📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت نوزدهم
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد، قبل از من با زینب حرف می زدن. بالاخره من بزرگش نکرده بودم.
وقتی هفده سالش شد، خیلی ترسیدم. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. می ترسیدم بیاد سراغ زینب، اما ازش خبری نشد.
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد. توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود. پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود.
هر جا پا می گذاشت، از زمین و زمان براش خواستگار میومد. خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید.
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد.
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن. زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود.
سال 75_76 ، تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود. همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش، زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد.
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری، پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد. ولی زینب، محکم ایستاد. به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت. اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمی کردیم.
علی اومد به خوابم. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین،
- ازت درخواستی دارم، می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته. به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه. تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی.
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم. فکر کردم یه خواب همین طوریه. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود.
چند شب گذشت. علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت،
- هانیه جان؟ چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه.
خیلی دلم سوخت،
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته.
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد،
- هانیه جان، باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره. اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای، راضی به رضای خدا باش.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیستم
گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود.
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش،
- سلام دختر گلم، خسته نباشی.
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم،
- دیگه از خستگی گذشته. چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم.
رفتم براش شربت بیارم. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد،
- مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم. همه چیزش عین علی بود،
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید،
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم.
بغض گلوم رو گرفت،
- زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد.
چرخیدم سمتش. صورتش بهم ریخته بود،
- چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت،
- ای بابا، از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره. از صبح تا حالا زحمت کشیدی.
رفت سمت گاز،
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من.
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم.
- خیلی جای بدیه
_کجا؟
_سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده.
- نه. شایدم. نمی دونم.
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم،
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست.
چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه. اصلا نمی فهمیدم چه خبره،
- زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که...
پرید وسط حرفم، دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد،
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه، نه چهارمیش، نه اولیش. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم.
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون. اون رفت توی اتاق. من، کیش و مات، وسط آشپزخونه.
تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه. اشک توی چشم هام حلقه زد. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،
- بی انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی. پشت در ایستادم تا اومد بیرون. زل زدم توی چشم هاش، با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم،
- یادته 9 سالت بود تب کردی؟
سرش رو انداخت پایین. منتظر جوابش نشدم،
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم.
التماس چشم هاش بیشتر شد. گریه اش گرفته بود.
