيم. چه شهر بزرگى!
#بغداد پايتخت فرهنگى جهان #اسلام است. در اين شهر، #شيعيان زيادى زندگى مى كنند.
#بِشر دوستان زيادى در اين شهر دارد. به خانه يكى از آنها میرويم.
صبح زود از خواب بيدار مى شوم.
#بِشر هنوز خواب است:
چقدر مى خوابى، بلند شو! مگر يادت رفته است كه بايد #مأموريّت خود را انجام بدهى❓
#ادامه_دارد...
👆👆👆
#آخرین_عروس 💜
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت0⃣4⃣
ــ من آن #كنيز را مى خواهم بخرم!
ــ براى خريدن آن چقدر پول مى دهى؟
ــ سيصد سكّه #طلا!
ــ باشد، قبول است، سكّه هاى #طلايت را بده تا بشمارم.
ــ بيا اين هم سه كيسه #طلا! در هر كيسه، صد سكّه #طلاست.
صدايى به گوش مى رسد: آهاى مردِ عرب! اگر #سليمانِ زمان هم باشى به #كنيزى تو در نمى آيم.
پول خود را بيهوده خرج نكن! به سراغ #كنيز ديگر برو.
نحّاس تعجّب مى كند، اين #كنيز رومى به عربى هم سخن مى گويد.
او جلو مى آيد و به #كنيز مى گويد:
ــ درست شنيدم، تو به زبان عربى سخن مى گويى؟
ــ آرى.
ــ نكند تو #عرب هستى؟
ــ نه، من #رومى هستم. ولى زبان #عربى را ياد گرفته ام.
مرد تاجر جلو مى آيد و به #نحّاس مى گويد: حالا كه اين كنيز #عربى حرف مى زند، حاضر هستم پول بيشترى برايش بدهم.
بار ديگر صداى #كنيز به گوش مى رسد: يك بار به تو گفتم من به #كنيزى تو در نمى آيم.
#نحّاس رو به كنيز مى كند و مى گويد:
ــ يعنى چه؟ آخر من بايد تو را بفروشم و پول آن را تحويل دهم.
اين طور كه نمى شود.
ــ چرا عجله مى كنى؟ من #منتظر كسى هستم كه او خواهد آمد.
#ادامه_دارد...
👆👆👆
#آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت9⃣3⃣
هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه است; ما بايد تا روز #جمعه صبر كنيم.
چرا روز #جمعه؟
#امام_هادى(ع) همه جزئيّات را به من گفته است.
روز #جمعه كشتى كنيزان از رود دجله به بغداد مى رسد. عجله نكن!
دجله رود پر آبى است كه از مركز شهر مى گذرد، از شمال #بغداد وارد مى شود و از جنوب اين #شهر خارج مى شود. كشتى هاى كوچك در آن رفت و آمد دارند
اكنون مليكا در راه #بغداد است. خوشا به حال او! همه زنان دنيا بايد به او حسرت بخورند.
درست است كه الآن اسير است; امّا به زودى همه #فرشتگان اسير نگاه او خواهند شد.
بايد صبر كنيم تا روز #جمعه فرا رسد
چند روز مى گذرد، همراه با بِشر به كنار رود #دجله مى رويم.
چند كشتى از راه مى رسند، كنيزهاى رومى را از #كشتى پياده مىكنند آنها در آخرين جنگ روم اسير شده اند
كنيزان را در كنار رود #دجله مى نشانند. چند نفر مأمور فروش آنها هستند.
ما چگونه مى توانيم در ميان اين همه كنيز، #مليكا را پيدا كنيم؟
#بِشر رو به من مى كند و مى گويد: اين قدر عجله نكن! همه چيز درست مىشود
بِشر به سوى يكى از #مأموران مى رود. از او سؤال مى كند
آيا شما آقاى #نَحّاس را مى شناسى؟
آرى، آنجا را نگاه كن!
آن مرد قد بلند كه آنجا ايستاده است، نَحّاس است
ما به سوى او مى رويم. او مسئول فروش گروهى از #كنيزان است
بِشر از ما مى خواهد تا گوشه اى زير سايه بنشينيم. ساعتى مى گذرد، كنيزان يكى پس از ديگرى فروخته مى شوند. فقط چند كنيز ديگر مانده اند. يكى از آنها صورتش را با پارچه اى پوشانده است.
يك نفر به اين سو مى آيد، مثل اينكه يكى از تاجران #بغداد است كه هوس خريدن كنيز كرده است
مرد تاجر رو به نحّاس مى كند و مى گويد:
من آن كنيز را مى خواهم بخرم!
براى خريدن آن چقدر پول مى دهى؟
سيصد سكّه #طلا!
باشد، قبول است، سكّه هاى طلايت را بده تا بشمارم
بيا اين هم سه كيسه طلا! در هر كيسه، صد سكّه طلاست.
