✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
#سوتی 😂
قبلا تو مدرسه یه دوست صمیمی داشتم فاطمه اسمش بود بعد این فاطمه یه داداش بزرگ تر از خودش به اسم الیاس داشت خونه شونم کنار مدرسه مون بود 🏫
بعد این الیاس گاهی می اومد بیرون اونم با رکابی و شرتک و خیلی ضایع بود ولی از حق نگذریم زشت نبود 😜
هر وقت می اومد کنار مدرسه مون منو و دوستم ایلین مسخرش می کردیم و بهش می خندیدیم و خلاصه شده بود سوژه مون تا اینکه یه روز بعد مدرسه دیدیمش فاطی هم باهامون بود 😃
ولی ما نمی دونستیم فاطی و الیاس خواهر برادرن بعدش به فاطی گفتیم نگا اون پسره و همش مسخره می کردیم و می خندیدیم 😆
یهو دیدیم فاطی هیچی نمیگه و ساکت نگاه می کنه که یهو میگه داداشمه گفت دیگه کلا تو افق محو شده بودیم و حسابییییی ضایع شده بودیم 😑
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اینم سوتی خواهر شوهرم
یک خواهر شوهر دارم پرستاره.یکی ازهمسایه هااومده بود دنبالش تا بره برای پدر پیرش سرم بزنه.واون اومد به همسرم گفت بیا با من بریم تنها نباشم.
حالا اینا میرن خونه ی همسایه.شوهرم میشینه تاخواهرش کارش تموم شه.خواهرشم حین کار میگه یک دسته قاشق لطف کنید!!!
همه نگاه به هم می کنند ومیگن :بله؟؟؟؟؟؟؟واونم دوباره با اعتماد به نفس کامل افه میاد ومیگه:یک دسته قاشق دیگه.
شوهرم در حالیکه غش کرده ازخنده جلوی یک مشت غریبه میگه : اون نمیتونه بگه چاقو.به جاش میگه دسته قاشق.حالا شما یک چاقو براش بیارید...
تمام مسیر برگشت رو خواهر شوهرم با داداشش قهر میکنه وگریه که آبروم رو بردی.
بعد که تعریف میکردند برای ما شوهرم می گفت : چند تاشون از خنده دویدند تو اتاق ودر رو بستند.شانس اوردیم باباشون رو به موت بود و جلوی خنده هاشونو گرفتند بقیه.
هنوز هم ما نفهمیدیم خواهرشوهرم چی میخواسته اون موقع😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کمپوت_میوه_های_فصل
#کمپوت_زرد_آلو🍑
#کمپوت_آلبالو🍒
#کمپوت🍋🍊🍑🍈
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام 🙋♀ به خانومای نمونه که برای شادیه زندگیتون تلاش میکنین من دوساله عضو کانال خوبتون هستم و همیشه سعی کردم حرفای خاهرای تلاشگر و پرتجربمون رو تو ذهنم نگه دارم (تا باشد درمانی برای زندگی خوب) 😜
از وقتی چشمم روتوی روستای کوچیک باز کردم یه پسر بچه ۷ساله رو دیدم با او همبازی و هم دردی شدم اون پسر عمم بود خیلی صمیمی باهم مثل خاهر برادر بزرگ شدیم
به سن ۹ ساله که رسیدم شنیدم باید پیش پدر روسری سرکنم باید با پسر حرف نزنم باید تو خونه و بیرون از خونه کار کنم این باید ها تو ذهنم هزار چرا داشت! ولی فقط چشم گفتم با پسر عمم خیلی دوری کردم میدونست که تو فشارم اونم مشکل داشت.. ولی هیچی از دستش برنمیومد چون حق نزدیک شدن بهش نداشتم ...