- خوب پس نگو، هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه.
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود،
- برو زینب جان. حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری.
و صورتم رو چرخوندم. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه.
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد. براش یه خونه مبله گرفتن، حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود.
پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه. با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود.
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن.
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند. نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه.
سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد.
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید.
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت.
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده.
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن. ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
🍃🌺🍃💠🍃🌺🍃
پر برکت میکنیم روزمان را با:
✨سلام برگلهای هستی✨
👋سلام بر
🌹محمد"ص"
🌹علی"ع"
🌹فاطمه"س"
🌹حسن"ع"
🌹 حسین"ع"
💠پنج گل باغ نبی💠
💐💐💐
👋سلام بر
🌹سجاد"ع"
🌹باقر"ع"
🌹صادق"ع"
💐گلهای خوشبوی بقیع
🍃🌺🍃
👋سلام بر
🌹رضا"ع"
❤قلب ایران وایرانی،
🍃🌺🍃
👋سلام بر
🌹کاظم"ع"
🌹تقی"ع"
☀خورشیدهای کاظمین،
🍃🌺🍃
👋سلام بر
🌹نقی"ع"
🌹عسکری"ع"
☀خورشید های سامرا
🍃🌺🍃
و
👋سلام بر
🌻مهدی"عج"
🌼قطب عالم امکان،
🌼امام عصر و زمان،
که سلام و درود خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
💐💐💐🌺💐💐💐
خدایا به حق این ۱۴ گل عترت
ایام را برا ی ما پر خیر و برکت وبدون گناه بگردان
آمین یا رب العالمین
🌿
🌾
💐🌾🍀🌼🌷🍃
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🔹ای تجلی آبی ترین آسمان امید
🔸دلـــها به #یاد_تو مي تپــــد💗
🔹و روشــنی نگاه #منتظران
🔸به افق خورشیـ☀️ـد #ظهـورتوست
🔹بیا و گـ✨ـَرد #گامهایت را
🔸توتیای چشــمانمان قرار ده😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🍃🌹🍃
⭕️#اهمیت_نشانه_های_ظهور(۵)
تعیین وقت ظهور، آری یا خیر؟
🔹در کنار، حوادث و مقدمات نشانه های حتمی ظهور، که باید مجموعا و در کنار هم، بررسی شوند و نگاه تجزیه گرایانه، مستقل و منفصل آنها، از نظر علمی، صحیح نمیباشد، اما #تطبیق_اشتباه، نیز خسارت زیانباری است که با ایجاد هیجان و احساس کاذب در منتظران ظهور امام عصر، ممکن است تبعات ناگواری، به دنبال خود داشته باشد. از اینرو، راه صحیح و میانه، به دستور ائمه معصومین، این میباشد که باید همواره ظهور را نزدیک دانست و در عین حال، ضمن پرهیز از تعیین وقت قطعی برای ظهور، همچنین از عجله و استعجال در امر ظهور و درخواست زودتر از موعد، قبل از وقوع نشانه های حتمی ظهور همچون قیام سفیانی و یمانی، بویژه وقوع ندای آسمانی (که در ماه رمضان رخ میدهد و تمام جهانیان میشنوند)، پرهیز کرد.
🔹چنانچه، در احادیث منقول از اهل بیت، بر این موضوع، تاکید شده است:
[١]کَذَبَ الْوَقَّاتُونَ وَ هَلَکَ الْمُسْتَعْجِلُونَ وَ نَجَا الْمُسَلِّمُونَ.
وقت تعیین کنندگان برای امر ظهور، را تکذیب کنید، تعجیل کنندگان در امر ظهور، هلاک میشوند و تسلیم شوندگان (و آنان که در انتظار وقوع نشانه های حتمی ظهور، میباشند)، نجات مییایند.
[٢]هَلَکَتِ الْمَحَاضِیرُ قَالَ قُلْتُ وَ مَا الْمَحَاضِیرُ قَالَ الْمُسْتَعْجِلُونَ وَ نَجَا الْمُقَرَّبُونَ.
تعجیل کنندگان در امر ظهور (بدون وقوع علائم و نشانه های ذکر شده در احادیث معتبر)، هلاک میشوند و آنانی که ظهور را نزدیک میپندارند، نجات مییابند.
📘١ . نعمانی، الغیبۀ، ص 294. مجلسی، بحارالانوار، ج 52، ص 104.
📙٢ . نعمانی، الغیبۀ، ص 197. مجلسی، بحارالانوار، ج 52، ص 138.
🔺
✴️#کار_مهدوی
🔷 #کلام_استاد رائفی پور
🔮 حوزه ی کار برای امام زمان منت نداره❗️
☝🏻 خدا منت رو سرت میذاره برای امام زمان کار بکنی!
نه، ظاهرا توجیح نیستی...
من هی میگم امام زمان نمیدونی من چی میگم...❗
ببین عزیز من فقط 3 تا روایت از 3 تا امام میگم؛
☀ 1. امام صادق(ع):
ای کاش من حجت را درک میکردم تا تمام مدت عمرم خدمتش کنم.
☀ 2. امام رضا(ع) در قنوت:
سید من و مولای من ای که دوری تو خواب را از چشمان من ربوده است.
☀ 3.آقا امام هادی(ع) در حالت جان دادن:
امام حسن عسکری بالای سرشون بوده میدونی چی وصیت میکنه به امام حسن عسکری بغض کرده بوده اشکش یهو سرازیر میشه امام هادی میگه سلام مرا به بچه ام برسون یعنی نوه ام بگو بابا بزرگت خیلی دوست داشت چهره ی چون ماه تو رو ببینه.
فکر کردی اهل بیت بدهکار کسی میمونن؟ هزار تومان بزاری ، ده هزار تومان میفرسته به زور تو جیبت ، این خاندان بدهکار کسی نمیمونن.
هر چقدر کار کردید که حتی یک ثانیه ظهور جلو بیفته ، یه ثانیه ، اسمت رو مینویسن قاطی کسایی که در تعجیل ظهور کوشید
✅ امام زمان یعنی این...
