eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.9هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســ🌺لام روزتون پراز خیر و برکت🌱🍃 🗓 امروز شنبه ☀️  ۱۲ اسفند  ١۴٠٢   ه. ش 🌙 ۲۱ شعبان  ١۴۴۵  ه.ق 🌲   ۲  مارس ٢۰۲۴   ميلادی
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 من 29 سالمه و اقامونم 32 و دوتا فرزند داریم. تجربم اینه که اگه متوجه همسرتون شدین، به روش نیارید و رو بیشتر کنید. ببینید کجا کم گذاشتین، جبران کنید. من سه ماهه باردار بودم که متوجه خیانتش شدم. سرصدا و ابروریزی کردم پیش خانواده ها، ولی بدتر شد. گفت: اون خانم رو دوست دارم. میخوام باهاش باشم. ❌ چون ابروش رو پیش خانوادش بردم، هرچی از من میدونست وهرچی توی ده سال زندگی درباره خانوادش گفته بودم، بهشون گفت. حتی گفت: شب عروسیمون اتفاقاتی افتاد... شبا میرفت تو اتاق در رو می بست، شروع به پیام بازی میکرد. منم پشت در قفل میکردم. بعد یک ماه ، و توی یکی از دعواها گفت: ❌ همیشه شلخته ای. هیچ وقت با من بگو بخند نکردی. دائم میزنی. تو حتی با خانواده خودتم نمی تونی بسازی... وای! اینا بد و بیراه نبود، اینا بود. از اون به بعد باب میلش شدم. من لباس کهنه تو خونه یا مهمونی میپوشیدم تا پس انداز کنیم، خونه بخریم! ✅ رفتم هرچی لباس کهنه بود، ریختم سطل اشغال و یک رژ، کرم و ریمل خریدم. از همه مهمتر اخلاقم رو بهتر کردم. اول شروع کردم با بچه‌ها کردن و خندیدن. دخترم ذوق میکرد. میگفت: مامان! همیشه میشه اینجوری باشی؟ حواسم اصلا به تنهایی دخترم نبود تو این چند سال. ✅ بعد چند روز وقتی با بچه‌ها میخندیدیم، دیدم شوهرم اومد قاطی بازی ما شد و اینجوری شد که اون خانمه رفت پی کارش و الان خیلی خوشبختم 😄😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
12.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیراهن اضافی داری ببین •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ترکیب و برای تمام ظروف پلاستیکی میتونی استفاده کنی🧼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من عاشق سوتی های لی لی پوت و خاله ریزه ام حسابی میخندم درگیر افسردگی هستم با سوتی هاتون شاد میشم خدا خیرتون بده حالا یکی خودم بگم یه بار خونمون مهمون اومده بود وقت بدرقه پدر شوهرم با احترام خاصی دست داد بعدش گفت ممنونم خدا به مردگانتون عروسی قسمت کنه ..بیچاره مهمون کپ کرد 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣بدترین سوتی لفظی تون چی بوده •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• آقا... من با بابام و مامانم رفته بودیم عید دیدنی داییِ بابام؛اونا اینایی بودن که حسابی پولدارن و مارک پوش  و... منم رو پسر دایی بابام کراش زده بودم بدجور... دایی بابام بهم گفت چه لباس قشنگی پوشیدی...منم خیلی به خودم گرفتم با افاده گفتم مرسی دایی جان همونننن موقع بابام گفت آره این و از فلان جا گرفتیم ۸۰ تومن! آقا من از خجالت داشتم آبببببب میشدم  هیچی دیگه مامانم بحث و جمع کرد من داشت گریم می‌گرفت ولی دیگه آخر با خنده جمع شد... تازه دایی بابام کلی نصیحتم کرد که قیمت هیچ وقت مهم نیست و مهم جنس و رنگش.... ولی من بازم یادش میوفتم آب میشم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دلتون شاد لبتون خندون بچگیه خیلی شادوپرشیطنتی داشتم یروز که مادرم خونه نبود همراه برادرم وخواهرم بازی میکردیم ازاونجایی که خیلی شیطون بودم از چارچوب دررفتم بالا😐 برادرمم که ازخودم شیطونتر منو کشید افتادم پایین روی چارچوب در ی تیکه آهن اضافه جوش افتاده بودکه خیلی تیز بود من که کشیده شدم پایین پیشمونیم خورد به اون تیکه آهن و پیشونیم شکست خون بودکه فواره میکرد طوری که دیگه بیهوش شدم داداشم همسایه هاروخبرکردمنو بردن بیمارستان بخیه خورد پیشونیم هنوزم جاش مونده شب که اومدیم خونه خواب بودم که باصدای مادرم بیدارشدم شنیدم میگفت فردا که سرش خوب شد منم میزنم اونطرف سرش بشکنه تااین باشه دیگه از درودیواربالانره😑😑😑منم که ساده 😢😢باورم شده ک واقعافرداصبح سرم خوب میشه مامانم اینطرف سرمو میشکنه اون شبو تاصبح من نخوابیدم گریه میکردم که خداجونم سرم تا یک هفته خوب نشه