شد ۱۴ سالم درامد خوبی داشتیم تو شهر خونه گرفتیم همه خوشحال بودن جز من که باهاش دورترر میشم دوهفته یه بار از دور میدیدمش عین برادر نداشتم بود که یهو شد همسر گرامی😳
یه روز که تو خون روستایی تنها بودم اومد گفت نمیخام تنها باشی من کنارتم از این به بعد داداشت نیستم... و یه گردن بند جیگر بهم داد منم هنگ هنگ شدم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم از ترس دستو پاهام میلرزید زبونم حرف نزد رفت
دوماه بعد جواب خواست ازم منم قبول کردم تلفنی حرف میزدیم یواشکی میدیدمش بعد رابطه عمم اینا با ما خوب شد 😃 رفتو امد داشتیم خیلی خوب بود ولی نمیدونم چیشد حس تنفر بهم داد اون عاششششق من بود ولی من بد کردم بهش رابطمو قطع کردم گفتم یه اشتباهی کردم نمیخوام ادامه بدم
ولی اون دست برنداشت ازم با پس اندازم گوشی خریدم بهم پیام میداد اخر سر گف این هفته برات گل میارم راستش حسم عوض شد بهش تنفرم رفت واقعا نمیدونم چم بود شاید از بچگی بود و من عاشق این اقای دلبر شدم 😍
بهش گفتم دو سالم صبر میکنیم دس به کار شدم برای زندگی خوب بعد یه سال این کانالو پیدا کردم معجزه بود برام شروع کردم به زندگی کردن
شد ۱۷ سالم و دیونه وار دوسش داشتم الان ۶ ماهه نامزدم و خیلییی ازش راضیم واقعا تو بچگی سختی کشیدم و خداروشکر الان عالیه همه چی
خیلیییی ممنون از کانالتون 🤗💋
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تکنیک هنری و خلاقیتی
ساختن لوستر و جاشمعی با قاشق یکبارمصرف 😳
اصلا باورتون نمیشه چقدر زیبا هستن این •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چشمتون روز بد نبینه مامانم که داشت به سرعت برق و باد کار میکرد از یه طرف گوشت خرد میکرد و از یه طرف سبزی پاک میکرد و دست آخر هم در کنار تمام کاراش غذا هم می پخت که دستش حین خرد کردن گوشت ها عمیق برید ، ما هم کلا خانوادگی از خون میترسیم ، برادر بزرگم سریع گوشی برداشت زنگ زد درمانگاه و خیلی مصمم و محکم گفت : الو سلام آقا ببخشید متخصص جلاد دارید ؟؟!!اپراتور که متوجه منظور برادرم نشده بوده گفته : بـــــــــــــــله؟! برادرم این بار مصمم تر با صدایی بلندتر داد میزد : آقا متخصص جلاد دارید مادرم دستش بریده .(منظورش متخصص جراح بوده)
در این حین کل خانواده و حتی مادرم با اون وضع و (یحتمل خود اپراتورهم )نقش بر زمین شده بودیم .برادرم گوشی گذاشت
با یه قیافه ی حق به جانب و بهت زده میگفت : ا ح م ق بیسواد ، هر چی میگم جلاد دارید ؟، میگه : بله؟؟؟
همین جا بود که مکث کرد و خودش هم به ما ملحق شد.😂😂😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
میدونستین اکثر پادردهای ما خانمها بخاطر عفونت زنانه س؟
خیلی از ماخانمها ، وقتی عفونت میگیریم و میریم دکتر،بعد از چند وقت دوباره علائممون برمیگرده🤦♀️
این عفونتها بجای اینکه با قرص خشک کننده،سرکوب بشه باااااااید از بدن خارج بشه
مگه رحم سطل آشغاله که عفونتها رو توش خشک میکنند😤😤😤
اما اگر شما هم درگیر هستین
👇👇👇👇👇
من توی گروه پایین یاد گرفتم چطور عفونتم رو کنترل کنم،چه علائمی داره و...
