eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
کارت دعوتی از جانب خدا 💌👌 ورود شما به این کانال اصلا اتفاقی نیست شما توسط خداوند انتخاب شده اید زیرا سرنوشت باشکوهی در انتظار شماست😍😍 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3007447200C28ffc29b4d 💗🌿 👇 https://eitaa.com/joinchat/3007447200C28ffc29b4d ازدست ندیدفوق العاده است👌 دمی باخدا هم نشین باشیم🙏 😊
🔴 سلام اعضای محترم صادقانه میگم درایتا کانال زیاده لینک یکی از مفیدترین کانالهای ایتا که خیلی به خدا نزدیک است رو آوردم حتما عضو بشید https://eitaa.com/joinchat/3007447200C28ffc29b4d پیشنهاد ویژه..😍☝️☝️ ☝️
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 من یه خانم ۲۸ ساله خیلی خوشبختم. خوشبختیم به خاطر داشتن ، مقام و زنده بودن پدر ومادر نیست بلکه به خاطر رفتار و خودم تو زندگیه. رفتارم باعث شده شوهرم عاشق من و من عاشق اون باشم که چند تا تجربه هامو با شما درمیان میزارم: 1⃣🍂 من وقتی ازدواج کردم روز اول مامانم گفت دست شوهرت بگیر و بگو بدون تو خوابم نمیبره. گفتم: مامان! خوابم میبره. گفت: تو همینو بگو. کاری نداشته باش. الان بعد از 12 سال یک شب هم بدون هم نخوابیدیم. نه اون میتونه بدون من بخوابه. نه من میتونم. اینو مدیون مامانم هستم. 2⃣🍃 هیچ وقت وقتی آقاتون ، شما حرف نزنید. فقط کنید. بعد از چند ساعت برید با از خودتون دفاع کنید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به اعضای گروه.نماز روزه اتون قبول..این سوتی یا خاطره ای که میخوام بگم عید دخترم عمه ام امده بود خونمون تعریف میکردسوتی خواهرش رو..یکی ازعمه هام دوتا دخترداره که ازدواج کردن یکیش شوخ طبع تره میگفت قبل کرونا که دوسه سال پیش خواهرش زایمان کرده بوده جشن میگیره💃💃این خواهرما هم به خودش رسیده بوده غذا سفارش داده مرغ (دخترعمه ام وقتی تعریف میکرد ازخنده ریسه میرفت) خلاصه. ظهرمیشه خواهر بدون اینکه اصلا بپرسه غذارو اوردن یانه بندازم سفره رویانه سفره میگیره دستش حسابی باسفره تودستش قرمیده 💃💃سفره باز میکنن مخلواتم میزارن منتظر همه هم میان سرسفره تا ناهار بیارند😋😋که میبینن غذا رو نیاوردن هنوز😩 میرن که غذارو بگیرن بیارند میبینن یارو اصلا یادش رفته سفارش غذا داشته 😳😳😱😱 حالا فکرکنید چه ضایع بازاری بوده دخترعمه ام میگفت من هزخنده ریسه میرفتم😂😂😂😂 میگفتم حالا قردادنت سفره باز کردنت چی بود همه هم نشستن غذا بیاد.خواهرشم فقط گریه میکرده ابروش رفته😭😭خلاصه میگردن کباب میخرند باکمی تأخیر غذارو میدن.ولی همچنان دخترعمه شوخ طبع ما😂😂 یادتون باشه قبل بفرما گفتن خاطرجمع بشید غذا حاضره. مخلص شما حاج خانونم..یه سلامی هم به عمه فرزانه بکنم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❌ شش ماهی از زایمان ناموفقم گذشته بود ولی نمیدونستم چرا انقدر حالت تهوع دارم همسرم مدام بغلم میکرد و میگفت حتما خبراییه عشقم همیشه م بهم روحیه میداد و میگفت تو دوباره مادر میشی بهترین مادر دنیا هم میشی بعدشم چشمکی بهم میزد و میگفت تو جواب دعاهای مادرمی اما انگار خبری نبود چند بار ازمایش داده بودم منفی بود یه روز رفتم دستشویی که یه دفه مثل چند دفه ی قبل که سقط داشتم همون حالتا برام پیش اومد با وحشت همسرمو صدا کردم تا بیاد کمکم کنه. رنگ به رخسار نداشتم با کمک همسرم سرپا ایستادم بوی خیلی بدی توی دستشویی پیچیده بود جوری که نمیشد نفس کشید وقتی چیزی رو که سقط شده بود دیدیم شاخ دراوردیم . من غش کردم ولی صدای همسرم رو میشنیدم که سریع زنگ زد به پلیس...👇🏻🔞 https://eitaa.com/joinchat/3123708404C390120cf85 کانال مخصوص میباشد❌❌❌
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ســ🌺لام روزتون پراز خیر و برکت🍃🌱 🗓 امروز جمعه ☀️  ۲۴ فروردین  ١۴٠۳   ه. ش 🌙 ۳ شوال  ١۴۴۵  ه.ق 🌲   ۱۲ آپریل ٢۰۲۴   ميلادی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 تو گروه ۴۰نفره فامیلای شوهرم عضو بودم که یه پسر خالش دبیره و اخلاقی داره خشک و نچسب و بشدت تو کارهای سیاسی و حرفهای سیاسی نقش داره به حدی که چندین بار بهش هشدار دادند😏 یروز یه پیام بلند و بالایی فرستاد من اون متن رو خوندم نمیدونستم برای کیه خوشم اومد رفتم لایک بدم یکدفعه اشتباه دستم خورد یک 💋بزرگ فرستادم😥 بعد رفتم پاکش کردم گفتم ببخشد اشتباه شد مثلاً دوباره رفتم بفرستم که چیزی نشده بازم خرابترش کردم 😫 استیکر یه دختره که پریده بود تو بغله پسره رو فرستادم من 😥😰😱 بدبختیش اینه اینجور مواقع چرا همه آنلاین میشن 🤭😶 فوری بالای ۱۰ 🥸🤓🧐😎 ظاهر میشه 😕 فوری تیک خوردن هر دوتاشون 😮‍💨🥴😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
