مدتی بعد رفیق دوم،
نزد زن رفت تا امانت را بگیرد.
زن گفت: آن را به رفیقت دادهام!
بین آنان دعوا شد و
مرد شکایت کرد و نزد عمَر رفتند
عمر به زن گفت:
تو ضامن امانت بوده ای و مقصری!
زن درخواست کرد که،
علیبن ابیطالب قضاوت کند...
عمر پذیرفت.
امیرالمومنین به مرد فرمود:
تو و رفیقت به این زن گفته بودید
که هر وقت دو نفرتان باهم
برای گرفتن امانت رفتید؛
آن را برگرداند،
پس حالا برو رفیقت را بیاور
تا امانتی ات را پس بگیری...!
پ.ن:
ساده بود اما نکته اینجاست
که رفیق دوم خودش نیز
تنهایی برای گرفتن پول آمده بود.
#قاتلماخودقاضیست
هنگامی که یار با وفای ایشان
" زیدبنصوحان"
زخمی روی زمین افتاده بود،
مولا بالای سرش رسید و فرمود:
رحمت خدا بر تو!
_که کمترین #زحمت را برای ما داشتی
و بزرگترین خدمت و یاری را
به ما نثار کردی...
زید، سرش را بلند کرد و گفت:
یاامیرالمومنین؛ به خدا سوگند!
نمیخواستم از کسانی باشم
که تو را تنها گذاشتند و به یاری تو نشتافتند؛
زیرا اگر تو را تنها میگذاشتم
خدا مرا تنها میگذاشت و خوارم میکرد...!
| الطرائف،ج۱،ص۱۰۳
هیچکس چیزی را در دل نهان نکرد
مگر آنکه در سخنان بیانديشهاش
آشکار گشت، و در صفحهی رخسارش پديدار..
-نهجالبلاغه/حکمت٢۵-