بماند که چقدر درمورد دردهای عادت ماهانه راهکار میذارن
بدون معطلی وارد گروهش بشین
https://eitaa.com/joinchat/1833173269Ceb9d285be5
❌ #شوخی_با_آبروی_مردم❌
من 2 سال پیش عاشق یه اقایی شدم و اون اقاهم عاشق من شد ، همدیگه رو خیلی میخواستیم و قرار شد این آقا با خانواده اش صحبت کنه و بیان خواستگاری ، مادر این اقاهم من رو دید و همه چی عالی پیش رفت و قرار خواستگاری گذاشته شد، اما یهو صبح خواستگاری مراسم بهم خورد و مادرش تماس گرفت و گفت مراسم کنسل شده و ما پشیمون شديم ، فورا با اون آقا تماس گرفتم و جریان رو پرسیدم اما اون آقا با سردی جوابم رو داد و گفت یعنی خودت نمیدونی چه گندی زدی؟؟کل محل پر شده....👇🏻👇🏻🔴
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
با آبروی مردم بازی نکنید الکی👆😢
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
✅ حرف دل یه آقا به خانم ها 👇
با سلام خدمت همه عزیزان و امیدوارم سال جدید سالی خوب و پربار برا همه مخصوصا زحمتکشان هردو کانال پیوند و مشاوره
ممنون از زحماتی که میکشید تا عزیزانی که کسی رو ندارن جز خدا بتونن از کانال شما نهایت استفاده رو ببرن و زندگیشون سرشاراز عشق بشه
بنده اقا هستم و خواستم از طریق کانال شما به گوش همه عزیزان برسانم که منم با اون خانم محترمی که گفته بودن ناراضی هستن از شوهرشون که وقتی از سرکار میان خونه مدام گوشی موبایل دستشونه هواسشون فقط به گوشی شون هس
بله عزیزان منم چنین تجربه ای رو دارم و اون خانم رو کاملا درک میکنم ، خانم منم انگار با گوشی همراهش ازدواج کرده و مدام سرش تو گوشیه چه من خونه باشم چه نباشم و من خیلی نگرانم البته برا خودم نه ، بیشتر برا بچه ها ، چون اونا بیشتر به توجه نیاز دارن
هرچی هم بهش میگم گوش نمیکنه میترسم از اخر و عاقبت کارش از همینجا بهش میگم خانم عزیزم منم وقتی از سر کار میام خونه فقط به امید اغوش گرم تو میام فقط برا لبخند تو میام میام که بعد از یه روز سخت کنار تو باشم و با تو اروم بشم
حالا خودت شدی باعث استرس و عذاب من خودت شدی باعث نگرانی من بنظر خودت انصافا کار درستی میکنی که منو با گوشی تلفن ت عوض کردی
نکن اینکارو میترسم وقتی متوجه اشتباهت بشی که دیگ خیلی دیر شده باشه
خواهرای من اقایون عزیز
گوشی و اینترنت و تلگرام و اینستا فقط مال مواقع ضروری و کارای روز مره و وقت بیکاریه در غیر اینصورت بلای خانمان سوزی میشه براتون از ریشه زندگیتون خراب میشه خواهشا کمی تامل
همتون و دوست دارم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
#ایده_دلبری
سلام ☺️
من برای دلبری کردن از همسرم
دامن کوتاه با رنگای شاد میپوشم و موهامو باز میزارم و یکم آرایش میکنم و جلوی آینه از خودم تعریف میکنم که مثلا وای چه موهای خوشگلی دارم 😜 خیلی همسرم خوشش میاد
از خودتون پیش همسرتون تعریف کنید تا هم اعتماد بنفستون بره بالا و هم نقاط قوتتون زیاد به چشمش بیاد
گاهی اوقاتم بهش میگم خیلی دلم میخواد امروز نازمو بکشی آقای همسر هم دایم اونروزو قربون صدقم میره ☺️
اکثر موقعا خرید لباسمو با خودش میرم یا رنگ دلخواهشو میگیرم که لباسم باب سلیقش باشه