صدايى به گوش مى رسد: آهاى مردِ #عرب! اگر سليمانِ زمان هم باشى به كنيزى تو در نمى آيم.
پول خود را بيهوده خرج نكن! به سراغ #كنيز ديگر برو
نحّاس تعجّب مى كند، اين كنيز رومى به #عربى هم سخن مى گويد.
#ادامه_دارد
👆👆👆
#آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت2⃣4⃣
بِشر نامه اى را كه #امام_هادى(ع) به او داده بود در دست دارد، با احترام جلو مى رود و نامه را به #بانو مى دهد و مى گويد: بانوى من! اين نامه براى شماست.
#نرجس نامه را مى گيرد و شروع به خواندن مى كند. نامه به زبان رومى نوشته شده است. هيچ كس از مضمون آن خبر ندارد. #نرجس نامه را مى خواند و اشك مى ريزد.
چه شورى در دل بانو به پا شده است؟ خدا مى داند.
اكنون او پيامى از دوست ديده است، آن هم نه در خواب، بلكه در #بيدارى!
#نحّاس رو به #بانو مى كند و مى گويد: تو را به اين پيرمرد بفروشم؟ نرجس رضايت مى دهد، #پيرمرد سكّه هاى طلا را به نحّاس مى دهد.
#نرجس برمى خيزد و همراه بِشر حركت مى كند.
او نامه #امام را بارها بر چشم مى كشد و گريه مى كند. گويى كه عاشقى پس از سال ها، نشانى از #محبوب خود يافته است.
نرجس آرام و قرار ندارد، عطر #بهشت را از آن نامه استشمام مى كند.
ما بايد هر چه زودتر به سوى #سامرّا حركت كنيم...
به شهر #سامرّا مى رسيم، نزديك غروب است. وارد شهر مى شويم.
حتماً يادت هست كه رفتن به خانه #امام_هادى(ع) جرم است!
ما بايد به خانه #بِشر رفته و در فرصت مناسبى خود را به خانه #امام برسانيم.
#امشب هوا خيلى تاريك است و ما مى توانيم از تاريكى شب استفاده كنيم. نيمه شب كه شد، آماده حركت مى شويم.
#بِشر از ما مى خواهد كه خيلى مواظب باشيم و بدون هيچ سر و صدايى حركت كنيم.
وارد محلّه #عسكر مى شويم و نزديك خانه امام مى ايستيم.
تو باور نمى كنى لحظاتى ديگر به ديدار #امام خواهى رسيد. اشكت جارى مى شود.
صدايى به گوش مى رسد: خوش آمديد!
بِشر وارد خانه مى شود، زانوهاى نرجس مى لرزد، بوى گل #محمّدى به مشامش مى رسد. اينجا بهشت #نرجس است. اشك در چشمان او حلقه زده است .
#امام_هادی (ع) به استقبال او می آید.
#نرجس سلام می کند و جواب می شنود.
#ادامه_دارد...
👆👆👆
#آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت1⃣4⃣
ــ چه كسى خواهد آمد؟ نكند #منتظر هستى كه جناب #خليفه براى خريدن تو بيايد؟
ــ به زودى كسى براى خريدن من مى آيد كه از #خليفه هم بالاتر است.
#نحّاس تعجّب مى كند، نمى داند چه بگويد، در همه عمرش #كنيزى اين گونه نديده است.
اكنون #بِشر از جاى خود بلند مى شود. او الآن يقين كرده است كه گمشده خود را يافته است.
خودش است. او #مليكا را يافته است!
#مليكا_همان_نرجس_است!!
تعجّب نكن! او براى اين كه شناسايى نشود نام خود را تغيير داده است. اگر #مسلمانان مى فهميدند كه او دخترِ #قيصر_روم است هرگز نمى گذاشتند به محبوب خود برسد.
من فكر مى كنم كه در آن ديدارهاىِ شبانه، #امام از او خواسته است تا نام #نرجس را براى خود انتخاب كند. وقتى او اسير شد و #مسلمانان از نام او سؤال كردند و او در جواب همين نام جديد را گفت.
آرى، تاريخ ديگر اين نام را هرگز فراموش نمى كند، به زودى #نرجس مايه افتخار هستى خواهد شد!
ما هم ديگر نبايد #بانو را به نام اصلى اش صدا بزنيم; زيرا با اين كار خود باعث مى شويم تا همه به #رازِ او پى ببرند.
ما از اين لحظه به بعد او را به نام جديدش مى خوانيم:
#نرجس! چه نام زيبايى!
بِشر به سوى #نحّاس مى رود: من اين خانم را خريدارم.
صداى #كنيز به گوش مى رسد: وقت و مال خويش را تلف نكن.
#ادامه_دارد...