فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســ🌺لام
روزتون پراز خیر و برکت🌱🍃
🗓 امروز دوشنبه
☀️ ۷ اسفند ١۴٠٢ ه. ش
🌙 ۱۶ شعبان ١۴۴۵ ه.ق
🌲 ۲۶ فوریه ٢۰۲۴ م
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کرپ پنیری🤤
مواد لازم :
آرد ۱۶۰ گرم
تخم مرغ ۱ عدد
شیر ۲۰۰ میلی لیتر
بیکینگ پودر ½ ق چ
پنیر پیتزا ۲۰۰ گرم
یک تکه کره
روغن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🍃🍃🍃🍃🍃
زنی به کشیش کلیسا گفت: من نمیخوام در کلیسا حضور داشته باشم!
کشیش گفت:میتونم بپرسم چرا؟
زن جواب داد: چون یک عده رو میبینم که دارن با گوشی حرف میزنن
عدهای در حال پیامک فرستادن موقع دعا خواندن هستند،
بعضیا غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند،
بعضیا فقط جسمشان اینجاست،
بعضیا خوابند،
بعضیا به من خیره شدن
کشیش ساکت بود و بعد گفت: میتونم از شما بخواهم کاری رو برای من انجام بدین قبل از اینکه تصمیم آخر خودتون رو بگیرید؟
زن گفت: حتما چه کاری هست؟
کشیش گفت: میخواهم لیوانی آب تو دستتون بگیرین و دو مرتبه دور کلیسا بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
زن گفت: بله می توانم!
زن لیوان را گرفت و دوبار به دور کلیسا گردید.
برگشت و گفت: انجام دادم!
کشیش پرسید : کسی رو دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی رو دیدی که غیبت کند؟
کسی رو دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی رو دیدی که خوابیده باشد؟
زن گفت: نمیتوانستم چیزی ببینم، چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از اون بیرون نریزد...
کشیش گفت: وقتی به کلیسا میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد. نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود.
♦️نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی و قضاوت دیگران🌹✎✐
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام میخواستم یه سوتی ک چند وقت پیش دادم بگم ما رفته بودیم بیرون عروسک بخرم برای برادرزادمبعد تو مغازه آقای فروشنده داشت فوتبال پرسپولیس با نساجی میدید ما رفتیم تو مغازه چون تلوزیون کوچیک بود زیاد دیده نمیشد داشتم میخوندم پرسپولیس با نسابی😂 بعد گفتم نه قصابی قیافه اون آقا دیدم خیلی داشت خودشو کنترل میکرد نخنده ولی من نتونستم زدم زیر خنده تا دید من دارم میخندم اون بنده خداهم منفجر شد از خنده 😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ریشه ضرب المثل " همین آش است و همین کاسه "
در زمان "نادرشاه" یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت !
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند . نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد . وقتی خبر به نادر رسید ، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند ، همه ی استانداران را به مرکز خواند...
دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند !! بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت : "هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه" !
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
16.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چای عربی
مواد لازم :
میخک ۲ عدد
آبجوش ۱.۵ لیوان
شیر پرچرب ۲ لیوان
هل آسیاب شده ۵ عدد
چوب دارچین ۱ عدد
پودر زنجبیل ۱ ق چ
چایی سیاه ۲ پیمانه
زعفرون مقدار کمی
شیر عسلی ۴ ق
·———————··🍓··——————·
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌷🌷🌷
🍁باور هایی که به شما
آرامش و شادی هدیه می دهند
🍁من باور دارم که......
همیشه باید کسانی را که صمیمانه دوستشان دارم با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم، زیرا ممکن است آخرین باری باشد که آنها را می بینم.
🍁من باور دارم که.......
زمینه ها و شرایط خانوادگی و اجتماعی بر آنچه که هستم تاثیرگذار بوده اند اما من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.
🍁من باور دارم که........
دو نفر ممکن است که دقیقا به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملا متفاوت را ببینند.
🍁من باور دارم که.......
شاد ترین مردم لزوما کسی که بهترین چیزها را دارد، نیست بلکه کسی است که از چیزهایی که دارد بهترین استفاده را می برد.
🍁من باور دارم که...