همیشه سعی کنید لباس تو خونه ایهاتون تو این تم رنگا باشه تا هم شاد باشه و هم جذب کننده طیف قرمز . زرد . بنفش و رنگهایی که جذب کنندگی خاصی دارن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
#سوتی 😂
میخوام این سوتی بگم که مال دوران عقدمون بوده
تازه نامزدکرده بودیم
من و شوهرم داشتیم حرف میزدیم که شوهرم گفت میدونی مهدیه چشات مثل چیه؟
گفتم نه مهدی نمیدونم
گفت چشات مثل اهو قشنگه
منم خواستم تعریف کنم
گفتم میدونی اقامهدی چشای شما مثل گرازه 😢
به جای اینکه بگم گوزن گفتم گراز 😝
انقد از خجالت اب شدم که دیگه نتونستم حرف بزنم 😢
هنوز که هنوز یادمون میوفته هردو میزنیم زیرخنده 😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی ❤️ #بخش_اول وقتی ماما گفت بارداری و جواب مثبته سر ازپا نمی شناختم حمید هم بدتر از من
داستان زندگی🍀
دیگه هم بی خیال دوا و دکتر شده بودن اما عفت هرموقع یه بچه ای می دید دلش می رفت چندبار هم رفتن پرورشگاه بچه بیارن اما شرایط بچه آوردن رو که دیدن و چون باید ملک به نام بچه میزدن برای همین نتونستن بچه بیارن و بی خیال شدن البته نه که نداشته باشن یه خونه داشتن ولی بنا به دلایل خودشون اینکار رو نکردن
اون روزها عفت و جمشید همیشه باهم بحث داشتن و چون مشکل از جمشید بود عفت زبانش دراز بود و میگفت باید بچه بیاری و چه اشکالی داره ملک بزن به نامش
ولی جمشید زیر بار نرفت حرفش هم این بود اگه بچه فردا بی ذات از آب دربیاد و همین یه ذره مال و دارایی رو از چنگمون دربیاره چی به هرحال بچه که از خون خودمون نیس
و آخر عفت هم که میدید جمشید کوتاه نمیاد بی خیال شد
هرچقدر به سمت خونه جمشید و عفت نزدیک می شدیم استرس منم بیشتر می شد قیافه عفت که می اومد تو ذهنم عذاب میکشیدم دوست نداشتم فعلا بهشون بگم اما مگه جرعت داشتم به حمید بگم
حمید بود و همین یه خان داداش یه خان داداش می گفت صدتا خان داداش از دهنش می ریخت بیرون جمشید برای حمید همه کس بود
البته دروغ هم نگم جمشید خیلی هوای حمید رو داشت چندبار که نزدیک بود ورشکست بشه حمایتش کرد زیر بال و پرشو گرفت جوان بودن پدر مادرشون تو تصادف فوت شدن جمشید بیست سال و حمید ده سال بعد از اون جمشید کار می کرد و خرج حمید رو می داد، وقتی یاد قدیم ها می افتادن که چقدر آوارگی و سختی کشیدن یه مدت مجبور بودن تو خیابون روی سنگ بخوابن و نون خالی بخورن
الان هم وضع مالی مون بد نبود تو بازار دو دهنه مغازه اجاره کردن و کارشون هم از هم سواس
وقتی رسیدیم دمه خونه جمشید سر خیابون پیاده شدیم وسایل و خرید ها رو برداشتیم و پیاده شدیم که یه دفعه حمید گفت وای جعبه شیرینی یادم رفت وسایلو گذاشت روی زمین و دوید دنبال تاکسی و یه جا هم سکندری خورد و نزدیک بود بیفته زمین خنده ام گرفته بود
راننده که دید حمید دنبالش میدوید زد روی ترمز وایستاد جعبه شیرینی رو گرفت و تشکری کرد و به سمت خونه جمشید راهی شدیم
وقتی رسیدیم عفت در رو باز کرد تعجب کرد و با اون چشمهای ریزش که اندازه چشم مرغ بود نگاهم می کرد دعوتمون کرد بریم داخل
رفتیم داخل جمشید خواب بود و عفت رفت تا بیدارش کنه و وقتی جمشید اومد حمید گفت خان داداش مژده بده
من که حواسم به عفت بود دیدم وا رفت و همونجا نشست روی زمین و به جای جمشید گفت چی شده خوش خبر باشی...
ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•