میگه منت سرت میذارم برای امام زمان کار کنی بیچاره
🌎 تو دنیا هفت میلیارد جمعیت درگیر شکم و زیر شکم هستن من منت سر تو میذارم که تو جمعه صبح پاشی بیای دعای ندبه بخونی،تو صبحت دعای عهد بخونی...چند درصد جمعیت کره ی زمین این کارن،منت سرت گذاشتم غر هم میزنی؟❗
☀ آقا امیرالمومنین پای امام زمان خودش آقا رسول الله، وایساد یا نه⁉️
⚔ 90 تا زخم برداشت...
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج
#درسهای_مکتب_عاشورا
🔘برای رسیدن به امام زمانمان باید همّت داشته باشیم.
❓امام زمانِ ما کجاست؟
شاید بهظاهر جمعهها در مجالس مینشینیم و «أَيْنَ بَقِیّةُ اللَّه» میگوییم، ولی عملاً اینرا در زندگیمان پیاده نکردهایم.
‼️کی و کجا دنبال امام زمان ارواحنافداه گشتیم؟
نشستیم و گفتیم: «أَيْنَ بَقِیّةُ اللَّهِ».
«أَيْنَ بَقِیّةُ اللَّه» را باید بایستیم و بگوییم.
❓اگر یکجایی مغایرت پیش آمد، بین راهمان، بین دنیا و امام زمانمان تضاد ایجاد شد، اینقدر همّت داریم که دست از دنیا بکِشیم؟ دل از دنیا بکَنیم و بگوییم: خدایا، من زندگی بدون امام زمانمان را نمیخواهم؟
✔️عاشورا چکار کردند؟ یک تعدادی ایستادند و گفتند: یا حسین! اگر ما را هزار بار بکُشند دست از شما برنمیداریم. اصلاً زندگی و عُمر ما شما هستید. لذّت ما، بهشت ما شما هستید. شما را اینجا بگذاریم کجا برویم؟!
یک عدّه هم شیعه بودند، شب عاشورا دیدند که آقا فرمود: اینجا دیگر آخر خطّ است، آخرِ خطّ دنیاست. گفتند: آقا ما زندگی داریم. یکی میگفت: زن من چشمانتظار من است. یکی میگفت: میدانيد آقا من خانه دارم کشاورزی دارم ...
راهشان را از امام زمانشان جدا کردند و رفتند.
آنها هم زبانی مثل ما میگفتند. امام زمانشان را امام حسین علیهالصّلاةوالسّلام را میشناختند ولی بر این گفته نایستادند، صادق نبودند.
☑️ما هم همینطور، نشستهایم سرمان به کار و زندگی خودمان است، داریم زندگی خودمان را میکنیم، اهل دنیا هستیم و جمعهتاجمعه مینشینیم «أَيْنَ بَقِیّةُ اللَّهِ» میگوییم!
منتها اگر همّت داری، بلند شو بایست!
⚪️استاد حاج آقا زعفری زاده
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج
5872_1569419166.mp3
1.31M
|⇦•این چنین بر دلم افتاد..
#مناجات و توسل با امام زمان روحی له الفدا
حاج محمد رضا طاهری •✾•
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
✔️#تولی و #تبری در زمان غیبت
🔴 حفظ #حب و #بغض در زمان غیبت امام زمان علیهالسلام
☑️ به امام صادق (ع) عرض كردند :
هرگاه روز را صبح و شام بر من بیاید و امامى را كه از او پیروى كنم نبینم #چه_كنم؟
♥️حضرت فرمودند :
♦️آنكه را باید دوست داشته باشى دوست بدار
♦️و آنكه را باید دشمن بدارى دشمن بدار
🔰[تولى و تبرى را از دست مده وبر آن ثابت قدم باش]
وهر صبح وشام (چشم به راه مولا و) منتظر فرج باش تا خداى عزوجل او را ظاهر كند.
📚 منابع:
🔸 بحارالأنوار ج۵۲ ص۱۴۸
🔸الغیبة، نعمانی ص۱۶۱
🔸کافی ج۱ ص۳۴۲
🔸 کمال الدین ص۳۴۸