خداوندی همیشه زنده ، توانا و حکیم هست که لحظه ای از من چشم بر نمی دارد و مراقب من است.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام عزیزان دیشب ی مهمون داشتم که بعد از سی سال خاطره ی اولین باری که اومدن خونمون برام زنده شد ♥️♥️♥️ این مهمون عزیز که از دوستان. خانواده همسرم بودن سی سال قبل که فرزند اولم یک ساله بود اومدن خونه ما شب نشینی منم چای آوردم بعد ی زمان کمی بچه شروع کرد به گریه و من رفتم تو اتاق دیگه که شیر بهش بدم و. وای وای منه خسته رو خواب برد 😱😱😱 یکدفعه دیدم شوهرم اومده میگه خانم. خوابیدی؟؟ بیا که اینا دارن میرن 🤭🤭🤭🤭. اومدم بیرون هی اصرار که بشینید من میوه و آجیل آماده کردم..... آخه یکی بگه یا زودتر صدام کنید یا حداقل پذیرایی کنید 😔😔😔. همه پذیرایی ها هم آماده تو آشپزخونه. حالا دیشب که اومدن به خانم میگم یادتونه من چه کار کردم خانمش میگه نه منکه یادم نیست ولی بنده خدا میخواست من خجالت نکشم اما جوانی و کم تجربگی و خستگی کار و بچه دار ی و
..
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خيلي ممنون از كانال قشنگتون و مرسي از تجربه تون دوستان ❤️
شوهرم امسال به خاطر حجم کارهاش #دیر خونه میاد. بعد از این همه مدت دیروز بهش زنگ زدم و #درخواست کردم بریم بیرون.
ولی اون مثل همیشه گفت که کلی #برنامه دارم!🙄
منم بهش گفتم: عیبی نداره عزیزم. درکت میکنم.
ساعت 4 بعدازظهر بود که یهو درو باز کرد و اومد خونه!!! دستم رو گرفت و گفت: امروز مرخصی گرفتم. 😍
گفت: چون تو #سکوت کردی و منو #درک کردی، هر طور شده می خواستم بیام پیشت. ☺️🙏
یه روزم بود قرار بود #تنها برم شهرستان و خیلی #ناراحت بودم ولی هرچی ابراز #احساسات میکردم همسری توجه نمیکرد!
قبل از رفتن پشت #لیست خرید، یک #نامه #عشقولانه براش نوشتم.😍 اینکه چقدر دوستش دارم و اون به من بی توجهی می کنه اون وقت این احساس به من دست میده که زودتر می خواد من برم تا یه نفس راحت بکشه ولی با تمام اینها من منتظرم که زودتر برگردم و ببینمش.
فرداش زنگ زد که فردا دوستش بلیط برگشت را به من میده که یه دفعه صدای زنگ اومد، همسرم بود. شب گذشته ش 10 ساعت رانندگی کرده بود که بتونه خودش را برسونه شهرستان!
باورم نمیشه. این نامه عاشقانه معجزه میکنه. 😘
✍ تو هنر بیان گفتیم چرا نامه گاهی بهتر از رودررو صحبت کردن بهتر است 😊👇
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دوباره عزیزم 😍
یادغذا اضافه کردن خودم افتادم یه روز تقریبا 8سالم بود مامانم ابگوشت گزاشته بود رفته بود بیرون به بابام سپرده بود ابش کشید خاموش کن شعله رو بابام نمیدونم کجارفت رفتم دیدم یه کوچولو مونده ابش تا خرخره اب پرکردم بعدش مامانم اومد گفت چرا پس اینجوریه باافتخارت رفتم گفتم من اب اضافه کردم 😁😁😁 فکرکنین گوشت پخته لپه پخته باید بازبجوشه مامانم یه کم دعوا کردم بعد گفت کاریه که شده😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند. آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي ، از گل آماده شده خشت مي زدند .يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت : " هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان مي رسد . بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود .وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت.در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي گرسنه است . او درحالي که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتي چي خريده ام؟ "دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلي گرسنه ام . مگر با پولي که داشتيم ، چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمي نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوي غم بغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي درکنار اوست.در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت:" پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگي به کارشان ادامه دادند .از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است . "
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•