9.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجوری چیدمان میزت معرکه میشه😱👌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی🌸🍀 گفتم عه مامان ..چرا خاموش کردی داشتم گوش میدادم .. مامان بدون اینکه دستم رو رها کنه
داستان زندگی🌸🌱 زود جواب دادم گور بابای حسین ..بره گم شه ..من برای خودم گریه میکنم .. مامان همون جلوی در نشست و گفت لازم نکرده .. مگه چی شده ..خدارو شکر که دعاهام جواب داد و خیلی زود برات خواستگار پیدا شده .. لبخندی زد و گفت نزاشتی حرفم رو بزنم ..حبیبه خانوم میگه همکار شوهرش ،سپرده یه زن خوب واسش پیدا کنه ..اونم تو رو بهش گفته مرد قبول کرده.. اشکهام رو پاک کردم و منتظر به مامان نگاه کردم .. چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت خب ..چی بگم ؟ چشمهام رو گرد کردم و گفتم ماماان ..فقط گفتی یه مرد میخواد زن بگیره ،من به همین یه جمله جواب بدم؟؟ چند سالشه؟ چی کاره است؟ زن داشته نداشته... مامان با دست اشاره کرد که صبر کنم و گفت نمیزاری که .. صبر کن یکی یکی میگم .. مرد اسمش احمد ..سی و چهار سالشه ..زنش رو طلاق داده و یه دختر شش ساله داره ..تو شرکت شوهر حبیبه خانوم نگهبانه... با تعجب گفتم دختر داره؟ خودش نگهش میداره؟ مامان گفت آره ..اینو دقیق ازش پرسیدم ..حضانت بچه اش رو خودش گرفته و هفته ای یه بار صبح تا شب بچه رو میده به مادرش .. +خیلی وقته جدا شده؟ مامان دستش رو به چونه اش گذاشت و گفت فکر کنم گفت تازه جدا شده .. سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم پس همه ی مردا لنگه ی همن ..چه راحت میتونن جای قبلی رو پر کنند .. مامان بلند شد و گفت زندگی فیلم و کتاب نیست که یکی از غم اون یکی سر به بیابون بزاره ..مردا واقعیت رو زودتر قبول میکنند .. تو هم بلند شو دست و صورتت رو آب بزن بیا پایین ،اینجا غمبرک نزن .. بعد از رفتن مامان به فکر فرو رفتم ..اگه منم با این مرد ازدواج کنم زنش بهم حسودی میکنه که جاش رو گرفتم .. همونطور که من با فهمیدن اینکه یکی به جام اومده قلبم آتیش گرفت .. با این فکر لبهام کش اومد .. یک بار هم تو زندگی یکی به من حسودیش میشد .. ته دلم یه جوری شد .. اگه منم شوهر کنم به گوش حسین میرسه .. هر چقدر هم دوسم نداشته باشه ولی حتما دلش آتیش میگیره .. با این فکرها انرژی گرفتم و بلند شدم و پایین رفتم .. مامان تا منو دید طرف ضبط رفت و روشنش کرد و گفت آی قربونت برم .. بیا آهنگ گوش کن .. به خودت برس .. صورتم رو شستم و مشغول کار شدم ..مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ، به حبیبه خانوم بگو بیان تا همدیگه رو ببینیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام آقا اومدم بایه آبروریزی از همین بچه های دهه نودی 👦😰 یه روز دوباره همه جمعمون جمع بود و خلاصه همه بودن 👵👴👱👱‍♀👩‍🦰🧒👦 یدفعه این داداش من نه گذاشت نه برداشت یهو به یه بنده خدایی گف من از این ب بعد به شما احترام میزارم 🥰🥰 اونم خوشحال شد😍☺️ گف آفرین چرا؟ داداشمم گف چون پشت ی نیسان نوشته بود به حیوانات احترام بزارید😅🤪🤪 آخ آخ نگم براتون از خجالت مامانم و من😢😢😢🥺🥺🥵🥵🤯 حالا نمیدونم این جوک رو از کجا شنیده بود که ما خبر نداشتییممم😳😳😓 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلاااامم خانومای کار بلد! 😉 خانوما! هیچ وقت جلوی آقایی از خودتون بد نگید. نگید: وای! جوش زدمم! یا من چاقم! یا قدم کوتاهه. یا هیشکی منو دوست نداره. هیچ وقت این حرفا رو نگید. 😉😊 ✨ همیشه از خودتون کنید. اگه قدتون کوتاهه: مثلا وقتی بغلتون میکنه، بگید: (حال میکنیااا😉 خانومیت فنقلیه، راحت میزنی زیر بغلتااا) ✨ (یا وقتی یه حرف عاشقانه میزنه و ازتون میکنه، گاهی بگید 😉 پس چیییی؟ 😍 خانوم به این نازیی! خانوم به این جذابی! به این خوش اندامی!) بعدم بگید همش واسه اقامههه. 😍😘 . همه اینا رو همراه با و ناز و بگید. 😌😌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ا ❀✿🌺❀✿🌺❀✿ ا 🌺❀✿🌺❀✿ ا ❀✿🌺❀✿ ا 🌺❀✿ ا ❀✿ 📚با هزاران وسیله خدا روزی می رساند ! مى نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟ گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند و مى رود. سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرده گفت در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در همچنین موقعیتی می رساند. پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟ ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، تا از دنيا رفت. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•