تامامانم یادش بره سرمو نشکونه🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️بعداز یک هفته رفتم بخیه هارو بازکردم مامانم دیگه سرمو نشکوند😂😂😂 حناشونم ازکرج🤗☺️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• سلام همه دوستان گل ی سوتی ازبچگیم بگم که مامانمو‌به فنادادم🙊 قراربود واسمون مهمون غریبه بیاد مامانمم واسه آبرو داری رفت یسری ظرف ولیوان ازهمسایمون قرض کرد بعدازناهار نشسته بودیم بامهمونا دایی وزنداییم هم بودن داییم ی حرفی زد زنداییم به شوخی لیوان رو برداشت که مثلا بکوبه سر داییم🤕😂 نمیدونم چرامن جدی گرفتم این کارزندایی رو بدون هیچ فکری برگشتم به زنداییم گفتم نه نزنی ها😱😱😱حالا کله دایی هیچ ولی لیوان همسایمون میشکنه😯😑😓 این حرفو که گفتم طفلی مامانم سرخ وسفید شد🤦‍♀️🤭🤭 تازه فهمیدم که چی گفتم آبروی چندسال کدبانوگری مامانمو بردم🥴 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃 ࿐ྀུ‌ 📚داستان بخوانیم چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود، به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود. که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه می مرد. به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت 11 در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و... دو دقیقه به ساعت 11 مانده بود که « پوکی جانسون » نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻 📚دو داستان آموزنده حتما بخوانید.... ❤️داستان اول مديرعامل جواني كه اعتماد به نفس پاييني داشت، ترفيع شغلي يافت؛ اما نمي توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد. روزي كسي در اتاق او را زد و او براي آنكه نشان دهد آدم مهمي است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت مي كرد. سرش را تكان مي داد و مي گفت: «مهم نيست، من مي توانم از عهده اش برآيم.» بعد از لحظاتي گوشي را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاري مي توانم براي شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!» چرا ما انسان ها گاهي به چيزي كه نيستيم تظاهر مي كنيم؟ قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ مي خواهيم چه كاري انجام دهيم؟ چه لزومي دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتي به طور كاذب هستيم؟ بايد همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشي از ناامني و اعتماد به نفس پايين  است..لطفا تظاهر نکنید👌 𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼ ❤️داستان دوم می دونی چی نقاشی مونالیزا رو معروف کرد؟ دزدی! شاید باورت نشه، قبل از اینکه مونالیزا دزدیده بشه کسی آن چنان نمیشناختش، یه شب یکی از کارمندهای موزه لوور می خوابه توی موزه و صبح نقاشی رو برمی داره و به راحتی می دزده، احمقانه نیست؟ از فرداش همه می گفتن وای خدای من، مونالیزا دزدیده شده؟ مونالیزا…مونالیزا بعد از اون اتفاق مردم واسه دیدن جای خالی مونالیزا هم می اومدن موزه، حتی کافکا هم رفته بود ، در ضمن اون دزد فقط هشت ماه زندانی شد ! عجیبه، نه؟ منظور من این نبود که هنری توی اون تابلو نیست من میگم هر چیزی که ناگهانی از دست بره، ارزشمند میشه و مردم می پرستنش! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 ✍ یک خانم برای تبدیل طلاق به زندگی عاشقانه! من و آقایی، چند شب پیش یه بحث خیییلی جدی داشتیم.😰 که تا مرز پیش رفت. حتی میگفت هدیه هایی که بهت دادم، پس بده تا همه چیز تموم شه. ❇️ برای من شنیدم این جملات خیییلی سنگین بود ولی معتقدم ما خانوما قدرتی داریم به اسم «قدرت عشق» که میتونیم خیلی چیزا رو تحمل کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم. ☺️ من براش یه هدیه خوشگل با یه ایده ی جالب درست کردم. تو یه شیشه ی تزئین شده کوپنای عشق ❤️❤️ شیطونی🙈😋 و حرفهای عاشقونه گذاشتم💋 رفتم پیشش و گذاشتم هرچی دوس داره بگه. 😰 ❇️ بعد بغلش کردم و گفتم: آقایی باشه! حالا بیا کادوتو باز کن. اون دونه دونه کاغذا رو که باز میکرد، کلللی ذوق میکرد. وقتی لا به لاش کاغذای شیطونی بود، خوشحال میشد و میگفت: از این به بعد هر هفته این شیشه رو یه بار باز میکنم.😜 ❇️ وقتی نرم تر شد، بهش یه کاغذ دادم و گفتم: ناراحتیاتو بنویس. وقتی نوشت، دیدم یه جاهایی حق داره. منم حق داشتم ولی از تو کانال یاد گرفتم وقتی مردی دلخوره، نباید دنبال حق خودمون باشیم. ❇️ بعد از نامه استفاده کردم. گفتم: ناراحتم اگه گاهی در حقش کوتاهی کردم. 😔 باورتون نمیشه! بعد از خوندن این نامه 180 درجه فرق کرد!!! 😳 حالا اون مرد عصبانی بغلم کرده بود و بدون اینکه من دنبال حقم باشم، خودش میگفت تو هم حق داشتی و... خواستم بگم: میدونم خییییلییی سخته ک یه جاهایی سکوت کنیم. ولی میتونیم از "قدرت عشق" استفاده کنیم. 📛 اول مرد رو ب شرایط نرمال برگردونیم. بعد آروم در مورد ناراحتی خودمون بگیم. 🔻 اگه میخوای از کار اشتباه و بد (همسر ، دوست و‌ همکارت ...) انتقاد کنی و نتیجه دلخواه بگیری ، هنر بیان راه اصولی رو بهت یاد میده •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
16.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راحت عروسک بساز •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلامی مجدد😀 بازم من خب بریم سراغ سوتی که مربوط پنج،شیش سالگیمه🤦🏻‍♀😁 خب جریان از این قراره ک مامان من پنج تا خاهر داره خیلی باهاشون صمیمیه یعنی راحت از هم وسایل قرض میگیرن. بعد ما سمت خانواده پدری عروسی داشتیم عروسیای شمالم که مختلط میشه خانوما شال و مانتو میپوشن. مامانمم هرچی میگشت یه شال و مانتوی مناسب برای لباسش پیدا نمیکرد خلاصه این شد که از خالم ی شال و مانتوی خیلی خوشگل گرفت با کلی قر و ناز و ادا پوشید و تو مجلس عمه هام میگفتن وای از کجا خریدیی چقد خوبه مامانمم میگف اره از فلان جا گرفتم و اینا. خلاصه منم که شیرین زبون و پرو😌😝😝 برگشتم با اعتماد به نفس بالا گفتم مامان چرا دروغ میگی اینارو خاله داده بهت🤣🤣🤣🤣🤣🤣 قشنگگگ ابروی مامانم رفت مامانمم بلند شد به بهونه ی رقص تو افق محو شد چنتا فحشم به من داد😄😂 مخلص شما کیم کیم😗 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• سلام مدوستان سوتی خیلی باحال یک سوتی داغ آوردم براتون دیشب خونه ی مادربزرگ همسرم دعوت بودیم بعدجاتون خالی پشمک واسمون اوردن دخترم که ۷سالشه سریع برداشت وخوردورفت بازی بعدیکساعت که اومددیدم یکمی به لباسش پشمک چسبیده منم بلندورساگفتم ببین یکم چسبک پشموندی به لباست 😂😂 بعدش زودساکت شدم ولی خاله ی همسرم سوتی روگرفت وشروع کردخندیدن 😄😄شادباشیدمرسی ازهمتون که هستید💋😘 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀 ؟ 🔻یکی بود یکی نبود ، مردی بود که باغ و ملکی داشت و خانه ی بزرگی و یک سگ پاسبان ! سگ او وقتی که دزد می آمد پارس می کرد و همه را می ترساند و صاحب خانه را با خبر می کرد . صاحب خانه به سگش غذاهای خوب می داد و مواظب بود که مریض نشود . 🔻اما روزی سگ باوفایش از دنیا رفت . صاحب سگ که بسیار ناراحت بود برای سگش یک قبر قشنگ در گورستان عمومی ساخت . مردم همه از این کار ناراضی بودند و می گفتند که دفن کردن سگ در گورستان عمومی درست نیست و این مسئله را با قاضی در میان گذاشتند . قاضی پرسید : چرا سگت را در گورستان عمومی دفن کرده ای ؟ 🔻صاحب سگ گفت : من سگم را دوست داشتم چون باوفا بود و جلوی دزدها را می گرفت . قاضی گفت : در هر صورت سگ نجس است و نباید در جایی که آدم ها را دفن می کنند دفن شود . صاحب سگ که دید ممکن است قاضی حکم بیرون بردن لاشه ی سگش را بدهد فکری کرد و گفت : جناب قاضی ! سگ من با سگ های معمولی فرق داشت او نه تنها در تمام عمرش مزاحم کسی نشد بلکه وصیت کرد که غذایش را برای مدت دو سال به قاضی بدهند ! قاضی ناراحت شد و گفت : غذای سگ را به من بدهید ؟ 🔻صاحب سگ گفت : بله سگ من هر ماه پنج من نان و روغن و پنجاه عدد تخم مرغ و چهار من گوشت می خورد . هنگام مردن وصیت کرد که این مقدار را به قاضی بدهیم . قاضی که می دید صاحب سگ با زیرکی رشوه ی خوبی به او پیشنهاد کرده گفت : عجب سگ خوبی ! آن مرحوم دیگر چه گفتند ؟ از آن پس اگر به کسی برخورد کنیم که به خاطر سود شخصی یا پیشنهاد پولی از عقیده اش دست بردارد و برخلاف عقیده اش عمل کند ، می گوییم آن مرحوم دیگر چه فرمودند ؟ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•